جستجوی این وبلاگ

۱۳۹۵ آذر ۱۴, یکشنبه

شیاطین ساده - فصل نهم


سوزان و سارا با هم وارد شرکت شدن. وحید خیلی سریع گزارش برگشتنشون رو با یه مسیج به سازش داد. سوزان به سمت اتاق کار سازش رفت و سارا به سمت اتاق کار خودش و سوزان. سازش با لبخند سوزان رو تحویل گرفت. سوزان هم لبخند مهربونی به سازش زد و گفت:
-الان منظورتو از حرف اونموقعت فهمیدم… دختره مثل عقرب از جایی که انتظار نداری میزنه…
-ایراد نداره… وقتی دم این بچه عقرب پرمدعا رو گرفتم و زهرشو به خودش تزریق کردم میفهمه… با من کاری نداری؟
-کجا میری؟
-با عقرب کوچولو یه قول و قرار داشتیم که اون قسمت خودشو انجام داد و دماغ منو مالید به خاک… وظیفمه کارشو براش جبران کنم…
-چیکار میخوای بکنی؟
-نگران نباش… کاری نمیکنم که نتونه خودشو جمع کنه… تو اتاق توئه دیگه نه؟
سازش به دنبال اشارۀ مثبت سر سوزان بدون حرف کتشو برداشت و از اتاق رفت بیرون. وقت ناهار بود و سازش هم خیلی گرسنه. البته نه برای ناهار. گرسنه بود برای شکستن سارا. میخواست سارا رو با حقیقت آشنا کنه. حقیقت احساس. میخواست مقاومت دخترک احمق رو در مقابل ترس و ملاحظات بشکنه و خوب میدونست چطور. تا حالا خیلیها رو شکسته بود. به عنوان یه بازجو تو ساواک خوی رزومۀ بدون شکستی داشت. هیچکس چه زن چه مرد از دستش در نرفته بودن. تازه اونها که دوره دیده بودن. این یه الف بچه که دیگه آب خوردن بود.  وقتی رسید به اتاق سوزان دید که در اتاق بازه و سارا وسط اتاق ایستاده و عصبی قدم میزنه.
-خانوم ساده؟ میتونید با من تشریف بیارید جائی؟
-کجا؟
-میخوام برای تشکر از شما ببرمتون برای ناهار… امیدوارم گرسنه باشین… من که بدجوری گرسنمه…
-پس آخه سوزان خانوم چی؟ کلی کار دار…
لحن آمرانۀ سازش حرف دختر رو قطع کرد:
-من و شما یه قرار داشتیم که ربطی به سوزان نداره… حالا که اینجاست بهتره  از پس کاراش بر بیاد...
سارا کوله پشتیشو برداشت و همراه مرد راهی شد. ماشین سازش جلوی شرکت پارک بود. سارا درو باز کرد که پشت بشینه.
-کی گفت من رانندۀ شخصی شمام… بفرمایین جلو… خانوم…
سارا نمیفهمید چرا این لحن رو دوست نداره. دلش نمیخواست الان اینجا باشه. اما چاره ای نداشت. باید سر از کار این مردک زرنگ در می آورد. نشست جلو کنار سازش. مرد بدون حرف ماشینو روشن کرد و راه افتاد. ترافیک زیادی بود و خیابونها شلوغ. حدود یک ساعت بعد سازش جلوی آپارتمان خودش نگه داشت بدون اینکه کوچکترین کلمه ای بینشون رد و بدل شده باشه.
-رسیدیم… پیاده شو...
-اینجا کجاس؟
-آپارتمان منه… ایرادی داره؟
-نه… فقط... من فکر کردم بیرون قراره غذا بخورین…
-شما هر چی دادم دستت میخوری... یا شایدم چیز دیگه ای هوس کردی بخوری که من نمیدونم؟
سارا معنی حرف دوپهلوی مرد رو کاملا درک کرد. اما به روی خودش نیاورد. نباید خودشو از تک و تا مینداخت. باید به سازش میفهموند که ازش نمیترسه و کم نمیاره. شایدم خودش لازم داشت که اینو به خودش یادآوری کنه. سازش یه جوری بود. در عین حال که کاریزما داشت ترسناک هم بود. اما یه چیزی در رابطه با مرد سارا رو یاد فیلمهای ترسناک مینداخت. مثل اون خونه هایی که میدونی یا لدرفیس یا جیسن وورهی با آلت قتاله منتظرتن… اما وسوسه ای که تو رو میکشونه به دامشون بزرگتر از این حرفهاست که بتونی در مقابلش مقاومت کنی. اینجور مقاومت دیسیپلین لازم داشت که نقطه ضعف سارا بود. مخصوصا وقتی به سازش میرسید. باید به سازش نشون میداد که نمیترسه.
-مهمون گل صاحبخو…
-کم حرف بزن! من و تو کارمون خیلی وقته از تعارف گذشته…
سارا نمیفهمید چرا از لحن سازش ترسید. حالا دیگه اون جرات و جنگندگی جاشو داده بود به ترس و عدم اطمینان. باید فرار میکرد. پشیمون شده بود. با خودش فکر کرد حالا گیریم فهمیدی این مرتیکه چه ریگی به کفششه. اصلا گیریم همۀ اون اتفاقات خواب نبوده. واقعیت بوده. دستت به کجا بنده آخه سارا؟ با کدوم مدرک میخوای حرفتو ثابت کنی؟ سارا! فرار کن! اینجا خیابونه. شلوغ هم هست… این کارت چیزی جز دردسر نداره دخترۀ احمق! برو برو!  سارا یه لحظه بدون اینکه از خودش اراده ای داشته باشه کلمه ها رو بیرون ریخت:
-من بالا نمیام!
سازش یه نگاهی به اطراف کرد. اونقدر شلوغ بود که در صورت جیغ و داد دخترک دردسر براش درست بشه. باید اوضاع رو دستش میگرفت:
-چیزی شده؟
-من بالا نمیام… همینجا بگین حرفتونو…
-احمق جون! تو فکر میکنی من اگه میخواستم بلایی سر تو بیارم ورت میداشتم میاوردمت تو این لونۀ زنبور؟ یعنی اینقدر خری تو؟ خوبه تا خیلی دیر نشده فهمیدم با چه آدم خنگی طرفم… بعدا قرار بود برینی تو نقشه هام لابد… بفرمایین پس… کارم باهاتون تمومه… یه سلامت...
سارا متعجب بود. سازش از کدوم نقشه حرف میزد یعنی؟ اما نمیدونست… حس میکرد جرات نداره و دلش نمیخواد بفهمه. اما چیزی ته دلش قلقلکش میداد. سازش بدون کوچکترین تماس چشمی کلید انداخت و ورودی ساختمون رو باز کرد. همون لحظه مردی که به نظر دربون ساختمون بود ظاهر شد.
-سلام آقا… امروز زود تشریف آوردین…
-آقا وحدت… بی زحمت یه تاکسی برای خانوم بگیر…
-چشم آقا… به مقصده؟
-منزلشون… روزتون خوش خانوم ساده...
-خانوم پس یه چند لحظه صبر کنین برم تلفونو بیارم...
هر دو مرد در کسری از ثانیه غیبشون زد و در ورودی بسته شد. سارا که مات و مبهوت از حرکت سازش مونده بود داشت پیش خودش حساب میکرد. خوب راست میگه دیگه! اگه میخواست کاری بکنه که اینجا نمی آوردت… بعدشم؟ منظورش چی بود که تاکسی رو به مقصد منزل بگیره؟ یعنی دیگه قرار نیست بیام شرکت؟ حساب کتابم چی میشه اونوقت؟ یعنی چیکار کنم حالا؟ لعنتی! شمارۀ سوزانم ندارم که بهش زنگ بزنم… سارا سریع شمارۀ شرکت رو گرفت. از منشی خواست که به سوزان وصلش کنه اما در نهایت تعجبش منشی شرکت گفت که سوزان رفته خونه. ای بابا!
-میتونی شمارۀ موبایل سوزان خانومو بدی بهم؟
-یه لحظه… آها پیداش کردم… یادداشت کنین…

سازش از پنجرۀ اتاق خوابش یه نگاه سریع و دزدکی انداخت بیرون. سارا هنوز هم همونجا ایستاده بود و انگار داشت با موبایلش حرف میزد. سازش پیش خودش فکر کرد مرگ یه بار شیون یه بار! شاید قسمت نیست این دو تا گوسفند کسخل از هم جدا بشن… شاید هردو تا خواهر فقط برای جندگی تو اروپا ساخته شدن. سازش رفت و تو هال روی مبل ولو شد. از هر طرف حساب میکرد برای خودش باختی وجود نداشت. از شکنجۀ روحی و جسمی دخترک لذت وافر برده بود. حالا هم میتونست هر وقت اراده کرد از تفاله های دو تا خواهر پول دربیاره… سپیده که رسما هیچ چی نمیفهمید… اندازۀ بز حالیش نبود. اما سارا چرا. ادعاش میشد. آدمهای پر مدعا که خودشونو خیلی باور دارن و به خودشون هم مینازن بدتر از همه میشکنن. فکرشو بکن سارا رو ببری و بندازیش یه جایی تو اروپای شرقی. کوزوو… آلبانی… بندازیش گیر یه مشت حیوون زبون نفهم… آخ که قیافه اش دیدنی میشه...  تازشم خیلیها هستن که از پس این کار بر میان… اما آیا بازم حوصلۀ از اول شروع کردن رو داشت؟ با یه دختر دیگه شاید؟

