جستجوی این وبلاگ

۱۳۹۵ آذر ۱۱, پنجشنبه

سکوت بره ها (قسمت سیزدهم)


با تعجب و ترس به دکتر نگاه میکردم. یعنی چطور تونسته یه آدمو بکشه بعدشم اینقدر راحت راجع بهش حرف بزنه؟ اینا فقط میتونه یه جوک خیلی بیمزه باشه. مگه امکان داره تو جبهه؟
-یعنی همینجوری رسمی یه تابلو زده بودن جنده خونه؟ که هر کی دلش میخواد بره تو و هر کیو میخواد انتخاب کنه؟
-نه دختر جون... دیگه اونقدرام نمیشه تابلو بازی در آورد... هر کی یه رفیق فابریک داشت که یکیو میشناخت... که اونم یکیو میشناخت... از اون طریق میفهمیدن چه خبره... همه نمیدونستن... به همه کسی هم گفته نمیشد... خود من هم اوایلش نمیفهمیدم چه خبره تا اینکه کم کم دوزاریم افتاد...
-آخه خوب اون زن خوشگله که تو کش... یعنی آخه اونجا خوب... نمیگن زن اونجا چیکار... نمیتونم بفهمم...
-ببین... اون چیزی که شماها بهش میگین جبهه چند قسمته... اولش خط مقدم و این حرفهاست... حالا خودمم دقیق وارد نیستم... تو هم که اصلا زبون نمیفهمی که بخوام برات توضیح بدم... اما اونجایی که من بودم خارج از شهر بود و حالت مقر داشت... یه ساختمان یه طبقۀ دراز بود با چند تا اتاق... یکیشو که از همه بزرگتر بود مثلا کرده بودن مطب من... اونهایی که زخمی میشدنو تا بخوان برسونن شهر که طرف صد تا کفن میپوسوند... برای همینم می آوردنشون پیش من تا یه خرده جمع و جورشون کنم بعد میفرستادن شهر... بعدشم اونجا پرستار زن هم داشتیم... برای همین هم این زنهای اسیرو به اسم مداوای سرراهی می آوردنشون اونجا که البته هیچکدومشون زنده نمیموندن... یعنی تا شب نمیرسیدن...
-یعنی کارت اینقدر بد بود؟
-من فقط دکترم... خدا که نیستم بخوام معجزه کنم... وقتی تو یه روز ۱۵۰ تا حیوون حشری میریزن سر زن بدبخت بعدشم آخریشون تو از خود بیخبری خفه اش میکنه... بعدم میان میگن بیا ببین این چرا نفس نمیکشه... خب مرده که نفس نمیکشه... انتظار داشتن زنه بعد از خفگی پاشه براشون عربی برقصه انگار... والله به خدا... کسخل هم کسخل های قدیم... حالا جالبیشم این بود که من باید تو جواز یارو علت مرگ رو اصابت گلوله یا خمپاره یا طبیعی مینوشتم... یکی نگاه نمیکرد بگه بابا این خمپاره اینهمه جا بود که بخوره و داغون کنه... اد رفت لای پای طرفو انتخاب کرد؟ یا مثلا برای طبیعی کسی نگاه نمیکرد ببینه این چرا رو گلوش رد دسته... هر کی هر کی بود دیگه...
-آخه به همین الکی؟ خانواده اش چی پس؟
-بشر... دارم میگم زنه افغانی بود... کدوم خانواده؟ اصلا معلوم نبود خانواده داره یا نه... طرفو همون شبونه میکردنش زیر خاک... تموم میشد میرفت... خلاصه... خبر مردن زنه در عرض سه سوت به گوش فرماندۀ محترم رسید... دردسرت ندم... منو داد دست چند تا از سربازا... اونا هم افتادن به جونم و تا اونجایی که میخوردم زدنم... بعد هم انداختنم تو یه اتاق و زندانیم کردن تا فرمانده هه سر فرصت بیاد ترتیبمو بده... اصولا طرفهای ما خلوت بود منظورم دشمن تا محدودۀ ما نیومده بود هنوز... اما تنها شانسی که من آورده بودم این بود که اون چند روزه عجیب زیر توپ و تانک دشمن بودن که انگار داشت پیشروی میکرد... حالا کیشو دیگه نمیدونم... فرمانده هه هی باید حواسش به همه جا میبود و سرش با گشت و گذار تو مناطق مختلف گرم بود... منو گذاشته بودن تو یه اتاق و منم منتظر سرنوشتم نشسته بودم که یکهو یکی از سربازا اومد دنبالم... اون و خمپارۀ دشمن با هم اومدن انگار... همینکه درو باز کرد اصلا باورم نشد... انگار خواب میدیدم... صحنه اونقدر غیر واقعی بود  که هنوزم فکر میکنم فیلمی چیزی بوده... چون بدجور کتک خورده بودم نا نداشتم بشینم. اونجایی که من روی نیمکت خوابیده بودم سمت راست من همون دیواری بود که سربازه درشو باز کرد و اومد تو و سمت چپم هم همون دیواری که یکهو نصف به بالاش اومد سمت سربازه... تا به خودم اومدم دیدم سربازه مغزش پاشیده تو دیوار و تنش اونطرفتر افتاده. منم اگه نشسته بودم نصف بالام میرفت با دیواره... پلاک و لباسشو با نهایت سرعتی که میتونستم با لباسای خودم عوض کردم و شدم کنان... گوشام سوت میکشید... انگار کر شده بودم. اوضاع سر و صورتم هم که داغون. هنوز خودمو تو آینه ندیده بودم اما اگه حتی پلک زدن هم اذیتم میکرد یعنی منظورشون از این نوع زدن فقط کشتنم بوده... خودمو به زور رسوندم بیرون... یه خمپارۀ دیگه دقیق خورد به همون اتاقی که توش زندانی بودم... خیلی از اونجا دور نشده بودم برای همین هم از شوک انفجار بیهوش شدم...
-پس یعنی تو دکتر نیستی؟!
-کی گفته؟
-خودت گفتی خوب؟ گفتی با اون سربازه پلاکتو عوض کردی...
-عزیزم... لباسمو عوض کردم... دانشمو که عوض نکردم... دکترم من...
-دکتر زنانی و زایمانی؟
-آره... نیست تو جبهه زائو زیاده... برای همون رفته بودم اونجا... تو اینقدر خنگی من متعجبم چه جوری تا اینجا زنده موندی اصلا...
-من از روی کارت که اینقدر خوبه میگم... همیشه داروهات حالمو خوب میکنه... گفتم شاید دکتر زنانی...
-تخصصم در اصل تو جراحی عمومیه... برای همونم تو جبهه کاربرد داشتم...
-اصلا برای چی رفتی؟
-چه میدونم... جو گرفته بود میخواستم تخم دو زرده بذارم... اتفاقا نامزد داشتم... نمیدونی چقدر دلم براش تنگ شده... گفتم قبل نکاحمون برم خدمت بلکه ازدواجمون ختم به خیر بشه... چه میدونم...خدمت به وطن و از این کس شعرا... بابام گفت نرو ها... نامزدم هم کلی گریه و التماس که نرو... منه خر رفتم...
-چه جوری اومدی اینجا؟
-وقتی تو یه بیمارستان تو آنکارا چشم باز کردم به گفتۀ پرستارا چند هفته بود که تو کما بودم... بعد از اینکه به هوش اومدم تا یه مدتی یادم نمی اومد که چی شده و من کی هستم... از رو پلاک گردنم بهم میگفتن کنان... منم فکر میکردم هستم خوب... تا اینکه یه شب همه چی یادم اومد... تازه اونجا بود که فهمیدم اوضاع خیلی خیطه... اگه بفهمن من زنده ام هم برای خودم بد میشه هم برای خانواده ام... همون شبونه باید در میرفتم... رفتم و از شانسم روپوش یکی از دکترها که روی صندلی مطبش جامونده بود با تگش کش رفتم... باورت نمیشه اگه بهت بگم این مردم عقلشون به چشمشونه... همون پرستارایی که تا دیروز از من پرستاری میکردن الان روپوش منو میدیدن دیگه به قیافه ام دقت نمیکردن... سلام آقای دکتر بود که میگفتن و رد میشدن... نزدیک در بودم که یکهو دو تا پرستار منو گرفتن که بدو بیا مریض اورژانسی داریم... دیدم اگه بگم نمیام مشکوک میشن واسه همونم باهاشون رفتم... اونجا بود که با اومیت آشنا شدم... پسرش انگار تو یه تصادف شدید بوده... همینکه دیدمش ترس و مرس و همه چی یادم رفت اصلا... ۸ ساعت بابام در اومد اما پسره رو نجاتش دادم... گائید منو کره خر... هر جاشو میگرفتیم یه جای دیگه اش خونریزی میکرد... خلاصه اومدم و خبر سلامتی پسرشو بهش دادم و از اونجا بود که با هم آشنا شدیم... گفت زیر دینمه منم دیدم چاره ندارم... قضیه رو بهش گفتم و اونم منو آورد اینجا و بهم کار داد...
پوزخند تلخی زد و ادامه داد:
-هر چند الان نمیتونم بفهمم این کارش پاداش بود یا مجازات...
-پس تو کنان نیستی؟
-نه...
-میتونم اسمتو بپرسم؟
-نه...
-چرا خوب؟
-تا الان داشتم گل لگد میکردم؟ گفتم که...
-به خدا به هیشکی نمیگم... قول میدم... بگو...
-آره جون خودت... با این اخلاق تخمیت کافیه یکی یه چیزی بگه تا همه دار و ندار منو بریزی رو دایره...
-پس اصلا برای چی به من گفتی اینارو؟
-اولا کی میخواد این قضیه رو باور کنه؟ بعدشم چون می دونم از اینجا بیرون نمیری... اما اسم فرق میکنه... داستان خودشم به این غیر قابل باوری زیاد دور نمیره... اما اسم چرا...
و به کبودی روی سینه اش اشاره کرد. دیدم راست میگه. این اواخر به من اعتباری نبود. قبلا ساکت و آروم بودم الان جیغ و دادم تمام مدت به آسمون بود. قبلا مهربون و خوش اخلاق بودم الان نمیشد منو با یه من عسل خورد. حق داشت خوب بیچاره.
-پس من چی صدات کنم؟
دوباره چشماشو بست و سرشو تکیه داد عقب.
-همون کنان خوبه... اگرم نمیخوای میتونی مثل همون قبل مثل کره خرها لگد بپرونی... میفهمم با منی...
لبامو جمع کردم و به هم فشار دادم که جلوی خنده امو بگیرم. اما نتونستم. نمیدونم چرا این چند دقیقه ای که اینجا گذرونده بودم حالم خوب بود. نمیدونم از گرما بود یا از اینکه میدیدم دکتر هم وضعش همچین از ماها بهتر نیست و به اجبار نمیتونه خانواده اشو ببینه... هر چی بود اثر مثبتی روی خلقم داشت.
-ببین! وقتی میخندی چقدر قشنگ میشی... چیه همیشه اونطوری عین برج زهرمار؟ اوووف... دارم خفه میشم... یک کم برم بیرون الان دوباره بر میگردم...
تا در با نگاهم بدرقه اش کردم. داشتم به حرفهاش فکر میکردم. یعنی هیچ جوری راه نداشت که بخواد برگرده؟ یا یه جوری خانواده اشو ببینه؟ مگه نمیگه دلش تنگ شده؟ نامزدش چی؟ هنوزم منتظره؟ بعدش یاد اون سربازه افتادم که میگفت کشته شد. اگه لباساشو با اون عوض کرده پس حتما همه فکر میکنن دکتر مرده... یعنی ممکنه دختره ازدواج کرده باشه الان؟ کنان... گفت اسمش کنان نیست... پس چیه؟ تا الان فقط دکتر بود اما نمیدونم چرا کک افتاده بود تو تنبونم که بفهمم اسمش چیه... اسمای ترکیه ای رو برای مردها زیاد خوب نمیشناختم برای همینم نمیتونستم چه اسمی به قیافه اش میاد. خواستم یکی دو تا اسم ایرانی انتخاب کنم اما به درد نمیخوردن. یعنی به این نمی اومدن. بیخیال شدم و سرمو گذاشتم رو زانوهام و حواسمو دادم به قطره های درشت عرق که از سر و گردنم جاری شده بود و میریخت روی حوله ها. راستی! اگه بدنم اینطوری گرم شده لرزش دستام چی؟ بهتر شده؟ اما وقتی دستامو جلوی چشمام گرفتم هنوزم میلرزیدن. انگار منبعش از سرما نبود. بلند شدم. حوله رو پهن کردم رو تخته ها و دراز کشیدم روش. عرق مثل رودخونه از تمام تنم جاری شده بود.
چقدر ما آدمها سرنوشتهای عجیبی پیدا میکنیم... یعنی اگه دکتر نرفته بود... اگه به حرف باباش و نامزدش گوش کرده بود و همونجا مونده بود الان چی در انتظارش بود؟ شاید یه زندگی مجلل... با یه زن خوشگل... به بچه های قد و نیم قد... شایدم نه... اما هر چی که بود صد در صد از سر و کله زدن با یه مشت روانی مثل من بهتر بود که... نه؟
-خوابی؟
چشمامو باز کردم و دوباره تو جام نشستم.
-نه... داشتم به تو فکر میکردم...
-دل به دل راه داره... منم اتفاقا داشتم به تو فکر میکردم...
اومد و نشست کنارم. بیش از حد نزدیک. بازوشو انداخت دور شونه ام. دستش رفت سمت کمر مایوش. ترسیده بودم. فکر کردم میخواد کاری بکنه باهام. اما از تو کمرش یه کاغذ کوچیک کشید بیرون و گرفت جلوی چشمام. ترکیم اونقدر خوب نبود که بخوام بفهمم چی نوشته. مخصوصا که نوشته خیلی ریز و نسبتا بدخط بود.
(راجع به خانواده ات تحقیق کردم. انگار میخوان قاچاقی برن تا ایتالیا. پدرت داره پول جمع میکنه. اگه به موقع بتونیم از اینجا فراریت بدیم میتونی با خانواده ات بری. اما نمیدونم کی کارشون درست میشه. میخوای باهاشون بری یا نه؟)
-البته که...!!!!!!!
دستشو به علامت سکوت گذاشت رو دماغ و دهنش. کاغذم بلعید. با چشمای از حدقه در اومده نگاهش میکردم. یعنی میشد؟ یعنی امکان داشت؟ یعنی میشد من دوباره؟ با تمام قدرت بغلش کردم و زدم زیر گریه. بازوهاش نشست دور شونه هام و آروم فرق سرمو بوسید.
-تو که اینقدر خوبی... پس چرا به سینان گفتی منو داغم کنه؟
-من به اون فقط گفته بودم نهایتا چند تا با کمربندش بزنه... اما روانی احمق نمیدونم چرا... البته نمیدونم چرا میگم هم... وقتی یکی زن خودشو با دخترشو بکشه دیگه ازش چه انتظاری داری؟
-سینان؟! زنشو! دخترشو؟!
-این چیزیه که اومیت میگه... من نمیدونم... شایدم فقط خواسته منو بترسونه... اما با سینان حواستو یه کم جمع کنی بد نیست...
بعد هم با انگشت اشاره اش از دهن تا شکمشو نشون داد. فهمیدم منظورش چیه. همون کاغذه. یعنی باید حواسمو جمع میکردم که مبادا کسی از این موضوع سر در بیاره. از خوشحالی اصلا برام مهم نبود کی تا الان چیکار کرده... فکرشو بکن! بابام! مامانم! فهیمه! عادل! خدایا! مرسی! مرسی! میدونستم تنهام نمیذاری! اونقدر خوشحال بودم که با خوشحالی گونۀ دکتر رو بوسیدم و تو دلم بخشیدمش...
...........................................................

