جستجوی این وبلاگ

۱۳۹۶ تیر ۱۶, جمعه

باتلاق تنهایی (3)





بهنام مشغول چک کردن متن بود. جلوش وایستاده بودم و از خط های متوالی ای که با خودکار قرمزش زیر جمله هام می کشید ، مشخص بود که چقدر گند زدم. بدون اینکه چیزی بگه برگه رو گرفت جلوم. اومدم از دستش بگیرم که متوجه شدم محکم گرفته. این یعنی نگام کن. نگاش کردم. حتی می تونستم حدس بزنم شاید کمی از دست من ناراحت باشه. اگه اینجور نگران منه مقصر خودمم. اگه توقع داره که به عنوان یه پناه گاه روش حساب کنم ، مقصر خودمم. اما دوست ندارم بیشتر از این براش مزاحمت ایجاد کنم. بیشتر از این زندگی آشفته شو به هم بریزم. شاید از منیره جدا نشنن و به زندگی شون ادامه بدن. شاید بعد از جدایی از منیره ، آتنا بهترین گزینه برای بهنام باشه. اختلاف سنی کمتری دارن. بیشتر هم و می شناسن. برگه تو دستای جفتمون بود که آتنا وارد اتاق شد. بهنام دستش رو شل کرد و برگه کامل اومد تو دست من. اومدم برم بیرون که آتنا گفت: صورتت چی شده مهسا؟ اصلا اون روز چت شده بود؟ موهاتو چرا کوتاه کردی؟ اصلا این چه وضع کوتاه کردن بود؟؟؟ 
سوالای رگباری آتنا بیشتر زخم بود تا دلسوزی. هیچ دروغی تو ذهنم نداشتم که بهش بگم. به چشماش که به وضوح همیشه از دست من عصبانیه نگاه کردم و گفتم: چیز مهمی نیست آتنا خانم. قول میدم دیگه تکرار نشه. امروز وایمیستم و همه ی کارای عقب موندم رو انجام میدم...
تا غروب وایستادم و همه ی کارای عقب مونده رو انجام دادم. وقتی از ساختمون مجله اومدم بیرون سوز سرمای شدید ، بدنم و مخصوصا زخم پام رو به درد آورد. تاکسی گرفتم و رفتم باشگاه الهام. قبلا هم خیلی شده بود که بیام بهش سر بزنم. اکثر همکاراش می شناختنم. وارد شدم و رفتم روی سکوی کناری نشستم. الهام داشت خصوصی با یکی کار می کرد. دختری که داشت باهاش کار می کرد ، یه هو خورد زمین. فکر کردم الان الهام دستش رو دراز می کنه و کمک می کنه تا بلند بشه. اما این کارو نکرد...

چند روزی بود که اومده بودم تهران. دیگه نمی تونستم تو اون شهر باشم. دیگه جایی برای من نبود. تنها راه ممکن فرار از اون زندگی بود. به سختی شماره ی خالم رو گیر آورده بودم. هیچ وقت ندیده بودمش. فکر می کردم از دیدن من خیلی خوشحال بشه. اما کاملا معمولی و بی تفاوت رفتار کرد. انگار نه انگار که من یادگار خواهر کوچیک ترش هستم که دیگه تو این دنیا نیست. بهش گفته بودم به زودی کار پیدا می کنم و برای خودم خونه اجاره می کنم. نقطه عطف دیدن خاله ام فهمیدن چند نکته در مورد مادرم بود. مواردی که هیچ وقت کسی بهم نگفته بود. حتی پدرم. اینکه مادر من رو تو سن 16 سالگی به عقد یه مرد 45 ساله در میارن. اینکه مادرم چندین و چند بار از اون زندگی فرار کرده بوده. نهایتا هم اون مرد طلاقش میده. با پدرم آشنا میشه. میشه زن دومش. من و به دنیا میاره و چند ماه بعد خودکشی می کنه. البته قسمت خودکشی رو می دونستم. حتی دلیلش رو هم می دونستم. اینقدر تو سرم زده بودن که مثل نقش برجسته روی یک سنگ ، توی ذهنم هک