ضربۀ مراقبی به در آپارتمانش خورد و سازش رو از افکارش بیرون کشید. با تعجب رفت به سمت در و وقتی درو باز کرد با سارا مواجه شد.
-شما هنوز اینجایی؟
-راستش منظورتونو نفهمیدم… یعنی اخراجم کردین؟
سارا در همون حال نگاهی گذرا به داخل آپارتمان مرد انداخت. به نظرش اونقدرها هم داخل خونه ترسناک نبود. خیلی تمیز و مرتب بود و دیگه اینکه هر طبقه چهار واحد بود. و اگه مرد خیالاتی داشت میتونست سریع کمک بخواد. سازش بی تفاوت شونه بالا انداخت.
-حتی اگه من بخوام شما رو بیرون بندازم هم نظر سوزان شرطه. درسته من با شما مصاحبه کردم اما بدون مشورت سوزان کاری نمیکنم… حالا چیکار میکنی؟ تا شب دم در وایسیم؟
-میشه بیام داخل؟
-کم کم دارم از شما هم مثل سوزان نا امید میشم… نه سرتون معلومه نه تهتون… یه بار میگی نمیام یه بار میگی میام…
با اینحال سازش رفت کنار و گذاشت دخترک بیاد داخل. خدا پدرتو بیامرزه سوزان. ایدۀ مشروبهای مسموم یه فکری تو سرم انداخته… سازش به سمت یکی از کابینتها رفت و با یه بطری شراب قرمز برگشت و نشست روی مبل راحتی. به سارا هم که بلاتکلیف ایستاده بود اشارۀ کرد که بشینه:
-ناهار چی میخوری بگم بیارن؟
-من گرسنه نیستم… مرسی… فقط اگه بگین بهم که من اخراجم یا نه… زحمتو کم میکنم…
سارا داشت به حرکات ماهرانۀ مرد و باز شدن در بطری مشروب با دقت نگاه میکرد. وقتی سازش یه گیلاس برای خودش ریخت و شیشه رو یه نیم چرخ داد حدس سارا به یقین تبدیل شد. به نظر میرسید این مرد مشروب خور حرفه ای باشه.
-تعارف نمیکنم چون میدونم مشروب نمیخوری…
و بلافاصله گبلاس خودش رو سر کشید.
-من از شما خواسته بودم سوزانو بیاری شرکت… تمام کار امروزت از نظر من انجام شده بود… برای همون گفتم منزل…  
-انگار سوزان خانوم بازم برگشتن خونه. الان زنگ زدم منشی گفت رفته خونه…
-تو قسمت خودتو درست انجام دادی… دیگه بقیه اش به من و سوزان مربوطه…
باید کمی سارا رو سر میدوند تا اگه اونطوری که سوزان گفته بود تمام مشروبها مسموم بوده باشن الان دیگه باید اثر… یپ!!! یه لحظه چشماش تار شد. مثل همون روز… اما همه چیز رو باید طبیعی جلوه میداد.
-ایراد نداره یه پیتزا سفارش بدم؟
سارا سر تکون داد.
سازش تلفونو برداشت و مشغول گرفتن شماره شد.حواسش کاملا جمع اثرات دارو بود و اینکه نباید بد زمین بخوره. رفت کنار مبل.
-سوزان با این کاراش خیلی کار میریزه سر من… اونقدر استرس دارم بعضی وقتها که… من چرا اینطوری شدم یه هو؟ سینه ام درد…
جلوی چشمای وحشتزدۀ سارا سازش بیهوش افتاد روی مبل. سارا خودشو رسوند به مرد و شروع کرد به تکون دادنش. اما مرد سنگین افتاده بود و جواب نمیداد. معلوم بود که به هوش نیست. چون وقتی سارا دو سه تا سیلی محکم زد تو صورت مرد که به حال بیاد هیچ اثری از هوشیاری در مرد نبود.
-آقای سازش؟ چی شده؟ چتون شد؟ قلبتونه؟ نمیر! خدایا! نمیر الان بر میگردم!
سارا اونقدر هول شده بود که همه چیز از یادش رفته بود. با سرعت دوید بیرون تا کمک بیاره. با سرعت پله ها رو پایین میدوید چون نمیدونست میتونه قلق آسانسور دستش بیاد یا نه… وقتی ده طبقه رو اومد پایین دیگه نه رنگ به چهره داشت نه نفس... دربون پایین نشسته بود و داشت با گوشیش ور میرفت.
-آقا… تو رو خدا… آقای سازش حالشون بد شد… زنگ بزنین آمبولانسی چیزی…
-چی شده خانوم؟
-نمیدونم… گفت سینه اش درد میکنه… الانم بیهوش شده...
مرد سریع به اورژانس زنگ زد و بعد از دادن آدرس از سارا خواست که بره بالا و مراقب سازش باشه تا خودش هم اینجا منتظر رسیدن گروه امداد بمونه و راهنمائیشون کنه…
………………………………………………………………………..
سارا تو راهروی بیمارستان ایستاده بود و کوله پشتیش رو گرفته بود بغلش. بلاتکلیف و نگران تکیه داده بود به دیوار. به سپیده گفته بود که ممکنه دیرتر بیاد خونه. یه نیم ساعتی میشد که بعد از گرفتن شمارۀ سوزان از منشی شرکت به سوزان خبر داده بود و براش رو انسرینگش پیغام گذاشته بود. اما نه فعلا از سوزان خبری بود نه از دکترها… از بس همه چیز سریع اتفاق افتاد وقت نکرده بود حتی فکر بکنه… حالا هم اینجا تو دریایی از افکار ضد و نقیض داشت دست و پا میزد… احساس میکرد داره غرق میشه… خسته بود و امواج هم بیرحم و تازه نفس.
………………………………………………………………………
سوزان تازه رسیده بود خونه که موبایلش زنگ خورد. شمارۀ ناشناس بود برای همین هم جواب نداد. یه روبدوشامبر قرمز حریر داشت که تنش کرد. از بعد از اتفاق توی حموم حس خاصی نسبت به سازش داشت که هر کاری میکرد نمیتونست نادیده اش بگیره. درسته که جلوی سازش ظاهرشو حفظ کرده بود اما به خودش نمیتونست دروغ بگه. از فکر اینکه سازش با رمز و راز بهش گفته بود که میخواد با سارا بره بیرون و احتمالا قرار بود کاری بکنه تا مرز دیوونگی پیش رفته بود. اما خودداری ذاتیش به دادش رسیده بود. ماهواره رو روشن کرد و یه گیلاس هم شراب ریخت برای خودش. امروز حتی اگه خود خدا هم می اومد نمیتونست سوزان رو از خونه بیاره بیرون پس مرزی برای نوشیدن نداشت. مشغول نوشیدن شد و به اینکه الان مسعود کجاست و چه غلطی میکنه فکر کرد. لازم داشت صدای خودشو بلند بشنوه. لازم داشت دردشو به یکی بگه و کی بهتر از خودش؟
-سوزان… جمع کن خودتو… تو که اینقدر بدبخت مرد نبودی… اما مسعود فرق میکنه… خدایا چیکار کنم؟ این مردک کی منو اینطوری سوار شد که من نفهمیدم؟ وقتشه همچین بزنمش زمین که…
سوزان نفس عمیقی کشید و رفت تلفونشو بیاره. وقتی تلفونشو دید چند تا میسد کال هم از سارا داشت. در ظاهر شمارۀ سارا رو نداشت اما شماره رو از تو اون فرم کذایی که سازش کرده بود تو پاچۀ دختره برداشته و تو موبایلش سیو کرده بود.  تعجب کرد. به این سرعت کار مسعود تموم شد؟ برای مشغول بودن زیر دست مسعود سارا بیش از حد وقت آزاد برای زنگ زدن داشته. نکنه چیزی شده باشه؟ زنگ زد.
-سارا؟
-سوزان خا… جون… چیزه من الان بیمارستانم…
-چیزی شده؟
-آقای سازش انگار سکته کردن…
-مسعود؟ سکته کرده؟! کجایین الان؟ چطور شد؟
-نمیدونم به خدا… رفتیم خونه اشون که… یه لیوان مشروب ریختن برای خودشون…
-مشروب؟ اون مشروبها که…
سوزان به فکر فرو رفت. گرگ درونش زیرک تر از این حرفها بود که تحت تاثیر ترس منجمد و دستپاچه بشه. سازش میدونست که سوزان تمام مشروبها رو مسموم کرده. پس چرا باید بخوره همچین چیزی رو؟ مگر اینکه… مسعود بیشرف… حتما یه چیزی تو اون کله اشه… حداقل این بود که سوزان نگران نبود. اما باید ظاهرسازی میکرد.
-مسعود که مشروب نمیخوره…
-انگار اعصابشون یه کم خورد بود… میگفتن که زیر استرسن… میشه بیاین اینجا؟… من نمیدونم چیکار باید بکنم…
-ای بابا… مسعود چرا پس به من چیزی نگفت؟ ما که با هم این حرفها رو نداریم… کدوم بیمارستانین الان؟
سارا بعد از دادن آدرس به سوزان رفت و نشست روی یه صندلی تو اتاق انتظار. یعنی سوزان نمیدونه که سازش مشروب میخوره؟ یعنی سازش به سوزان نگفته بوده که زیر استرسه؟ اونطوری که سارا قبلا فکر میکرد این دو تا با هم تعارف نداشتن. مگر اینکه… یعنی واقعا امکان داره سازش به من علاقه داشته باشه و کارایی که جلوی سوزان نمیکنه جلوی من انجام بده؟ یعنی من از سوزان محرم ترم بهش؟ سارا ته دلش احساس نگرانی میکرد. دلش نمیخواست برای سازش اتفاقی بیوفته اما نمیدونست چرا. مثل سگ از مرد میترسید. داشت خدا رو شکر میکرد که این اتفاق افتاد و الان باهاش زیر یه سقف تنها نیست اما از طرفی هم حس عجیبی داشت به مرد و خطری که تهدیدش میکرد. ای کاش سوزان اینجا بود. اون همیشه میدونه چطوری باید با همه چیز برخورد کنه…
………………………………………………….
سوزان با دیدن حالتی که سارا نشسته بود و به زمین نگاه میکرد کاملا فهمید منظور سازش از خوردن مشروب مسموم چی بوده. حالت سارا حالتهای یه بچۀ مادرمردۀ بلاتکلیف رو براش تداعی میکرد. مسعود حرومزاده! خوب بلده آدمها رو پیش خودشون بشکنه و تصویری که از خودشون دارن رو به گند بکشه. منو اونجوری تو حموم… اینم اینجوری تو بیمارستان… زن قدمهاشو تندتر کرد. باید قبل از سارا با دکترها حرف میزد تا گند قضیه در نیاد.
-چی شد سارا جان؟ خبری نشد؟ دکترا چی گفتن؟
-هنوز چیزی نگفتن… آخه… من پول نداشتم… هر چی هم به شما زنگ زدم جواب...
سوزان نفس راحتی کشید.
-بیا اینم پول… شما برو تا این بدبخت نمرده… من هستم… عجب آدمهای بی انصافی پیدا میشن ها…
بعد از رفتن سارا با دسته چک سوزان سریع رفت تا مسعود رو پیدا کنه…
…………………………………………………

شب سارا تو جاش دراز کشیده بود. روز پر استرسی رو گذرونده بود امروز. اونطوری که دکترها به سوزان گفته بودن سازش یه حملۀ خفیف قلبی داشته و شانس آورده بودن که سارا اون لحظه پیش مسعود بوده وگرنه خدای نکرده ممکن بوده که بلایی سرش بیاد. سارا یه جورایی احساس قهرمان بودن میکرد پیش خودش. این یعنی سازش اونقدرها هم از خطر مصون و یا قوی نیست. سوزان به سارا گفته بود که مسعود از بچگی یه نارسایی کوچیک قلبی داشته و خیلی نباید زیر استرس و تحت فشار باشه. و اینم زنگ خطری بوده که حواسشونو بیشتر جمع کنن. امروز سوزان بارها از سارا قدردانی کرده بود و چندین و چند بار یه سارا گفته بود که از اینکه دوست گرمابه و گلستانش رو نجات داده و دوباره بهش برگردونده زیر دینشه...
پس اینطور. سارا میدونست که نارسایی قلبی باعث کم شدن قدرت بدنی آدمها میشه. حداقل این چیزی بود که شنیده بود. پس یعنی اینکه سازش سارا رو بخواد بندازه روی دوشش عملا نمیتونه چیزی به جز یه خواب بوده باشه… بعدشم! مگه میشه اون تجربیات چیزی به جز کابوس باشه؟ سارا دو تا دستاشو گذاشت رو صورتش و آه خسته ای کشید. بعد از فوت پدر بزرگ و مادربزرگش نتونسته بود کاملا به زندگی برگرده. این کابوسها حتما مال استرس و خستگی بیش از حد این اواخر بوده…
استرس درس نخوندنها و شیطنتهای سپیده و بی پولی و هزار چیز دیگه که سارا احساس میکرد از حد تحملش خارجه. احساس میکرد با یه دشمن نامرئی طرف شده و نمیتونه از پسش بر بیاد. چرا سپیده همکاری نمیکرد؟ مگه یه درس خوندن و دردسر درست نکردن چقدر سخت بود؟ از صبح تا شب چت… از صبح تا شب اینترنت… گاهی حس میکرد که سپیده از عمد این کارها رو میکنه تا زندگی سخت سارا رو براش طاقت فرسا تر کنه. سارایی که خودشم به یه دست محبت نیاز داشت و با اینحال باید جور شیطنتهای خواهر خیره سر و بد قلقش رو هم میکشید. این انصاف کجاست آخه؟ لازم داشت با یکی حرف بزنه. باید به سوزان زنگ میزد. موبایلشو برداشت و شمارۀ سوزان رو گرفت.
-الو سوزان جون؟
-به به! چطوری خانوم؟
-گوشیتون رو اسپیکره؟
-آره قربونت… دارم غذا میذارم که ببرم برای مسعود… فقط زود بگو دستم بنده… کاری داشتی؟
-فقط میخواستم یه خبری بگیرم… شما خوبین؟ از آقای سازش چه خبر؟ کی مرخص میشن؟
-خوبه خدا رو شکر… تو اتاق خوابه... الان خونه اس… به هوش که اومد جفت پاشو کرد تو یه کفش که میخواد بره خونه… نتونستیم بیمارستان نگهش داریم…
-مگه پیش شمان؟ یعنی… چیزه… میگم خطرناک نباشه که اومدن خونه؟
-نه… نگران نباش… آوردمش پیش خودم… یه چند روز مسافرت به ترکیه شاید براش بد نباشه… میخوام ببرمش ولایتشون بلکه آب و هواش تغییر کنه…
-یک ماه؟!
-چطور مگه عزیزم؟
-منظورم یعنی...خانواده ای چیزی دارن اونجا؟ منظورم… پول هتل و اینا خیلی نمیشه؟
-آها… از اون نظر… یه لحظه گفتم نکنه این سارا خانوم از پس یکماه تنها کار کردن بر نمیاد…
-نه بابا… سوزان جون… کارمو بلدم… ببخشید که فضولی کردم… راستش شما مثل خواهر بزرگترمین… یکماه نمیگین دلمون براتون تنگ میشه؟
-ای جووونم! چقدر تو خوبی دختر؟ یعنی اینقدر من برای تو مهمم؟
-البته که مهمین سوزان جون… مزاحمتون نباشم… سر و صدا میشه… مزاحم استراحت ایشون نمیخوام بشم…
-پس یک ماه دیگه میبینمت گلم…
-خوش بگذره پس… خداحافظ… کی میرین راستی؟
-فردا…
-ا؟ اوکی پس...خداحافظ...
سوزان با سرخوشی لم داد به مبلش و به سازش که داشت برای خودش یه قاچ پیتزا میذاشت تو بشقابش نگاه میکرد. سازش که مکالمه رو تمام و کمال روی اسپیکر شنیده بود لبخند ملایمی روی لب داشت.
-سوزان؟ لا اقل به منم میگفتی که بار و بندیلمو ببندم… چه خبره اینطوری یهویی؟
و با لذت یه گاز گنده به پیتزا زد.
-بدم نمیاد یه یه هفته ای برم شمال ها… نظرت چیه مسعود؟
-نمیشه کار داریم…
-مرتیکه! میدونی امروز برای خر کردن اون دکتر کونی چقدر سولفیدم؟ چه استرسی کشیدم تا موضوع رو رفع و رجوع کنم؟ بعدشم… دفعۀ آخرت باشه اینطوری زرتی تصمیم میگیری و کار انجام میدی… دفعۀ دیگه به جای نادی خودم با دیگ کونت میذارم… نگی نگفتی…
سازش سرخوش خندید. حتی دیدن چهرۀ جدی و عصبانی سوزان هم نتونست جلوی خنده اش رو بگیره.
-با دیگ؟ مگه میشه؟
-تو یه بار دیگه بدون مشورت من از این کارا بکن ببین میشه یا نه… برای اون دخترۀ پررو هم دارم… حسادت صداشو شنیدی وقتی گفتم اینجا پیش منی؟
-فقط صدای حسادت اون نبود... حسادت تو رو دارم میشنوم... سوزان... اون بچه اس… بیخیالش… کم کم بزرگ میشه یاد میگیره… اما من و تو نه... حواستو جمع کن... بازیها و احساسات مسخرۀ زنونه و حسادت جایی تو پلان من نداره... اون از چیزی خبر نداره... اما تو چرا. تو میدونی درد من چیه. پس با در افتادن با یه بچه خودتو پیش من بی ارزش نکن. مخصوصا وقتی تصویر زنم میاد جلوی چشمم و کاری که باهاش کردن... یه زنگ بزن به وحید بگو این یک ماهو تا میتونه چوب لای چرخ سارا بذاره… منم به سپیده میسپارم حسابی خدمتش برسه…
-وحید چیکارباید بکنه؟