هر شب میرفتم تو اون سونای خشک دکتر و یک نیم ساعتی مینشستم. حالا که امیدوار بودم وقرار بود برگردم پیش خانواده ام باید سالم میبودم. باید به خودم میرسیدم. حالا با یه دل پر امید برای سلامتیم تلاش میکردم. گاهی پیاده روی میرفتم تو حیاط. رنگ و روم هر چند پریده از قبل بهتر شده بود. دستام هنوز میلرزید و انگار خیال نداشت دست از سرم برداره اما مهم نبود. میدونستم وقتی برم پیش خانواده ام اونقدر ازم مراقبت میکنن که حالم خوب بشه. فقط این وسط دلم برای فاطما تنگ میشه. از طرفی هم از واکنش خانواده ام میترسیدم. یعنی قرار بود با من چیکار کنن؟ چه واکنشی از خودشون نشون میدادن یعنی؟ خوشحال میشدن از اینکه زنده ام؟ یا از اینکه من اینطوریم ناراحت میشدن؟ اما حتی اگه میکشتنم هم برام مهم نبود. با دست مهربون بابا و مامانم مردن و دیدن فهیمه و عادل به همه چیز می ارزید. بعدشم از اینجا میرفتیم. میرفتیم ایتالیا. خدایا یعنی میشه؟
هر کاری میکردم نمیتونستم آروم بمونم. چیکار کنم خوب؟ اولین بار بود که تو چندین ماه اخیر زندگیم خوشحال بودم. همه متوجه تغییر اخلاقم شده بودن انگار. مخصوصا اومیت. هر چند زیاد به روم نمی آورد اما معلوم بود فهمیده من یه  چیزیمه و با همیشه فرق دارم. موضوع اونقدر بزرگ بود که ته دلم غنج میزد که به یکی بگم. کی بهتر از فاطما. حتما برام خوشحال میشد. اما...
..............................................................................

اون شب برای شام رفته بودم پائین که شام بخورم. همه اونجا بودن. مثل همیشه. دو تا دو تا یا یکی یکی هر کی مشغول خوردن غذای خودش بود. روی میزو چیده بودن. انواع و اقسام غذا که با دیدنشون دهنم آب افتاد. اونایی هم که دو تا دو تا نشسته بودن هم با صدای خیلی ملایم با هم حرف میزدن. خیلی گرسنه ام بود. میخواستم برم ی بشقاب بردارم و برم پیش فاطما اما دقت که کردم دیدم فاطما نیست. چند روزی بود که فاطما رو ندیده بودم. اوایل میگفتم حتما کار داره. اون بر خلاف ما اجازۀ بیرون رفتن داشت. نمیدونم چرا به کسی راجع به ماها و وضعیتمون چیزی نمیگفت پس؟ اما الان دقت که کردم پینار هم نبود. این بود که به نگرانیم دامن زد. یعنی کجا بودن این دو تا؟ نه برای ناهار می اومدن نه شام. هم دلم برای فاطما تنگ شده بود هم میخواستم موضوع رو بهش بگم. میخواستم اگه بتونه اونم با ما بیاد. میخواست دکتر رو راضی کنم که سه تایی با هم فرار کنیم. واکنش مامان و بابام مهم نبود. اونم با ما می اومد ایتالیا و اونجا میرفت پی زندگیش. حتما باهاش ارتباطمو حفظ میکردم. اتاق فاطما بغل اتاق من بود. شمارۀ ۱۰. بیخیال گرسنگی شدم. از پله ها رفتم بالا و در زدم. بر خلاف همیشه یک کم طول کشید تا جواب بده.
-بیا تو...
-خوبی فاطما آننه؟ (به خواست خودش بهش فاطما آننه میگفتم. آننه یعنی مادر...)
دیدم رو تختش دراز کشیده و رنگش پریده اس. رو میز عسلی کنار تختش یه سری قرص و دارو تو شیشه های زرد رنگ بود. بعد هم سرمی رو که بالای تختش آویزون بود دیدم و نگاهم روی سیمش لیز خورد و رفت تا دست نحیفش. رنگش اونقدر پریده بود که ترسیدم. موهاشم به همریخته و شونه نزده بود. به نظرم میرسید که انگار خیلی هم لاغر شده باشه. تا حالا اینطوری ندیده بودمش. رفتم و پیشش نشستم. با دیدن وضعش اصلا یادم رفته بود چی میخواستم بگم.
-فاطما آننه؟ مسموم شدی؟
-انگار آره... اما چیزی نیست گلم... خوبم... نگران نباش...
-سرما هم خوردی؟ خیلی گرمی... تب داری؟ دکتر چی میگه؟
-نه... سرما نخوردم...
اشک تو چشماش جمع شده بود. نگاهش ترسیده بود. انگار یه چیزی رو داشت از من مخفی میکرد. این چند وقته دیگه اونقدر میشناختمش که بدونم داره دروغ میگه و اصولا دروغگوی بدی بود.
-هنوز چیزی بهم نگفته...
-چته خوب؟ جاییت درد میکنه؟
-شکمم درد میکنه... اینجام...
خواست بلند شه و نشونم بده اما انگار ضعیف تر از این حرفها بود که بتونه. بلند شدم که برم دکترو بیارم بالا سرش. اون میدونست چیکار کنه.
-یه دقیقه صبر کن برم دکترو بیارمش...
-آره برو... فقط... میای... بغلم؟
دستاشو باز کرده بود. رفتم و دوباره نشستم پیشش. منو محکم بغل کرد و سرمو بوسید و تو موهام زمزمه کرد.
-ملک... از خدا ممنونم که تو رو برام فرستاد...
-چرا اینجوری حرف میزنی؟ الان میرم دکترو میارم...
یه دفعه در دستشوئی اتاقش باز شد و دکتر خودش اومد بیرون. برگشتم سمت صدا.
-فاطما... به نظرم وقتشه بهش بگی... دیر یا زود قراره بفهمه...
متعجب به فاطما نگاه میکردم. منظورش چی بود؟ فاطما جواب داد:
-خودت... هر جور... صلاح میدونی...
-دختر جون...فاطما... سرطان کبد داره... تصمیم دارم نذارم بیشتر از این درد بکشه...
-منظورت چیه؟
-اون زنه یادته که راجع بهش برات تعریف کردم؟
-کدوم ز؟... نه!!!!!!
همون لحظه فاطما بالا آورد. یه مایع سبز رنگ و خیلی زیاد و همونطور هم ناله میکرد:
-خدایا... زبونم سوخت!!!!

