با تعجب و ترس به
دکتر نگاه میکردم. یعنی چطور تونسته یه آدمو بکشه بعدشم اینقدر راحت راجع بهش حرف
بزنه؟ اینا فقط میتونه یه جوک خیلی بیمزه باشه. مگه امکان داره تو جبهه؟
-یعنی همینجوری
رسمی یه تابلو زده بودن جنده خونه؟ که هر کی دلش میخواد بره تو و هر کیو میخواد
انتخاب کنه؟
-نه دختر جون...
دیگه اونقدرام نمیشه تابلو بازی در آورد... هر کی یه رفیق فابریک داشت که یکیو
میشناخت... که اونم یکیو میشناخت... از اون طریق میفهمیدن چه خبره... همه
نمیدونستن... به همه کسی هم گفته نمیشد... خود من هم اوایلش نمیفهمیدم چه خبره تا اینکه کم کم دوزاریم افتاد...
-آخه خوب اون زن
خوشگله که تو کش... یعنی آخه اونجا خوب... نمیگن زن اونجا چیکار... نمیتونم
بفهمم...
-ببین... اون
چیزی که شماها بهش میگین جبهه چند قسمته... اولش خط مقدم و این حرفهاست... حالا
خودمم دقیق وارد نیستم... تو هم که اصلا زبون نمیفهمی که بخوام برات توضیح بدم...
اما اونجایی که من بودم خارج از شهر بود و حالت مقر داشت... یه ساختمان یه طبقۀ
دراز بود با چند تا اتاق... یکیشو که از همه بزرگتر بود مثلا کرده بودن مطب من...
اونهایی که زخمی میشدنو تا بخوان برسونن شهر که طرف صد تا کفن میپوسوند... برای
همینم می آوردنشون پیش من تا یه خرده جمع و جورشون کنم بعد میفرستادن شهر... بعدشم
اونجا پرستار زن هم داشتیم... برای همین هم این زنهای اسیرو به اسم مداوای سرراهی
می آوردنشون اونجا که البته هیچکدومشون زنده نمیموندن... یعنی تا شب نمیرسیدن...
-یعنی کارت اینقدر
بد بود؟
-من فقط
دکترم... خدا که نیستم بخوام معجزه کنم... وقتی تو یه روز ۱۵۰ تا حیوون حشری
میریزن سر زن بدبخت بعدشم آخریشون تو از خود بیخبری خفه اش میکنه... بعدم میان میگن
بیا ببین این چرا نفس نمیکشه... خب مرده که نفس نمیکشه... انتظار داشتن زنه بعد از
خفگی پاشه براشون عربی برقصه انگار... والله به خدا... کسخل هم کسخل های قدیم...
حالا جالبیشم این بود که من باید تو جواز یارو علت مرگ رو اصابت گلوله یا خمپاره
یا طبیعی مینوشتم... یکی نگاه نمیکرد بگه بابا این خمپاره اینهمه جا بود که بخوره
و داغون کنه... اد رفت لای پای طرفو انتخاب کرد؟ یا مثلا برای طبیعی کسی نگاه
نمیکرد ببینه این چرا رو گلوش رد دسته... هر کی هر کی بود دیگه...
-آخه به همین
الکی؟ خانواده اش چی پس؟
-بشر... دارم
میگم زنه افغانی بود... کدوم خانواده؟ اصلا معلوم نبود خانواده داره یا نه... طرفو
همون شبونه میکردنش زیر خاک... تموم میشد میرفت... خلاصه... خبر مردن زنه در عرض
سه سوت به گوش فرماندۀ محترم رسید... دردسرت ندم... منو داد دست چند تا از
سربازا... اونا هم افتادن به جونم و تا اونجایی که میخوردم زدنم... بعد هم
انداختنم تو یه اتاق و زندانیم کردن تا فرمانده هه سر فرصت بیاد ترتیبمو بده... اصولا
طرفهای ما خلوت بود منظورم دشمن تا محدودۀ ما نیومده بود هنوز... اما تنها شانسی
که من آورده بودم این بود که اون چند روزه عجیب زیر توپ و تانک دشمن بودن که انگار
داشت پیشروی میکرد... حالا کیشو دیگه نمیدونم... فرمانده هه هی باید حواسش به همه
جا میبود و سرش با گشت و گذار تو مناطق مختلف گرم بود... منو گذاشته بودن تو یه
اتاق و منم منتظر سرنوشتم نشسته بودم که یکهو یکی از سربازا اومد دنبالم... اون و
خمپارۀ دشمن با هم اومدن انگار... همینکه درو باز کرد اصلا باورم نشد... انگار خواب
میدیدم... صحنه اونقدر غیر واقعی بود که
هنوزم فکر میکنم فیلمی چیزی بوده... چون بدجور کتک خورده بودم نا نداشتم بشینم. اونجایی که من روی نیمکت خوابیده بودم سمت راست
من همون دیواری بود که سربازه درشو باز کرد و اومد تو و سمت چپم هم همون دیواری که
یکهو نصف به بالاش اومد سمت سربازه... تا به خودم اومدم دیدم سربازه مغزش پاشیده
تو دیوار و تنش اونطرفتر افتاده. منم اگه نشسته بودم نصف بالام میرفت با دیواره...