-یکی دو تا از اون قراردادهایی که خیلی واسۀ شرکت مهم نیست ریده بشه توش بد نمیشه… اینجوری دختره میره زیر بدهی و قرض و میاد زیر دینمون… الان زبونش درازه... زبونش که کوتاه شد اونوقته که باهاش کار دارم…

۱۳۹۵ آذر ۱۲, جمعه

درد مزمن ( قسمت دوم)


نوشته : عقاب پیر

پژو چهارصد و پنج آبی رنگی که فرو رفتگی مشخصی بر روی سپر سمت راست خودش داشت به آرامی وارد گاراژ شد. کارگرهای گاراژ برای فرار از سرما در چند گوشه گاراژ با تخته های میوه خورد شده آتش روشن کرده بودند. عده ای بی توجه به سرمای هوا مشغول ور رفتن با موتور ماشینهای موجود در گاراژ بودند. پژو چهارصد و پنج آبی یکراست رو به روی دفتر گاراژ پارک کرد. چند کارگر از کنار پیت حلبی های سرخ شده از گرمای آتش فاصله گرفتند و قدم زنان به سمت ماشین امدند. درب پژو باز شد. مردی میان سال با موهای جو گندمی و ریش کم پشت سیاه و سفید در حالی که کیف چرمی خوشرنگی به دست گرفته بود از ماشین پیاده شد. "سلام حاج سعید؛ خوش اومدی" با شنیدن صدای مبهم دو کارگر حاج سعید لبخندی گرمی به اونها تحویل داد و منتظر شد تا به او نزدیکتر بشن. اون گاه بود که همدیگر رو در آغوش گرفتند. کیفیت لباس مرد به هیچ عنوان متناسب با لباس کارگران نبود.رفتار اونها با حاج سعید رفتار دوستانه ای بود و نه رفتار رسمی و خشک. بعد از احوال پرسی کوتاه دو کارگر حاج سعید رو رها کردند و به سمت پیتهای حلبی خودشون برگشتند. حاج سعید که هنوز کیف چرمی خودش رو در دست داشت قدم زنان به سمت دفتر گاراژ راه افتاد. با باز شدن درب دفتر گاراژ- که به درشتی و با خطی بد روی یک مقوای بد قواره "مدیریت" نوشته شده بود - هُرم گرما به صورت حاج سعید خورد. برای لحظه ای بخار کل سطحِ عینک حاجی رو گرفت. بطوری که متوجه خیز برداشتن- مردی که پشت میز نشسته بود - به طرف خودش نشد. مرد با گرمی خاصی رو به حاجی گفت " به به حاجی خودمون. بابا منور کردی عزیز. صفا آوردی" .حاج سعید که تازه متوجه حضور مرد شده بود خنده ای کرد و با صدایی رسا - قبل از پاک شدن کامل عینک- رو به مرد گفت " اکبر آقا سعادت ماست اخوی. خوبی ؟" . " خداروشکر با دیدنت عالی ترم مرد" . اون دو همدیگر رو در آغوش گرفتند درست مثل دو دوست که سالها از دیدن هم محروم بودند و حالا دست قضا اونها رو به هم رسونده. حالا عینک حاجی کاملا از بخار پاک شده بود. با اشاره اکبر آقا. حاجی به روی صندلی رو به روی میز نشست. " مشتی ؛ یه دوتا چایی برامون بیار. ". هنوز جمله اکبر به پایان نرسیده بود که پیر مردی چروک خورده وارد اتاق شد. با دیدن حاج سعید لبخندی از ته دل به روی صورتش کشیده شد و در حالی که سعی میکرد دست خیسش رو برای دست دادن با حاجی آماده کنه اونها رو محکم به بلوز پشمی رنگ و رو رفته خودش مالوند. حاجی به سمتش نیم خیز شد و قبل از پاک شدن کامل دستهای پیرمرد رو گرفت و بوسه ای به شونه اش شد. کاملا مشخص بود که پیرمرد از فروتنی حاجی یکه خورده . اگر کسی دقت میکرد میدید که کمی اشک دور حلقه چشم پیر مرد جمع شده. چیزی که پیرمرد دوست نداشت کسی اون رو ببینه. " مشتی خیلی چاکریم" ." ما بیشتر حاجی جون. صفا اوردی" ." دخترت بهتر شد؟ " . شنیدن این جمله تمام صورت پیرمرد رو دگرگون کرد. در حالی که در تلاش اولیه اش برای پنهان کردن اشکها موفق بود ولی اینبار نتونست جلوی خودش رو بگیره. سرش رو رو به سقف اتاق کرد تا شاید جاذبه زمین به کمکش بیاد و جلوی ریختن اشکهاش رو بگیره. با صدایی که به وضوح رنگ بغض میداد گفت " خدا رو شکر الحمد لله. خداروشکر. به لطف شما..خوبه". اکبر به داد مشتی رسید و با صدایی که میخواست جو گفتگو رو عوض کنه رو به حاجی گفت " خداروشکر.عملش کردن. عمل هم موفق بوده ظاهرا. البته باز هم به امید خدا. باید صبر کرد و دید کی عمل دوم رو میشه انجام داد. توکل به خدا ". پیرمرد آهی کشید . حالا بیشتر موفق به کنترل خودش شده بود. ولی هنوز با بازی با تُن صدا در تلاش بود تا لرزش صداش به نظر نرسه. " واقعا لطف کردی حاجی. بعد خدا امید ما به شماست. خدا برای بچه هاتون نگهتون داره" . " لطف داری مشتی. من چی کارم. جز یه وسیله. دعا کن خدا ابروم رو نبره. " مشتی با دستهای چروک خوردش استکانهای چای رو از روی میز اکبر برداشت با گفتن " با اجازه" از اتاق خارج شد. " خیلی لطف کردی حاجی. پنجاه میلیون خیلیه. .." . "حرفشم نزن اکبر. نمی خوام بشنوم. بگو چی داری برام ؟ " اکبر نفس عمیقی کشید؛ به صندلی چرمی رنگ و رو رفته اش تکیه داد و چشم به چشمان حاجی دوخت. " بدبختی که تمومی نداره حاجی جون. یه نگاه به دور و بر بنداز . همه بد بختن. یکی دختر میخواد شوهر بده. یکی آسم داره. یکی مادر پدر مریض داره. یکی بچه نا اهل داره..چی بگم والا. هر روزم بد تر میشه. " . " میدونم اکبر. ولی ما که کاره ای نیستیم . فوقش بتونیم یه بد بختی رو از رو دوش یکی بر داریم. همین" . صدای تق تق در مکالمه رو ناتمام گذاشت. مشتی با یک سینی اهنی که خطوط خراش روشون نشون میداد سالها از عمرش میگذره وارد اتاق شد. با دقت یک استکان چایی غلیط رو به همراه یک قندون چینی نیمه پر جلوی حاجی گذاشت و استکان دوم رو جلوی اکبر. " دمت گرم مشتی. برو ببین بچه ها چایی نمیخوان؟" . مشتی " به چشم قربان" گفت و بدون نگاه به صورت حاجی از در خارج شد. " مرد خوبیه. خیلی مودبه و آبرو داره. خدا کنه دخترش خوب بشه" ؛ " خوب شدنش دست خداست ولی کی دیده سرطان خوب بشه!" .اکبر که کاملا منقلب شده بود تکانی به صندلی خودش داد و از پشت شیشه کناری حیات گاراژ رو بر انداز کرد . " اخه چرا حاجی؟. چرا باید یه دختر بیست و سه ساله سرطان بگیره؟ مگه چه گناهی داشته؟ سیگار میکشیده ؟ یا چه میدونم عادت بد غذایی داشته؟ " . حاجی استکان چایی رو برداشت و یک حبه قند توی چایی زد و با دقت به اکبر خیره شد. " کدومش چرا داشته که این یکی داشته باشه؟ هان؟ آخرش خواست خداست. " . اکبر صندلیش رو به سمت حاجی چرخوند و بهش خیره شد. " نمیگم حق با شما نیست ولی خیلی درد داره حاجی..خیلی.مَشتی مستحق این همه درد نیست" . حاجی حبه قند خیسش رو به دهن برد و چند قُلپ از چای داغش زد و به ساعت مچیش نگاه کرد. " چیزی برام نداری اکبر آقا؟""مورد که زیاده . بستگی داره بخوای مورد شادی باشه یا غم " . حاجی یک نفس تمام چاییش رو نوشید و استکان رو روی میز روبه رو گذاشت. پاهاش رو روی پاهاش انداخت و با اعتماد به نفس گفت " سخت ترینش. دردناک ترینش. میخوام پاک بشم اکبر. میخوام گناهی رو دوشم نَمونه. " ."حاجی زیاد به خودت فشار میاری. تو هم آدمی. روحت واینقدر  آزار نده.زن و بچه ات چه گناهی کردن. روحت و نابود میکنی اینطوری برادر من!.  بیا یه چند تا مورد شادی رو به سرانجام برسون. به خدا شادی هم ثواب داره" " نه اکبر. نه. شادی لذت هم داره. من درد میخوام. میخوام پاک بشم". اینبار اشک به چشمان حاجی سرک کشیده بود ولی او دلیلی برای کنترلش نیمدید. وقتی یک قطره اشک درشت از چشمانش افتاد و روی لباسهاش محو شد به یک نقطه بی ربطی خیره شد و گفت " شهید که نشدیم اقلا بارمون و ببندیم. " ."خیلی خوب خیلی خوب. بسه دیگه . خودت خواستی. به من هم ربطی نداره. مورد موردِ سختیه. ایندفعه باید از آبروت بگذری. تهشم معلوم نیست چیه. " حاجی که انگار با شنیدن حرفهای اکبر خون تازه ای به رگهاش جاری شده بود. با دست چپ تَتمه اشک روی چشمهاش رو پاک کرد و با دقت به اکبر گوش داد. "مرتضی رو یادته . همون جوان بیست و پنج ساله ای که دو ماه قبل دم گرگ و میش صبح وقتی داشت میاومد سر کار  تو سه راه آذری رفت زیر تریلی و در جا مرد." مکث اکبر خون حاجی رو به جوش اورد. با بی حوصلگی تمام گفت . " اره یادمه خدا رحمتش کنه. خوب؟ " .اکبر دوباره چرخی به صندلیش داد و با گفتن "استغفروالله" به حرفش ادامه داد. " زیر یه سال بود ازدواج کرده بود. از همون اولش هم خانوادش با ازدواجش مخالف بودن. چه میدونم. ..دختره شمالیه. میگفتن به ما نمیخوره. دختر شمالی .تو یه خانواده اصالتا کاشانی . خودت میفهمی که؟" . حاجی به وضوح از طفره رفتنهای اکبر خسته شده بود. از جا بلند شد و تا دم در رفت. از بسته بودن در که خاطر جمع شد در حالی که صورتش هنوز رو به در بود لحظه ای سکوت کرد تا از نبودن هیچ احدی پشت در مطمعن بشه. چند قدم به سمت میز اکبر رفت . " چی میخوای بگی؟ " . " هیچی. شما سوال کردی. یه مورد سخت خواستی. منم دارم میگم." . "نمیفهمم اکبر درست حرف بزن" . " ببین حاجی. نمیخوام غیبت بکنم. خانواده مرتضی باهاش سر شب هفت قطع رابطه کردن. خرجی بهش نمیدن. از طرفی یه دختری که زیر یه سال سایه شوهر بالا سرش بوده ممکنه هر کاری بکنه. رفقای مرتضی هم یه چیزایی میگن. " . حاجی که از شدت عصبانیت صورتش سرخ شده بود. به میز اکبر نزدیک شد. " رفقای مرتضی چی میگن؟" . اکبر که به وضوح میخواست از دست چشمهای بر اشفته حاجی در بره. از پشن میزش بلند شد. صورتش رو به سمت شیشه اتاق برد و به حیات خیره شد. " چیزی نمیگن. گفتم که نمیخوام غیبت کنم. ولی. میگن ممکنه سر و گوشش بجنبه" . " به همین راحتی به دختر مردم تهمت میزنن نه؟ ..در ثانی تو چی کاره بودی پس؟ مگه مرتضی بیمه نداشته؟" . خنده مسخره ای روی صورت اکبر شکل گرفت و تمام قد به سمت حاجی برگشت. " مهندس! مثکه حالت خوش نیست شما! یا شایدم مغزت و بالا شهر جا گذاشتی. اخوی! ایجا من هم بیمه نیستم چه برسه به این کارگرها. کلا چقدر دستمون میاد که یه درصدیش رو بدیم برای بیمه" . این بار حاج سعید بود که میخواست از زیر دست چشمهای اکبر در بره. تازه متوجه شده بود چه گاف بزرگی داده. وانمود کرد که در حال فکر کردنه. بعد از دور شدن از میز اکبر رو به تابلو " و ان یکاد" اویزان شده روی دیوار اتاق کرد و گفت " یه مقرری براش در نظر میگیرم. به اندازه حقوق مرتضی" . اکبر خنده مسخره ای کرد و دستهاش رو به هم سایید و گفت " دست شما درد نکنه. خیلی لطف کردید. واقعا چقدر کار سختی بود!". حاجی کاملا متوجه منظور اکبر شده بود ولی سعی کرد به روی خودش نیاره. ولی اکبر ول کن معامله نبود. از پشت میز خودش روبه حاجی که هنوز ایستاده بود و به تابلو " و ان یکاد" خیره شده بود رسوند. با سماجت حاجی رو مجبور کرد به سمت خودش بیاد و توی چشمش خیره شد " زنی که یک سال مَزَش رو چشیده با چندرغاز شما اروم نمیشه. وقتی هزار تا گرگ ده برابر اون چندر غاز و بهش میدن.". حُرم سرمایی که بر اثر باز شدن یکباره در وارد اتاق شد اکبر و حاجی رو به خودشون آورد.اون دو درست مثل دو نوجوان که دُزدکی در پشت خانه شان مشغول سیگار کشیدن بودند . با امدن پدر حسابی لو رفته بودند بلند بلند در باره مطلب بی ربطی شروع به صحبت کردن کردند. " آفرین حاجی. آفرین. منم جای تو بودم توی بندر یه گاراژ میزدم .هزینه ها کمتره؟ " آره معلومه کمتره" . مرد جوان که انتظار دیدن حاجی و اکبر رو نداشت از باز کردن در بدون در زدن عذر خواهی کرد. اکبر که میخواست نشون بده مکالمه قبل از باز شدن در کاملا عمومی و ساده بوده رو به جوان تازه وارد کرد و از اون سوالی را که از حاجی پرسیده بود تکرار کرد " حمید جان تو چی فکر میکنی؟ حاجی تو بندر گاراژ بزنه یا نه؟ " بعد مثل اینکه به اشتباه خودش پی برده باشه رو به حاجی کرد و گفت. "حاجی جان معرفی میکنم. حمید ؛ برادر خانومم. الان یه چند ماهی میشه با من کار میکنه. به امید روزی که جای من و بگیره انشالله. " در حاجی هم اثری از اضطراب و عصبانیت چند لحظه پیش نبود. لبخند مصنوعی زد. و در حالی که دستش رو به سمت حمید دراز کرده بود گفت " خیلی خوبه. کار درستی کردی. اینطوری خانومتم خیالش راحت میشه. میدونی. جوون باید کار کنه. " . " همینطوره". حاجی فرصت رو مناسب دید. کیف چرمیش رو از روی صندلی برداشت و روبه اکبر گفت " بازم بهت تلفن میکنم. به نظر تخصصیت در باره اون گاراژ تو بندر نیاز دارم خوب فکرات رو بکن." . بعد دستی به شونه های حمید کشید و از اتاق خارج شد.
صدای چرخش کلید داخل قفل درداخل منزل خالی چرخید. با باز شدن لای در؛ دسته های نور همانند پیش قراولان یک نبرد به داخل راهرو منزل ریختند. از لای در یک پا که با یک کفش مردانه مشکی براق پوشانده شده بود وارد راهرو شد. پای دوم که رَد گِل روی پاچه شلوارداشت سریعتر خود را به داخل کشید و به یکباره همه جا تاریک شد. از داخل دستشویی صدای چکه آب میامد. مرد بدون توجه به صدا کُت خودش رو روی صندلی که با درب ایوان فاصله اندکی داشت رها کرد و یکراست به سمت درب بسته اتاق خواب رفت. از روی زمین مُشَمای پلاستیکی رو برداشت و با بی حوصلگی کاغذی از داخلش بیرون کشید:
عسل, 24, هفت صبح. "همین؟! عسل بیست و چهار!. پفیوزهای حروم زاده. صدبار به این پفیوزها گفتم من بُکُن نیستم. بُکُن هستم ولی نه هر بُکنی! اگر اونطوریاش بودم این همه پول نمیدادم به این جاکش ها. نمیفهمن. نمیفهند. دیوانم دارن میکنن. بازم چیزی پیدا نکردند رفتن یه دختر بد بخت و نمیدونم یا دزدیدن یا هر چی. اونوقت اوردن اینجا که بفرما. آخه پفیوز مگه من بُکُنم که برام از این موردها میارید!!؟؟ من بازی دلم میخواد . دلم حرف زدن میخواد. دلم میخواد ول بدم خودم رو. دلم..دلم ..نمیدونم چه مرگمه. اون از اون دختره مینو. اینم از طلا. نه بهشت به من اومده نه طلا. حالم و بهم میزنن. دلم نمیخواد حتی توی اتاق برم. نمیدونم. نمیفهمم. یعنی اینقدر سخته فهم این مطلب؟ یعنی فقط من تو دنیا اینطورم؟ روحم و جا گذاشتم یه جا. که اونجا "جا" نیست. یعنی " جا" هستا ولی "هر جایی" نیست. به کص شعر گویی افتادم. سیگارم و روشن میکنم. توی  راهرو قدم میزنم. این طبقه هیچ کس توش نیست. حتی میشه توی این طبقه بد مستی کرد عربده زد. فریاد زد. حتی فریادمم نمیاد. الان باید پیش عیال باشم. پیش بچه هام. اینجا چی کار میکنم؟ اینجا چی کار میکنی پفیوز؟ این کارا چیه؟ .خدایا این احساسات متناقض داره دیوانم میکنه. تشنمه. آب نمیخوام ولی تشنمه. بلند شو مرد! این کارها چیه؟ مورد خاصی . اونها هم برات جور کردن. حالا نق نق کردن دیگه چیه؟. هم بیار برو تو اتاق. شاید مورد خوبی بود. بازی هم نکرد که نکرد. تخمت! میتونی بُکنیش که. کی به کیه. بهتر از عیالته که. بیست سال اختلاف سن دارن. کُص این و داری با تونل اون مقایسه میکنی. برو. برو بُکنش. رونش و لیس بزن. گاز بزن. کی میفهمه؟ تا هفت صبح ماله تو هست بعدش به تو چه؟ سینه هاش و پاره کن. مگه پولش و نمیدی؟ حیف این کیر نیست حروم بشه ؟ کی از اون دنیا اومده تا بگه چه خبره؟ تخمت. برو ..پفیوز خجالت نمیکشی. حیا کن. مردک الدنگ بیناموس مگه خط قرمز برای خودت نزاشتی؟ فرقت با اون مهندس ریاحی چیه که ماهی یه صیغه میکنه و ده تا زیر ابی داره؟ داری عین اون میشی. بلکه بد تر. ریاحی دمار از روزگار دخترها درنمیاورد. تو ناکس حتی نمیزاری ببیننت .حتی اونقدر بهشون فرصت نمیدی بفهمن چرا اینجا هستن. حتی ..حتی.یادت رفته یکیشون رو اونقدر زدی که خون بالا اورد. یا اون یکی رو اونقدر رو تنش آتیش سیگار خاموش کردی که دفعه بعد قیمتت رو بالاتر بردن!. پفیوز تو آدمی اصلا؟ ..چرا اینطوریم؟ چرا؟ مثل یه حیون شدم. یه گرگِ درنده بی وجدانِ پَست. گرگ گرسنه نباشه نمیدره .من واسه تفریح میدرم. دست خودم نیست پاهام دست خودم نیستن. اون لرزش و بعدشم رعشه به سراغم اومده. نمیدونم از حس کنجکاویه یا شهوت . ولم میخواد رون طلا رو لیس بزنم و سرم و بین پاهاش بزارم. ای خدای من. دلم میخواد امشب بازی نکنم. بد جوری خمار یه دونه تَنگِشم. این افکار نرمم میکنه. دستم به دستگیره در میره  و اون رو باز میکنه. مثل دفعات قبل یه جعبه روی زمینه. اروم درش رو باز میکنم. پتوی روش رو کنار میزنم. دخترک هنوز بیهوشه. قیافه تو دل برویی داره. مثل یه غذای گرم می مونه توی یک رستوران شیک. و شکم گرسنه. به جای دلم آلتم راست میکنه. فکر میکنم فرصت نباشه بازی بکنم. باید تا وقت دارم از تن این دختر استفاده بکنم. از همون جا لبش رو میبوسم. بغلش میکنم. سبکه. شاید پنجاه کیلو. میندازمش روی تخت.با انگشت امتداد رگ گردنش رو مرور میکنم. هنوز بیهوشه. دستهای ظریفش رو با یک طناب ضخیم از پشت میبندم. .وجدانم تویِ یه گونی دربسته؛ ته یه زیرزمین نمور؛ زیر یه خروار آت و آشغال دفن شده. حالا فقط لرزش دارم. تمام تنم از ذوق میلرزه. یه دهن بند قرمز رو با فشار تو دهنش فرو میکنم و از پشت سگکش رو میبندم. روی چشمهای بسته دخترک یه پارچه سیاه می بندم. هر کدوم از پاهای طلارو به یک ور تخت سفت میکنم.با این روشِ بستن  واژنِ کوچکش از زیر دامن بیرون افتاده. این بد بخت رو از کجا اوردن که دامن پاشه؟ حتما از توی یه خونه ای چیزی آوردن و الا دختر بیست و چهار ساله با دامن و لباس خونه؟ برام مهم نیست. با انگشت روی واژن دخترک -که مشخصه خیلی سر سری تمیز شده-دست میکشم. لرزشم شدید تر میشه. لبهام ناخود اگاه به سمت واژنش میره و اون رو بی بوسه. دخترک تکون کوچیکی میخوره. ولی چه اهمیتی داره؟ زبونم رو با فشار داخل واژن میکنم. و بعد انگشت دست راستم رو کاملا توی واژن میبرم و تکون میدم. شدت تکونهای دخترک بیشتر میشه. الان بهترین وقت بود برای یه بازی. ولی حوصله ندارم. نمیخوام هیچی از این دختر بدونم. حتی نمی خوام صداش رو بشنوم. شاید تقدیر امشبم اینه که فقط ارضا جسمی بشم. از خود ارضایی خسته شدم. این افکار بیشتر ازارم میده. الت قطورم و بدون توجه به کوچکی واژن با فشار به داخل واژن میکنم. مشخصه دخترک بیداره و با تکونهایی که می خوره سعی داره از شرایط جدید فرار کنه. کشیده ای توی صورت میخوابونم. صدای ناله از زیر دهن بند میاد. من کی ام؟ من چه حیوانی هستم؟ دقیقا از کدوم مدلش؟ کشیده دوم رو محکم تر و با حرص بیشتری به صورتش میزنم. همینطور که آلتم توی واژنش جلو و عقب میره با دست زیر گردنش رو میگیرم و فشار میدم. صدای مبهم و خس داری از زیر دهن بند بیرون میاد. این تمنای هواست!. اجازه تنفس با یک کشیده دیگه همراهه. آلتم حسابی مشغول عیش و نوشه. لذتی که میدونم چند لحظه دیگه نخواهد بود به سراغم میاد. یه نوع سرخوشی قبل از فاجعه. سینه های طلا اونقدر کوچیکه که میلی بهشون ندارم. فقط با کشیده های بی هدف به اونها سر خودم رو گرم میکنم. دیگه وقتشه. وقت اوجه. توی این افکارم که انگار خالی میشم. سرم کیج میره. تلمبه های اخر هر کدوم انرژی بیشتری ازم میگیرن. وجدان که هیچ. عقلم هم به ته آب میره. حالا واقعا یه کُپه گوشت و مو هستم بدون ذهن. الت کوچک شده خودم رو از واژن طلا در میارم و اون رو با بی میلی به تنش میمالم. این یعنی غذا خوردن تمام شد. حالا کی طرفها رو جمع میکنه. سرم گیج میره. میدونم اگر بخوابم تا زمان جمع کردن طلا اینجا خواهم بود. چیزی که خط قرمزمه. باید این دخترک رو جمع و جور کنم. به سمت کشوی کناری میرم. طبق معمول سرنگ رو از مابع بیهوش کننده رقیق پر میکنم. کنار دختر که هنوز هم به تقلای خودش ادامه میده مینشینم. فکر شومی به سرم میزنه. که تو اون حال ازش منصرف میشم. سرم رو به سمت بازوی دخترک میبرم و گاز محکمی از روی شونش میگیرم. نعره طلا از زیر دهن بند ازار دهنده است. جای گاز زدنم شروع به بنفش شدن میکنه. نوک سرنگ رو به وسط بخش نارنجی فرو میکنم . با خنده ای مضطرب محتوای سرنگ رو به تنش فرو میکنم. کار من تمام شده. باید به سرعت اینجا رو ترک کنم. تا قبل از اومدن نظافت چی ها!.