۱۳۹۵ آذر ۸, دوشنبه

درد مزمن (قسمت اول )



نوشته : عقاب پیر


ریتمِ فالش این آهنگ توسرمه. یه خِش خِش لذت بخش. توش یه لَج کردن لذت بخشیه. انگاری جورابات و لنگه به لنگه بپوشی. با دو تاکفش متفاوت. نصف سرت و بتراشی وبرای نصف دیگش زُلف بزاری. ریتمِ فالش این آهنگ تو سرمه و رانندگی میکنم. حالا مهم نیست تهرانه یا پاریس. فرقی مگه میکنه؟ دَرد من که وابسته به مکان خاصی نیست. عین یه قبر همه اشباح و افکارم رو حمل میکنم. مثل یه لاکپشت یا شایدم حلزون خانه به دوش. وارد بلوار اندرزگو که میشم دلم به تاپ تاپ میافته. ضربان بالا میره. یه حس کودکانه ای میپاشه تو سلولهای مغزم. به پیچ کامرانیه که میرسم دستام شروع میکنه به لرزیدن. شاید بهش بتونم بگم رعشه. یه رعشه معصومانه. شیب کامرانیه رو میرم بالا. جایی که روزگاری کوه و میتونستم ببینم و کولکچال و از اونجا تشخیص بدم. الان که شبه. شب هم نبود باز هم این دراز علی های بد قواره نمیزاشتن قله کلکچال رو ببینم. کلاهکی که قبلنها بهش "لونه پلنگ" میگفتن. پلنگ..گرگ. روباه.شاهین. آدم.!.اره آدم. معمولا خیلی طول نمیکشه سینه کش کامرانیه رو بگیرم برم بالا. مخصوصا این موقع شب. تو کوچه یاس که میپیچم آب از لب و لوچم سرازیر شده. ولی با باز شدن در پارکینگ این برج بیست طبقه بازم حس گناه میاد به سراغم. گناهی که آدم کرد بارش قلمبه میافته رو دوشم. الان باید کجا باشم؟ خونه؟ جلو تلوزیون؟ پیش زنم؟ یا کنار تخت دخترم؟ لالایی بگم و قصه های امیدواری. یکی بود یکی نبود.الان دیگه بود یا نبودش برام مهم نیست. وقت بازجوییه. وقت کار. ماشین و جای پارکینگم پارک میکنم. صدای تق تق کفشم میشینه رو سکوت پارکینگ و تا دم اسانسور باهام میاد. حتی حوصله نگاه گردن به تابلو اعلانات رو ندارم. اون ماله روزهاست. برای خوندنش نور لازمه که الان نیست. ماله ادمهای روزه. من مدتیه مرد شب شدم. آسانسور که باز میشه مثل ادمهای باکلاس وارد میشم. حس گناه و لرزش ذوق رو باهم دارم و همه این احساسات لعنتی توی اینه آسانسور قابل دیدنه. یه کُپه گوشت. و کمی مو و یه ذهن! اون و کجا قایم کنم؟ شاید تو شلوغی نعره ها و زجه ها. میرسم طبقه دوازدهم. هیچ کس تو این طبقه نیست. برج ماله هفده هجده سال قبله. همه خریدن واسه گرون شدن. و خودشون الان یه گوشه از این دنیا مشغول سوزوندن عمر هستن. میتونم تو این طبقه داد بزنم. فریاد کنم. حقم رو بخوام. یا حتی بد مستی کنم. ته راهرو سمت جنوب. کلید و میندازم توی در تا یه دسته نور بریزه توی فضای تارک خونه.. یه قدم که توی پاگرد میزارم گوشی که توی اتاق وارد شده طعم سکوت هولناکی رو می چشه .ثانیه ای بعد هر دو گوش و این کُپه گوشت توی ساکت ترین نقطه دنیا غرق میشه. لحظه ای مکث برای مزه مزه کردن این سکوت کافیه. چون اون قدر وهمناکه که قلب با ضربان بخواد شلوغش بکنه تا شاید رفقاش رو از این وضع نجات بده. صدای دو سه قدم توی اتاق میپیچه و دستم به اولین پلاک برق میرسه و اون رو فشار میده. همه جا خالیه. یه ساختمون دویست متری خالی. ته حال کل شهر معلومه. و کنار در ایوان یه صندلی با یه جا سیگاری اخرین رد پایی هست که از اخرین آمدنم به این خونه گذاشتم. گویی که هیچی از اخرین بار تغییر نکرده. من همون من هستم. و دنیا هم همون سگ دونی. کُتم رو در میارم و میندازم روی صندلی. از گوشه اتاق یه دمپایی بر میدارم  و پاهام رو به زور توش میچپونم. سرماش لرزش رو بیشتر میکنه. هنوز هم حس گناه رو دارم . حسی که با تمام دلبستگی هام عجین شده. عین یه زخم باز که بدی دست یه میمون بازیگوش تا هر جور دلش میخواد با پنجه های تیزش روش بکشه و قاه قاه بخنده. عادت کردم. به سمت اتاق راه میافتم. روی زمین کنار درب اتاق از توی یه مشمای پلاستیکی دو برگ کاغذ رو در میارم. روش نوشته : مینو. 23. گلفروش. امید. عشق.7 صبح.
حس گناه از سرم میپره.بوی همیشگی تو دماغم میپیچه. لرزش ناشی از سرما جاش رو به لرزش ناشی از حس کنجکاوی میده. انگار به یه سری بچه دوازده سیزده ساله بگی معلم ریاضی مریض شده و به جاش زنگ ورزش دارید. نمیدونی چه حالی میده فوتبال تو این حال و روز. آب دهنم رو قورت میدم. دستم میره سمت دستگیره در و آروم اون رو باز میکنم. بازم اون بوی همیشگی که فقط خودم میفهممش میاد تو دماغم.اینجا قبرمه. مالمه. دلبستگیمه. تنها چیزیه تو این دنیا تکونم میده. باقی همش تکراره. ملال آوره. غمه . به سمت چراق خواب میرم. و روشنش میکنم. یه جعبه وسط اتاقه . مثل همیشه کادو پیچ شده. دستکش جراحی رو دستم میکنم و اروم در جعبه رو باز میکنم. لرزشم بیشتر میشه. هیچ وقت فرق لرزش ناشی از شهوت و از لرزش ناشی از حس کنجکاوی نتونستم تشخیص بدم. در جعبه رو که باز کردم پتوی زیرش رو کنار زدم. دخترک اونجا بود. اروم و معصوم. اینجا تنها جاییه که بازی رو من تعریف میکنم. من میگردونم. و من تمام میکنم. اینجا قطعه ای از زمینه که خداش منم. و اجازه هم نمیدم کسی اینجا خدایی بکنه. این افکار خونی تازه تو رگهام پمپاژ میکنه. محکمتر میشم. لرزش جای خودش رو به اعتماد به نفس عمیقی میده. دیگه تو سرزمینی که خداش هستم گُناه معنی نداره وجدانی نیست. معیار گُناه خودمم. و من آگاهانه گُناه رو از لغات این سرزمین خط زدم. موهای دخترک رو کنار میزنم تا چشمم به صورتش بیافته. صورت معصومانه ای داره. بِکر و دست نخورده. طبیعیِ طبیعی. از توی جعبه بغلش میکنم و روی تخت میندازمش. یه دختر هفده هجده ساله به نظر میرسه برای یه شبی که روزش مثل جهنم بود مناسبه. نمیدونم چرا همیشه آماده کَردن بیشتر از خودِ کَردن بهم لذت میده. اینکه تن بیهوشِ یه موجودِ از همه جا بیخبر رو آماده کنی. برای چی؟ هیچی. فقط آمادش کنی. تا بشه بازیگر اون چیزی که اون لحظه تو سرته. شروع به در اوردن لباسهای کهنش میکنم. ای کاش وقت و حوصله آماده کردن بیشتر رو داشتم. سر فرصت موهای تنش رو میزدم و توی وان حمام تنش رو با آب گرم آشنا میکردم تا پوستش از گرما سرخ بشه و جلا بگیره. ولی نمیشه. نه امشب حالش رو دارم نه فرصت هست. وقتی تن دخترک لُخت لُخت شد کنارش نشستم و یه سیگار روشن کردم و روی تنش دست کشیدم.
گلفروش!. بیست و سه ساله.نباید کار سختی میبوده؟ ولی به هر حال هر کاری ریسک خودش رو داره.یه گلفروش بیست و سه ساله تشنه عشق.  سیگارم که تمام میشه اون و کنار تخت روی یه جا سیگاری قدیمی خفه میکنم. و با سرعتی بیشتر از لحظات قبل به جنب و چوش میافتم.دورمچ نازکش یه دست بند که بدنش با پنبه فشرده پوشیده شده میبندم. دخترک بعد از اینجا هم حق حیات داره. نمیخوام تمام انرژی و وجودش رو بدزدم. دور چشمش پارچه سیاهی میکشم.تا یکی از اصول اصلی این دنیا رو روشن کرده باشم.حالا  وقت بیداریه. مینو بیست و سه ساله گلفروش..
زمان زیادی نیاز نیست. هنوز ریتم فالشِ اون آهنگ تو سرمه. یه لج بازی. یه پشت پا زدن از سَر اعتراض. نه اینکه اعتراضی دارم یا اینکه کسی حقم و خورده. نه! اینها همش حرفه. اعتراضی اعتراضه که خود معترض دلیلش و ندونه. اعتراض برای اعتراض . شایدم اعتراض به اینکه این کُپه گوشت و مو و ذهن، به درد کی و چی میخوره جز دریدن؟. می دونم مزخرفات اون پایین رو نباید بیارم تو جایی که خداش منم ولی تا اثر داروی بیهوشی که قطعا با هزار و یک کلک رفته تو تن این دختر, بپره گفتگوی درونی مجازه. توی این افکارم که تکونهای مینو بیشتر میشه. اولش حس کردم میخواست صورتش رو بخارونه ولی وقتی دید نمیتونه دستش و پاهاش رو تکون بده و یه پارچه سیاه هم روی صورتشه واکنشی از سر ترس داد. عین یه ماهی وقتی از دریا توی تور دستی میندازیش. اونقدر تقلا میکنه تا بمیره. دهنش رو باز گذاشته بودم تا برای این بازی بیشتر ازش بدونم. بعد سه چهار بار تکون شدید یادش افتاد زبون داره و با تُن صدایی که فقط تَرس- و برای من لذت- ازش استشمام میشد گفت :
  • اُمید؟..آقا آمید؟...اینجایید؟
میفهمیدم حس میکنه یکی کنارشه و بوی سیگار توی اتاق میاد ولی به اطلاعات نیاز داشتم. به سکوتم با بر انداز کردن تن مینو ادامه دادم.
  • چی شده؟ من کجام؟ چرا دستم بسته...آُمید ...آقا اُمید