شده بود. دیدن خاله ی بی تفاوت و بی روحم و فهمیدن شرایط سخت مادرم. بازم باعث نشد که بهش حق بدم. بازم باعث نشد که ببخشمش. هر چقدر که تنها بوده و شرایط براش سخت بوده ، حق نداشته پاش رو تو زندگی یه مرد متاهل با چند تا بچه بذاره و بذر نفرت و کینه رو بکاره. بعدشم همچین افتضاحی به بار بیاره و از ترس آبروش خودکشی کنه. ازت متنفرم مامان. چطور دلت اومد اینکارو با من بکنی. می دونی بعد از مردنت چی به سر من اومد؟ می دونی همون مردی که بهش پناه بردی و مثلا شد پدر من ، تو چشمام نگاه کرد و گفت: تو نطفه ی شوم هستی. تو حاصل نیرنگ مادر عوضیت هستی که من رو گول زد و وارد زندگیم شد. از روی دلسوزی قبولش کردم و بعد فهمیدم که چه شیطانیه. تو رو هم برام گذاشت که تا آخر عمر عذاب بکشم. یه شیطان دیگه برام گذاشت... مامان ازت متنفرم. مردی که دلش برات سوخت و کمکت کرد اینجور بهم گفت و باهام رفتار کرد. حالا ببین بقیه باهام چه کردن...
در به در دنبال کار می گشتم اما پیدا نمیشد. کلافه و سر درگم بودم. دوست داشتم تو زمینه ای که استعداد دارم کار پیدا کنم. یه روز پاییزی که حسابی خسته شده بودم. نا امیدانه داشتم مقدار پولی که برام مونده بود رو چک می کردم. دیگه آخراش بود. بی هدف راه می رفتم و ذهنم اینقدر درگیر بود که گودال جلوی پام رو ندیدم. خوردم زمین. کیفم یه طرف پرت شد و خودم یه طرف. اینقدر محکم خوردم زمین که از درد نتونستم بلند بشم. یکی دستم رو گرفت و کمک کرد تا بلند بشم. هر کی که رد میشد خط نگاهش به من بود. متوجه شدم کسی که کمک کرد یه دختر هستش. به آرومی بردم کنار دیوار و ازم خواست تکیه بدم. خودش رفت کیفم و وسایلی که از توش پخش شده بود رو جمع کرد. کیفم رو داد دستم و گفت: حواست کجاست دختر. اگه به سرت ضربه می خورد چی. بیشتر مواظب باش... ازش تشکر کردم. وقتی خواست بره ازش پرسیدم: ببخشید ایستگاه مترو کجا میشه؟؟؟ برگشت و بهم گفت: این اطراف متروش کجا بود. غریبی آره؟؟؟ از تو کیفم برگه ای که توش آدرس ها رو برای کار نوشته بودم نشونش دادم. به یکی از آدرسا اشاره کردم و گفتم: می خوام برم اینجا... یه نگاه به آدرس کرد و بعدش بهم گفت: اصلا می دونی الان کجا هستی و این آدرسی که می خوای بری کجاست؟؟؟ با تکون دادن سرم بهش فهموندم نمی دونم. یکمی نگام کرد و گفت: رنگ و روت پریده. امروز چیزی خوردی؟؟؟ بازم بهش اشاره کردم که نه... بعد از چند ثانیه مکث بهم گفت: دنبالم بیا... فکر کردم برای پیدا کردن آدرس می خواد کمک کنه. دنبالش راه افتادم. به خنده بهم گفت: فقط مواظب باش باز کله پا نشی. جلوتو قشنگ نگاه کن... از طرز گفتنش خندم گرفت. چند دقیقه ای راه رفتیم. وارد یه ساندویچی شد. تازه متوجه شدم که می خواد چیکار کنه. اومدم حرف بزنم که گفت: برو زودتر بشین اون گوشه تا کسی ننشسته. جاش خیلی دنجه. د برو دیگه چرا داری منو نگاه می کنی... نمی دونم چرا نتونستم جلوی درخواستش مقاومت کنم. به حرفش گوش دادم و رفتم نشستم. خودش هم بعد از سفارش دادن ، اومد جلوم نشست. با خجالت بهش گفتم: چرا اینکارو کردی؟ من پول دارم خودم... آدامس توی دهنش رو در آورد و انداخت توی سطل آشغال کنار میز. لبخند زد و گفت: مگه من گفتم پول نداری. خودمم گشنمه. حال کردم با تو غذا بخورم... بهش خیره شدم. یه دختر محکم به نظر می رسید. مدل حرف زدنش شبیه پسرا بود. صورت مستطیلی شکل و با چشمای درشت مشکی. ابروهاش رو خیلی ساده گرفته بود. در کل اصلا آرایش نداشت. بدون آرایش جذاب و زیبا بود. از قسمتی از موهاش که از زیر شالش بیرون زده بود ، مشخص بود که موج داره. قدش از من بلند تر بود. پاهای کشیده اش هم که تابلو بود. حتی وقتی که کمک کرد بلند بشم از قدرت دستاش و انگشتاش فکر کردم که یه آقا داره بهم کمک میکنه. حدسش برای اینکه پول غذا ندارم درست بود. غرورم اجازه نمی داد که برای وعده های غذایی پیش خاله ام باشم. پول هم که هرگز روم نمیشد ازش بگیرم. حتی احتمال می دادم بهم نده. مجبور بودم با محدودیت خرج کنم و فقط روزی یه وعده غذا بخورم. نمی دونم گشنگی یا شاید حس اعتماد به یه همجنس باعث شده بود راحت درخواستش رو قبول کنم. ناخواسته با ولع و سریع شروع کردم به خوردن ساندویچم. بهم نگاه می کرد و خندش گرفته بود. یه لقمه پرید تو گلوم. در نوشابه مو باز کرد و داد دستم. حسابی از دیدن این وضعیت من خندش گرفته بود. هنوز وسطای ساندویچش بود که من تموم کردم. با خنده بهم گفت: اسم من الهامه. اسم تو چیه؟؟؟ ضعفم رفته بود و حالم بهتر شده بود. بهش گفتم: اسم من مهساست... یه نگاه عمیق بهم کرد و گفت: تهران چیکار می کنی مهسا؟؟؟
بهش گفتم: اومدم برای کار. شرایط مالی خانواده خیلی ضعیفه. پدرم مریضه و از پس مخارج بر نمیاد. اومدم اینجا تا کار پیدا کنم و مستقل زندگی کنم... قیافش جدی شد و گفت: اینجا تهرانه دختر. چطور جرات کردی تک و تنها بیایی. اونم تو که همچین تیکه ای هستی. غریب هم هستی. یه لقمه حاضر آماده برای این جماعت گرگ صفت...
به خودم اومدم شدم دوست الهام. بهش گفتم: فعلا تو خونه یکی از اقوام دور هستم... جرات و اعتماد به نفس اینکه حقیقت زندگیم و شرایطم رو بهش بگم نداشتم. کلا روم نمیشد از خودم بگم. بعید می دونستم کسی درک کنه. البته می دونستم که اگه برای کار و یا خونه بگم مطلقه هستم ، رفتارا باهام عوض میشه. برای همین از اون شهر لعنتی و خراب شده فرار کردم. طعم برخورد با یه مطلقه رو خوب چشیده بودم. دوست داشتم همه فکر کنن که یه دختر مجرد هستم...
از صحبت های الهام متوجه شدم که اونم از بچگی سختی زیاد کشیده. پدرش سرطان داشته. مادرش برای کار می رفته خونه های مردم کار می کرده. از فشار کار زیاد یه شب سکته میکنه و می میره. الهام تو نوجوانی درس رو میذاره کنار و کار مادرش رو ادامه میده. تا اینکه پدرش هم می میره. تک و تنها میشه. خودش از خودش مواظبت میکنه. از کاراته خوشش می اومده. روزا کار می کرده و عصرا می رفته کلاس کاراته. اینقدر پیشرفت می کنه که خودش میشه استاد کاراته. تدریس کاراته می کنه و درآمدش هم از همین راه به دست میاره...
