جستجوی این وبلاگ

۱۳۹۵ آذر ۲۲, دوشنبه

قدیسان خون آشام (بخش پنجم)




نوشته : عقاب پیر


  • چه خبرته این وقت روز؟ خورشید هنوز طلوع نکرده
  • خبر مهمی برای پادشاه مقدس فلورانس دارم.فوریه..
  • این روزها همه خبر مهمی برای پادشاه دارن. تو از کدومه شون هستی؟
  • برادر! من از جانب پدر مارتین؛ خبر مهمی برای پادشاه دارم.
  • پدر مارتین! باز هم پدر مارتین.باز هم پدر مارتین. نمیدونم چرا همه خبرهای پدر مارتین دم صبح باید برسه. بیا برو تو

چه خبره! وِلوله ای توی مردم افتاده. مدتیه فلورانس اون شهر سابق نیست. همه یه جورایی خُل شدن. حتی به ما موشها هم توجه نمیکنن. وضع اقتصادی که خوبه ولی مردم عوض شدن. الان هم همه با یک هیجان خاص دارن به هم یه چیزهایی میگن که حوصله شنیدنشون رو ندارم. فقط دوست دارم خودم رو به سرعت به میدون اصلی شهر برسونم و ببینم چیزی برای خوردن پیدا می کنم یا نه. همیشه پدر بزرگم میگفت آدمیزاد وقتی هیجان داره همه چیز یادش میره مخصوصا خوراکی! اونوقته که میتونم کلی آذوقه جمع کنم.

  • گوش کنید. خبر مهم.. گوش کنید خبر مهم. پادشاه همه رو به میدان دعوت کرده .پادشاه همه رو به میدان دعوت کرده . گوش کنید..خبر مهم
.
چی میشنوم. مثل اینکه این مورد با موارد دیگه فرق داره . یادم نمیاد اخرین بار کی پادشاه مردم رو به میدان اصلی جمع کرده. البته تقصیر خودمه. مگه یه موش چقدر عمر میکنه که کل تاریخ پادشاهی مُقدس رو به یاد داشته باشه. این حرفها مال اونهایی هست که جاودانه هستند و همه چیز رو به یاد دارن. بهتره به میدون برم و به فکر آذوقه خودم باشم .

خیابونها پر شده از ادمها. از بین برخی از اونها که سَرشون رو به زمینه و چشمشون به من میافته برخی حِس کودکیشون اوج میگیره و سعی میکنن با کفششون لگدی به من بزنن. نمی دونن که مادر نزاییده کسی رو که بتونه به یه موش فلورانسی لگد بزنه. ولی با این همه برای رسیدن به میدون شهر کلی سختی کشیدم. و حالا با خیال راحت بعد از کِش رفتن یه تیکه پنیرِ خوشمزه از دستِ یه پسر بچه بازیگوش درست مقابل جایگاه اصلی میدون شهر منتظر کسی هستم که قراره پیام پادشاه رو برای مردم بخونه. امیدوارم خبر خوبی باشه و همینکه مردم میان کف و سوت بکشن از دستشون کلی خوراکی به زمین بیافته. اونوقته که نونَم تو روغنه.

  • گوش کنید. گوشن کنید نماینده پادشاه مقدس فلورانس . تا لحظه ای دیگر پیام پادشاه رو برای مردم خواهد خواند.

نگاهش کن!. چه مغروره. با اون لباسهایی که شبیهش رو فقط کشیشها می پوشن . اونهم کشیشهای پر مُدعا, با اون شکم گُندش که معلومه تو قصر خوب به خودش میرسه از پله های محل سخنرانی بالا رفت. بِجُنب ! کاردارم. این ساکنین قصر چی می فهمند کار چیه.الانه که کلی آذوغه برام بیافته. جونَمی جون!

  • مردم عزیز فلورانس. همشهریهای عزیز. خبر مهمی از جانب عالیجناب پادشاه فلورانس دارم که مایلم با شما در میان بگذارم. امروز صبح؛ پیک سِری پادشاه خبری رو از جانب پرهیزگار ترین کشیش زمان ما جناب مارتین لوتر به پادشاه رسوندن. که موجب سرور و خوشوقتی پادشاه شد. مردم فلورانس ! بعد از صدها سال روح القدس ؛ جبرییل امین بنده ای از بندگان خوب خدا رو مُستحق امانتی بزرگ دانسته. ما میدانستیم که پادشاه مقدس فلورانس و خاندان "مدیچی" به حق از بهترین و پاکترین مردمان هست. مردی از سلاله پادشاهان دلیر و پاک. مفتخر به اطلاع همه مردم شهر و دوستداران پادشاه برسونم که دختر پادشاه مقدس ؛ دانیلا بعد از ماهها چهله نشینی و با حمایتهای معنوی بی دریغ بزرگترین پرهیزگار عصر ما، پدر مارتین. بدون داشتن همسر و بدون ارتکاب گناه .همانند مریم مقدس مورد تَفَقد جبرییل امین قرار گرفته و از اون صاحب فرزندی شده که بنا به تایید پدر مارتین , مسیح زمانه ماست. این افتخار به قدری با ارزش هست که پادشاه دستور داده اند تا بازگشت دختر و فَرزند مقدسشون تمام مردم فلورانس به جشن و پایکوبی بپردازند. همشهریان من! مسیح زمان در دامن دختر پادشاه پرورانده خواهد شد. تا تمام گناهان ما رو ببخشاید. این تضمین سعادت دنیا و اخرت ماست. پس به شادی این روزها رو سپری خواهیم کرد….

خدای من. خدای من. جَشن تا زمان بازگشت دختر پادشاه؟ چی میشنوم. بهتر این نمیشه. باید بجُنبم .یک تنه نمیشه این همه آذوغه جمع کرد باید همه فک و فامیل رو جمع کنم. این یک موقعیت استثنایی برای موشهاست!

چند روزیه در کلیسا خبرهایی هست. چند زن و مرد از روستا به داخل کلیسا آمدند و مشغول نظافت هستند. تمام ستونها و کفِ زمین و حتی اُرگِ بزرگِ کلیسا رو به دقت تمیز میکنند.من؛ یعنی ماتیاس؛ در تمام طول عمر دو ساله موشی ام تا به حال چنین چیزهایی ندیده بودم. حتی پدرم هم چنین چیزی به یاد نداره. اما پدر بزرگ میگفت - شاید حدود 8 سال پیش -چنین اتفاقی افتاده باشه .اونچه که پدر بزرگ برروش تاکید زیاد میکرد وجود مراسم با شکوهی بعد از این نظافتهاست. به همین دلیل پدر بزرگ به تمام فامیل و دوستان که در اطراف کلیسا زندگی میکردند دستور داده تا به کلیسا بیان و اماده جمع آوری غذا باشند. معلوم نیست دفعه دیگه ای در کار باشه. پس باید به خوبی از عهده ش بر بیایم. پد ر بزرگ کلی هم برنامه ریزی کرده. مثلا "فِرِد" پسر عموم مسوول بخش محراب هست. آلیس و برادرش جو مسول بخش آب مقدس هستند. من و ویلیام قراره از پشت آُرگ بزرگ کلیسا به مراسم احتمالی نظارت داشته باشیم. دو سه تا دیگه از پسر عمو ها و دختر خاله ها -که متاسفانه اسمهاشون از یادم رفته- قراره اطراف اتاق اعتراف وول بخورند تا اگر اونجا هم غذایی پیدا شد به سرعت به بقیه خبر بدند. خلاصه به خوبی برای این مراسم - که هیچ کس نمیدونه چیه - اماده بشیم. حالا بهتره برم کمی استراحت بکنم.

همیشه از دست ماتیاس لَجَم میگیره. بر خلاف دستور پدر بزرگ به خواب رفته!این همه بی مسوولیتی نوبره!. من و برادرم جو طبق دستور پدر بزرگ هوشیار و با قدرت منتظریم!. مطمعنا یک مراسم بزرگی در کاره. چون تمام کلیسا به دقت مرتب و تمیز شده. البته از سر عصر هیچ کس وارد کلیسا نشده. حتی درب بزرگ و با شکوه کلیسا هم باز نشده. ولی به هر حال طبق دستور پدر بزرگ باید منتظر باشیم. و هوشیار.