پلاک و لباسشو با نهایت سرعتی که میتونستم با لباسای خودم عوض کردم و شدم کنان... گوشام
سوت میکشید... انگار کر شده بودم. اوضاع سر و صورتم هم که داغون. هنوز خودمو تو
آینه ندیده بودم اما اگه حتی پلک زدن هم اذیتم میکرد یعنی منظورشون از این نوع زدن
فقط کشتنم بوده... خودمو به زور رسوندم بیرون... یه خمپارۀ دیگه دقیق خورد
به همون اتاقی که توش زندانی بودم... خیلی از اونجا دور نشده بودم برای همین هم از
شوک انفجار بیهوش شدم...
-پس یعنی تو
دکتر نیستی؟!
-کی گفته؟
-خودت گفتی خوب؟
گفتی با اون سربازه پلاکتو عوض کردی...
-عزیزم...
لباسمو عوض کردم... دانشمو که عوض نکردم... دکترم من...
-دکتر زنانی و
زایمانی؟
-آره... نیست تو
جبهه زائو زیاده... برای همون رفته بودم اونجا... تو اینقدر خنگی من متعجبم چه
جوری تا اینجا زنده موندی اصلا...
-من از روی کارت که اینقدر خوبه میگم... همیشه داروهات حالمو خوب میکنه... گفتم
شاید دکتر زنانی...
-تخصصم در اصل
تو جراحی عمومیه... برای همونم تو جبهه کاربرد داشتم...
-اصلا برای چی
رفتی؟
-چه میدونم...
جو گرفته بود میخواستم تخم دو زرده بذارم... اتفاقا نامزد داشتم... نمیدونی چقدر دلم براش تنگ شده... گفتم قبل نکاحمون برم خدمت بلکه ازدواجمون ختم به خیر بشه... چه میدونم...خدمت به وطن و از این کس شعرا...
بابام گفت نرو ها... نامزدم هم کلی گریه و التماس که نرو... منه خر رفتم...
-چه جوری اومدی
اینجا؟
-وقتی تو یه
بیمارستان تو آنکارا چشم باز کردم به گفتۀ پرستارا چند هفته بود که تو کما
بودم... بعد از اینکه به هوش اومدم تا یه مدتی یادم نمی اومد که چی شده و من کی
هستم... از رو پلاک گردنم بهم میگفتن کنان... منم فکر میکردم هستم خوب... تا اینکه
یه شب همه چی یادم اومد... تازه اونجا بود که فهمیدم اوضاع خیلی خیطه... اگه بفهمن
من زنده ام هم برای خودم بد میشه هم برای خانواده ام... همون شبونه باید در
میرفتم... رفتم و از شانسم روپوش یکی از دکترها که روی صندلی مطبش جامونده بود با
تگش کش رفتم... باورت نمیشه اگه بهت بگم این مردم عقلشون به چشمشونه... همون
پرستارایی که تا دیروز از من پرستاری میکردن الان روپوش منو میدیدن دیگه به قیافه
ام دقت نمیکردن... سلام آقای دکتر بود که میگفتن و رد میشدن... نزدیک در بودم که
یکهو دو تا پرستار منو گرفتن که بدو بیا مریض اورژانسی داریم... دیدم اگه بگم
نمیام مشکوک میشن واسه همونم باهاشون رفتم... اونجا بود که با اومیت آشنا شدم...
پسرش انگار تو یه تصادف شدید بوده... همینکه دیدمش ترس و مرس و همه چی یادم رفت
اصلا... ۸ ساعت بابام در اومد اما پسره رو نجاتش دادم... گائید منو کره خر... هر جاشو میگرفتیم یه جای دیگه اش خونریزی میکرد... خلاصه اومدم و خبر سلامتی پسرشو بهش دادم و از اونجا بود که با هم آشنا شدیم...
گفت زیر دینمه منم دیدم چاره ندارم... قضیه رو بهش گفتم و اونم منو آورد اینجا و
بهم کار داد...