حس میکردم تازه به مرحله ای رسیده که ممکنه حس کنه همه چیز الکی بوده و قراره بلایی سرش بیاد. انگشت اشارم رو روی سینش کشیدم.خودش رو بد جوری تکون داد. حرفهاش به فریاد میل کرد. فریاد ناشی از درک جدید از موقعیت. آدمها وقتی اونچیزی که قرار بوده باشه ؛ نیست شروع میکنن به فریاد. برای رهایی. درست مثل من. منم زیاد توی این موقعیت قرار گرفتم.
  • تو که گفتی دوستم داری؟ من وباز کن. من و باااااز کن. کمک ..کککککمممممک

وقتی اونچیزی که باید باشه نیست اول فریاد میاد و بعد کمک. راز این رو هیچ وقت نفهمیدم. یعنی کمک با فریاد زدن میاد؟ با انگشتم محکم نوک سینش رو گرفتم. جیغ کوتاهی زد.
  • اُمید .تورو خدا ..مگه دوسم نداشتی؟ نکنه...نکنه تو امید نیستی.این و بردار از جلوی چشمم.میخوام ببینمت..

درخواستی که به هیچ وجه شدنی نیست. مینو نمیدونه تو این دنیا که من خداش هستم همه کور به دنیا میان. کوری حس گُناه رو میشوره. در حالی که نوک سینش رو بیشتر فشار میدادم. با تُن آرامی گفتم .
  • مینو جونم هنوزم عاشقتم
شُل شدن عضلاتش رو دیدم. اگر چه زبونش هنوز هم حرفم رو باور نداشت. بد ترین کار وارد شدن به بازی هست که ازش اطلاعات نداری. و من میدونم از یه موجود دربند چطوری اطلاعات بکشم.
  • مگه قرارمون این نبود؟
  • قرارمون؟ چرا. ولی ..قرار بود با هم بریم شمال..قرار بود دریارو نشونم بدی..اخه.اخه همیشه دوست داشتم بببینم این کجاست که هر هفته بعضیا میرن اونجا. قرار بود دوسم داشته باشی. خودت تعرف ازم کردی. نکردی؟ میدونم تو با بقیه فرق داری...خوب ولم کن دیگه
  • خوب مگه الان کجاییم؟ شمالیم دیگه..منم که خیلی دوسِت دارم...تو خیلی خاصی! این و از بار اول که دیدمت فهمیدم. و از بین اون همه زن و دختر عاشقت شدم...حالا مطمعنی قرار دیگه  ای نداشتیم؟
  • میدونم. بهم گفته بودی خیلی خاصم..ولی قرار بود بهم بگی چرا..حالا چرا بازم نمیکنی...خوب اخه ادم با کسی که دوسش داره ابینطوری نمیکنه که...میاد تو بغلش و نوازشش میکنه. ادم کسایی رو که میخواد دک کنه اذیت میکنه. مگه نگفتی یه خونه برام اجاره میکنی؟ نزنی زیرشاااا...والا….
  • حالا بزار از شمال بریم. کلی باهات کار دارم.
لبخندش و دیدم. ذوق کرد. با چند تا جمله. حتی نفهمید صدای من متفاوته. پس مینو عاشق شده. با عشق شکار شده. یه روش کلاسیک. بهش عشق میدم ولی سهم خودمم میگیرم. والا من بنگاه عام المنفعه باز نکردم.
  • دوسم داری؟
  • یعنی ندارم؟
  • از کجا بدونم. بازَم که نمیکنی.
لبم رو روی نوک سینش گذاشتم و نرم شروع به مکیدن کردم. تنش زیر لبم میلرزید. نمیدونم از شهوت یا از کنجکاوی که عشق چه طعمی داره؟ برای من مهم نیست مهم گرفتن حقمه با رعایت قواعد بازی. بازی که خودش و خودم داریم میسازیم. و پایانش دست خودمه.ا ز مکیدن سینه که فارق شدم از کنار تخت دوتا سگک که بیشتر شبیه تله موش بود برداشتم و هر دو نوک سینه رو توی تله قراردادم. حس درد باعث شد داد بزنه.
  • چه غلطی میکنی. دردم گرفت
در یه بازی عاشقانه هرگز تحمل درشت گویی رو نداشتم و ندارم. با دست محکم جلوی دهنش رو گرفتم.اونقدر محکم که بعد از برداشتن دستم جای سرخ دست روی صورتش حک شد. فکر میکنم متوجه اشتباه خودش شده بود.
  • اُمید جونم. ببخشید. ولی دردم اومده. میشه بازش کنی.
با دست اروم روی واژنش کشیدم. در عین حال که درد نوک سینه ازارش میداد. چهرش سرخ شد . میدونم چطور ذهن این دخترکهای بی تجربه رو پرت کنم تا وارد بازی بشن و حرف الکی نزنن. حِس شهوت مثل ادویه است. غذاهای بدمزه هم با ادویه خوشمزه میشن. این یعنی حواس مغز و پرت کن و کارت و بکن. فلسفه این اتاق و این خونه هم دقیقا همینه. یه نوع حواس پرتی. یه نوع تلف کردن زمان به سبک یه سادیستی پولدار که تو پوچی دنیا غرق شده
  • آرومتر...آرومتر...عاشقتم...اُمید
صدای نفس نفس زدنش یعنی ذهن تمرکزش به هم خورد. حالا با یه ادمی طرفم که افسارش دستمه. و قدم به قدم میکشونمش تا ارضا بشم. همینطور که واژنش و میمالوندم با دست دیگه گیره های مخصوص باز نگهداشتن واژن رو بیرون اوردم.از اون مدلها که با خارهای تیز و ریزش پوشش روی واژن رو با زخمهای بسیار ریز ولی "ذهن پر کن" ازار میده.
چیه؟ نکنه بازم احساس گناه میکنی کله پوک؟ کی بود اون شب بدادت برسه؟ اون پفیوزها احساس گناه داشتن؟ نه. همه مالت رو بردن.خودتم مچاله کردن. این کارها همش برای تعادل روحیته. برای لذت.چیزی که زندگی توی روز ازت گرفته. روز که میشه باید بخوابی. ادمها که راه میافتن فقط درد تولید میکنن. پرده ها رو بکش. پتو رو روت بنداز و بخواب.
  • اُمید جونم میسوزه….اه...اُمید ارومتر..
صدای ناله هاش تحریکم میکنه. مگه برای این اینجا نیست؟ کلی پول میدم که برام از اینها بیارن تا به جای خودارضایی از انسان لذت ببرم.نه تصاویر دَرهم و بَرهم توی ذهن. گویی که وقتی ابت میاد فرقی نمیکنه چی ابت و اورده. اونقدر تغییر میکنی و خسته میشی که فقط خوابه که میتونه ارومت کنه. اونوقت میگن دنیا پوچ نیست. پوچه و پوک. بازم بعد ارضا یه روز بعد با دیدن اولین زن و دختر بازم وسوسش میافته تو سرت و اس ام اس بازی با اون واسطه نره خر. تا برات در ازای کلی پول - که با قایم موشک بازی باید بهش برسونی- برات یه مورد جور کنه تا یه شب سر راحت بزاری روی متکا! بعدشم برای اطرافیانت ادای ادمهای روشنفکر و در بیاری و صبح تا شب خرشون کنی.