ماشین بی ام و سفید رنگ بدون توجه به غُغُر کردنهای پیرمرد دربان از خیابان شلوغ شریعتی  بالا تر از پل سید خندان وارد محوطه ای خالی شد.راننده بی ام و با بی دقتی تمام ماشین را در نزدیکترین مکان به درب ورودی ساختمان دو طبقه - که مشخص بود در گذشته کاربری دیگری داشته - پارک کرد. مردی با ته ریش سیاه و سفید در حالی که بی حوصله به نظر میرسید از ماشین پیاده شد و به سرعت وارد ساختمان شد. از درب اول که به پله های طبقه دوم منتهی میشد عبور کرد و با صدایی خسته از اولین زن عبوری آدرس اتاق خانم دکتر حسینی را گرفت. زن هم بدون معطلی -در حالی که به نظر میرسید انتظار این سوال را از مرد داشت - بدون بیرون امدن یک کلمه انگشت اشاره خود را به اتاقی در میانه راهرو دراز کرد و بدون معطلی به سمت درب ورودی حرکت کرد و ثانیه ای بعد از زاویه دید مرد خارج شد. مرد زیر لب چند ناسزا به روزگار گفت و به سمت همان اتاق میانه راهرو حرکت کرد. چند ضربه به درب ورودی اتاق که با بی سلیقگی روی آن عبارت " مدد کار اجتماعی" درج شده بود زد. صدایی نا رسا از داخل چیزی گفت که مرد آن را حمل بر " بفرمایید تو" کرد.دستگیره در را به سرعت چرخاند و وارد اتاق شد. اتاق پر از نور افتاب بود. برای لحظه ای چشمان مرد که به این حجم از آفتاب عادت نداشت اطراف را سیاه و تار میدید. بر اساس این پیشفرض که فردی داخل اتاق است بلند سلامی گرفت و در حالی که با دست راست سعی در گرفتن شدت نور خورشید داشت به سمت میز چوبی گوشه اتاق حرکت کرد. " سلام خانوم دکتر. بنده رازی هستم سعدی رازی. آقای معتمدی شما رو معرفی کردند. " . زن که لقمه نیمه بلعیده شده صبحانه اش رو با بی میلی به روی پیش دستی روبه رو گذاشت و در حالی که سعی میکرد ادب رو رعایت کند از آقای رازی خواست بر روی صندلی رو به روی میز بنشیند. بعد مابقی غذای داخل دهان رو به سرعت فرو داد و بعد از چند سرفه مصلحتی گفت " آقای رازی. چکاری میتونم براتون بکنم؟" . حاج سعید کیف چرمی اش رو به روی زمین گذاشت و پای راستش را به روی پای چپ انداخت . " راستش نمیدونم چقدر اقای معتمدی به شما توضیح دادن  ..ولی .." . " ایشون هیچی به من نگفتن. فقط گفتند شما تشریف میارید و سوالی دارید. من در خدمتم اقای رازی" . حاج سعید کار خودش رو سخت تر میدید. به ساعت نگاهی کرد. تا جلسه بعدی فقط یک ساعت و نیم وقت داشت. با احتساب ترافیک خیابان شریعتی همین حالا هم دیرش شده بود. پای راستش رو به روی زمین گذاشت . در مشخصا سعی میکرد بیشتر روی موضع تمرکز بکنه. نگاهش رو به صورت خانم دکتر دوخت و گفت : راستش چطور بگم. من صاحب یک کاراژ تعمیر ماشین هستم توی بلوار ابوذر .میشه پایین شهر. راستش این گاراژ مال پدر خدابیامرزم بوده و الا تا الان فروخته بودمش. میدونید که خیلی سخته از بالای شهر سر زدن به چنین جایی. " نگاه بی حوصله زن مدد کار به حاجی فهموند که وقت حاشیه گفتن نیست. " میدونید قضیه از این قراره که چند ماه قبل یکی از کارگرهای من توی یک تصادف عمرش رو داد به شما. خیلی جوان بود." مدد کار که به روشنی با شنیدن کلمه تصادف فایلهای ذهنی و کیسهای قبلی خودش رو مرور میکرد منتظر جمله کلیدی حاجی موند. " خوب این کارگر من زیر سی سالش بود. میدونید که کارگری و گرونی و این بدبختی ها که نیازی به گفتن نداره. " حوصله مدد کار از حاشیه رفتنهای حاجی سر رفته بود. بهتر دید تا با پریدن به میان حرف حاجی مکالمه رو سریعتر و بهتر ادامه بده . " خوب حالا اشون حالشون چطوره" . حاج سعید لبخند تلخی زد و سعی کرد تا چهره غمگینی از خودش نشون بده. " ایشون. ..ایشون تموم کردن" .تمام فرضیات پرستار به یکباره فروپاشید. باز هم در برزخی قرار گرفت . هیچ چیز برایش قابل حدس زدن نبود. پس بهتر دید به سوال اول برگردد. " خوب خدابیامرزدشون...من چه کمکی میتونم بهتون بکنم؟" . حاجی باز هم از اینکه باز هم نتوانسته به اصل موضوع برسد شرمناک شد. "میدونید خانوم. ایشون که مرده خدابیامرزدش. ولی خوب. ایشون کمتر از یک سال قبل از فوتشون. ازدواج کردند. " . اگر حاجی سرش را بالا می گرفت برق چشمهای پرستار رو میدید. ولی حاجی با گرفتن قیافه ای غمگین, سر به زیر زمین رو دید میزد. انگار خودشرو در مردن مرتضی مقصر میدونست. ولی پرستار که به روشنی مورد مورد نظرش رو پیدا کرده بود با توجه مضاعف به حرفهای حاجی گوش میکرد. "خوب .میدونید که یه زن بیوه. بی پولی. خانواده شوهر هم حمایت نمیکنن. میفهمید که چی میگم…" پرستار هیچ وقت اینقدر یک موضوع رو نفهمیده بود. با چرب زبانی در حالی که سعی میکرد خودش رو متخصص موارد اینچنینی جا بزنه با لحنی پر از اعتماد به نفس رو به حاجی کرد و گفت " خوب میفهمم چی میفرمایید. و واقا معتمدی بی خود شماروبه ما معرفی نکردند. ببینید اقای رازی ما زیاد از این موارد دارم . زنهای سرپرست خانواده . شوهر از دست داده. شوهر معتاد. خلاصه افرادی که به شدت به کمک نیاز دارن. الیته خود شما بیشتر واقف هستید که جنس کمکهایی که این خانومها نیاز دارن لزوما مادی نیست. اونها باید بفهمند که به تنهایی میتونن روی پای خودشون بیاستند. این مرحله اوله. و ما اینجا به خوبی میتونیم با روانشناسان خبره ای که داریم این قبیل افراد رو درمان کنیم. مرحله بعدی …" حاجی که خودشرو در موقعیت خرید یک جنس میدید ناخود آگاه قیافه غم زده اش رو کنار گذاشته بود و با دقتی که همیشه در خرید جنس داشت به زن خیره شده بود. گفتگوی بین ان دو بیشک شبیه چونه زدنهای خریداران و فروشندگان درچهارشنبه بازار ها بود. بعد از چند ثانیه مکث عمدی زن مدد کار تن صدای خود رو پایین اورد. اگر کسی به این مکالمه گوش میداد در این لحظه حس میکرد که زن مطلب مهمی رو میخواد با حاجی در میان بگذارد. " ولی مرحله بعدی خیلی حساسه. " حاجی ابروهای خودش رو گرفت به صورتی که انگار به رازی بزرگ گوش میده. "در این مرحله زن بیوه اعتماد به نفس لازم رو داره ولی باید بفهمه که باید بدنبال یک کار مناسب هم بگرده و تن به هر کاری نده. منطورم رو متوجه میشید که " . حاج سعید سرش رو به نشانه تایید تکون داد ولی ترجیح داد منتظر ادامه جمله زن باشه. چیزی که هرگز به وقوع نپیوست. درب اتاق باز شد. و زنی حدودا پنجاه و چند ساله یک سینی چای بدست وارد اتاق شد. اونجا بود که حاج سعید به یاد جلسه بعدی افتاد و سراسیمه از صندلی بلند شد. زن مددکار که  حس میکرد در حال از دست دادن مشتری قابل و ثروتمندی است - خشم خودش رو از زن سینی بدست به زمان دیگری موکول کرد و با لحنی که سعی میکرد جذاب به نظر برسدو در عین حال بی نیازی خودش رو به رخ حاجی بکشه -  رو به حاج سعید گفت " خدا حفظتون کنه که به فکر این اقشار اسیب پذیر اجتماع هستید.  ما متخصصین مجربی داریم که البته بسیار سرشون شلوغه . اما شما دوست اقای معتمدی هستید و ایشون به ما لطف دارند .و ما مورد شما رو در اولویتمون قرارمیدیم" بعد در حالی که حاجی سراسیمه سعی میکرد به سرعت از اتاق خارج بشه به او گفت " میخواید برای جلسه بعدی با یکی از متخصصینمون قرار ملاقات بگیرم؟ ...میدونم سرتون شلوغه" . حاجی کاملا به در خروجی رسیده بود برای رعایت رسم ادب رو به زن مدد کار کرد و گفت " بله لطفا. من با شما بازم تماس میگیرم...ممنونم." با بسته شدن در و خروج حاجی از اتاق زن مددکار وقت رو برای فروریختن خشم خودش بر روی مستخدم سینی به دست مناسب دید. " عفت خانوم دست شما درد نکنه. اخه این وقت بود اومدی تو تاق. مگه اینجا طویله است خانوم. کسی یادت نداده در بزنی..ولی من یادت میدم..همین و میخواستی دیگه؟ رفت. یه مشتری پرید. به همین راحتی. وقتی اخر ماه نتونستیم حقوقت رو بدیم ادم میشی. حالا برو بیرون. " . زن سینی به دست که فکر میکرد از اوردن به موقع سینی چای نشویق خواهد شد. اوضاع رو بسیار بد دید و بدون معطلی از اتاق خارج شد.