پوزخند تلخی زد
و ادامه داد:
-هر چند الان
نمیتونم بفهمم این کارش پاداش بود یا مجازات...
-پس تو کنان
نیستی؟
-نه...
-میتونم اسمتو
بپرسم؟
-نه...
-چرا خوب؟
-تا الان داشتم
گل لگد میکردم؟ گفتم که...
-به خدا به
هیشکی نمیگم... قول میدم... بگو...
-آره جون
خودت... با این اخلاق تخمیت کافیه یکی یه چیزی بگه تا همه دار و ندار منو بریزی رو
دایره...
-پس اصلا برای
چی به من گفتی اینارو؟
-اولا کی میخواد
این قضیه رو باور کنه؟ بعدشم چون می دونم از اینجا بیرون نمیری... اما اسم فرق
میکنه... داستان خودشم به این غیر قابل باوری زیاد دور نمیره... اما اسم چرا...
و به کبودی روی
سینه اش اشاره کرد. دیدم راست میگه. این اواخر به من اعتباری نبود. قبلا ساکت و
آروم بودم الان جیغ و دادم تمام مدت به آسمون بود. قبلا مهربون و خوش اخلاق بودم
الان نمیشد منو با یه من عسل خورد. حق داشت خوب بیچاره.
-پس من چی صدات
کنم؟
دوباره چشماشو
بست و سرشو تکیه داد عقب.
-همون کنان
خوبه... اگرم نمیخوای میتونی مثل همون قبل مثل کره خرها لگد بپرونی... میفهمم با
منی...
لبامو جمع کردم
و به هم فشار دادم که جلوی خنده امو بگیرم. اما نتونستم. نمیدونم چرا این چند
دقیقه ای که اینجا گذرونده بودم حالم خوب بود. نمیدونم از گرما بود یا از اینکه
میدیدم دکتر هم وضعش همچین از ماها بهتر نیست و به اجبار نمیتونه خانواده اشو
ببینه... هر چی بود اثر مثبتی روی خلقم داشت.
-ببین! وقتی
میخندی چقدر قشنگ میشی... چیه همیشه اونطوری عین برج زهرمار؟ اوووف... دارم خفه
میشم... یک کم برم بیرون الان دوباره بر میگردم...
تا در با نگاهم
بدرقه اش کردم. داشتم به حرفهاش فکر میکردم. یعنی هیچ جوری راه نداشت که بخواد
برگرده؟ یا یه جوری خانواده اشو ببینه؟ مگه نمیگه دلش تنگ شده؟ نامزدش چی؟ هنوزم منتظره؟ بعدش یاد اون
سربازه افتادم که میگفت کشته شد. اگه لباساشو با اون عوض کرده پس حتما همه فکر
میکنن دکتر مرده... یعنی ممکنه دختره ازدواج کرده باشه الان؟ کنان... گفت اسمش کنان نیست... پس چیه؟ تا الان فقط دکتر بود
اما نمیدونم چرا کک افتاده بود تو تنبونم که بفهمم اسمش چیه... اسمای ترکیه ای رو
برای مردها زیاد خوب نمیشناختم برای همینم نمیتونستم چه اسمی به قیافه اش میاد.
خواستم یکی دو تا اسم ایرانی انتخاب کنم اما به درد نمیخوردن. یعنی به این نمی
اومدن. بیخیال شدم و سرمو گذاشتم رو زانوهام و حواسمو دادم به قطره های درشت عرق
که از سر و گردنم جاری شده بود و میریخت روی حوله ها. راستی! اگه بدنم اینطوری گرم
شده لرزش دستام چی؟ بهتر شده؟ اما وقتی دستامو جلوی چشمام گرفتم هنوزم میلرزیدن.
انگار منبعش از سرما نبود. بلند شدم. حوله رو پهن کردم رو تخته ها و دراز کشیدم
روش. عرق مثل رودخونه از تمام تنم جاری شده بود.
چقدر ما آدمها
سرنوشتهای عجیبی پیدا میکنیم... یعنی اگه دکتر نرفته بود... اگه به حرف باباش و نامزدش گوش
کرده بود و همونجا مونده بود الان چی در انتظارش بود؟ شاید یه زندگی مجلل... با یه
زن خوشگل... به بچه های قد و نیم قد... شایدم نه... اما هر چی که بود صد در صد از
سر و کله زدن با یه مشت روانی مثل من بهتر بود که... نه؟
-خوابی؟
چشمامو باز کردم
و دوباره تو جام نشستم.
-نه... داشتم به
تو فکر میکردم...
-دل به دل راه
داره... منم اتفاقا داشتم به تو فکر میکردم...