بعد از چند وقت الهام ازم خواست که برم پیشش. یعنی برم هم خونه ایش بشم. باورم نمیشد که داره بهم این درخواست رو میده. شوکه شده بودم. الهام تصمیم گرفته بود که از من محاظفت کنه. ازم حمایت کنه. هرگز فکر نمی کردم رابطه من و الهام به این درجه از صمیمت برسه که همچین تصمیمی برای من بگیره. عذاب وجدان داشتم که چرا بهش در مورد خودم دروغ گفتم. اما ترس از گفتن حقیقت و تبعاتش ، باعث شد این دروغ رو ادامه بدم و هر بار مجبور بشم دروغ های بیشتری بگم...

هر کاری کردم نتونستم برم طرفش. از همین راه دور خشم و عصبانیتِ توی وجودش رو می تونستم حس کنم. از باشگاه اومدم بیرون. شدت سرما هر لحظه بیشتر میشد. آسمون قرمز شده بود و بارش برف شروع شد. تا اومدم برسم خونه شدت بارش برف شدید تر شد. حسابی یخ زده بودم. سریع رفتم خونه و چسبیدم به بخاری. بعد از اینکه گرم شدم و لباسام رو عوض کردم ، برای خودم چایی ریختم و رفتم کنار پنجره. از پنجره ، ورودی آپارتمان مشخص بود. متوجه یکی شدم که نشسته روی سکوی آپارتمان رو به رویی. پیش خودم گفتم آخه کیه که تو این بارش برف نشسته. داشتم نگاش می کردم که یه هو سرش رو آورد بالا. انگار آدما وقتی یکی بهشون خیره میشه متوجه میشن. سریع خودم رو کشیدم عقب. مطمئن بودم که شناختمش. چرا باید تو این سرما و بارش بشینه؟!
چه انرژی و انگیزه ای من رو به سمت کمد لباس برد نمی دونم. حاضر شدم و خودم رو پایین آپارتمان دیدم. بازم من زودتر سلام کردم. پارسا از دیدن من خندش گرفت. لازم نبود حرف خاصی بین مون رد و بدل بشه. وقتی که شروع به قدم زدن کردم ، پارسا هم اومد کنارم و شروع کرد قدم زدن. فقط قدم می زدیم و هیچی نمی گفتیم. رسیدیم به خیابون اصلی. بارش برف باعث شده بود سرمای هوا کمتر بشه. پارسا گفت: بریم توی بلوار وسط خیابون... کمی داخل بلوار قدم زدیم. نگاهم افتاد به یه نیمکت که روش پوشیده از برف شده بود. پارسا فهمید و با دستش برفای روی نیمکت رو تمیز کرد. کاپشن چرمش رو در آورد و گذاشت روی نیمکت. زیرش یه تیشرت اندامی آستین کوتاه پوشیده بود. با تعجب بهش گفتم: داری چیکار می کنی؟؟؟ لبخند زد و گفت: بشین تا اینم برفی نشده... همینجور داشتم نگاهش می کردم که دستم رو گرفت و نشوندم... از تماس دستش با دستم ، دلم لرزید. چقدر دستش لطیف بود. چقدر لمسش لذت بخش بود. خودش هم نشست کنارم. معمولا اینجور موقع ها اکثر پسرا شروع می کنن چرب زبونی. غیر مستقیم و مستقیم از خودشون تعریف کردن. یا حداقل باید خط نگاهش به بدنم یا پاهام می بود. این چه جور پسریه آخه؟ چرا شبیه بقیه شون نیست. برعکس شده بود و این من بودم که نگاهم به بدنش بود. به ساعد دستش. به بازوش. به گردنش. رنگ پوستش سفید بود. نه از اون سفید برفی ها که آدم یه جوری بشه از دیدنش. یه سفید دوست داشتنی. چقدر چهره اش از نیم رخ قشنگ بود. بدون اینکه بهم نگاه کنه ؛ گفت: پات بهتره انگاری. دیگه لنگ نمی زنی...