این افکار هر وقت میاد تو سرم. روحیم عوض میشه. درنده تر میشم. همینه که بدون توجه به داد های مینو, چنگ انداختم روی تنش و با زبونم گردنش رو میخورم. اونقدر مِک زدنم قوی بود که طعم شور خونابه رو از روی گردنش حس میکنم. دیگه نمیشه ادای یه عاشق و در اورد. دیگه گوشم نمیشنوه مینو چی میگه. یه تیکه نَمَد چپوندم تو دهنش تا ساکت بشه. بازی بهم خورد. حتی نمیتونم ده دقیقه رُل یه عاشق و بازی کنم. این مورد هم به هم خورد. من باختم. بازم باختم. از این تن فقط ارضا جسمی بهم میماسه. با یه سیلی محکم سعی کردم افکارم رو متوقف کنم. سرش رو به شدت تکون داد. اون هم فهمد رُل بازی کردم. باز خوبیش اینه هرگز این صحنه هارو به یاد نخواهد اورد. اون نره قولهایی که اوردنش اینجا راه اینکه چطور حافظش رو پاک کنند رو بلدن. کاش میتونستن حافظه من و پاک کنن. دستم ناخود اگاه به سمت گوش رفت و بیرحمانه فشارش داد. صدای خِس خِسش از زیر نمدی که توی دهنش بود به سختی بیرون میاومد. بازی کاملا به هم خورده بود. من حتی نتونستم به قاعده ای که خودم وضع کرده بودم پایبند باشم. از خودم بیزارم. این کُپه گوشت و مو و کمی ذهن اونقدر دست و پا چلفتی هست که حتی نمیتونه یه دختر بیست و سه ساله رو راضی کنه. دستم و از زیر گلوش برداشتم. آلتم متورم شده بود. چند ثانیه بیشتر طول نکشید که کاملا لخت شدم. سیگاری روشن کردم. بین سینه های مینو تفی انداختم و مات و مبهوت خاکسترهای سیگارم رو اون جا میتکوندم.
  • هنوزم دوسم داری؟
صدایی نیومد. نفس نفس زدنهای دخترک رو میشنیدم. حسابی ترسیده بود. فکر نمی کنم حتی معنی حرفهام رو میفهمید. نمیدونم با چه وعده ای فریبش داده بودن.چطوری قبول  کرده بیافته توی دام؟ حتما دلیل قانع کننده ای داشتن. نمیخوام بازیرو بیتشر از این خراب کنم. نمیخوام بفهمه من امید نیستم. امید یه مترسک بوده تا ببرندش پیش یه گرگ درنده. امید و هزار تا شبیه امید دام هستن تا آدم از توی پرتگاه اتفتادنش لذت ببره. اگر بهش بگم من امید نیستم و برعکس ناامیدیم و قراره مثل یه سگ وحشی شکنجش کنم. احتمالا اونقدر تکون میخوره تا دستش کنده بشه. اونوقته که خون همه اتاق رو میگیره. بعد باید ارومش کنم باید بهش مسکن بزنم. کثافت کاری میشه. نه نه ...نباید بفهمه .نباید بفهمه. والا خیلی بد میشه. از کجا معلوم حافظش رو پاک میکنن. مگه مال من رو پاک کردن؟ حافظه رو فقط مرگ پاک میکنه.
  • هنوز دوسم داری؟ میشه یه گرگ و دوست داشت؟ دوستداشتن چه رنگیه؟ درد داره؟
ناخود اگاه شلاق توی کمد کنار تخت رو بیرون اوردم و شروع به زدن روی تنش کردم.درد ناشی از نوارهای چرمی شلاق وقتی به تن دخترک میخورد باعث میشد تا ده سانت به بالا برپره. پیشبینی این شرایط رو کرده بودم. به همین دلیل دستبندهای محکمی انتخاب کرده بودم که فقط درصورت کنده شدن دست ممکن بود مینو رو ازاد کنن.
بازی رو بهم زده بودم. کدوم خری باور میکنه یکی مثل من بتونه یه انسان دو پایِ دیگه رو دوست داشته باشه. هرگز امکان نداره. من برای دریدن ساخته شدم. حالا فرقی نمیکنه دریدن این دختر یا خودم یا سرنوشت. ضربه محکمی به نوک سینه های دخترک که حالا به رنگ بنفش در اومده بود زدم. خونابه ای از کنارشون جاری شد. از توی آینه روبه رویِ تَخت چشمم به ساعت افتاد . وقت کم بود. و من هنوز حتی جسمی هم ارضا نشده بودم. روی دخترک افتادم. توی گوشش مثل یک شیطان اونچیزی رو که نباید میگفتم نجواکردم. دانستن حق ماست. شاید از این طریق باور میکرد که ممکنه اُمید عاشقش شده باشه و این وسط من با پول امید رو خریدم و اون رو پیش خودم اوردم. شاید اینطوری تو حافظه ای که هیچ وقت پاک نمیشه عشق به امید باقی بمونه. حالا مینو میدونه من اُمید نیستم. و میدونه بازی در کار نیست. و میدونه من اونی نیستم که چند بار سرِ چهارراه سوارش کرد و بردش کافی شاپ.نه بخاطر اینکه دختر زیباییه .نه بخازر اینکه دلبری بلده نه! به خاطر اینکه خیلی دختر خاصی هست!  و میدونه اخرین بوسه ای که به پیشونیش خورد برای تَلف کردن وقت بوده تا داروی بیهوش اثرش رو بکنه. حالا میدونه همش نقشه بوده تا من بُکُنمش. به همین راحتی. ولی.. ولی عشق امید به هیچ کدوم از اینا ربطی نداره. فرضا همه اینها هم نقشه. ولی هیچ چیز عاشق شدن دخترک رو نمیتونه نفی کنه. هیچی. این رو توی نرم شدن عضلاتش دیدم وقتی بهش گفتم دوستت دارم. از کناره دهن دخترک جوبی از اب دهن جاریه. بعد از گفتن واقعیت توی گوشش بر خلاف انتظارم هیچ اثری از تکون خوردن درش مشاهده نمیشه. واین باعث میشه که من حتی ارضای جسمی هم نشم. چرا وقتی ادمها سرنوشتشون رو میفهمند - چه بد چه خوب- ارام میشن و پوک و پوچ؟ مگه راه فراری نیست؟ چرا این دختر تلاش نمیکنه تا فرار کنه؟ این چه وضعشه؟ پس کجاست اون مقاومت انسانی در برابر مشکلات و خطرات؟ همش مزخرفه. دخترک قبول کرده که میکنمش. و قبول کرده که من امید نیستم. پس هنوز هم امید داره تا به امید برسه. عجب اشتباهی کردم. توی دامی افتادم که خودم طراحی کردم. قربانی منم نه این دختر. از روی دخترک بلند میشم. از اتاق خارج میشم. هوای بیرون اتاق سرده. میرم توی توالت. سرم رو بالا میکنم. دستانم رو به روی التم میکشم. خودم رو درقامت یک صیاد تصور میکنم. گفتگویی درونی شروع میشه. الت متورم و متمنا . بی اونکه به پایان سناریو ذهنیم برسم خودش رو راحت میکنه. دنیا یه رنگ دیگه میشه. رنگ یاس. یه خاکستری بی معنا. و حس گناه که پشت اون لرزشهای از سر کنجکاوی و شهوت پنهان شده بود یکباره به وجودم میریزه. میشم عین گُناه. لذتی در کار نبود. انچه بود اعتراف به گناهان نکرده بود. مراسم به پایان رسید.ماموریت انجام شد. چند ساعتی ذهن درگیر شد. زمان گذشت. عمر گذشت. مرگ نزدیکتر شد.  بدون اینکه لذتی هرچند مصنوعی دشت کرده باشم. باز هم شکست خوردم. وارد اتاق که میشم دخترک هم تکون نمیخوره. ساکت و ارام منتظر اجرای سرنوشتشه. طبق توافق از کمد دیواری یک سرنگ بیرمق بر میدارم وتوش رو پر ماده خواب اور میکنم و بدون هیچ حسی به گردن دخترک تزریق میکنم و میدونم باید به بازوی دخترک تزریق کنم. و میدونم که این کار ممکنه جون دخترک رو بگیره ولی وقتی عمر برای کسی پوک و پوچ باشه. چرا باید به فکر عمر یکی دیگه باشه؟ دخترک بیهوش شده. بدون پوشاندن لباسهاش اون رو توی جعبه میازرم و از اتاق بیرون میام. یک چک پنج میلیونی داخل همون مُشمای اولی میزارم و بعد از پوشیدن لباسهام از خونه بیرون میزنم. خانه خلوت. خانه ای که همه برای گران تر شدن خریدنش. خانه ای که نصف شب میشه توی راهرو هاش حتی بد مستی کرد. صدای قدمهای پاهام دیگه برام مهم نیست. میرم تا بخوابم. تا باز بیدار بشم. و تا باز تحریک بشم و باز ..باز…