اومد و نشست
کنارم. بیش از حد نزدیک. بازوشو انداخت دور شونه ام. دستش رفت سمت کمر مایوش.
ترسیده بودم. فکر کردم میخواد کاری بکنه باهام. اما از تو کمرش یه کاغذ کوچیک کشید
بیرون و گرفت جلوی چشمام. ترکیم اونقدر خوب نبود که بخوام بفهمم چی نوشته. مخصوصا
که نوشته خیلی ریز و نسبتا بدخط بود.
(راجع به
خانواده ات تحقیق کردم. انگار میخوان قاچاقی برن تا ایتالیا. پدرت داره پول جمع
میکنه. اگه به موقع بتونیم از اینجا فراریت بدیم میتونی با خانواده ات بری. اما
نمیدونم کی کارشون درست میشه. میخوای باهاشون بری یا نه؟)
-البته
که...!!!!!!!
دستشو به علامت
سکوت گذاشت رو دماغ و دهنش. کاغذم بلعید. با چشمای از حدقه در اومده نگاهش میکردم.
یعنی میشد؟ یعنی امکان داشت؟ یعنی میشد من دوباره؟ با تمام قدرت بغلش کردم و زدم
زیر گریه. بازوهاش نشست دور شونه هام و آروم فرق سرمو بوسید.
-تو که اینقدر
خوبی... پس چرا به سینان گفتی منو داغم کنه؟
-من به اون فقط
گفته بودم نهایتا چند تا با کمربندش بزنه... اما روانی احمق نمیدونم چرا... البته
نمیدونم چرا میگم هم... وقتی یکی زن خودشو با دخترشو بکشه دیگه ازش چه انتظاری
داری؟
-سینان؟! زنشو! دخترشو؟!
-این چیزیه که
اومیت میگه... من نمیدونم... شایدم فقط خواسته منو بترسونه... اما با سینان حواستو
یه کم جمع کنی بد نیست...
بعد هم با انگشت
اشاره اش از دهن تا شکمشو نشون داد. فهمیدم منظورش چیه. همون کاغذه. یعنی باید
حواسمو جمع میکردم که مبادا کسی از این موضوع سر در بیاره. از خوشحالی اصلا برام
مهم نبود کی تا الان چیکار کرده... فکرشو بکن! بابام! مامانم! فهیمه! عادل! خدایا!
مرسی! مرسی! میدونستم تنهام نمیذاری! اونقدر خوشحال بودم که با خوشحالی گونۀ دکتر
رو بوسیدم و تو دلم بخشیدمش...
...........................................................
هر شب میرفتم تو
اون سونای خشک دکتر و یک نیم ساعتی مینشستم. حالا که امیدوار بودم وقرار بود برگردم پیش خانواده
ام باید سالم میبودم. باید به خودم میرسیدم. حالا با یه دل پر امید برای سلامتیم تلاش میکردم. گاهی پیاده روی میرفتم تو حیاط. رنگ و روم
هر چند پریده از قبل بهتر شده بود. دستام هنوز میلرزید و انگار خیال نداشت دست از
سرم برداره اما مهم نبود. میدونستم وقتی برم پیش خانواده ام اونقدر ازم مراقبت میکنن که حالم خوب بشه. فقط این وسط دلم برای فاطما تنگ
میشه. از طرفی هم از واکنش خانواده ام میترسیدم. یعنی قرار بود با من چیکار کنن؟ چه واکنشی از
خودشون نشون میدادن یعنی؟ خوشحال میشدن از اینکه زنده ام؟ یا از اینکه من اینطوریم ناراحت میشدن؟ اما
حتی اگه میکشتنم هم برام مهم نبود. با دست مهربون بابا و مامانم مردن و دیدن فهیمه
و عادل به همه چیز می ارزید. بعدشم از اینجا میرفتیم. میرفتیم ایتالیا. خدایا یعنی
میشه؟
هر کاری میکردم نمیتونستم آروم بمونم. چیکار کنم خوب؟ اولین بار بود که تو چندین ماه اخیر زندگیم خوشحال بودم. همه متوجه تغییر
اخلاقم شده بودن انگار. مخصوصا اومیت. هر چند زیاد به روم نمی آورد اما معلوم بود
فهمیده من یه چیزیمه و با همیشه فرق دارم.
موضوع اونقدر بزرگ بود که ته دلم غنج میزد که به یکی بگم. کی بهتر از فاطما. حتما
برام خوشحال میشد. اما...
..............................................................................