همیشه از دست آلیس و برادرش جو حالم بهم میخوره. همیشه میخوان خودشون رو برای پدر برگ لوس کنن. نمیبینند که همیشه ماموریتهای مهم رو پدر بزرگ به من میده؟ و در نهایت کارهای پیش پا افتاده رو به اونها میسپاره. الان هم در کنار آب مقدس معلوم نیست چه غلطی میکنند. در حالی که پدر چند دقیقه ای هست به محراب اومده. البته تنها نیست. نوزادی رو در پتو پیچیده اند. از اینجا نمیتونم بفهمم پسره یا دختر. مهم هم نیست. مهم مراسمی هست که قراره برگزار بشه. باید کلی آدم به کلیسا بیان و حتما برای این همه آدم باید غذا هم در نظر گرفته بشه. پدر نوزاد رو از داخل پتو بیرون کشید. یک نوزاد لُخت. پس چرا هنوز کسی نیومده مراسم رو شروع کرد؟

  • کاترین .فرزند مقدس. ای دختر خدا. ای مسیح زمان ما. گناهان ما را بشور. آمین

باید بِجُنبم . والا خیس میشم. قطرات آب ناشی از فرو کردن نوزاد به داخل سطل پر از آب همه جا رو خیس کرده. الان که در پناه یک تیرک چوبی ایستاده ام . نوزاد بیچاره رو میبینم که مشغول زار زدنه. پدربا دست راست مقداری آب به سر روی نوزاد میریزه. نمیدونم. ایمان من کم شده یا اطلاعاتم. شاید در مدرسه موشها باید بیشتر درباره ادیان انسانی به ما آموزش داده بشه. پنیر شناسی درس خوبی هست اما باید معلومات اجتماعی ما هم بالاتر بره!.گویی که بنا به تعلیمات جدید موشی؛ ما قبول کردیم که موشها رستاخیز ندارن. هرچیزی که هست همینجاست. پس فقط باید به فکر همین جا باشیم. اوه اوه! پدر آب رو روی سر نوزاد ریخت. و نوزاد بیچاره جیغ بلندی کشید.

-کاترین -فرزند خدا. ای مسیح زمان ما . گناهان ما را بشور و بیامرز آمین

پدر دوباره نوزاد رو در پتو پیچید و در کنار گذاشت. صدای جیغ نوزاد کمتر شده. پدردر داخل محراب زانو زده. و سرش رو به پایین خم کرده. و وِرد هایی میخونه. این مهمانها نمیخوان بیان؟ هر وقت پدر به این حال میره میترسم. زوزه هایی از زیر زبونش شنیده میشه .انگار شیاطین اون رو میخونن. نخیر! مثل اینکه از غذا خبری نیست. پدر به زوزه های خودش ادامه میده. چه عجب! جناب فِرِد هم مثل اینکه از خواب بیدار شده. اون کله پوکش رو در حالی که مشغول صحبت با ویلیام هست روی اُِرگ کلیسا میبینم. کله پوک خِرِفت! همیشه مایه ننگ فامیله. پدر دستش رو روی تن نوزاد می کشه و روی نافش رو میبوسه. چه کار عجیبی؟ مادر این بچه کیه؟ پدرش کجاست؟ چرا مسیح ؟ مگه مسیح مرد نبود این دختر که نمیتونه مسیح باشه! نمیفهمم. باز هم پدر بلند تر اون زوزه های جان کاهش رو میخونه. چقدر متنفرم از گوش ایستادن در چنین لحظاتی!

ویلیام! فِرِد بزدل رو ببین که باز هم ادای فرزانگان رو در اورده و مشغول نگاه کردن به پدر هست!. بدبختِ نَفهم. اگر مثل من و تو کمی زرنگی و هوشیاری داشت پدر بزرگ حتما اون رو جای بهتری میفرستاد. مثل من و تو. روی اُرگ با عظمت کلیسا. تازه فِرِد توانش رو نداره. اونقدر خِنگه که اگر یک نوازنده بخواد روی اُرگ قطعه ای رو بزنه فِرِد توی اُرگ میافته و زیر ضربه کلاویه هایِ اُرگ له میشه. بَد بَخت.
  • هِی ویلیام ! تو هم دیدی؟
  • چی رو باید ببنیم ماتیاس؟ من فقط پدر رو میبینم که مثل احمقها داره زوزه میکشه. پیر مرد بی بُنیان
  • نه ویلیام. تمام شمعهای بالایِ دَر یک دفعه خاموش شدند. خودم سرمای بادی رو که این عمل رو انجام داد حس میکنم. چه سرمای خُشکی بود.
  • خیالاتی شدی عزیزم. اگر چیزی میشد. آلیس و جو رو میتونستیم ببینیم. یا اونها از ترس میپریدن وسط کلیسا.اونوقت هم بهشون میخندیدیم و هم میفهمیدی که خیالاتی شدی!
  • نه ویلیام نگاه کن. فانوس بالای ستون مَرمَر هم خاموش شده. چه خبره؟ میترسم ویلیام ..میترسم.
  • راست میگی. زوزه های پدر هم بالاتر رفته. نگاهش کن. داره میرقصه. پیر مرد عقلش رو از دست داده. رَدای بلندش رو انداخته و دستهاش رو به بالا برده. انگار داره دعا میکنه
  • نه این دعا نیست داره جادوگری میکنه. از اولش هم میدونستم تمام کشیشها شبها جادوگر میشن. بیچاره اون نوزاد.
  • ویلیام میبینی؟ اون شبح بزرگ رو میبینی. خدای من .باد سردی میاد. چه بلایی سر آلیس اومده؟

جو! جو!...از جات تکون نخور. این میهمانی نیست. شاید مراسم نفرین کردنه. از سرما دارم می میرم. تمام شمعهای اطراف داره یکی-یکی خاموش میشه. جو! جو!؟ کجایی؟ این پسره بازم معلوم نیست کجا غیبش زده. باد سرد جهت درستی نداره. با اینکه تمام پنجره های کلیسا بسته شده؛ تمام درها بسته هستند ولی از سمت محراب باد سرد میاد و در جوابش به یک باره بادِ سرد قطع میشه و باز از طرفِ سقف باد سرد شروع به وزیدن میکنه. بعد باز متوقف میشه و اینبار از پشتِ سرِ من و از بالا و پایینِ مکانِ آبِ مقدس دوباره شروع به وزیدن میکنه. تمام تَنَم مور- مور میکنه این سرمای سخت. ویلیام و ماتیاس هم غیبشون زده. باید الان روی اُرگ باشند ولی نمیبینمشون. نکنه فرار کردند .نکنه من هم باید فرار کنم. حتی فِرِد هم از اینجا دیده نمیشه. جو ! جو! توروخدا بیا..دارم از ترس میمیرم. از طرف محراب کِرمها و مارهای ریز و کوتاهی رو میبینم که در کنارِ ستونها در حال جمع شدن هستند. مارها به دور ستونها می پیچند و کرمهای کوچک که بی شباهت به کرمهایِ قبرستان نیستند به روی مارها میرند و روی پوست چِندش آور اونها   می ایستند. توی همین چند دقیقه نیمی از ارتفاع ستون پر شده از مار و کِرم. اگر اون مارها ضره ای به سمتم بیان کارم تمامه.ولی ظاهرا به دنبال چیز دیگه ای هستند.  می ترسم .می ترسم. جو! جو ! کجایی؟