ادامه دارد





۱۳۹۵ آذر ۷, یکشنبه

سکوت بره ها (قسمت دوازدهم)

نوشته: ایول

پیدا کردن کامیلا به نظرم کار سختی میرسید مخصوصا وقتی همه چیز با دوربین طوری تحت نظر بود که هیچکس بدون سین جیم نمیتونست نفس اضافه بکشه. میدونستم که نمیتونم دوره بیوفتم تو محوطه و دنبال بخش پسرا و در نتیجه کامیلا بگردم. اگه کسی راجع به پسرا نمیدونست پس یعنی خوب قایمشون کرده بودن و کسی نبود که بخواد راهنماییم کنه. اما تو قلبم تصمیم قاطعانه گرفته بودم که هرجوری شده از اینجا برم. مرده یا زنده اش برام فرقی نمیکرد. زندگی برای من تموم شده بود. حالا دیگه فقط نفس کشیدن بود و خوابیدن زیر کس و ناکس و نقش بازی کردن. اسمشو که نمیشه زندگی گذاشت اما هر چی که بود دیگه ازش خسته شده بودم و طاقتم طاق. دیگه تحملشو نداشتم. اما برای رهایی نباید میذاشتم کسی بفهمه تو کله ام چی میگذره. حالا که قرار بود بقیه برام تصمیم بگیرن و زندگی منو داغون کنن من هم نمیذارم.
-فاطما؟ چرا سینان میگفت این کامیلاهه خطرناکه؟... به نظرت راست میگه؟
-نمیخوام بترسونمت اما... حواستو جمع کن... هیشکی به اندازۀ خود سینان خطرناک نیست...
-منظورت چیه؟
-هیچی... بیخیال... فقط خواهشا سریع خوب شو... خیلی نگرانتم... خوب؟
تو دلم پوزخندی زدم. همه اش تهدید و همه اش اخطار... سینان خطرناکه. اومیت خطرناکه. فلانی خطرناکه بهمانی خطرناکه. پس تو این خراب شده کی خطرناک نیست؟ منی که مثلا بی آزارم هم انگار سرم درد میکنه واسه دردسر. بقیه که دیگه جای خودشون دارن. دلم برای فاطما یه لحظه سوخت که نمیدونست من چه قصدی دارم. برگشتم و پشتمو کردم به فاطما و تو بغل گرمش آروم گرفتم. نمیدونم فاطما کی بود یا چی داشت اما بازوهای مهربونش که دورم حلقه شده بود مثل مسکن آرومم میکرد. اونقدر آروم که تا حدی افکار خودکشیم آروم گرفت... نمیدونم کی خوابم برده بود که با لمس دستی که نشست رو کمر شلوارم وحشتزده از خواب پریدم. دکتر بود بازم. تو خواب عمیق, جدا شدن فاطما از خودم و بلند شدنش رو نفهمیده بودم.
-چیکار میکنی؟
اما فاطما بود که جوابمو داد:
-بذار کارشو بکنه... الان تموم میشه...
-نمیخوام بهم دست بزنی حیوون! گفتم که خودم میگم!!!!! ولم کن!!!!
همونطور که با هم گلاویز بودیم با باز شدن در هر جفتمون یه لحظه متوقف شدیم. اومیت بود. سابقه نداشت اینموقع شب بیاد اینجا. تیپ همیشگیشو زده بود و وارد نشده عطرش مشاممو پر کرد. عطری که از ترسم چندین روز بود بوش نکرده بودم.
-این وحشی بازیها واسه چیه دختر؟ چرا نمیذاری مثل آدم کارشو بکنه؟
خودمو از تو دستای دکتر بیحال بیرون کشیدم و کمی اونورتر خودمو رو تخت مچاله کردم. سرمای بدنم به شدت اذیتم میکرد. همونطور که سعی مذبوحانه میکردم که جاهای مختلف بدنم رو ها کنم, به اومیت خیره مونده بودم. تو نگاهش یه جور دقت و ذکاوت...یا بهتر بگم عدم اعتماد بود که تا حالا ندیده بودم. قبلا وقتی نگاهم میکرد شیطنت میدیدم چاشنی محبت و عشق اما الان... نگاهش به شدت موشکافانه بود و انگار یه جورایی بو برده بود تو سرم چی میگذره. مطمئنا حالا شیش دنگ حواسش جمع شده بود که من مترصد فرصتم که کار دستشون بدم:
-شما برین... من حواسم هست بهش... اگه چیزی شد بهت خبر میدم...
-فقط مثل اوندفعه نکنی... که خوابت ببره... خودت اونوقت جواب سینانو میدی...
تمسخر صدای دکتر طوری معلوم بود که حتی من هم فهمیدمش. کمی دلم برای اومیت سوخت که بی تقصیر اینطوری متلک میشنوه. اما حسم فقط یه لحظه بود. هر کی خربزه میخوره پای لرزشم میشینه. تو این خراب شده باید فکر اینجور چیزاشم باشه. با اشارۀ سر اومیت که یه لبخند محو و معنی دار همراهش بود, دکتر و فاطما اتاق رو ترک کردن. اومیت که درو پشت اونا بست تکیه داد به در و خیره شد به من. داشت دکمه های پیراهنشو باز میکرد. سنگینی نگاهش اونقدر بود که حس میکردم داره لهم میکنه. بیشتر از اینکه عصبانی باشه نگاهش پر از سرزنش بود و دلخوری. اومد و پشتش به من نشست رو لبۀ تختم. دستاشو گذاشت پشتش رو تخت و تکیه داد به دستاش. به پهلوم خودمو بغل کرده بودم و زانوهام جمع تو شکمم از سرمای بیش از حد میلرزیدم. از اونشب به اینور اولین بار بود که اومده بود اینجا. با اینکه اصلا حال نداشتم اما خودمو برای همه جور واکنش خشنی از طرف اومیت آماده کردم. اما نمیدونم چرا چیزی نمیگفت. مجبور شدم خودم سکوت رو بشکنم.
-خو..خوش... اومدین...
جوابش سرد و بی احساس و بی ربط بود.
-خیلی که خونریزی نداشتی این چند روزه؟
-نه... دکتر همه اش چک میکنه...
-مثل همونطوری که موقع اومدنم داشتی میذاشتی چک کنه؟
-زور میگه... ازش بدم میاد...
-از من چی؟ بدت میاد؟
هر جفتمونم خوب جواب این سؤال رو میدونستیم. یا اگه بهتر بخوام بگم دیگه نمیدونستیم.
-تو.. فرق میکنی...نمیدونم...برای چی...
برگشت طرف من و نگاهم کرد. چقدر نیمرخ صورتش قشنگ بود. هر چند ازش دلخور بودم احساس ضد و نقیضی داشتم. چقدر دلم میخواست الان زبری ته ریششو رو پوستم حس کنم. اما خیلی هم خسته بودم و دلگیر. هر چند حرفهای پینار واقعیت درستی بود که نمیشد نادیده اش گرفت. اومیت از من خیلی بزرگتر بود. از اون گذشته خودش بیرون از اینجا خانواده داشت. بعدشم... اما نمیدونم چرا دلم میخواست اومیت عکس العمل متفاوت تری نسبت به بچه امون از خودش نشون میداد. چه میدونم؟ فقط میدونم که یه چیزی مثل قبل نبود دیگه. حالا چی دیگه نمیدونم. الان اومیت یه زانوشو گذاشته بود رو تخت و صورتش تمام رخ به طرف من بود. با اینکه جمله اش سوال نبود اما نمیدونم چرا حس کردم منتظر جوابه:
-حدس میزنم اونقدر ازم بدت میاد که بیدارم نکردی...
-من... مسئله... یعنی... نمیخواستم... آخه... پینار میگفت... یعنی اگه...
-حرفتو راحت بزن...
-پینار میگفت اگه شما و سینان هم هر روز قرار بود زیر کسایی که دوستشون ندارین... انتظار داشتی چیکار کنم؟
از اینکه فرصت به این خوبی از دستم رفته بود و من هنوزم اینجا گرفتار مونده بودم دلم خیلی گرفت و اشکم بی اختیار دوباره سرازیر شد. بدتر از همه اینکه نمیدونم چرا از اومیت خجالت میکشیدم. احساس نزدیکی و صمیمیتی که بینمون بود یا حداقل من احساس میکردم دیگه سر جاش نبود. دلم میخواست بغلم کنه و بهم دل داری بده. اما انگار دل کنده بودم. از اون. از این به قول معروف زندگی. از... از دیدن دوبارۀ عزیزام. دیگه چه فرقی میکرد؟ یه دفعه یاد مارال و خواهرش افتادم. راهی به جز مردن انگار نداشتم.
-من... نمیخوام همۀ عمرم اینجا جندگی کنم... میخوام... یعنی... فقط میخواستم برم...
-این دنیا کلا یه جنده خونه اس اگه از من بپرسی... همگیمون مجبوریم به موقعش برای کسایی که دوست نداریم شل کنیم... من و سینان هم مثل تو... فقط مال ما رو زندگیه که کونمون گذاشته و نمیتونیم اعتراض کنیم... کلمۀ سیف هم که نه داره... نه حالیش میشه بی پدر...
-پینار میگف...
-این توله سگ هم انگار زبونش بیش از حد درازه... چقدر زر زده جنده... اصلا واسه چی اومده بود اینجا من نمیفهمم؟
رو پینار غیرتی بودم. علیرغم بیحالی تو جام نیم خیز شدم:
-اون جنده نیس! جنده خودتی... و ... اون سینان...
اومیت زد زیر خنده. بلند شد و پتو ها رو آورد و کشید روی من. صداشو از زیر لحاف و خفه میشنیدم.
-بخورم اون دهنتو شکرپاره... کارت فقط یه خوبی داشت... اینکه فهمیدم هنوز آمادۀ از دست دادنت نیستم... خدا لعنتت کنه...
-من برای هیشکی مهم نیستم... مخصوصا تو...
-احمق جون! چند شبه نمیتونم بخوابم... همه اش فکر میکنم اگه سینان دیرتر رسیده بود و تو رفته بودی توی شوک... یا اگه خدای نکرده... نمیدونم... فقط بدون! اگه یه بار دیگه اینکارو بکنی... با من طرفی...
-کاری نمیتونی بکنی...
-تو اگه جرات داری امتحان کن... اما بهت قول میدم... دفعۀ دیگه چه موفق بشی چه نشی... چه زنده باشی چه مرده... اسم خواهرت فهیمه بود؟ زنده زنده خودم پوستشو میکنم...
پس من اینجا یا یه دوست لازم داشتم یا یه معجزه. هر جفتشونم دور از دسترس به نظر میرسیدن. از فکر پوست کنده شدن فهیمه لرز به تنم افتاده بود. میدونستم که اگه اومیت وعده اشو بده حتما انجامش هم میده. سر بریدۀ دخره هنوزم جلوی چشمم تلو تلو میخورد. حالا دیگه نمیدونستم از حرف  اومیت بود یا از کم خونی خودم که به شدت میلرزیدم... طوریکه حتی گرمی تن اومیت هم نتونست بندش بیاره... پس حداقل باید تا وقتی اونا اینجا بودن کج دار و مریز سر میکردم. شایدم خدا خواست و معجزه ای شد. نمیدونستم این معجزۀ شوم خیلی نزدیکتر از اونه که فکرشو میکردم...
..................................................................................................................

چندین روزه که آنفولانزای به قول معروف خوکیم, برطرف شده اما من رسما عوض شدم. اگه فکر میکردم تو این چند ماه زندگی تو این جنده خونه اخلاق و رفتارم عوض شده حالا خیلی عجیب تر شدم و... هنوزم خیلی ضعیفم. این چند روزه هنوز پینار رو ندیده بودم و فقط دعا میکردم که سینان خیلی بهش سخت نگرفته باشه. البته خود سینانم ندیده بودم. اونقدر ضعف داشتم که نتونسته بودم شروع به کار بکنم. وقت و بی وقت چشمام سیاهی میرفت و پاهام میلرزید. خونریزی لعنتی بالاخره دست از سرم برداشته بود. اما اثراتش اونطوری که دکتر از طریق اومیت به گوشم رسونده بود قرار نبود دست از سرم برداره. سرمای شدید دست و پاهام و لرزش دائمی که تو دستام نشسته بود. لرزه های دستم که بهشون عادت هم نکرده بودم گاهی شدیدتر هم میشد و باعث میشد بشقاب یا هر چی که تو دستم گرفته بودم بیوفته و بشکنه. مجبور بودم همه چیزو محکم تر نگه دارم که اون هم باعث میشد عضله های بازوهام منقبض بشه که لرزش دستامو بدتر میکرد. گاهی خجالت میکشیدم موقع ناهار برم پیش دخترا. همگی متوجه لرزش دستام شده بودن و این منو عصبی ترم میکرد و تا حدودی دستپاچه. اون لحظه ها تا بخوام قاشقو ببرم تا دهنم , نصف بیشتر غذام ریخته بود تو بشقاب و من لحظۀ آخر دقیقا قبل از اینکه اشکام جاری بشه از جمعشون فرار میکردم. دستش درد نکنه بازم فاطما می اومد و بشقاب غذا رو برام می آورد تو اتاقم که اونجا بخورم. تنم مثل قبل سرد نبود اما به گرمای سابق هم نبود و قرار هم نبود بشه. دوران نقاهتم رو میگذروندم. تو آینه که نگاه میکردم زیر چشمام گود افتاده و سیاه شده بود و رنگم به شدت پریده. هر کی منو نمیشناخت هم با دیدنم میفهمید یه مرگمه یا یه اتفاقی برام افتاده. زندگی علیرغم میل من هنوز هم در جریان بود و مشتریها می اومدن و میرفتن. با اینکه قرار شده بود تا کاملا سرحال نشدم کار نکنم.