با شنیدن صدای چند بوق، کارگری با لباس سرمه ای به سمت درب گاراژ دوید. قبل از رسیدن به در چند بوق پی در پی دشنامهای کارگر رو به همراه داشت. دشنامهایی که بعد از باز کردن در به ثنا و خوش آمد گویی بدل شد. با باز شدن در پژوی چهارصد و پنج آبی رنگ وارد گاراژ شد.و با سرعتی غیر معمول در جلوی درب "مدیریت" پارک کرد. سرعت خروج راننده از ان به حدی بود که چند کارگری که به سمت ماشین در حرکت بودند از دست دادن با راننده محروم شدند. حاج سعید که حتی فرصت بیرون اوردن کیف چرمی اش را هم نکرده بود. دستگیره درب اتاق میریت را چرخاند و وارد شد. اینبار نه حُرم گرمای اتاق عینکش رو بخار زده کرد و نه کسی داخل اتاق منتظرش بود. با بی میلی تمام نگاهی به اطراف انداخت و از اتاق خارج شد. هوای عصر یک روز زمستانی در تهران و آسمان دود الود و به شدت آوده شهر حاج سعید رو به یاد باغ سرسبزش در حوالی آمل انداخت. بی انکه تلاشی برای پیدا کردن اکبر بکند در جلوی سکوی ورودی جا خوش کرد. فکر کردن به باغ سرسبز و هوای پاک آمل حسابی وسوسش میکرد اما حجم کار و فعالیت حاجی مدتها بود اجازه خروج از تهران به او نمیداد. حاجی سرش رو بالاگرفته بود و به کارگران در حال حرکت که گهگاهی از دور بهش سلام میدادند نگاه میکرد. تا اینکه دستی محکم به شونه هاش خورد. " به به حاجی جون راه گم کردی باز شما؟ " . حاجی سرش رو چرخوند و به صورت اکبر خیره شد. "راه و که خیلی وقته گم کردم عزیز. خوبی؟" " خداروشکر. به مرحمت شما. زیاد این ورا پیدات میشه باوفا" ." خودت گفتی که راه گم کردم.. کجا بودی؟" " یه توک پا رفته بودم مسجد برای فریضه. شب که میرم خونه دیر میشه. خوب بیا بریم تو". " نه همین جا خوبه. زیر این هوای آلوده..امروز رفتم کلینیک مددکاری". قیافه اکبر تغییر تندی کرد. " مددکاری؟ بیخیال حاجی". " اره رفتم .یکی از رفقا معرفی کرده بود. اکبر. چرا همه این شهر بوی گه میده؟ " " شامت تیز شده حاجی..من که فقط بوی گازوییل و میفهمم" ." نه اکبر جدی میگم. همه جا بوی گه میده. همه واسه هم دارن دندون تیز میکنن تا یه تیکه سهم خودشون و بکنن. خدا کجارفته اکبر؟ " " ای بابا حاجی سر جدت ولم کن. حوصله فکر کردن ندارم. بعدش بکش بیرون از این مورد. حاجی شره دارم بهت میگم.شره…" . حاج سعید اهی کشید و دست اکبر رو توی دستانش گرفت و ادامه داد " منم شرم. ولی عوضش سخته. ادم و پاک میکنه. صیغل میده..بفهم." ." هر جور دوست داری از ما گفتن.فقط حاجی قبل هر کاری باید اطلاعات از اون کار داشته باشی. یادته تو خط؟ چند بار بابت نبود اطلاعات تلفات دادیم. چقدر رفقامون تیکه تیکه شدن. اینم میگم برای اطلاعاتت. طرف مارمولکیه حاجی. دیروز اومده بود اینجا داد و بیداد." . "اومده بود اینجا؟ " " اره اومده بود اینجا. داد وبیداد . یه ضره حیا نداره. گفت حق مرتضی رو میخوام. گفتم چه حقی؟ گفت حقش!. اگه حاج حسن نبود و ریش سفیدی نمیکرد زنگ میزدم صد و ده. " ." خوب بعدش؟ چی شد؟ " " هیچی . من پول زور نمیدم. اگه همین الان صد میلیونم بدی به این تیپ ادمها فردا بازم میخوان. یه حدی داره. البته بهش گفتم باید با شما حرف بزنم. هر چی شما بگی" . هنوز جمله اکبر تمام نشده بود که از سیاهی دست راست اکبر جوانی خوش تیپ که لباسهای تمیز و شیکی پوشیده بود و کت چرمی به تن به هر دو اونها سلام کرد. " سلام حمید جان. خسته نباش" " خسته نباشی آقا حمید. " . "قربان شما حاجی. امری نداری اکبر آقا؟ " " نه برو خدا به همراهت" . با گفتن این جملات مرد جوان از رو به روی هر دو اونها عبور کرد. " پسر خوبیه. فقط سر به هواست." .." اونم ماله جوانیشه. من و تو یه جور دیگه سر به هوا بودیم..حالا ولش کن. اکبر! هیچی به این زنه نگو . من درستش میکنم." " حاجی احترامت واجبه. منم نظرم رو گفتم ولی هر چی شما بگی" . حاجی یا علی گفت و از روی سکو بلند شد. و بی معطلی به سمت ماشین که در چند قدمی اونها پارک شده بود رفت. " پس هیچ کاری نکن. خودم حلش میکنم" " هر جور دوست داری" . بعد با یک یا علی دیگه وارد ماشین شد و استارت زد. اکبر با عربده ای بلند از یکی از کارگرها خواست تا درب ورود رو بازکنه و ثانیه ای بعد حاج سعید با زدن یک تک بوق از اکبر خداحافظی کرد و از گاراژ بیرون رفت. در بین راه داعما به فکر ان زن بیوه بود. تصور بی ابرویی دیروز ان زن حسابی ازارش میداد. وقتی در پشت چراق قرمز چهار راه سوم ایستاده بود . دخترک گلفروشی به سمتش امد. حاجی برای ثانیه ای زن بیوه را فراموش کرد. و به صورت دخترک خیره شد. دخترکی حدودا سیزده ساله. که دسته گل مریم بدست خنده شیرینی به حاجی تحویل داد. فرم ابرو و صورت گواهی میداد که افکار پریشان و در همی از ذهن حاجی گذر کرده. هنوز چند ثانیه ای به سبز شدن چراق باقی مانده بود . حاجی به سمت کیف چرمی اش خم شد. درب ان را باز کرد. با حالتی که انگار تمام سوراخ سمبه های کیف را از حفظ دارد و از تمامی اشیاء داخل کیف هم کاملا آگاه است بدنبال چیزی در کیف گشت. بعد ناگهان سراسیمه از نبودن چیزی مطلع شد. چراق کاملا سبز شده بود. حاجی بلکل حضور دختر گلفروش را فراموش کرد. گاز داد. و دراولین جا که امکان پارک کردن بود  ایستاد و به دقت داخل کیف چرمی اش را وارسی کرد.بعد با نگرانی فحشی زیر لب داد و عرض خیابان را دور زد و با سرعتی زیاد به سمت خلاف جهت به حرکت در امد. دقایقی بعد کارگری بر اثر بوقهای مکرر درب گاراژ را باز کرد و ماشین پژو چهارصد و پنج به سرعت وارد گاراژ شد. حاجی بی مهابا از در بیرون امد. اکبر با قیافه ای  که انگار منتظر حاجی بود و حرکاتی توام با تمسخر دسته  کلیدی را از دور به سمت حاجی تکان میداد . " حاجی جون . عاشق شدی برادر؟ " " کجا بود؟" " تو دفتر" " خداروشکر پیدا شد. والا ساختنش دردسر داشت" " اره والا این کلیدهای عجیب و غریب ساختنش سخته . مثل مال من نیست که دو سوته سر کوچه بشه ساختشون که" . "اینطورام نیست. الان هر ننه قمری هم کلید کپی میکنه" " ننه قمر هم نشدیم " . خنده هر دو با هوا رفت. تا ثانیه ای بعد دو باره به گرمی از یکدیگر خداحافظی کردند.

ساعت از یازده شب گذشت. صدای نیمه بلند تلویزیون به هواست. حاجی روی مبل لم داده ودر حال زل زدن به تلوزیون، هر از گاهی دست راستش را به داخل بلور پر از آجیل میکند و پوستهای تخمه را روی پیشدستی مملو از پوست تخمه تف میکند. هر از گاهی پوسته های تخمه ناخواسته به روی فرش قرمز زیر حاجی میریزد. هر بار که این اتفاق میافتد  زنی در میانه چهل سالگی - که با جدیت مشغول روزنامه خواندن است - سرش را به سمت حاجی میگرداند و با لحنی بیحوصله میگوید "بازم ریختی که .تازه جارو کردم" . و حاجی بی توجه به زن به آجیل خوردن و زل زدن بی هدف بی تلوزیون ادامه میدند. با شروع اخبار حاجی به خودش تکانی میدهد . با تکان حاجی زن بلافاصله روزنامه را به گوشه ای می اندازد و به دسته مبل تکیه میدهد. " سعید . کی کارت توی عسلویه تمام میشه؟ الان سه ساله زندگیمون به هم ریخته. تو هفته ای چند روز نیستی . اون روزهایی هم که هستی عملا نیستی. نصف شب میای .خسته ای. بابا ما هم ادمیم. " . حرفهایی که با بلند شدن عمدی صدای تلوزیون در میان صدای اخبار گو گم شد. حاج سعید با بی میلی رو به زن کرد و گفت  "چی کار کنم ریحانه جون.  نباشم دزدی میشه. همینجوریش کلی دزدی میکنن . نباشم چی میشه.". ریحانه ابروهایش را که مشخصا به تازگی برداشته بود به صورت اخم دراورد بعد لبخند کم رمقی زد و با لحن مسخره ای گفت " میدونم. شما وقف عام شدی. من و بچه ها هم به درک. اصلا میدونی چند سالشونه؟ من بدبخت هم کارهاشون رو باید بکنم. " . " ریحانه جان .چی کار کنم . استعفا بدم بیام ور دلت؟ " . زن صورتش رو به سمت مخالف برد و صدایی رسا گفت " خیر. استعفا ندید. ولی بیشتر به امورات منزل برسید. زندگی همش پول نیست." ."ادم مگه با یه دست چند تا هندونه میتونه بر داره. میدونی مسولیتم ده برابره. کلی کار دیگم دارم."."دقیقا مساله همون کلی کار دیگه است. اقا سعید" . اشاره به کلی کار دیگه سعید رو بدون معطلی به یاد زن بیوه مرتضی انداخت. ناخودآگاه اخم به صورت اومد و به فکر فرو رفت. چند ثانیه بدون رد و بدل شدن مکالمه ای بین سعید و ریحانه گذشت. ریحانه کاملا متوجه به فکر فرو رفتن سعید شد. انگار شامه زنانه اش از دور افکار سعید رو مرور میکرد. احساس کرد با رفتارش باعث بیشتر فاصله گرفتن شوهرش شده. در حالی که سعی میکرد خودش رو به سعید نزدیک تر کنه خرت و پرت های روی مبل رو به یک حرکت سریع به گوشه ای پرت کرد و خودش رو در بین دستهای سعید جا داد. " عزیزم میدونم کلی فشار روته ببخشید. ولی خوب بفهم دوست دارم و میخوام بیشتر کنارم باشی. برام از کارهات بگو. حد اقل اینوری دلم خوشه شریک زندگیتم." جملات ریحانه افکار سعید رو پاره کرد. دلش رو به دریا زد و دستش رو توی موهای ریحانه کرد. بعد با لحن مهربانانه ای به صورت سوالی پرسید " ریحانه این مدد کارهای اجتماعی بدرد میخورن؟" ریحانه که حالا مطمعن شده بود کاسه ای زیر نیم کاسه است و به موقع سعید رو به دام انداخته. در جواب به دست کشیدن های سعید به موی سرش فرصت رو غنیمت شمرد و دستش رو به لای پای سعید برد و شروع به مالیدن کرد. بعد برای کشیدن حرف بیشتر از سعید با لحنی که میدونست سعید رو تحریک میکنه سوال و با سوال جواب داد " چه مددکاری ؟ برای کی و چه کاری عزیزم ؟ " سعید از مالیدنهای ریحانه احساس سرخوشی میکرد و انگار زبانش برای حرف زدن باز تر شده بود " . اما حسش بهش میگفت که اگر حقیقت رو بگوید تا خود صبح باید به سوالات ریحانه پاسخ بدهد ." هیچی من که کاری ندارم ولی میخوام بدونم اگر بدرد میخورن توی این کار هم سرمایه گذاری بکنم. یه موسسه مددکاری اجتماعی بهم پیشنهاد شده برای خرید." .ریحانه که مطمعن شده بود سعید چیزی رو پنهان نمیکند مالیدن رو متوقف کرد و نیم  خیز رو به سعید گفت  " وا ! سعید خل شدی ؟ پول بدی واسه خرید موسسه مدد کاری اجتماعی ؟ که چی بشه؟ اون پول و بده برای من یه ماشین شاستی بلند بگیر که وقتی بچه ها رو میبرم مدرسه امنیت داشته باشم با این رانندگی های تهران. ." بعد خیلی بی حوصله از روی مبل بلند شد و زیر لب ایده خرید موسسه ممدکاری را مسخره میکرد. از ته راهرو صدای بلند شب بخیر ریحانه پایان موفقیت امیزی برای سعید بود. حاج سعید که به روشنی از دک کردن همسر خوشحال بود یک تخمه دیگر از درون بلور بیرون اورد. هنوز تخمه را به داخل دهان نگذاشته بود که لرزش موبایل کوچکی که هیچ کس از وجود ان مطلع نبود- یا اگر هم بود در میان روزمره خانواده حاج سعید امر بی اهمیتی بود- به لرزه در امد. حاجی تخمه را به سرعت رو زمین تف کرد و با اشتها به سرعت موبایل نوکیا یازده دو صفر قدیمی که همیشه روی سایلت بود را از جیب شلوار گرم کنش بیرون اورد. روی دکمه سبز رنگ ان ضربه ای زد. و به دقت همه کلمات زیر صفحه ان را خواند :"شاه ماهی لذیذ کیلویی شش تومن.تحویل فردا شب."