-         هنوز درد میکنه. از لنگ زدن بدم میاد. سعی می کنم بهش توجه نکنم. تو همیشه اینقدر کم حرفی؟؟؟
-         خوبه که بهتری. نه اصلا. اتفاقا خیلی هم پر حرفم. امشب حس حرف زدن نیست...
-         اتفاقی برات افتاده؟؟؟
-         زندگی من همش اتفاقه. جای نگرانی نیست...
متوجه شدم که واقعا دوست نداره حرف بزنه. ترجیح دادم سکوت کنم و دیگه مجبورش نکنم که حرف بزنه. نیم ساعت دیگه نشستیم. دوباره سرما رفت تو تنم. اما پارسا انگار نه انگار که با یه تیشرته فقط. چه موضوعی اینقدر درگیرش کرده بود که حتی سرما هم براش مهم نبود؟ بهش گفتم: سردم شده. بریم کم کم... بهم گفت: سیگار می کشی؟؟؟ خندم گرفت و گفتم: تا حالا نکشیدم. اما خیلی دوست دارم یه بار امتحان کنم... بلند شدیم. کاپشنش رو گرفت تو دستش و با خنده گفت: چه گرم شده ماشالله... خندم گرفت. بهش گفتم: دست نزن برادر. مگه نشنیدی آخوندا می گن هر وقت یه خانم از جایی بلند شد تا گرمای بدنش هست ، درست نیست کسی بشینه. حالا گرفتی تو دستت و میگی گرمه... لبخندش تبدیل به خنده شد. جفتمون زدیم زیر خنده. چقدر باهاش احساس راحتی و امنیت می کردم. حتی از اون دلشوره ای که به خاطر علاقه ی بهنام گاهی وقتا سراغم می اومد ، خبری نبود. باورم نمی شد که بشه کنار یه مرد اینقدر بدون استرس بود. تو راه برگشت از یه سوپر مارکت دو تا نخ سیگار خرید. اینکه من با هر پُک چند تا سرفه می زدم هم سوژه خنده ی جفتمون شد... بلاخره برگشتیم به آپارتمان. قبل از این که ازش خدافظی کنم بهش گفتم: میشه شماره تو داشته باشم؟؟؟ از تو جیب شلوار جینش گوشیش رو برداشت. رمزش رو زد و داد دستم و گفت: شماره تو بگیر که شماره ام بیفته. بعد از گرفتن شماره ام ، گوشی شو بهش پس دادم و ازش تشکر کردم... به اسم "یک مرد تنها" تو کانتکت سیوش کردم. از اونجایی که متوجه شدم تلگرام داره. اولین پیام رو من بهش دادم و از بابت امشب تشکر کردم. جوابم رو داد. تا اومد که خوابم ببره همش تو فکر پارسا بودم...
چند روز گذشت. رابطه ام با پارسا در حد پیام ادامه داشت. چیز خاصی به هم نمی گفتیم. فقط در حد حال و احوال. مرهم شرایط سخت روحیم شده بود. سر کار با بهنام سر سنگین شده بودم. تصمیم گرفته بودم از زندگیش بیام بیرون و بیشتر از این درگیرش نکنم. هیچ وقت خودم رو در حد بهنام نمی دونستم. حتی احساس می کردم نکنه وجود من یکی از دلایل تصمیم جدایی قطعی همسرش باشه. از رفتارم و سرد بودنم ناراحت شده بود. روم نمی شد علنی بهش علت رفتارم رو بگم. گرچه گفتنش فایده نداشت. باید عمل می کردم. اگه احساسی به وجود اومده خودم مقصرم...