امشب , تنها پشت یکی از میزهای غذاخوری تو کانتین نشسته و مشغول غذا خوردن بودم. یه کم لازانیا گذاشته بودم جلوم و داشتم میخوردم. یکی دیگه از تغییرات اساسی که این اواخر کرده بودم هم اشتهای بیش از حد بود. شده بودم سوراخ بی ته. هر چی میریختم تو حلقم نیم ساعت بعدش دوباره گرسنه ام بود. به جز موقع ناهار که غذا زهر مارم میشد بقیۀ اوقات سرمو میزدی تهمو میزدی تو کانتین پلاس بودم. اما هر چی بیشتر میخوردم کمتر جون میگرفتم. فکم داشت می افتاد از بس کار میکرد بدبخت. الان هم  به امید اینکه این شکم وامونده بلکه سیر بشه نشسته بودم اینجا تو کانتین. فاطما تازه رفته بود. اومده بود که بگه که همون پسرهمیشگیه بازم اومده بوده و دنبال من میگشته... و طبق معمول با عذر دوران نقاهت ردش کرده بودن. اما انگار پسره قصد نداشت دست از سرم برداره و مدام می اومد اینجا. بیست و هفت هشت سالش بود. یه پسر به قول فاطما بیبی فیس. چشم و ابرو مشکی بود و تا حدودی دوستداشتنی. موهای حالت دارش که خیس از عرق میریخت رو پیشونیش خیلی جذابترش میکرد. اسمش یادم نمونده بود اما صورتش از یادم نمیرفت نمیدونم چرا. این چند روزه هم که مدام سر میزد اما از طریق فاطما خبر داشتم که همه اش از من میپرسه و بدون خوابیدن با کسی دست خالی برمیگرده...داشتم بهش فکر میکردم. از اونایی بود که سرشو میزدی تهشو میزدی اینجا بود. هربار هم با یه اسم می اومد. شاید برای همون بود که نمیتونستم اسمشو یادم بیارم. یه بار علی. یه بار هاکان. یه بار... خلاصه اسم نمونده بود انتخاب نکرده باشه. عادتهای عجیب و غریبی هم داشت و به نظر من تهوع برانگیز. از لیس زدن کفش و کف پا گرفته تا زیر بغل. گاهی وسط کار حالت تهوع بهم دست میداد اما چاره ای نداشتم مخصوصا وقتی میخواست بعد از لیسیدن زیر بغلم منو فرنچ ببوسه و... 

یه لحظه حالم از لازانیای جلوی روم به هم خورد اما گرسنه تر از اون بودم که اهمیتی بدم. رفتم و لازانیا رو ریختم تو آشغالدونی و به جاش یه کیک شکلاتی گنده برداشتم و یه لیوان شیر هم ریختم. برگشتم سر جام. مشغول خوردن بودم که در کانتین باز شد و دکتر اومد تو. یه نیم نگاه سریع به من انداخت و بدون گفتن حرفی رفت سر یخچال.  به نظرم لاغرتر شده بود و خیلی هم بهش می اومد. همونطوری که میخوردم حواسم بهش بود. پشتش به من بود و داشت برای خودش با نون باگت ساندویچ درست میکرد. کارش که تموم شد اومد و نشست روبروی من و پشت همون میزی که من نشسته بودم. تعجب کرده بودم. ما که با هم حتی حرف نمیزدیم. چه دلیلی داره که بخواد بیاد و نزدیک من خودشم روبروی من بشینه؟ اعصابم این اواخر به شدت خط خطی بود و مثل یه بشکه باروت فتیله کوتاه , منتظر یه جرقه. نمیدونم از گرسنگیم بود یا از هنوز زنده بودنم.
-خوبی؟ بهتری؟
براق شدم تو صورتش و خیره شدم تو چشماش. ابروهاشو داد بالا و با تمسخر نیششو باز کرد برام.
-اونجوری چشماتو از حدقه در نیار... خدای نکرده از کاسه اش در میاد میوفته روی میز یا تو غذای من...
-ها ها ها... خندیدم... پاشو یه جای دیگه بشین... دارم غذا میخورم...
-لابد من دارم میرینم؟
با حرص لبهامو ورچیدم و خواستم بلند بشم و جامو عوض کنم که مچ دستمو گرفت و محکم کشید. محکم خوردم سر جام رو صندلیم. هر چی نفرت تو دنیا بود جمع کردم تو نگاهم.
-چی میخوای؟
-میخوام مثل دو تا آدم متمدن و امروزی بشینیم با هم یه چیزی بخو...
- فعلا به اندازۀ کافی امروزی نیستی...هر وقت تو هم مثل من به کون دادن افتادی و زیر کسایی که نمیخوای خوابیدی با هم حرف میزنیم...

نگاهش تغییر خاصی نکرد اما یه لبخند محو نشست رو لباش. همونطور که بهم نگاه میکرد یه تیکه از ساندویچش کند و گذاشت دهنش و دست به سینه مشغول جویدن شد. اینهمه نمیخوام بگم شجاعت , اما وقاحت از کجا می اومد نمیدونستم. از اون فرشتۀ چند ماه پیش تا فرشتۀ امروز به اندازۀ دنیا فاصله بود. قبلنا اصلا جلوی جمع صدام در نمی اومد اما حالا حتی از اینکه از سکس حرف میزدم اونم با یه مرد غریبه خجالت نمیکشیدم. یعنی یه آدم چه بلایی سرش میاد که یه دفعه قبح همه چیز براش میریزه؟ مگه تربیت چندین و چند سالۀ ما آدمها چقدر سطحی و ضعیفه که فقط چند ماه لازمه تا بشکنه و از بین بره؟ شاید چون امیدی نیست... و ندارم... یادمه فحش دادن تو خونۀ ما قدغن بود. عادل که بچه بود و نمیفهمید این چیزارو اما من و فهیمه هم که دعوامون میشد جرات نداشتیم حرف رکیک به هم بزنیم چون اونموقع مامان طرف حسابمون بود. بابا هم اونموقع پشت مامان در میومد. از ترس اون جرات نداشتیم... اما الان چی؟ مگه سینان نیست؟ مگه اومیت نیست؟ علیرغم اینهمه ترس و نا امنی که اینجا حس میکنم چطور جرات دارم به یه مرد بزرگتر از خودم حرف رکیک بزنم؟ خودشم در این حد؟ تازه آخر سر هم که خودحساب میشم جالبه که به تخمم هم نیست...
-چرا نمیخوری پس؟
-اشتهام کر شده...
-منظورت کور شده؟
-به تو چه؟ فضولی؟ اصلا نمیخوام بخورم... کثافت گه!!
چشماش پر از پوزخندی بود که باعث میشد بخوام ناخونهای فرنچ کرده امو بکنم تو چشماش و از کاسه درشون بیارم.
-چی میخوای بگی؟ زر بزن کار دارم میخوام برم...
-از کی تا حالا دادن کار شده؟ جندگی هم رفت جزو مشاغل به سلامتی؟ چه خود بزرگ بین!
پیش دستی کیک رو برداشتم و قبل از اینکه بتونه جا خالی بده با کیک و چنگال کوبیدم تو سینه اش. بلوزش کثیف شده بود اما جوری که کف دستشو گذاشته بود رو قفسۀ سینه اش معلوم بود دردش گرفته. بعدشم نوبت لیوان شیر بود که پرت کردم طرفش. دستاشو حایل کرد بین لیوان و صورتش. خودشم آخرین لحظه. لیوان افتاد و شکست. نگاهش ناباورانه بود و متعجب. نمیدونم از چی اینطور تعجب کرده بود. همونطور نشسته یه کم صندلیشو عقب داد و از میز فاصله گرفت. یقۀ پیراهنشو باز کرد و به رد کبودی روی سینه اش خیره شد.
-چیه؟ بهت گفتن بالا چشمت ابروئه؟ یا نکنه جدیدا وزیر امور خارجۀ ترکیه شدی من خبر ندارم؟ هیم؟
-خی!...لی!... کس!... کشی!!!!! میدونستی؟!!!!!!!!!

نفسهام سنگین شده بود و مثل ببر زخم خورده خون جلوی چشمامو گرفته بود. ای کاش طوری زده بودم که دنده هاش میشکست و بشقاب از توش رد میشد. ای کاش زورم بیشتر بود. نشستم سر جام و خیره شدم به لرزش دستای لعنتیم. هیچ کنترلی روی دستام نداشتم. تنها کاری که از دستم بر میومد این بود که دستامو مشت کنم و بذارمشون زیر بغلام و لرزیدنشونو از خودم قایم کنم. تا شاید برای چند لحظه یادم بره که نه خانواده ای برام مونده نه سلامتی... متاسفانه تا اومدم برای خودم دلم بسوزه همۀ این افکار با اولین قار و قور شکمم از سرم رفت بیرون. گرسنه بودم. سرمو انداختم پائین و درمونده خیره شدم به جای خالی بشقابم و کیک توش. قار و قور شکمم هم موسیقی متن شده بود تو این تئاتر احمقانه. نگاهم آروم آروم رفت روی ساندویچ دکتر. همونطور که خیره به ساندویچ مونده بودم متوجه شدم که از جاش بلند شد و رفت. حتما رفته بود که با کلینکس خودشو تمیز کنه. منتظر بودم لرزش دستام یه کم بهتر بشه تا پاشم و یه چیزی برای خودم بیارم. هر چند این مهمون ناخوشایند و ناخونده خیلی وقت نبود که مهمون من شده بود اما میدونستم با استرس و عصبانیت بدتر میشه.
-چی میخوای برات بیارم؟
برگشتم طرفش. بشقاب به دست کنار یخچال شیشه ای منتظر جواب من ایستاده بود و منتظر جوابم بود انگار. گرسنگی دعوا و سرسنگینی سرش نمیشد انگار.
-کیک... با شیر...
با یه تیکۀ بزرگ کیک خامه ای و شیر برگشت و گذاشتشون جلوی من. نگاهش کردم. نشست و با دقت مشغول برداشتن تیکه خرده های کیک از روی ساندویچش شد.
-چرا نمیخوری پس؟ شکمت که میگه گرسنه ای... پس بخور...
-خوشم نمیاد موقع غذا خوردن بهم نگاه کنی...
-واسه دستات میگی؟ نگران نباش... طبیعیه...
زدم زیر گریه.
-طبیعی؟! این طبیعیه؟ اینکه من تو ۱۵ سالگی پیش خانواده ام نباشم طبیعیه؟ اینکه تو یه جنده خونه کار میکنم طبیعیه؟ اینکه تو ۱۵ سالگی حامله شدم طبیعیه؟  اینکه یه بچه انداختم طبیعیه؟ اینکه دلم میخواد بمیرم طبیعیه؟... اینکه از شدت خونریزی نزدیک بود بمیرم طبیعیه؟... اینکه... حالا هم که اینطوری میلرزم... شما خودتو نگران امثال من نکن... همه چیمون طبیعیه خدا رو شکر...
-شایدم حق با تو باشه... نمیدونم... منظورم از طبیعی... اصلا ولش کن... غذاتو بخور...
-گفتم که...
در نهایت ناباوری دیدم که خودش یه تیکه از کیکمو با قاشق کند و گرفت جلوی دهنم. سرمو جلو بردم و دهنمو باز کردم. گریه ام شدیدتر شده بود. این چند ماه اخیر زندگیم, مزۀ غذا و بغض و فین دیگه با هم تلفیق شده بود. یکی بدون اون یکی تصورش امکان پذیر نبود دیگه. حسرت جویدن یه لقمه غذای بدون بغض و آب دماغم... با حسرت نگاهی به دست محکم و بی لرزۀ دکتر انداختم.
-فکر کن من اینجا نیستم... اگه خودت بخوری جایزه داری...
-خودم؟ جایزه؟
سرشو به علامت تایید تکون داد و دستمو از زیر بغلم کشید بیرون و قاشقو داد دستم.
-بهت قول میدم پشیمون نشی... بخور دیگه... اونجوری هم نگام نکن...
با دستای لرزون که حالا لرزششون بیشتر هم شده بود قاشق قاشق کیکو زهرمار کردم و لیوان شیر رو هم سر کشیدم. میدونستم فقط برای گول زدنم اینو گفته. چه جایزه ای؟ اما به زور هم که شده تمومش کردم. به شدت گرسنه بودم اما لرزش دستام باعث میشد هر تیکۀ کیک یکی دو باری از تو قاشق بیوفته و موهای کمرمو از انزجار سیخ کنه. وقتی تموم شدم خواستم خودم برم و بشقابمو تمیز کنم اما نذاشت. بعد هم لیوان شکسته رو از روی زمین جمعش کرد.
-تو بشین... من میبرم...
وقتی کارش تموم شد اومد و دستمو گرفت و با خودش برد بیرون.
-خیلی سردی ها... خوب شد این فکر به سرم زد... بیا... میدونم خوشت میاد... بیا...
همونطوریکه منو میکشید دنبالش با تعجب از پشت سرش نگاهش میکردم. فکر نمیکردم جواب بشقابی که پرت کرده بودم اینقدر آرامش باشه... شایدم میخواست یه جوری منو ببره یه جایی و یه بلایی سرم بیاره... یه جایی که دوربینی چیزی نباشه. رفتیم تو مطبش. مستقیم رفتیم سمت دستشوئی. تا حالا اینجا دستشویی نرفته بودم. یه اتاق مستطیل شکل بود با کاشیهای سفید و بینهایت تمیز. نمیفهمیدم منظورش چیه. یه چند لحظه ای طول کشید تا بتونم ببینم اینجا از طریق یه در شیشه ای به جای دیگه ای متصل میشه. کلید انداخت و در رو باز کرد و منو دنبال خودش کشید داخل. وارد یه محوطۀ مربع شکل و نسبتا بزرگ مثل رختکن شدیم ایندفعه. ولم کرد.
-لباساتو دربیار... برو اونجا...
به در دیگه ای اشاره کرد.
-برای چی لباسامو...
-برو... سونای خشکه مخصوص خودمه... برای کمردردم معجزه میکنه... بذار ببینیم واسه سرما و لرزش تو چیکار میکنه؟
-سونا دیگه چیه؟
-برو تو میفهمی...