ضربان قلب حاجی بی دلیل بالا رفت. فقط یک نفر شماره این موبایل راداشت. ادبیات بکار رفته در مسیج کاملا برایش نا اشنا بود از اونجا که طبق توافق قبلی هرگز نمیخواست از این موبایل پیامی از جانب او فرستاده شود..فکری به سرش زد. مثل برق از روی مبل به سمت کیف چرمی اش حرکت کرد. در یک چشم به هم زدن لپتاپش را از کیف بیرون اورد و بعد از وارد کردن ادرس ایمیلی چند ده کاراکتری با دقت اخرین ایمیل دریافتی اش را باز کرد. شاه ماهی بازیگر, به تازگی صید شده , بسیار لذیذ و باب طبع ،اماده برای فردا شب. فقط شش تومن.پرداخت بعد از شام." عکس ضمیمه خواب را از چشم حاجی پراند. با اینکه این نحو از ارتباط تمام قرارهای بین اوو تامین کننده  را نادیده گرفته بود. تصمیم به تایید قرار فردا شب گرفت.  

۱۳۹۵ آذر ۱۱, پنجشنبه

سکوت بره ها (قسمت سیزدهم)


با تعجب و ترس به دکتر نگاه میکردم. یعنی چطور تونسته یه آدمو بکشه بعدشم اینقدر راحت راجع بهش حرف بزنه؟ اینا فقط میتونه یه جوک خیلی بیمزه باشه. مگه امکان داره تو جبهه؟
-یعنی همینجوری رسمی یه تابلو زده بودن جنده خونه؟ که هر کی دلش میخواد بره تو و هر کیو میخواد انتخاب کنه؟
-نه دختر جون... دیگه اونقدرام نمیشه تابلو بازی در آورد... هر کی یه رفیق فابریک داشت که یکیو میشناخت... که اونم یکیو میشناخت... از اون طریق میفهمیدن چه خبره... همه نمیدونستن... به همه کسی هم گفته نمیشد... خود من هم اوایلش نمیفهمیدم چه خبره تا اینکه کم کم دوزاریم افتاد...
-آخه خوب اون زن خوشگله که تو کش... یعنی آخه اونجا خوب... نمیگن زن اونجا چیکار... نمیتونم بفهمم...
-ببین... اون چیزی که شماها بهش میگین جبهه چند قسمته... اولش خط مقدم و این حرفهاست... حالا خودمم دقیق وارد نیستم... تو هم که اصلا زبون نمیفهمی که بخوام برات توضیح بدم... اما اونجایی که من بودم خارج از شهر بود و حالت مقر داشت... یه ساختمان یه طبقۀ دراز بود با چند تا اتاق... یکیشو که از همه بزرگتر بود مثلا کرده بودن مطب من... اونهایی که زخمی میشدنو تا بخوان برسونن شهر که طرف صد تا کفن میپوسوند... برای همینم می آوردنشون پیش من تا یه خرده جمع و جورشون کنم بعد میفرستادن شهر... بعدشم اونجا پرستار زن هم داشتیم... برای همین هم این زنهای اسیرو به اسم مداوای سرراهی می آوردنشون اونجا که البته هیچکدومشون زنده نمیموندن... یعنی تا شب نمیرسیدن...
-یعنی کارت اینقدر بد بود؟
-من فقط دکترم... خدا که نیستم بخوام معجزه کنم... وقتی تو یه روز ۱۵۰ تا حیوون حشری میریزن سر زن بدبخت بعدشم آخریشون تو از خود بیخبری خفه اش میکنه... بعدم میان میگن بیا ببین این چرا نفس نمیکشه... خب مرده که نفس نمیکشه... انتظار داشتن زنه بعد از خفگی پاشه براشون عربی برقصه انگار... والله به خدا... کسخل هم کسخل های قدیم... حالا جالبیشم این بود که من باید تو جواز یارو علت مرگ رو اصابت گلوله یا خمپاره یا طبیعی مینوشتم... یکی نگاه نمیکرد بگه بابا این خمپاره اینهمه جا بود که بخوره و داغون کنه... اد رفت لای پای طرفو انتخاب کرد؟ یا مثلا برای طبیعی کسی نگاه نمیکرد ببینه این چرا رو گلوش رد دسته... هر کی هر کی بود دیگه...
-آخه به همین الکی؟ خانواده اش چی پس؟
-بشر... دارم میگم زنه افغانی بود... کدوم خانواده؟ اصلا معلوم نبود خانواده داره یا نه... طرفو همون شبونه میکردنش زیر خاک... تموم میشد میرفت... خلاصه... خبر مردن زنه در عرض سه سوت به گوش فرماندۀ محترم رسید... دردسرت ندم... منو داد دست چند تا از سربازا... اونا هم افتادن به جونم و تا اونجایی که میخوردم زدنم... بعد هم انداختنم تو یه اتاق و زندانیم کردن تا فرمانده هه سر فرصت بیاد ترتیبمو بده... اصولا طرفهای ما خلوت بود منظورم دشمن تا محدودۀ ما نیومده بود هنوز... اما تنها شانسی که من آورده بودم این بود که اون چند روزه عجیب زیر توپ و تانک دشمن بودن که انگار داشت پیشروی میکرد... حالا کیشو دیگه نمیدونم... فرمانده هه هی باید حواسش به همه جا میبود و سرش با گشت و گذار تو مناطق مختلف گرم بود... منو گذاشته بودن تو یه اتاق و منم منتظر سرنوشتم نشسته بودم که یکهو یکی از سربازا اومد دنبالم... اون و خمپارۀ دشمن با هم اومدن انگار... همینکه درو باز کرد اصلا باورم نشد... انگار خواب میدیدم... صحنه اونقدر غیر واقعی بود  که هنوزم فکر میکنم فیلمی چیزی بوده... چون بدجور کتک خورده بودم نا نداشتم بشینم. اونجایی که من روی نیمکت خوابیده بودم سمت راست من همون دیواری بود که سربازه درشو باز کرد و اومد تو و سمت چپم هم همون دیواری که یکهو نصف به بالاش اومد سمت سربازه... تا به خودم اومدم دیدم سربازه مغزش پاشیده تو دیوار و تنش اونطرفتر افتاده. منم اگه نشسته بودم نصف بالام میرفت با دیواره... پلاک و لباسشو با نهایت سرعتی که میتونستم با لباسای خودم عوض کردم و شدم کنان... گوشام سوت میکشید... انگار کر شده بودم. اوضاع سر و صورتم هم که داغون. هنوز خودمو تو آینه ندیده بودم اما اگه حتی پلک زدن هم اذیتم میکرد یعنی منظورشون از این نوع زدن فقط کشتنم بوده... خودمو به زور رسوندم بیرون... یه خمپارۀ دیگه دقیق خورد به همون اتاقی که توش زندانی بودم... خیلی از اونجا دور نشده بودم برای همین هم از شوک انفجار بیهوش شدم...
-پس یعنی تو دکتر نیستی؟!
-کی گفته؟
-خودت گفتی خوب؟ گفتی با اون سربازه پلاکتو عوض کردی...
-عزیزم... لباسمو عوض کردم... دانشمو که عوض نکردم... دکترم من...
-دکتر زنانی و زایمانی؟
-آره... نیست تو جبهه زائو زیاده... برای همون رفته بودم اونجا... تو اینقدر خنگی من متعجبم چه جوری تا اینجا زنده موندی اصلا...
-من از روی کارت که اینقدر خوبه میگم... همیشه داروهات حالمو خوب میکنه... گفتم شاید دکتر زنانی...
-تخصصم در اصل تو جراحی عمومیه... برای همونم تو جبهه کاربرد داشتم...
-اصلا برای چی رفتی؟
-چه میدونم... جو گرفته بود میخواستم تخم دو زرده بذارم... اتفاقا نامزد داشتم... نمیدونی چقدر دلم براش تنگ شده... گفتم قبل نکاحمون برم خدمت بلکه ازدواجمون ختم به خیر بشه... چه میدونم...خدمت به وطن و از این کس شعرا... بابام گفت نرو ها... نامزدم هم کلی گریه و التماس که نرو... منه خر رفتم...
-چه جوری اومدی اینجا؟
-وقتی تو یه بیمارستان تو آنکارا چشم باز کردم به گفتۀ پرستارا چند هفته بود که تو کما بودم... بعد از اینکه به هوش اومدم تا یه مدتی یادم نمی اومد که چی شده و من کی هستم... از رو پلاک گردنم بهم میگفتن کنان... منم فکر میکردم هستم خوب... تا اینکه یه شب همه چی یادم اومد... تازه اونجا بود که فهمیدم اوضاع خیلی خیطه... اگه بفهمن من زنده ام هم برای خودم بد میشه هم برای خانواده ام... همون شبونه باید در میرفتم... رفتم و از شانسم روپوش یکی از دکترها که روی صندلی مطبش جامونده بود با تگش کش رفتم... باورت نمیشه اگه بهت بگم این مردم عقلشون به چشمشونه... همون پرستارایی که تا دیروز از من پرستاری میکردن الان روپوش منو میدیدن دیگه به قیافه ام دقت نمیکردن... سلام آقای دکتر بود که میگفتن و رد میشدن... نزدیک در بودم که یکهو دو تا پرستار منو گرفتن که بدو بیا مریض اورژانسی داریم... دیدم اگه بگم نمیام مشکوک میشن واسه همونم باهاشون رفتم... اونجا بود که با اومیت آشنا شدم... پسرش انگار تو یه تصادف شدید بوده... همینکه دیدمش ترس و مرس و همه چی یادم رفت اصلا... ۸ ساعت بابام در اومد اما پسره رو نجاتش دادم... گائید منو کره خر... هر جاشو میگرفتیم یه جای دیگه اش خونریزی میکرد... خلاصه اومدم و خبر سلامتی پسرشو بهش دادم و از اونجا بود که با هم آشنا شدیم... گفت زیر دینمه منم دیدم چاره ندارم... قضیه رو بهش گفتم و اونم منو آورد اینجا و بهم کار داد...
پوزخند تلخی زد و ادامه داد:
-هر چند الان نمیتونم بفهمم این کارش پاداش بود یا مجازات...
-پس تو کنان نیستی؟
-نه...
-میتونم اسمتو بپرسم؟
-نه...
-چرا خوب؟
-تا الان داشتم گل لگد میکردم؟ گفتم که...
-به خدا به هیشکی نمیگم... قول میدم... بگو...
-آره جون خودت... با این اخلاق تخمیت کافیه یکی یه چیزی بگه تا همه دار و ندار منو بریزی رو دایره...
-پس اصلا برای چی به من گفتی اینارو؟
-اولا کی میخواد این قضیه رو باور کنه؟ بعدشم چون می دونم از اینجا بیرون نمیری... اما اسم فرق میکنه... داستان خودشم به این غیر قابل باوری زیاد دور نمیره... اما اسم چرا...
و به کبودی روی سینه اش اشاره کرد. دیدم راست میگه. این اواخر به من اعتباری نبود. قبلا ساکت و آروم بودم الان جیغ و دادم تمام مدت به آسمون بود. قبلا مهربون و خوش اخلاق بودم الان نمیشد منو با یه من عسل خورد. حق داشت خوب بیچاره.
-پس من چی صدات کنم؟
دوباره چشماشو بست و سرشو تکیه داد عقب.
-همون کنان خوبه... اگرم نمیخوای میتونی مثل همون قبل مثل کره خرها لگد بپرونی... میفهمم با منی...
لبامو جمع کردم و به هم فشار دادم که جلوی خنده امو بگیرم. اما نتونستم. نمیدونم چرا این چند دقیقه ای که اینجا گذرونده بودم حالم خوب بود. نمیدونم از گرما بود یا از اینکه میدیدم دکتر هم وضعش همچین از ماها بهتر نیست و به اجبار نمیتونه خانواده اشو ببینه... هر چی بود اثر مثبتی روی خلقم داشت.
-ببین! وقتی میخندی چقدر قشنگ میشی... چیه همیشه اونطوری عین برج زهرمار؟ اوووف... دارم خفه میشم... یک کم برم بیرون الان دوباره بر میگردم...
تا در با نگاهم بدرقه اش کردم. داشتم به حرفهاش فکر میکردم. یعنی هیچ جوری راه نداشت که بخواد برگرده؟ یا یه جوری خانواده اشو ببینه؟ مگه نمیگه دلش تنگ شده؟ نامزدش چی؟ هنوزم منتظره؟ بعدش یاد اون سربازه افتادم که میگفت کشته شد. اگه لباساشو با اون عوض کرده پس حتما همه فکر میکنن دکتر مرده... یعنی ممکنه دختره ازدواج کرده باشه الان؟ کنان... گفت اسمش کنان نیست... پس چیه؟ تا الان فقط دکتر بود اما نمیدونم چرا کک افتاده بود تو تنبونم که بفهمم اسمش چیه... اسمای ترکیه ای رو برای مردها زیاد خوب نمیشناختم برای همینم نمیتونستم چه اسمی به قیافه اش میاد. خواستم یکی دو تا اسم ایرانی انتخاب کنم اما به درد نمیخوردن. یعنی به این نمی اومدن. بیخیال شدم و سرمو گذاشتم رو زانوهام و حواسمو دادم به قطره های درشت عرق که از سر و گردنم جاری شده بود و میریخت روی حوله ها. راستی! اگه بدنم اینطوری گرم شده لرزش دستام چی؟ بهتر شده؟ اما وقتی دستامو جلوی چشمام گرفتم هنوزم میلرزیدن. انگار منبعش از سرما نبود. بلند شدم. حوله رو پهن کردم رو تخته ها و دراز کشیدم روش. عرق مثل رودخونه از تمام تنم جاری شده بود.
چقدر ما آدمها سرنوشتهای عجیبی پیدا میکنیم... یعنی اگه دکتر نرفته بود... اگه به حرف باباش و نامزدش گوش کرده بود و همونجا مونده بود الان چی در انتظارش بود؟ شاید یه زندگی مجلل... با یه زن خوشگل... به بچه های قد و نیم قد... شایدم نه... اما هر چی که بود صد در صد از سر و کله زدن با یه مشت روانی مثل من بهتر بود که... نه؟
-خوابی؟
چشمامو باز کردم و دوباره تو جام نشستم.
-نه... داشتم به تو فکر میکردم...
-دل به دل راه داره... منم اتفاقا داشتم به تو فکر میکردم...
اومد و نشست کنارم. بیش از حد نزدیک. بازوشو انداخت دور شونه ام. دستش رفت سمت کمر مایوش. ترسیده بودم. فکر کردم میخواد کاری بکنه باهام. اما از تو کمرش یه کاغذ کوچیک کشید بیرون و گرفت جلوی چشمام. ترکیم اونقدر خوب نبود که بخوام بفهمم چی نوشته. مخصوصا که نوشته خیلی ریز و نسبتا بدخط بود.
(راجع به خانواده ات تحقیق کردم. انگار میخوان قاچاقی برن تا ایتالیا. پدرت داره پول جمع میکنه. اگه به موقع بتونیم از اینجا فراریت بدیم میتونی با خانواده ات بری. اما نمیدونم کی کارشون درست میشه. میخوای باهاشون بری یا نه؟)
-البته که...!!!!!!!
دستشو به علامت سکوت گذاشت رو دماغ و دهنش. کاغذم بلعید. با چشمای از حدقه در اومده نگاهش میکردم. یعنی میشد؟ یعنی امکان داشت؟ یعنی میشد من دوباره؟ با تمام قدرت بغلش کردم و زدم زیر گریه. بازوهاش نشست دور شونه هام و آروم فرق سرمو بوسید.
-تو که اینقدر خوبی... پس چرا به سینان گفتی منو داغم کنه؟
-من به اون فقط گفته بودم نهایتا چند تا با کمربندش بزنه... اما روانی احمق نمیدونم چرا... البته نمیدونم چرا میگم هم... وقتی یکی زن خودشو با دخترشو بکشه دیگه ازش چه انتظاری داری؟
-سینان؟! زنشو! دخترشو؟!
-این چیزیه که اومیت میگه... من نمیدونم... شایدم فقط خواسته منو بترسونه... اما با سینان حواستو یه کم جمع کنی بد نیست...
بعد هم با انگشت اشاره اش از دهن تا شکمشو نشون داد. فهمیدم منظورش چیه. همون کاغذه. یعنی باید حواسمو جمع میکردم که مبادا کسی از این موضوع سر در بیاره. از خوشحالی اصلا برام مهم نبود کی تا الان چیکار کرده... فکرشو بکن! بابام! مامانم! فهیمه! عادل! خدایا! مرسی! مرسی! میدونستم تنهام نمیذاری! اونقدر خوشحال بودم که با خوشحالی گونۀ دکتر رو بوسیدم و تو دلم بخشیدمش...
...........................................................