چند وقتی میشد که کارم تو مجله شروع شده بود. کلی انگیزه و انرژی داشتم. حتی تو خودم می دیدم که بتونم گذشته رو فراموش کنم. برای یه آینده خوب بجنگم و به دستش بیارم. کم کم حس می کردم دیدم به زندگی داره عوض میشه. حس می کردم می تونم آدما رو دوست داشته باشم. بهم ثابت شد هنوز هستن آدم های خوب تو این دنیای لعنتی. الهام بزرگ ترین تشویق کننده من شده بود. با اینکه می دونستم هیچ علاقه ای به هنر نداره اما مجله ای که توش کار می کردم رو می خرید. متن هایی که بهش می گفتم ویراستاری من هستش رو می خوند. گاهی وقتا به شوخی سر به سرم می ذاشت. از روحیاتش خوشم اومده بود. شرایط خوبم باعث شده بود بیشتر ببینمش. بیشتر بشناسمش. بعضی وقتا بهش خیره میشدم. به خنده می گفت: چته زل زدی؟ جن دیدی؟؟؟ تو جوابش می خواستم بگم "دوست دارم نگات کنم" اما روم نمیشد...
توی مجله اتاق مخصوص نداشتم. بهنام بهم گفت: همین کامپیوتر اتاق خودم از همه بیکار تره. از همین استفاده کن... همین باعث شد که همش با هم باشیم. از بهنام خوشم اومده بود. حس خوبی بهش داشتم. آدم رک و بی پرده ای بود. در عین حال مودب. سر مسائل کاری با کسی رو دروایسی نداشت. اگه کسی کارش رو درست انجام نمی داد یا بی کیفیت انجام می داد ، با متانت و خونسردی بهش تذکر می داد و می خواست که تکرار کنه کارش رو. می دیدم که بعضی دخترا با لوس بازی می خوان راضیش کنن که از اول کار رو انجام ندن. اما آدمی نبود که با این چیزا بلرزه...
 خیلی وقتا با اینکه جفتمون تو اتاق تنها بودیم اصلا بهم نگاه نمی کرد و غرق در کارش بود. اما بعضی وقتا که مشغول تایپ کردن بودم ، حس می کردم که داره نگام می کنه. حس بدی به نگاه کردنش نداشتم. حتی به روی خودم نمی آوردم که راحت تر بتونه نگام کنه. تو نگاهش هرزگی حس نمی کردم. نگاهش از جنس دوست داشتن بود. با رفتارا و نگاه های آتنا به بهنام خیلی زود متوجه احساسش به بهنام شدم. فهمیدم چرا از من خوشش نمیاد. اما برام اهمیت نداشت. حتی گاهی وقتا شیطنتم گل می کرد و عمدا جلوی آتنا سر صحبت رو با بهنام باز می کردم. حتی به بار جلوی آتنا به بهونه ی نشون دادن متن ، خودم رو تا جایی که میشد نزدیک بهنام کردم...
 خیلی زود همه جای مجله صحبت از من شد. همه از کارم راضی بودن. حتی از بخش های دیگه برام متن می آوردن...
یه بار تو اتاق تنها بودم. کار خاصی نداشتم. آتنا وارد شد و یه برگه گذاشت جلوم و گفت: تا ظهر آماده اش کن... برگه رو نگاه کردم و گفتم: این برای بخش سینماست... چشماش رو تنگ کرد و گفت: چه ربطی داره؟؟؟ خونسردانه بهش گفتم: برای انجام دادن کار بخشای دیگه باید خود استاد اجازه بدن...
اصلا  از حرفم خوشش نیومد. لحنش کمی عصبی شد و گفت: می بینی که فعلا استاد نیست. بعدشم وقتی استاد نباشه من اینجا مسئولم. وقتی می گم انجامش بده ، بدون بحث انجامش میدی...
از رفتارا و نگاه هاش عصبی بودم و یه جورایی ناخواسته می خواستم تلافی کنم. برگه رو گذاشتم کنار و گفتم: تا استاد نگه انجامش نمیدم... سرش رو تکون داد و گفت: که اینطور... با عصبانیت از اتاق رفت بیرون...
بهنام نزدیکای ظهر اومد. بعد از اینکه جواب سلام من رو داد بهم گفت: جریان بحثت با آتنا چیه؟؟؟ براش توضیح دادم. بدون اینکه عصبانی بشه و با همون لحن خونسردانه گفت: چطور به خودت اجازه دادی اینکارو بکنی؟ مگه من نگفتم در نبود من ، آتنا مسئول اینجاست؟؟؟ اومدم جواب بدم که نذاشت و گفت: محترمانه ازش عذرخواهی می کنی. امروز هم وایمیستی و کاری که گفته رو انجام میدی...