فقط لباسای زیرم تنم موند. همینکه رفتم داخل یه موج هوای گرم نه تنها انگار تنمو در بر گرفت بلکه نفوذ کرد به تمام وجودم. تو این چند روز اولین بار بود که تنم به معنای کلمه گرم میشد. دو طبقه پلۀ بلند از چوب زرد و دراز بود که وقتی نشستم روشون پوستم یه کم سوخت. چون خیلی گرم بودن اما اصلا مهم نبود. خدایا شکرت! گرما عجب موهبتی بوده و من نمیدونستم. خیلی طول نکشید که در باز شد و دکتر در حالیکه یه مایوی مشکی پوشیده بود وارد شد. تو دستش هم چند تا حوله بود. یه رد دراز روی استخوان قفسۀ سینه اش کبود شده بود.
-فوه! گرمه... بیا اینا رو بذار زیرت... کونت رد رد نشه...
-برای چی منو آوردی اینجا...
-بده؟
-نه!... خوبه... یعنی... آخه... مرسی...

حوله ها زیرم نرم تر بود و حس خوبی میداد بهم. زانوهامو کشیدم تو بغلم و به عرقی که چیکه چیکه از سر و رو و نوک دماغم میریخت روی زانوهام خیره شدم. اونقدر خوشحال بودم که گریه ام بند اومده بود. حالا از زدنش احساس عذاب وجدان میکردم. هرچند نمیدونستم چرا.
-معذرت میخوام که...
-فعلا خفه شو حالشو ببر... بعدا میگی...

آرنجاشو تکیه داد رو پلۀ پشت سریش و با آهی از سر لذت سرشو تکیه داد عقب و چشماشو بست. تو نور زرد رنگ اتاق بهش نگاه میکردم. داشت شر و شر عرق میریخت و تن و بدن سفید و ورزیده اش برق میزد. یه کم بالاتر از آرنجاش رد آفتاب سوختگی کاملا مشخص بود. بدن عضلانی و قشنگی داشت اما نمیدونم چرا نا خودآگاه به بدن اومیت فکر میکردم.
-اینجا مال توئه؟
بدون اینکه حالتش تغییری بکنه جواب داد:
-نه... اینجا مال اینجاس... منظورتو نمیفهمم...
-تو خونه زندگی نداری خودت؟ آخه همه اش اینجایی...
-گفتم که... زن و بچه ند...
-پدری مادری چیزی یعنی...
-باهاشون ارتباط ندارم...
-تو رم دزدیدنت؟
تو همون حالت با صدای بلند زد زیر خنده.
-نه... من خودم ترفیع گرفتم...
-اون چیه؟ مریضیه؟
خنده اش بند اومد:
-نه... یه جور تموم شدن از مریضی بود برای من...
گیج شده بودم. از حرفهاش چیزی نمیفهمیدم. خیلی سخت حرف میزد.
-مریض بودی؟
-نه... نمیدونم... شاید... نمیدونم... قبلا تو یه منطقۀ جنگی دکتر بودم... اووووف... گرمه... تو نمیخوای بری یه چند دقیقه بیرون؟
-من خیلی خوبم... میشه بمونم؟
چیزی نگفت و رفت بیرون. اینجا چقدر عالی و گرم بود؟ گرما رخوت دلپذیری تو جونم ریخته بود و باعث میشد پلکهام گاهی بیوفته رو هم. یه ده دقیقه ای طول کشید تا برگرده. عرقش انگار خشک شده بود. با تعجب ابروهاشو داد بالا.
-از گرما خسته نشدی؟
-بعد از چند روز اولین باره که... گرماش خیلی خوبه... میشه بیشتر بمونم؟ میترسم برم بیرون...
-مشکلی نیست... اگه طاقتشو داری بمون... اما من مثل تو طاقتم بالا نیست...
-آقای دکتر؟
لحن صداش بیش از حد متعجب بود. احتمالا از اینکه آقا صداش کرده بودم. خودم هم کم متعجب نبودم.
-اسم شما چیه؟
-آم... کنان... چطور؟
-کنان بی... گفتی تو منطقۀ جنگی دکتر بودی؟
-باور کن... دلت نمیخواد بدونی... جالب نیست...
-منظورت شهید شدن آدمهاس؟
-نه... اونجوری دکتر نبودم... یه جنده خونه بود اونجا... اونجا دکتر بودم... یا اگه بهتر بخوام بگم جواز کفن و دفن جنده ها رو صادر میکردم...
-امکان نداره! جبهه یه جای مقدسیه... اونها با جونشون بازی میکنن...
-خیلیهاشون طاقت این بازی رو ندارن... از دست دادن همرزمهاشون... ترس و استرس و چه و چه... روانیشون میکنه... بعضیهاشون یه جایی رو نیاز دارن که خودشون و خشمشونو خالی کنن... و کی بهتر از اسرای جنگی؟ نه دستشون به جایی بنده نه چیزی... نه کسی براش مهمه...
-آخه زنها که جبهه نمیرن... چه جوری اسیر میشن؟
-از مناطق و شهرهای مرزی که تو جنگن... به اسم تخلیۀ مناطق جنگی مردمو میکشونن و خدا میدونه کجاها میبرنشون... چه میدونم... کمپ زنها از مردها جداس... بهانه کم نیست...
-دلت برای پدر و مادرت تنگ نمیشه؟ چرا نمیتونی بری پیششون پس؟
-اگه بخوای حساب کنی من هم تا حدودی فراریم... برای همون...
گیج شده بودم. احتمالا از نگاهم فهمید.

-گاهی دلم خیلی براشون تنگ میشه اما میدونم که نمیشه برم ببینمشون... گندی که زدم... آخه اونجا تو اون خراب شده یه دختره...یعنی یه زنه بود... افغانی بود فکر کنم... تا حالا زن به این خوشگلی ندیدم... حیف... دیوانه شده بود... اونجور که میگفتن یه پسر سه ساله داشته که... انگار اینا تو خونه قایم شده بودن که سربازا اومده بودن. بچه هه ترسیده بوده و میخواسته جیغ بزنه... زنه هم ترسیده بوده و دستش جلوی دهن بچه که مثلا صداش در نیاد... سربازا که اینارو پیدا میکنن بچۀ بدبخت کبود و خفه شده بوده... خلاصه این زنه رو آوردن پیش ما... تمام مدت جیغ میزد مراد... فکر کنم اسم بچه اش بود... خودشو چنگ مینداخت... وشگون میگرفت... میزد... به من گفته بودن یه آرامبخش بهش بزنم که بتونن بکننش... اینو فرماندۀ اون قسمت که فامیل یکی از کله گنده ها بود دستور داده بود به من... نمیدونم چرا سرپیچی کردم اما کردم... از اولشم خیلی بچۀ حرف گوش کنی نبودم... مادرم میگفت این پسره سر سالم تو گور نمیبره... خلاصه. الان دیگه مسئله شیطنتهای بچگی نبود. داشتم فرمانده رو از کسی که زوم کرده بود روش محروم میکردم. هم میترسیدم سرپیچی کنم هم هر کاری کردم دلم نیومد زن بدبخت اینطوری عذاب بکشه... یادمه مادرم که گاهی خیلی به ما پسرا سخت میگرفت بعدش پشیمون میشد و گاهی حتی معذرت میخواست یا یه جوری ازمون دلجویی میکرد. نمیتونستم تصور کنم یه مادر از کشتن بچه اش اونم به این شکل چه احساسی میتونه داشته باشه... آرامبخشو که بهش زدم و آروم که شد دور از چشم پرستاره یه دونه هم آدرنالین زدم تو قلبش... خیلی طول نکشید مرد... اما... یه پرستاره آمپول آدرنالینو تو آشغالدونی اتاقم پیدا کرده بود و یه راست رفته بود پیش سر پرستارشون...