خاک بر سر این پسر عمو ها و دختر عمو هام. نه خبری از ویلیام و ماتیاس هست نه خبری از آلیس و جو!. همون بهتر که یکی ازا ین مارها یکدفعه ببلعتشون و کل فامیل از دست ننگ اینها راحت بشن!. من در بد ترین جا هستم درست رو- به- روی پدر. درست رو-به- روی چشمان صدها هزار مار و کِرم ولی حاضر به ترک ماموریتی که پدر بزرگ بر عهدم قرار داده نیستم اونوقت این پسر عمو ها و دختر عمو های بی خاصیتم فرار کردن. نمیتونم بگم نترسیدم. چرا! تقریبا میدونم به طور قطع میمیرم. ولی دیدن چنین صحنه ای حتما به یک مرگ شیرین می ارزه.مگه یک موش چقدر عمر میکنه ؟ اونهم بدون رستاخیز! هنوز هم باد سرد میاد. پدر زوزه میکشه و میرقصه . نوزاد بد بخت انگار خفه شده!. و مارها و کرمها به روی هم می لولند. مدتی میشه دو تا کرکس سیاه درست در دو وَر دَر ورودی نشسته اند و تکون نمیخورند. صبر کن ببینم. چرا محوطه کلیسا اینقدر کوچیک شده؟ آیا چشمان من درست می بینند ؟ تمام بین ستونها پر شده از تار عنکبوتها. اونهم نه عنکبوتهای عادی. از این فصله بدن گوشتالو شون رو میبینم . نوک قرمز رنگی به سر دستهاشون هست. تمام بین ستونها رو پر کردند. دیگه بخش آب مقدس دیده نمیشه. خدای من چه اتفاقی قراره بیافته؟  اینهمه حیوان از کدوم در وارد شدن؟ فکر میکنم خوابم .اره قطعا خوابم. خوابی که بیداری نداره. شاید بعدش دیگه نتونم این هایی رو که می بینم برای کسی تعریف کنم. اوه اوه سرد شد اینجا. هوا به صورت مُدَور به خودش می پیچه. یک گِردباد می بینم. یک شَبَه سیاه در داخل گردباد.چشمانم سیاهی میره. نفسم بالا نمیاد. دارم می میرم...دارم میمیرم.

  • مارتین. ….پدر مارتین. سکوت کن

پدرسَر به زیر. زانو در محراب. و در حالی که از ترس دستانش را به دو سنگِ خارای اطراف محراب تکیه داده بود با ترس و لَرز چشم هایش را باز کرد. سرمای هوا برای یک لحظه نگرانش کرد. به یاد کودک معصوم- کترین افتاد. احتمال داد که دخترک بر اثر سرما مرده باشد چون هیچ صدایی از او بیرون نمی آمد. خطابی بلند موهای تن پدر را سیخ کرد.

-مارتین- با تو هستم. سکوت کن. نه زبانی ..که فکری.

پدر یارای مقاومت در برابر صدای اسرار آمیز که از پشت سرش میآمد را نداشت. به سختی بدن خشک شده اش را تکانی داد. گردنش را به سمت عقب چرخاند. مارها و کرمها همچنان به دور ستونها روی هم می لولیدند. دور تا دور محراب با تارهای عنکوبتهای سیاه گوشتی - که شاخکهای کلفت و سیاهشان را تکان-تکان میدادند- تار اندود شده بودو خبری از سرمای دقایقی قبل- که حالا  به گرمای شدید و عرق ریزانی مبدل شده - نبود.پدر تمثال بلند مردی سیاه پوش با ریشهای سفید بلندی را دید که تنش در زیر ردایی خاکستری پنهان شده بود. چشمان نافذ و چموش پیر مرد قابل زل زدن نبود. ولی با دیدن چهره پیر مرد. پدر به ناگاه خنده ای سر داد. و فریاد زد :
  • اسحاق...تو اسحاقی ..اسحال لوریای بزرگ...شیر مقدس. پدر قدیسان کابالا!
پدر با یک حرکت تمام تنش را از محراب کند و مستقیم رو به روی شَبَه همانند زائری خسته نشست. نگاهش را به تمامی تن در ردا پوشیده پیر مرد انداخت. معصومانه شروع به زوزه کرد. وِرد میخواند. در میانه ورد خوانی قطرات اشک از چشمان پدر سرازیر میشد. قطراتی که با عرقهای پیشانی پدر میاویخت و با بی صدایی به زمین می لغزید.
  • مارتین .صدایم کردی...آمدم. دردت را میدانم. و درمانت را نیز.
  • اسحاق. به دادم برس. در مَنجلاب گُناه دست و پا میزنم. شَر تکیه گاهم شده. و فریب چوب دستی ام. بدون این دو بال حتی به محراب هم نمیرسم. آرزوهای دور و دراز جاودانگی-.به نیت عبادت تا اَبد و شستن گناه اول آدم-  تبدیل شده به کولاکی از شَر و درد. باورت نمیشه. هر روز حس میکنم . آب "حَمیم" میخورم.همان آبی که خداوند از خون و چِرک دوزخیان به خورد بدترین بندگانش خواهد داد. آبی که هیچ تشنگی را سیراب نمیکند. و فقط بر تشنگی میافزاد. اسحاق..اسحاق بزرگ. در این راه افریته ای  حیله گر فریبم داد .نیشم زد. بر غریضه ام سوار شد و همین حالا هم از من کولی میگیرد. مارتین راستگوی مقدس با افریته ای مکار هم بستر شد. نه با لذت که با زور. به من تجاوز کرد اسحاق ! شکم ناپاکش را از نطفه ام پر کرد و از اون آبستن شد!. وای خدای من….نفرین بر من. نفرین. اگر تا روز رستاخیر بر این گناه بگریم سزاست!.دست اخر ان جادوگر پست راهی جلوی پاهای لرزانم نهاد که بد تر از هر نکبت و گناهیست..هر روز بیشتر در کثافت و انگبین فرو میروم .اسحاق قدیس! دختر پادشاه مقدس فلورانس را با قدرت مکری که آن عفریته به من داده بود فریفتم. آلتم را که مدتها همنشین ان اغواگر بود در دخترک بیگناه ساده دل فرو کردم- به قصد حاملگی. نیرویی شریر در این راه هدایتم میکرد. دست خودم نبود. مو- به- مو دستوراتش را اجرا میکردم. دخترک حامله شده. فرزند دختری پاک بدنیا اورده. دخترکی پاک در میان ناپاکان بالفطره!. کمکم کن اسحاق. تنها امید من تویی!. اگر فرامین تو در "کابالا" نبود من هرگز به این راه نمیافتادم. کشیشی میکردم. و مثل همه کشیشان روزی در تابوتی از چوب بلوط به اعماق خاکم میکردند. کمکم کن.

  • مارتین قدیس. سرت را بالا بگیر. سالک راه جاودانگی سر به زیر نیست!. نعره بزن مَرد..راه سختی آمدی. از همه چیزت گذشتی. پس گوش بده. تا بخش هایی از تعالیمم را که در هیچ کتابی نوشته نشده بر تو باز گوکنم .آنگاه خواهی فهمید که در راه حقی.   
شبه به ناگهان در قامت یک پیر مرد صاف قامت با ریش سفید و دراز و ابروانی پیوسته و وحشی؛ از انحنای رو به روی محراب به داخل محراب آمد.همانند دوستی صمیمی پدر را در آغوش کشید و با گوشه ردایش اشکهای پدر را پاک کرد.