اون شب برای شام رفته
بودم پائین که شام بخورم. همه اونجا بودن. مثل همیشه. دو تا دو تا یا یکی یکی هر کی مشغول خوردن غذای خودش بود. روی میزو چیده بودن. انواع و اقسام غذا که با دیدنشون دهنم آب افتاد. اونایی هم که دو تا دو تا نشسته بودن هم با صدای خیلی ملایم با هم حرف میزدن. خیلی گرسنه ام بود. میخواستم برم ی بشقاب بردارم و برم پیش فاطما اما دقت که کردم دیدم فاطما نیست. چند
روزی بود که فاطما رو ندیده بودم. اوایل میگفتم حتما کار داره. اون بر خلاف ما اجازۀ بیرون رفتن داشت. نمیدونم چرا به کسی راجع به ماها و وضعیتمون چیزی نمیگفت پس؟ اما الان دقت که کردم پینار هم نبود. این بود که به نگرانیم دامن زد. یعنی کجا بودن این دو تا؟ نه برای ناهار می اومدن نه شام. هم دلم برای فاطما تنگ
شده بود هم میخواستم موضوع رو بهش بگم. میخواستم اگه بتونه اونم با ما بیاد. میخواست دکتر رو راضی کنم که سه تایی با هم فرار کنیم. واکنش
مامان و بابام مهم نبود. اونم با ما می اومد ایتالیا و اونجا میرفت پی زندگیش. حتما
باهاش ارتباطمو حفظ میکردم. اتاق فاطما بغل اتاق من بود. شمارۀ ۱۰. بیخیال گرسنگی
شدم. از پله ها رفتم بالا و در زدم. بر خلاف همیشه یک کم طول کشید تا جواب بده.
-بیا تو...
-خوبی فاطما
آننه؟ (به خواست خودش بهش فاطما آننه میگفتم. آننه یعنی مادر...)
دیدم رو تختش
دراز کشیده و رنگش پریده اس. رو میز عسلی کنار تختش یه سری قرص و دارو تو شیشه های
زرد رنگ بود. بعد هم سرمی رو که بالای تختش آویزون بود دیدم و نگاهم روی سیمش لیز خورد و رفت تا دست نحیفش. رنگش اونقدر پریده بود که ترسیدم. موهاشم به همریخته و شونه نزده
بود. به نظرم میرسید که انگار خیلی هم لاغر شده باشه. تا حالا اینطوری ندیده بودمش. رفتم و پیشش نشستم. با دیدن وضعش اصلا یادم رفته بود چی
میخواستم بگم.
-فاطما آننه؟ مسموم شدی؟
-انگار آره... اما چیزی نیست
گلم... خوبم... نگران نباش...
-سرما هم خوردی؟ خیلی گرمی... تب داری؟ دکتر چی میگه؟
-نه... سرما
نخوردم...
اشک تو چشماش
جمع شده بود. نگاهش ترسیده بود. انگار یه چیزی رو داشت از من مخفی میکرد. این چند وقته دیگه اونقدر میشناختمش که بدونم داره دروغ میگه و اصولا دروغگوی بدی بود.
-هنوز چیزی بهم
نگفته...
-چته خوب؟ جاییت درد میکنه؟
-شکمم درد
میکنه... اینجام...
خواست بلند شه و
نشونم بده اما انگار ضعیف تر از این حرفها بود که بتونه. بلند شدم که برم دکترو
بیارم بالا سرش. اون میدونست چیکار کنه.
-یه دقیقه صبر
کن برم دکترو بیارمش...
-آره برو...
فقط... میای... بغلم؟
دستاشو باز کرده
بود. رفتم و دوباره نشستم پیشش. منو محکم بغل کرد و سرمو بوسید و تو موهام زمزمه
کرد.
-ملک... از خدا
ممنونم که تو رو برام فرستاد...
-چرا اینجوری
حرف میزنی؟ الان میرم دکترو میارم...
یه دفعه در
دستشوئی اتاقش باز شد و دکتر خودش اومد بیرون. برگشتم سمت صدا.
-فاطما... به
نظرم وقتشه بهش بگی... دیر یا زود قراره بفهمه...
متعجب به فاطما
نگاه میکردم. منظورش چی بود؟ فاطما جواب داد:
-خودت... هر جور...
صلاح میدونی...
-دختر جون...فاطما... سرطان
کبد داره... تصمیم دارم نذارم بیشتر از این درد بکشه...
-منظورت چیه؟
-اون زنه یادته
که راجع بهش برات تعریف کردم؟
-کدوم ز؟...
نه!!!!!!همون لحظه فاطما بالا آورد. یه مایع سبز رنگ و خیلی زیاد و همونطور هم ناله میکرد:
-خدایا... زبونم سوخت!!!!