خیلی تو ذوقم خورده بود. خوب که فکر کردم واقعا بچگی کرده بودم. جوگیر شده بودم. از دست بهنام ناراحت نبودم. از دست خودم ناراحت شدم و حتی بغض کردم. دیگه جوابی ندادم. نشستم و کاری که آتنا آورده بود رو انجامش دادم...
شب که اومدم خونه حسابی پکر بودم. لباسم رو عوض کرده بودم و چایی به دست روی زمین نشسته بودم. خط نگاهم به گوشه ی اتاق بود. الهام از حموم اومده بود و داشت سرش رو خشک می کرد. بهم گفت: چته مهسا؟ چی شده؟؟؟ خیلی بی حوصله بهش گفتم: چیزی نشده... حوله شو انداخت کنار. فقط شورت و سوتین تنش بود. اومد کنارم نشست و گفت: بگو چی شده... نمی دونم این چه حسی بود که به الهام داشتم. چرا هر بار از جمله های امری استفاده می کرد ، جوابش رو می دادم. براش جریان رو تعریف کردم...
هر وقت ناراحت بودم و جدی حرف می زدم ، اونم نگاهش و چهره اش جدی میشد. هیچی نگفت. رفت یه تُشک آورد و پهن کرد. یه پماد یا کرم داد به دستم و گفت: چند وقت دیگه می خوام توی مسابقات شرکت کنم. امروز بعد از مدتها تمرین سنگین کردم. اینو باید بمالم به تنم تا گرفتگی عضلاتم کمتر بشه. باید همراه ماساژ باشه. دستام خسته اس. تو برام ماساژ بده...
دمر خوابید. رفتم کنارش نشستم. از گردنش شروع کردم. مشغول ماساژ گردن و کتفش بودم که گفت: این چه طرز ماساژ دادنه. محکم تر مهسا... سعی کردم محکم تر ماساژ بدم. نهایتا می دونستم زور دستام کمه و اونی که الهام می خواد نمیشه. بینمون سکوت بود. الهام سرش رو گذاشته بود رو دستاش. سکوت رو شکست و گفت: ازش خوشت اومده؟؟؟ از سوالش تعجب کردم و گفتم: از کی؟؟؟ خندش گرفت و گفت: از همونی که زده تو ذوقت... وقتی مطمئن شدم منظورش چیه ، خجالت کشیدم. نمی دونستم باید چی بگم. ترجیح دادم سکوت کنم. رسیده بودم به کمرش. پوستش از من سفت تر بود. یه هو لحن صداش جدی شد و گفت: چت شده دختر؟ چرا جواب نمیدی؟ دارم میگم دوسِش داری یا نه؟؟؟ به آرومی بهش گفتم: آره فکر کنم... برگشت و پماد رو از دستم گرفت و گفت: پاهام و خودم می تونم. اون ماساژ دادنت به درد خودت می خوره... خواستم بلند شم برم که گفت: کجا؟ بگیر بشین کارت دارم... مشغول ماساژ پای راستش شد و بهم گفت: چرا بهش نمیگی؟؟؟
-         فاصله سنی ما زیاده...
-         حرف الکی نزن. چه ربطی داره. اگه اینجوریه چرا ازش خوشت اومده؟؟؟
-         دوست داشتنِ یه طرفه است. تازه یه مسائلی هست که ترجیح میدم به این احساس توجه نکنم...
-         چرت و پرت نگو مهسا. یه جوری باهاش قرار بذار. اصلا تو قرار اولت منم باهات میام که استرس نداشته باشی. خیلی کنجکاوم این استاد جونت رو ببینم...