  • مارتین!  بقای عالم وجود در همین تضادِ خیر و شر است و چون وجود یکیست پس خیر و شر در ملکوت به هم پیوسته اند بدین سان پای شَر به عالم اُلوهیت کشیده شده. شر احساس انسانی توست! وجود خدا آفریننده شر هم هست مارتین. وقتی انسان از منبع فیض دور شد شر هم زاده شد به همین راحتی. تجلیات ظلمانی و نیرو های شیطانی نشات گرفته از صفات الهیست
  • ولی اسحاق بزرگ چگونه الوهیت زاده شر است ؟ در حالی که فیلسوفان مشرق زمین شر را در ذات خداوند نمیبینند و اساسا هیچ تغییر و حرکتی در ذات الوهیت نیست! اگر اینچنین باشد خداوند همه را به شر و خیر میراند؟ پس ایا شر هم همچون خیر مقدس است؟
  • سکوت کن مارتین. درباره چیزی که نمیدانی سخن مگو.اینجا نیامده ام که با تو بحث کنم. انچه در تقدیرت هست بپذیر و ادامه بده. از من جاودانگی خواستی! نه؟ بدان که "گبورا" .منشا خشم و شرور است و .پلیدی و شر هم از خداست و برای رسیدن به او باید انها را تجربه کرد..و تو تجربه اش کردی و میکنی.
  • اسحاق..میترسم
  • نترس مارتین..علت آمدنم گفتن این اراجیف نبود. آمده ام رازی را برایت فاش کنم. رازی که هزاران سال طول کشید تا سالکان راه جاودانگی به آن برسند.
"اسحاق لوریا" از جا بلند شد. انگار میخواست مطلب بسیار مهمی بگوید. از محراب خارج شد. چند قدم راه رفت. پدر مسخ شده به قدم زدنها خیره شده بود. قدرت تکلم نداشت. اسحاق لوریا زیر و رویش کرده بود گویی هیچ فکر از ابتدا در سرش شکل نگرفته گُنگ و مات به رو-به-رو خیره شده بود.
  • پدر مارتین. آموزه ای که به تو میآموزم خلاف اصل و بنیان کلیساست. مطلبیست که خرد کلیسایی را راه به آن نیست. گوش بده. راز جاودانگی استفاده از نیروییست که در هر مرد و زنی هست!. شدت این نیرو به بقای داعمی و ابدی هر انسانی کمک میکند.
پدر هاج و واج به دهان اسحاق چشم دوخته بود. قدرت تکان خوردن هم نداشت. سکوتی بلند در همه جا حاکم شد. حتی لولیدن مارها و کرمها هم متوقف شده بود و دور ستونها را لایه ای سفت از گوشت آنها پوشانده بود. فقط عنکبوتهای گوشتاللو شاخکهای کلفت و سیاهشان را تکان-تکان میدادند.
  • مارتین.نیرویی که آن جادوگر زن تو را با آن اغفال کرد کلید همه این ماجراست. قوه شهوانی انسان. قوه افرینندگی. تمام حِدَت ذهن تو در زمان فریب دادن پادشاه فلورانس و ماریا از همین قوه اسرار آمیز میاید. آن جادوگر چیزی در سرت نگاشته بود. این قوه شهونی تو بود که آفرید!. دقیقتر بگویم نه هر قوه شهوانی؛ بلکه قوه شهوانی مکار.
آب در دهان پدر ماسیده بود. دهان بازش را بست. پلکی زد. دهان باز کرد و با صدایی گرفته و لرزان گفت :
  • نمیفهمم اسحاق..شهوانی مکار؟
  • بله مارتین قدیس. شهوانی مکار. و نه شهوانی آغشته به حس. شاعران به ان "عشق" میگویند.و عاقلان "جنون" بی پرده تر بگویم. شهوتی که ریشه در عشق دارد انرژی بقای زیادی تولید نمیکند. اگر هم بکند برای فاعل و مفعول تولید میکند . چون در اصل این نیرو برای فرزند آوری و نسل بکار می آید. اما برای جاودانگی. برای باز تولید کالبد اختری انرژِی فراوانتری لازم داریم که با شهوتِ حسی بدست نمیاید. هزاران سال طول کشید تا جادوگران و قدیسان به این مطلب پی ببرند که برای کسب انرژی لازم برای بقا و جاودانگی باید از انرژی شهوانی فاعل و مفعول استفاده برد. بدون اینکه فاعل و مفعول باشی

حرفهای اسحاق برای پدر قابل فهم نبود. به مغزش که برای مدت طولانی خالی از هر چیز بود فشار اورد. حالتی به جز فاعل و مفعول نیافت.که یا فاعلی و یا مفعول یا خارج از بازی! اسحاق که از چشمهای پدر یاس و ناتوانی از فهم موضوع را می دید با خنده ای گفت :
  • درست شنیدی نه فاعل و نه مفعول و نه منفعل! بلکه عامل ایجاد این بازی!. این همان شهوت مکار هست. تولید شهوت در فاعل و مفعول و دزدیدن انرژی حیات حاصل از این هم اغوشی. و بخشیدن خستگی و خواب آلودگی به فاعل و مفعول! این کاری بود که ده ها هزار سال موجودات غیر آلی بر سر ما انسانها اوردند. با روشهایی که بر اثر خِرَد هزاران ساله کسب کرده بودند انسانها رو تحریک میکردند بر می افروختند و بعد از هم آغوشی تمام انرژی حیاتی حاصل از این هم آغوشی را می دزدیدند. بی خود نبود هزاران سال عمر میکردند. آنچه برای انسان بد بخت میماند, لذتی آنی بود ؛ و احتمالا فرزندی در شکم و خستگی بعد از هم آغوشی
چشمهای پدردر حال بیرون آمدن از حدقه بود. آب دهانی برای ماسیدن هم در دهان نداشت. اسحاق سوال بعدی پدر را حدس زد و با صدایی رسا گفت :
  • لابد میپرسی انرژی حاصل از این شهوت مکار رو چگونه باید دزدید؟ وقتی فاعل و مفعول را وادار به هم آغوشی کردی باید تمام تمرکزت را بر روی اعمال آنها بگذاری. ارام تنفس بکنی. و تک تک حالات آنها را ببینی. بدون اینکه ذره ای به آنها فکر کنی. ماهها و سالهای اول کار بسیار سختی است ولی به تدریج خبره تر میشوی و میتوانی به هزاران فاعل و مفعول در ان واحد فکر کنی و انرژی شهوت مکار رو از اونها بدزدی. و به عمر خودت اضافه کنی. ولی اینجاست که اگر و تنها اگر به شهوت مکار تکیه کنی هرگز موقف نمیشی.
پدر نا امیدانه در حالی که سعی میکرد حرفها و اموزه های اسحاق رو هضم کند با تعجب پرسید

  • باز هم چیز دیگری هست؟
  • معلومه مارتین! ..یک کشیش یا یک آدم معمولی چگونه میتواند هزاران انسان را به هم آویزی وادار کند؟ بجز قدرت سیاسی؟ پس با یک مفهوم دیگر هم آشنایت میکنم که چونان بال چپ به کمک شهوت مکار می اید و آن هم "قدرت مکار " هست. اگر انرژی حیات  صدها هزار انسان را می خواهی باید اسباب اعمال قدرت بر اونها رو فراهم کنی و چه بهتر از قدرت سیاسی! اما پدر؛ تو را اندرز میدهم..شهوت و قدرت مکار خارج از وجود توست. یعنی ابزار هایی هستند در خارج از اراده تو . گاهی به صورت فکر. گاهی شیء و گاهی انسان بر تو عرضه میشوند. از اتحاد آنها بر عله خودت بترس. آن دو در خارج از وجود تو بقای خودشان را دنبال میکنند و نه لزوما بقای تورا!. چونان شیران درنده ای هستند که گاهی در خدمت سیرک بان هستند و گاهی درنده تن اش! پس بترس. در هر حال و زمان مصداق قدرت و شهوت مکار را بیاب. و از انها استفاده کن. مبادا بر علیه تو با هم متحد شوند. که در آن صورت حتی عمر عادی خودت را هم نخواهی داشت!
  • اسحاق ..به خدا قسم نابودم کردی..چگونه انها را شناسایی کنم؟

باد شدیدی در کلیسا وزیدن گرفت. اینبار سرد تر از بار اول بود. مارها و کرمها به وِلوِله افتادند. و برای چند لحظه ستونهای کلیسا به مانند گوشتِ متحرکی میلغزید. در میانه تور عنکبوتها شکافهایِ چندش آوری ایجاد شده بود که از انها هوایی سبز رنگ به طرف محراب میآمد. چندین باد سرد پدر را به درون رِدای خودش چسپاند و رَمق را از پدر گرفته بود.

  • اسحاق ..جواب سوالم را بده. اسحاق بزرگ….