هر شب میرفتم تو اون سونای خشک دکتر و یک نیم ساعتی مینشستم. حالا که امیدوار بودم وقرار بود برگردم پیش خانواده ام باید سالم میبودم. باید به خودم میرسیدم. حالا با یه دل پر امید برای سلامتیم تلاش میکردم. گاهی پیاده روی میرفتم تو حیاط. رنگ و روم هر چند پریده از قبل بهتر شده بود. دستام هنوز میلرزید و انگار خیال نداشت دست از سرم برداره اما مهم نبود. میدونستم وقتی برم پیش خانواده ام اونقدر ازم مراقبت میکنن که حالم خوب بشه. فقط این وسط دلم برای فاطما تنگ میشه. از طرفی هم از واکنش خانواده ام میترسیدم. یعنی قرار بود با من چیکار کنن؟ چه واکنشی از خودشون نشون میدادن یعنی؟ خوشحال میشدن از اینکه زنده ام؟ یا از اینکه من اینطوریم ناراحت میشدن؟ اما حتی اگه میکشتنم هم برام مهم نبود. با دست مهربون بابا و مامانم مردن و دیدن فهیمه و عادل به همه چیز می ارزید. بعدشم از اینجا میرفتیم. میرفتیم ایتالیا. خدایا یعنی میشه؟
هر کاری میکردم نمیتونستم آروم بمونم. چیکار کنم خوب؟ اولین بار بود که تو چندین ماه اخیر زندگیم خوشحال بودم. همه متوجه تغییر اخلاقم شده بودن انگار. مخصوصا اومیت. هر چند زیاد به روم نمی آورد اما معلوم بود فهمیده من یه  چیزیمه و با همیشه فرق دارم. موضوع اونقدر بزرگ بود که ته دلم غنج میزد که به یکی بگم. کی بهتر از فاطما. حتما برام خوشحال میشد. اما...
..............................................................................

اون شب برای شام رفته بودم پائین که شام بخورم. همه اونجا بودن. مثل همیشه. دو تا دو تا یا یکی یکی هر کی مشغول خوردن غذای خودش بود. روی میزو چیده بودن. انواع و اقسام غذا که با دیدنشون دهنم آب افتاد. اونایی هم که دو تا دو تا نشسته بودن هم با صدای خیلی ملایم با هم حرف میزدن. خیلی گرسنه ام بود. میخواستم برم ی بشقاب بردارم و برم پیش فاطما اما دقت که کردم دیدم فاطما نیست. چند روزی بود که فاطما رو ندیده بودم. اوایل میگفتم حتما کار داره. اون بر خلاف ما اجازۀ بیرون رفتن داشت. نمیدونم چرا به کسی راجع به ماها و وضعیتمون چیزی نمیگفت پس؟ اما الان دقت که کردم پینار هم نبود. این بود که به نگرانیم دامن زد. یعنی کجا بودن این دو تا؟ نه برای ناهار می اومدن نه شام. هم دلم برای فاطما تنگ شده بود هم میخواستم موضوع رو بهش بگم. میخواستم اگه بتونه اونم با ما بیاد. میخواست دکتر رو راضی کنم که سه تایی با هم فرار کنیم. واکنش مامان و بابام مهم نبود. اونم با ما می اومد ایتالیا و اونجا میرفت پی زندگیش. حتما باهاش ارتباطمو حفظ میکردم. اتاق فاطما بغل اتاق من بود. شمارۀ ۱۰. بیخیال گرسنگی شدم. از پله ها رفتم بالا و در زدم. بر خلاف همیشه یک کم طول کشید تا جواب بده.
-بیا تو...
-خوبی فاطما آننه؟ (به خواست خودش بهش فاطما آننه میگفتم. آننه یعنی مادر...)
دیدم رو تختش دراز کشیده و رنگش پریده اس. رو میز عسلی کنار تختش یه سری قرص و دارو تو شیشه های زرد رنگ بود. بعد هم سرمی رو که بالای تختش آویزون بود دیدم و نگاهم روی سیمش لیز خورد و رفت تا دست نحیفش. رنگش اونقدر پریده بود که ترسیدم. موهاشم به همریخته و شونه نزده بود. به نظرم میرسید که انگار خیلی هم لاغر شده باشه. تا حالا اینطوری ندیده بودمش. رفتم و پیشش نشستم. با دیدن وضعش اصلا یادم رفته بود چی میخواستم بگم.
-فاطما آننه؟ مسموم شدی؟
-انگار آره... اما چیزی نیست گلم... خوبم... نگران نباش...
-سرما هم خوردی؟ خیلی گرمی... تب داری؟ دکتر چی میگه؟
-نه... سرما نخوردم...
اشک تو چشماش جمع شده بود. نگاهش ترسیده بود. انگار یه چیزی رو داشت از من مخفی میکرد. این چند وقته دیگه اونقدر میشناختمش که بدونم داره دروغ میگه و اصولا دروغگوی بدی بود.
-هنوز چیزی بهم نگفته...
-چته خوب؟ جاییت درد میکنه؟
-شکمم درد میکنه... اینجام...
خواست بلند شه و نشونم بده اما انگار ضعیف تر از این حرفها بود که بتونه. بلند شدم که برم دکترو بیارم بالا سرش. اون میدونست چیکار کنه.
-یه دقیقه صبر کن برم دکترو بیارمش...
-آره برو... فقط... میای... بغلم؟
دستاشو باز کرده بود. رفتم و دوباره نشستم پیشش. منو محکم بغل کرد و سرمو بوسید و تو موهام زمزمه کرد.
-ملک... از خدا ممنونم که تو رو برام فرستاد...
-چرا اینجوری حرف میزنی؟ الان میرم دکترو میارم...
یه دفعه در دستشوئی اتاقش باز شد و دکتر خودش اومد بیرون. برگشتم سمت صدا.
-فاطما... به نظرم وقتشه بهش بگی... دیر یا زود قراره بفهمه...
متعجب به فاطما نگاه میکردم. منظورش چی بود؟ فاطما جواب داد:
-خودت... هر جور... صلاح میدونی...
-دختر جون...فاطما... سرطان کبد داره... تصمیم دارم نذارم بیشتر از این درد بکشه...
-منظورت چیه؟
-اون زنه یادته که راجع بهش برات تعریف کردم؟
-کدوم ز؟... نه!!!!!!
همون لحظه فاطما بالا آورد. یه مایع سبز رنگ و خیلی زیاد و همونطور هم ناله میکرد:
-خدایا... زبونم سوخت!!!!