پدر دستهای لطیف یک زن را بدون دیدن صورتش روی گردن و شانه هایش حس میکرد. از لطافتِ دستِ زن و تَردستی اش در لمس پوست؛ تنِ پدربه شدت تحریک شده بود. پدر سراسیمه از محراب بیرون رفت. به سختی بسیار به سمت تار عنکبوتها روان شد تا بلکه با باقی مانده زور خود تارهارا پاره کند و پا به فرار بگذارد. دستهایی نامرعی؛ اما خوش فرم از کف کلیسا پاهای پدر را گرفته بودند. حس بوسه ای ریز بر روی گردن؛ پدر را بیش -از- پیش آشفته میکرد. بوسه دوم؛ اتشین تر؛ برگلوی پدر نشست. پدر احساس میکرد چندین لب با مهارت زیاد مشغول بوسیدن و مکیدن گردن, گلو و گوشهای اش هستند. هوش از سر پدر در حال پریدن بود. بسیار تلاش کرد تا باز هم نام اسحاق را بر زبان آورد تا بلکه اسحاق جواب سوال اساسی اش را بدهد اما بوسه ای گرم جلوی دهانش را گرفت. زبانِ ماسیده و به دندانها چسپیده پدر را در میان زبانی نرم و داغ قرار داد و شروع به مکیدنش کرد. پدر به زمین افتاد. چندین دست زنانه نقاط مختلف بدنش را می مالیدند. ناگهان صدایی از طرف محراب به گوش رسید. زنی با ردای سبز از دور به سمت پدر می امد. خنده شهوانی بر لب داشت وقتی به بالای سر پدر رسید, دستهای زنانه ردای پدر را بیرون اورده بودند و تن عریان پدر در میان دستها می غُرید. زن جوان لبخند زنان گفت :
  • بوی اسحاق میاد پدر جان! و چه بوی خوشی...

پدر مست ملاعبت با دستها و لبهای نامرعی به سمت صدا گردن کج کرد. و حیفای یهودی را در پیراهنی سبز نظاره کرد.

  • یادگارت رو همراهم نیاوردم. گفتم شاید بد باشه پدرش رو لخت و عورببینه...دارم تعلیمش میدم..تا روزی بدردمون بخوره... پدر ..گوش کن. زمان برات کمه. تورو انتخاب کردم چون تنها کشیش هم عصرم بودی که با من هم هدفی.پس تا به شرق نرفتم بجنب. تا به حال نقشه هایی که بهت گفتم رو اجرا کردی..اخرین قدم از این مرحله رو هم اجرا کن تا دیر نشده.و الا ...و الا به جای دستهای لطیف زنان که عطشت رو خاموش میکنند , دستهای زبر اجنه با مار و عقرب به سراغت میفرستم..ما در خانواده عادت نداریم کسی رازمون رو بدونه و کاری انجام نده. فهمیدی؟

حیفا به سمت پدر حرکت کرد. به آلت دراز و بد قواره پدرکه همانند یک تکه گوشت لُخم صاف و بی خَم شده بود؛ خیره شد. در حالی که اخمی به چهره داشت ارام با پا ضربه ای به آلت پدر زد.ناگهان آب گرم و سفید رنگی بلافاصله از آلت پدر به بیرون جهید. پدر اهی سخت کشید و چشمانش را فرو بست. جهان به دور سرش میچرخید. چندین دست زنانه روی صورتش فرصت ناله و فریاد را از پدر دریغ میکردند.دقایقی بعد پدر به آرامی به خواب رفت.
--------------

چهار روزه که میبینم دسته های نور خورشید از کنار پرده کشیده شده اتاق دَنیلا به روی کمد دیواری کهنه اتاق برخورد میکنند و سپس دسته های نازک و کم رمق نور از کمد به صورت دَنیلا منعکس میشود.این دختر هنوز توی رختخوابه و من چهار ؛ پنج روزی میشه پنیر نخوردم. خدایا گُشنمه. ای وای خدای من! پدر مثل هر چهار روز همین ساعت وارد اتاق شد. ولی امروز مثل اینکه فرق داره. پدر کنار تخت دنیلا نشسته و با دستش روی صورتش میکشه .باید جایی دید زدنم رو تغییر بدم. به نظرم همیشه از روی کمد چوبی بهتر میشه تخت رو دید زد.مخصوصا الان که دنیلا خوابه و به لوازم روی کمد کاری نداره. پدر به خودش تکونی داره میده.دودستش رو به زیر دنیلا برده و یکهو از تخت بلند کرد. هر دو دارن از اتاق خارج میشن. بیرون سرده. کجا میخوان برن؟

  • دخترم دنیلا! دنیلای مقدس. تلاشهات جواب داد
  • سردمه پدر.ا ینجا خیلی سرده.
  • دنیلای مقدس. روح القدس در تو حلول کرده. تو مادر مسیح زمانه مایی.
  • سردمه...سرم کیج میره پدر.
  • دنیلا! دوای دردت پیش منه. دوام بیار. باید تمام انرژی و تَوکلت رو جمع کنی. یک سفر کوتاه در راه داری. یک سفر کوتاه
  • سردمه پدر. نه ..نمیتونم.
  • ماریا تو رو در این سفر همراهی میکنه. او یک قدیسه پاکه. که تنها نیتش خدمت به خلق و خداست..ماریا. دنیلا رو در این مرحله اخر به تو میسپارم.
  • اطاعت پدر. مشتاق کمک به اهداف عالیه شما هستم
-------------

برف میباره. سوز سردی میاد اسب ماده دخترک رنجوری رو به دوش میکشه و در جلوی اون ماریا با قامتی استوار تر هدایت اسب رو-  در حالی که فانوس کم رمقی به دست گرفته - بر عهده داره. صدای زوزه باد فرصت گفتگوی رو از اون دو دریغ کرده. از وقتی پدر یک حبه سیاه رنگِ تلخ رو به داخل دهان دنیلا انداخت و اون رو مجبور به بلعیدنش کرد دنیا برای دنیلا متوقف شد. رشته هیچ فکری در سرش پا نمیگیره. مَنگ و لول به افق سفید رو- به- رو خیره شده. جلوتر؛ ماریا افسار اسب رو در درست گرفته و به مقصدی که از پیش تعیین شده در حال حرکته. وقتی صدای زوزه باد -که با خودش برف سورزنی شکل روبیرحمانه  به صورت اون دو زن میکوبه- ارام گرفت. ماریا؛ اسب و دنیلا به ابتدای جنگل کاج رسیده بودند. ماریا با قدمهای اهسته اما محکم افسار اسب رو به سمت جنگل تاریک کشوند. صدای زوزه گرگهای گرسنه خبر از شبی سخت رو میداد. اسب پاهای خودش رو به سختی از میون گل و لای جنگل میکند و به پیش میرفت. مدتی گذشت. صدای زوزه باد متوقف شده بود. برفی از آسمان نه ولی از روی ساقه های درختان کاج گهگاهی به پایین میریخت. ماریا اسب رو متوقف کرد. به دور و برش خیره شد. سکوت مطلق وَهم آوری فضا رو پر کرده بود. فانوس رو به جلوی صورت رنگ پریده دخترک گرفت. وقتی از زنده بودن دخترک مطمعن شد. فانوس رو در کنار تنه یک درخت گذاشت و بدون خارج شدن هیچ کلامی به دخترک کمک کرد تا از اسب پیاده بشه. سرما دخترک رو کَرخت کرده بود. ماریا چاقویی از خورجین زیر اسب برداشت و بدون معطلی زخمی بر روی بازوی دنیلا ایجاد کرد. سوزش زخم کِرختی رو از دخترک گرفت. در واکنش به درد دستش ایستاد. چشمان بر افروخته دخترک با مردمکی گشاد ترجمان ترس عمیق دخترک بود که اینبار نگاه وهم الود خودش رو از روی صورت ماریا -که بدون هیچ حرفی به دخترک خیره شده بود برداشت . دخترک از ترس چند قدم از ماریا دور شد. شدت خونریزی دستش هر لحظه بیشتر میشد. حَشیشی که پدر اون رو وادار به بلعیدن کرده بود حس غیر طبیعی  رو در او بیدار کرده بود. به دور و برش خیره شد. واکنشهای دخترک اسب رو هم ترسونده بود. صدای شیهه اسب سکوت جنگل رو بر هم زد.دخترک اسب رودر قامت یک هیولای یک سر میدید و شَبه یک زن میانسال رو که روی سایه اسب به او خیره شده بود ورانداز میکرد.  لبخند شیطنت امیزی بر لبان ماریا نقش بست که ترس دخترک رو بیشتر کرد.لحظه قربانی کردن اخرین قربانی فرا رسیده بود. و ماریا باز هم کارش رو به خوبی انجام داده بود.  دنیل سراسیمه - در حالی که قطره های خون از دستش میچکید-  رو به تاریکی جنگل از میان گل و لای به سرعت از ماریا دور شد. و ماریا همانند جلادی خون سرد؛ دویدنش رو در سیاهی جنگل رصد می کرد. مدتی بعد دنیلا در تاریکی جنگل محو شد در حالی که زوزه های گرگهای گرسنه هر لحظه نزدیکتر میشد.  ماریا وقتی اطمینان یافت که قربانی به قربانگاه غلطیده سوار ا سب شد و به سرعت اونجا رو ترک کرد.

۱۳۹۵ آذر ۲۰, شنبه

سکوت بره ها (قسمت چهاردهم)



وارد اتاق کارم شدم. همونجا که فهمیدم حامله ام... همونجا که میرفتم تو نقشم. برعکس اتاق خودم اینجا روشنه... 
چند روزه که اتاقمو به احترام فاطما تاریک کردم. نمیدونم چرا اما کردم. البته فقط مرگ فاطما نیست. شاید چون رنگ ظلمات و ترس دل خودمه  و باعث میشه آروم بشم. میخوام بگم تو شوکم اما حس و حال شوک رو ندارم. حالم خیلی ساده فقط بده. نمیدونم چرا حس میکنم سرم کلاه رفته. یه کلاه گشاد که تا روی شونه هام هم پائین میاد. دور و برم مردم حق انتخاب دارن اما من نه. به خودشون اجازه میدن برای خودشون و من تصمیم بگیرن. یا حتی بهتر بگم قبلا گرفتن. اما به من که میرسه حتی این اجازه رو ندارم که بخوام تقاضای تجدید نظر رو در حکم نهاییشون رو ازشون داشته باشم. دوباره برگشتم سر کارم اما نه به اجبار. کاملا به میل و دلخواه خودم بود. دلم میخواست منم تصمیم بگیرم چون... تا حالا شده آرزویی که میکردی برآورده بشه و تو از گهی که خوردی منظورم آرزویی که کردی پشیمون بشی؟ آروم آروم به سمت پسره قدم برداشتم. هر بار سعی میکردم صدای پاشنه ام رو بیشتر در بیارم. میخوام توی دلش رعب و وحشت ایجاد کنم تا شاید وحشتی که تو دل خودمه رو بپوشونم. صدای ویششششش و فییییششششش شلاق کوتاهی که تو دستمه و میکوبم کف دستم, شده موسیقی داستان زندگیم. اما انگار کافی نیست. مخصوصا که سینان اعتماد به نفسم رو کلهم اجمعین ازم گرفته. میترسم.
-شنیدم خیلی پسر بدی بودی... چرا منتظر نموندی بهتر بشم؟ چرا مزاحم استراحتم شدی؟
-خانوم...
اما با دهنبند دهن پسره رو بستم.
-تو به اندازۀ کافی حرف زدی این اواخر... خیلی سر و صدا کردی... یک کم خفه شی بد نمیشه آقا پسر!
همونطوری که از پشت سرش رو بغل کرده بودم چونه اشو آوردم بالا و خیره شدم به صورت قشنگش... بی بی فیسه فاطما... اینجا چیکار میکنی؟ تو که میتونی چرا نمیری؟ چرا جونتو بر نمیداری و فرار نمیکنی؟ تو هم میخوای تا لحظۀ آخر که دیگه خیلی دیره صبر کنی؟ با دست راستم که بغلش کرده بودم چند تا سیلی نسبتا محکم زدم پائین صورتش تا از خواب خرگوشی بیدارش کنم اما اون بیشتر به خواب فرو رفت. اینو از آهی که کشید فهمیدم...
......................................................................
فاطما چند روز پیش تموم کرد. اونشب وقتی رفتم پیش فاطما , دکتر قبلا یه دوز بالا باربیتورات زده بود تو سرمش و برای اینکه بخوام نظرشونو عوض کنم دیگه خیلی دیر شده بود. انگار به عادت همیشه قبلا تصمیمشونو گرفته بودن:
-فاطما؟ چی میشی؟ حالت خیلی بده؟
اما فاطما انگار نمیتونست جواب بده. بیحال افتاده بود روی تخت. به نظرم خوابیده بود. وقتی فاطما بالا آورد دکتر منو هول داد کنار و سریع خودشو رسوند به فاطما. انگار داشتم مادرمو دوباره از دست میدادم. البته من که مادرمو از دست نداده بودم.مادرم بود که منو از دست داده بود. دیگه دارم گیج میشم. اما غمگینم. تازه داشتم میفهمیدم که فاطما چقدر برام عزیز بوده. چقدر وجودش برام حیاتی بوده. هر چند همیشه بهش میگفتم که دوستش دارم اما احساس میکردم بازم کم گفتم. اما الان هیچ چیزی از دهنم بیرون نمی اومد. کلمه ای تو دهنم نمیچرخید که ربطی به تصاویر پیش روم داشته باشه. حتی نمیتونستم گریه کنم. یعنی حالش اینقدر بده؟ فکر نمیکنم به بدی حال خودم باشه.
-کنان؟ نمیتونی برای فاطما کاری بکنی؟
-برو بیرون...
-نمیشه بمونم؟
دکتر بی توجه به من داشت فاطما رو معاینه میکرد و گاهی هم یه دست نوازش به سرش میکشید. آخر سر با گرفتن نبض فاطما چهره اش رفت تو هم.
-چیزی نیست عزیز دلم... نترس... الان دیگه کم کم اثر میکنه... تموم میشه...
-چی الان تموم میشه کنان؟
با ناباوری به صورت خسته و مریض فاطما نگاه میکردم. تا حالا هیچکسی رو اینقدر خسته ندیده بودم. میدونستم مریضه. به وضوح میدیدم. اون هیچی. اما اینکه اینقدر خسته اس... یعنی میشه؟ خستگیش یه جور عجیبی بود... اونقدر عجیب که تصمیم گرفتم بیشتر از این مزاحم استراحتش نشم. اما کلمه ها اختیارشون دست من نبود.
-فاطما آننه؟ چرا بهم نگفتی پس؟
انگار دیگه قرار نبود جوابی بده. سکوت کرده بود.
-خوابیده...
-کی بیدار میشه؟
-هیچ...وقت...
-پس من... من کی میتونم؟... کی میشه باهاش خداحافظی کنم؟
اما خودم جواب سوالم رو خوب میدونستم. دکتر بلند شد. برگشت سمت من و آهی کشید و ایستاد. دستاشو گذاشت تو جیبهای شلوارش. تو صورتش نگاه میکردم که یه ردی از شوخی ببینم اما فقط غم بود. چشماش پر بود از اشک و آروم آروم میریخت روی گونه هاش. باورم نمیشد. این یه شوخیه. یه شوخی بیمزه. منگ مونده بودم و نگاه میکردم اما نمیدیدم. هیچ احساسی هم نداشتم. خالی بودم. لازم بود یه تکونی بخورم. آروم رفتم سمت فاطما و تکونش دادم. داشت نفس میکشید. انگار که خواب باشه. اما نمیدونم چرا بیدار نمیشد. صدای بغض آلود دکتر نشست تو گوشم:
-دختر؟ میتونی بری؟ میخوام یه کم با... برو... میخوام با فاطما یک کم تنها باشم...
بدون اینکه بفهمم چه اتفاقی داره میافته داشتم نگاه میکردم. دکتر فاطما رو بغل کرد و نشست رو تخت. سر فاطما رو گذاشته بود روی سینه اش و در حالیکه لباشو گذاشته بود رو موهاش خیره شده بود به یک نقطۀ نامعلوم. فاطما به چیزی که آرزوشو داشت رسیده بود. دیگه منو لازم نداشت. اون آزادی میخواست و من گرفتاری محض بودم.
-من برم؟
هیچکس جوابی نداد. بی اراده راه افتادم و رفتم بیرون. در اتاق فاطما رو برای آخرین بار پشت سرم بستم. نمیخوام بگم دلم گرفته بود. خیلی بدتر بود. از راهرو گذشتم و از پله ها رفتم پائین. نگاهم فقط به زمین بود. احساس میکردم روحم و درونم بالا تو اتاق فاطما آننه جا مونده و یه کالبد خالی داره میره سمت اتاق من. بدون اینکه با کسی حرف بزنم و یا حتی ارتباط چشمی برقرار کنم رفتم تو اتاقم. به همین راحتی؟ به همین مسخرگی؟ تموم شد؟ یه آدم؟ یه آدم با آرزوهای تحقق نیافته... زندگی نکرده رفت... دلخور بودم... حالا از کیشو دیگه نمیدونم. کی مسئول بدبختی من بود؟ آخه منم میخوام راحت بشم... منم دلم میخواد... خسته شدم... وقتی به خودم اومدم نشسته بودم تو اتاقم و نمیدونستم چمه... نمیدونم چه احساسی باید داشته باشم. شاید اینطوری بهتر باشه. نمیخوام مردن فاطما رو ببینم. نمیخوام بدونم که دیگه نیست. از این به بعد پیش خودم فکر میکنم که رفته بیرون و کارش یک کم طول کشیده... هر جا باشه... بالاخره که بر میگرده... بالاخره یه چیزی میشه... دلمو به امید دوباره دیدنش خوش میکنم. بی اراده بلند شدم و شروع کردم به بی هدف قدم زدن. تو همون تاریکی. چه فرقی میکرد چراغ روشن باشه یا خاموش... اینبار وقتی به خودم اومدم جلوی در اتاق سینان بودم. در زدم. اصلا نمیدونستم که هست یا نیست. اصلا نمیدونستم برای چی اومدم اینجا یا چی میخوام. باز هم در زدم. صدای سینان کلافه به گوشم خورد که داد زد.
-مگه نگفتم کسی مزاحم نشه؟
بدون اینکه به حرفش فکر کنم درو باز کردم و رفتم تو. نور بنفش رنگ اتاقش حالت خوب و دلپذیر خلسه رو ریخت تو وجودم. رفتم تو. با جدیت داشت نگاهم میکرد. روی میزش یک سری پرونده بود که رو هم رو هم چیده بودن و یکیشون هم جلوی سینان باز بود. آب دهنمو قورت دادم. با نگاهش انگار میدونست چطور باید خرد کنه. له کنه.
-تویی؟ چیه؟ امیدوارم کارت اونقدر مهم باشه که جرات کرده باشی مزاحم من بشی...
-فاطما... مرد... میشه از فردا کارمو شروع کنم؟
-امشب یه ایمیل میفرستم که از فردا میتونی سرویس بدی... اگه امر دیگه ای ندارید میتونم به کارم برسم؟
-فاطما... مرد...
سینان پوف محکمی کرد و کلافه از پشت میزش بلند شد و دستاشو محکم کوبید رو میزش و ستون کرد و کمی به جلو خم شد.
-میگی چیکار کنم؟ برم زنده اش کنم؟ بهت اخطار کرده بودم که اینجا نباید به کسی دل ببندی... نگفتم ته تمام دل بستنها شکستن و تباهیه؟ مثل گاو نگام نکن! گفتم یا نگفتم؟
-گف... تی...
با ناباوری داشتم به سینان نگاه میکردم. این حرفها یعنی چی؟ یعنی فاطما برای سینان اندازۀ گربه ارزش نداشت؟ چشمام پر از اشک شده بود که لحن خونسرد و آمرانۀ سینان حواسمو جمع کرد:
-حواست باشه اگه آبغوره بگیری یه داغ دیگه منتظرته... نگی نگفتی... بیا اینجا... اتفاقا بد هم نشد که اومدی... اینجا تنها جائیه که دوربین نداریم...

مگه چ میخواست بگه؟ وقتی رفتم پشت میزش سینان پشت گردنمو با دست چپش گرفت و کشید به سمت مونیتور. متوجه شدم رو مونیتور کامپیوترش تصویر اتاق فاطماست. دکتر هنوز هم فاطما رو تو بغلش گرفته بود و تو همون حالتی که من ترکشون کرده بودم رو لبۀ تخت به نا کجا خیره مونده بود. نگاهمو سریع از مونیتور گرفتم. از نظر من فاطما فقط یه سر رفته بود بیرون و کارش طول کشیده بود. این تصویر با اعتقاداتم منافات داشت. نگاهم بی اختیار افتاد روی پرونده ای که باز بود و عکس زنی با صورت تپل و موهای خرمائی و فر که ضمیمۀ پرونده بود. فقط یک لحظه بود اما خباثتی که تو چشمای زن دیدم باعث شد یه جریان برق قوی از ستون فقراتم رد بشه. چند لحظه بعد سینان با قدرت تمام نه فقط صورتمو بلکه هیکلمو به سمت خودش برگردوند و چسبوند به میزش.
-فضولی موقوف! خوب حالا که اومدی تا اینجا میشه بگی اینجا چه خبره؟
-من... من...ظورتونو...
-شماها فکر میکنین من نمیدونم اینجا چه خبره؟ فکر میکنی من نمیدونم تو این اواخر با دمت گردو میشکنی؟
-اما من که...
-فکر میکنی متوجه اوضاع و احوالاتت نیستم؟ تو از دو هفته پیش به اینور زمین تا آسمون عوض شدی... قضیه چیه؟ بین تو و دکتر چه خبره؟ نکنه از همین خبراس که با فاطما داره...
گردنم زیر فشار قوی انگشتاش درد گرفته بود و حس میکردم دارم از حال میرم. بیحال دستمو مشت کردم و یه دونه بیحال کوبیدم تو سینه اش که مثلا ولم کنه اما یه دونه سیلی با دست راستش طوری زد تو صورتم که برق از سرم پرید و حس از زانوهام رفت. طوریکه فقط پشت گردنم که تو پنجۀ قویش گیر بود باعث میشد نیوفتم. دستام شل و ول افتاده بود دو طرفم و دیگه واقعا داشتم از حال میرفتم.
-تو هار شدی واسه من؟ ها؟! فکر کردی من هم دکترم؟ واسۀ اون مرتیکه هم دارم... حرمسرا زده اینجا برای خودش... فکر کرده من نمیدونم بین اون و فاطما چه خبر بود... واسه من غمباد گرفته دیوث... خوب؟ میفرمودین چه خبره بین شما دو تا؟ نکنه باید کمکت کنم به حرف زدن بیوفتی؟

از فکر اینکه بازم داغم کنه یا بلای دیگه ای سرم بیاره نفسم بند اومده بود. خدایا کمک! نمیدونستم چی بگم. اگه واقعیتو میگفتم دکترو میکشت و باید فکر فرارو با خودم به گور میبردم. آروم نالیدم:
-هیچی به خدا... داری گردنمو میشکنی!!!
-که هیچی!
-خوشحال بودم... چون... چون... تو سونای دکتر که میشینم بدنم گرم میشه... دستام دیگه اونقدر نمیلرزه...احساس نرمال بودن میکنم... ببین؟ خیلی گرمتر از قبل شدم...
داشتم دروغ میگفتم و مثل سگ ترسیده بودم. بی اختیار تمام بدنم به لرزش افتاده بود. دستامو آوردم بالا و گذاشتم رو مچ دستاش که از زیر آستین پیراهن آبیش بیرون مونده بود. حس کردم فشار پنجه اش یک کم کمتر شد. خدا کنه حرفمو باور کرده باشه. اما از نگاهش نمیتونستم چیز زیادی بفهمم.
-بهتر شدی؟ بد شد... پس بین دکتر و تو هیچ خبری نیست؟
-نه...
-همین که عاشق اومیت شدی از سرمون هم زیاده... پس عشق تازه هم نیست... پس باید دست بجنبونیم...
وقتی سینان پشت گردنمو ول کرد همونجا افتادم رو زمین. خودش هم نشست رو صندلیش و پاشو انداخت رو پاش. نگاهش در کل خیلی تیز و برنده بود اما نمیدونم چرا الان از بالا که نگاهم میکرد بیشتر میترسیدم. حس یه بره که گرگ بالا سرش ایستاده و دریده شدنش بحث زمانه. احساس میکردم یه چیزی می دونه که من نمیدونم اما چی؟ اونقدر میترسیدم که نمیتونستم نگاهمو از نگاهش بردارم.
-چرا پس لحظه لحظه رنگت بیشتر میپره؟ کسی که ریگی به کفشش نباشه نباید اینقدر بترسه... مگر اینکه...
لحنش کمی دوستانه تر شد. نمیدونم چرا. شاید میخواست ترسم بریزه. هر چند کمکی نکرد. آرنجهاشو گذاشت رو زانوهاش و خم شد طرف من. من اما قدرت حرکت ازم سلب شده بود و مثل سنگ مونده بودم.
-ببین دختر جون... اینجا یه جنده خونه اس... کار به این ندارم که بهتون میرسیم و لی لی به لالاتون میذارم گاهگداری... اما یه چیزو میدونم... اونم این که اگه به خواست خودتون بود هیچکدومتون نمیخواستین اینجا بمونین... این شور و اشتیاقی که من این چند روزه از تو دیدم...
-کدوم شور و اش...؟ شما که هیچوقت نیستی سینان بی؟
-من نباشم هم بین شماها جاسوس و خبرچین زیاد دارم...
رنگم پرید!
-خبرچین من همه چیزو بی چون و چرا بهم خبر میده...
-اما من که کاری نک...
-پس رو حرف خودت هستی... میدونی؟ این شور و اشتیاق رو قبلا یه جای دیگه هم دیده بودم اما جدیش نگرفتم... که برام دردسر درست شد...
-قسم میخورم...
-تو هر چی بخوای میتونی قسم بخوری... اما همچین شور و نشاط و خوشحالی رو فقط یه چیز میتونه تو یه جنده ایجاد کنه... اونم آزادیه... مارال هم قبل از اینکه غیبش بزنه یه مدت کبکش خروس میخوند و سر حال بود... تو چی؟ تو کی قراره غیبت بزنه؟ کسی بهت وعده ای چیزی داده؟ میدونم اومیت نیست چون اون دنبال دردسر نمیگرده... اما... دیگه کی هست که... نکنه همین دکتر شیطون خودمونه؟ اونطوری هم که من تحقیق کردم سابقه اش تو حرف گوش کردن از مافوق خیلی خرابه...
-منظورتو نمی... نمیفهمم...
-اگه بگم کنان چی؟ اونوقت میفهمی؟ تو که فکر نمیکنی من بدون بک گراند چک کسی رو انتخاب کنم؟
خدایا! چیکار کنم؟ اونقدر میترسم که نمیدونم تا کی طاقت میارم. این یه چیزی از یه جایی میدونه. این حرفها اونهم اینقدر قاطعانه نمیتونه حدس و گمان باشه فقط. میتونه؟ شایدم فقط میخواد یه دستی بزنه...آروم از دیوار گرفتم و از جام بلند شدم اما نگاهم همچنان به سینان بود و نفسم تو سینه حبس.
-من پولمو روی دو نفر میذارم... اولیش فاطما بود که مرد... پس اون نمیتونه کاری بکنه... دومیش هم دکتره... که هنوزم زنده اس و اینطوری که از شواهد و فیلمهایی که دیدم چموش بازیهای تو رو زیر سبیلی رد میکنه... مثل همونروز که بشقابتو پرت کردی طرفش... این چرا اینقدر باید جلوی تو کوتاه بیاد و بهت فورجه بده؟ میدونی اگه من بودم و همچین گهی میخوردی چیکارت میکردم؟
باید حواسشو پرت میکردم.
-تو هیچ کاری نمیتونستی بکنی! پینار گفت که از وقتی من اومدم مشتریهاتون دو برابر...
سینان زد زیر خنده.
-نگو این چرندیاتی که گفته بودم بهت بگه باور کردی... تو؟! مشتریها رو دو برابر کردی؟! تو چی هستی مگه ریقونه؟ باورت شد؟ ای خدا!
با تعجب و وحشتزده بهش خیره مونده بودم. اینبار با لبخند ملایمی ادامه داد:
-تو هنوز بیش از حد بچه و بی تجربه ای... فکر میکنی اگه یکی تو روی من مثل پینار بایسته من میذارم همینطوری قسر در بره و زبونشو نگه داره تو دهنش؟ اینجا من رئیسم و اگه هر توله سگی یه واق کرد عقب بکشم سنگ رو سنگ بند نمیشه... پینار جلوی تو و بقیه اس که میتونه جلوی من قد علم کنه چون بهش اجازه میدم... وقتی با من تنهاست جیکش در نمیاد...  مثل همین الان تو... خوب حرف بزن... بگو... قد علم کن... پس چرا معطلی؟ اینجوری میتونم گاهی یه حس اطمینان کاذب تو شماها به وجود بیارم که فکر کنین من به خاطر پول روتون نقطه ضعف دارم و اوضاع غیر عادیه... البته فقط شماها نیستین... اشباحی مثل کامیلا هم هستن که وقتی میبینن اوضاع به هم ریخته و غیرعادیه از تو تاریکیها میان بیرون و خودی نشون میدن تا اهدافشونو پیش ببرن... تو فکر کردی من از گناه تو که خونریزیتو از من مخفی کردی و میخواستی بمیری گذشتم؟ نه گلم... نه عزیزم... این چند روزه فقط دنبال کارهای خانوم جدید بودم. مگ میشه تو رو یادم بره؟... الانم خودت میتونی انتخاب کنی... یا مثل آدم میگی بین تو و دکتر چه خبره یا مجبور میشم به خانوم بسپرم باهات بد تا کنه...
-سینان بی... به دین به کتاب چیزی نیست...
سینان تکیه داد عقب به پشت بلند صندلی چرمیش و دستشو گذاشت رو میزش اما نگاهشو بر نداشت. همونطور دقیق و موشکافانه.
-هر جور میل توئه... فاطما میگفت اون پسره چندین دفعه اومده بوده اینجا دنبال تو... حدس میزنم بدونم چرا... سعی کن بهش نزدیک بشی...
در جواب فقط تونستم نفسمو بدم بیرون. احتمالا دلیلی که تو کلۀ من بود احمقانه تر از این حرفهاست برای همین هم برای خودم نگهش داشتم تا اون حرفهاشو تمام و کمال بزنه... یا بهتر بگم قلاده ای رو که توش میکروفون داره رو به گردنم ببنده... حالا دیگه با دکتر هم نمیتونم حرف بزنم.
............................................................

گرسنه ام اما حق ندارم غذا بخورم. مسئول جدید که همگیمون بهش خانوم میگیم یه خانوم فربه اس به اسم گولسا. لازم نیست باهاش همکلام بشیم تا بفهمیم چیه و چیکاره اس. میگن از کوزه برون همی طراود که در اوست. مال گولسا از چشماش میریزه.  سینان همون شب اولی که گولسا رو به عنوان مسئول ما معرفی کرد بهمون گفت که از این به بعد گولسا دست راستشه و از طرف سینان صاحب اختیاره که مارو گوشمالی بده...

خدایا گرسنمه! گاهی مثل الان دست و پاهام میلرزه. روی ننوی چرمی دراز کشیده بودم و پسرک بی بی فیس هم روی من افتاده بود و داشت توم تقلا میکرد. لحظه های آخرش بود. اینو میفهمیدم. دهنش هنوزم بسته بود و دستاشم از پشت. نمیتونستم بذارم وحشی بازی دربیاره چون خیلی گرسنه و بیجونم. به فرمان سینان که البته گولسا شدیدا مراقب انجام شدنشه باید مریضتر و مریضتر جلوه کنم تا کامیلا بیاد دنبالم... 
-ولی آخه اگه منو بکشن که تو نمیتونی بفهمی کامیلا از تو چی میخواد و چه نقشه ای داره...
-پس تا قبل مردنت از زیر زبونش بکش بیرون... بهتره از الان روی سوالاتت تمرین کنی... 

رد سرخ و طولانی شلاقهایی که پسرک بی بی فیس خورده بود رو جای جای بازوهاش و سینه اش و گردنش معلوم بود. من میزدم که بیدارش کنم اما انگار اون بیشتر به خواب میرفت. پس حالا که نمیتونم اونو بیدار کنم بذار خودم هم بخوابم... شاید یادم رفت که سینان برای تنبیه منو مامور کرده تا ارتباطمو با کامیلا بیشتر کنم و سر از کارهاش دربیارم... تنبیه من اینه که از این به بعد طعمه باشم... اما خیلی خوب میدونم چه بلایی قراره سرم بیاد... نزدیک شدن به کامیلا به من فقط یک معنی برای من داره... یعنی من دیگه اینجا کاربرد ندارم... اما الان میفهمم مرگی که در انتظارم نشسته بود نه کوتاه بود نه سریع...