به من اصلا نگاه نمی کرد و مشغول ماساژ پاهاش بود. از نگاه کردن به الهام خوشم می اومد. دیدن بدن ورزشکاریش لذت بخش بود. دیدن رفتارا و حرکات مردونش حس جالبی داشت. محوش شده بودم که سرش رو آورد بالا و متوجه خط نگاهم شد. سریع نگاهم و گرفتم ازش. بهم گفت: چته خجالت می کشی نگاه کنی؟؟؟ به چشماش نگاه کردم و خندم گرفت. بهش گفتم: منظورت چیه؟ از چی خجالت بکشم؟؟؟ دستاش روی پاش ثابت شدن. بهم خیره شده بود. پوزخند زد و گفت: منظوری نداشتم. همینجوری گفتم... از نگاه سنگین و معنا دارش خجالت کشیدم. بلند شدم و رفتم تو آشپزخونه خودم رو مشغول کردم...
دلم برای خودم سوخت. خیلی وقت بود که خیلی از نیازهام رو توی خودم کشته بودم. اما این مدتی که روال زندگیم کمی نرمال و خوب شده بود ، خیلی از امیالم هم فعال شده بود. دلم محبت می خواست. دلم توجه می خواست. دلم دیده شدن می خواست. دلم سکس می خواست. دلم یه آغوش امن می خواست... دلم چیزایی رو می خواست که همیشه برام یه رویا بود و هست. حتی خواستگاری که به خاطر فرار از اون شرایط لعنتی بهش بله گفتم هم بهم اینا رو نداد. خیلی راحت وقتی که فهمید یک زن نازا هستم طلاقم داد. خیلی راحت با دو تا داد مجبورم کرد که مهریه ام رو ببخشم. این بود سهم من از یک رابطه. البته خوب می دونستم که خودم هم مقصرم. شوهرم رو برای فرار انتخاب کرده بودم. منم یه جورایی بهش خیانت کرده بودم. هیچ احساسی در کار نبود. هیچ عشقی در کار نبود. آخرین باری که دیدمش ازش معذرت خواستم. نمی دونم بخشیدم یا نه...
شب به خاطر حرفای الهام خوابم نمی برد. تشک هامون رو با فاصله می انداختیم. هر کدوم یه سمت اتاق. داشتم به سقف نگاه می کردم که الهام گفت: باهاش قرار بذار مهسا. قرار نیست اتفاقی بیفته که. حداقلش اینه یکمی بیشتر می شناسیش...
چند روزی گذشت و ذهنم درگیر بود. حتی چند تا از همکارا ازم می پرسیدن که چم شده. حسابی تو فکر بودم و خیره شده بودم به صفحه مانیتور. تمرکز نوشتن نداشتم. با صدای بهنام به خودم اومدم که گفت: چت شده مهسا؟؟؟ هول شدم. بهش گفتم: ه ه هیچی استاد. خوبم چیزیم نشده... همون نگاه خونسرد و آرامش بخش... بهم گفت: از بابت اون روز ناراحت نباش. تو کار این جور برخوردا پیش میاد. برات تجربه میشه...
-         نه استاد. اون روز بچگی از خودم بود. اگه هم ناراحتی ای باشه از دست خودمه...
-         نظرت چیه فردا شب شام مهمون من؟؟؟
قیافه ام به خاطر پیشنهادش عوض شد. خیلی خونسرد و معمولی این پیشنهاد رو داد. درست موقعی که الهام هم ازم خواسته بود که باهاش قرار بذارم. همچنان داشت نگاهم می کرد و انگار هیچ عجله ای برای شنیدن جواب نداره. حتی حس کردم از این جور نگاه کردنم خوشش اومده... بلاخره سکوت رو شکست و گفت: این دعوت یه قرار دوستی نیست مهسا. اسمش رو بذار یه قرار همکارانه... اومدم حرف بزنم که آتنا اومد تو اتاق. تا حالا زن به این زرنگی و تیزی ندیده بودم. از وقتی که بهنام به خاطرش با من اون رفتار رو کرده بود ، حسابی سر حال بود. بدون توجه به من شروع کرد با بهنام حرف زدن. دیگه موقعیت نشد که به بهنام جواب بدم. مجبور شدم با گوشیم براش پیام بنویسم: استاد میشه با دوستم بیام؟؟؟ نفهمیدم بهنام کی جواب داد. یعنی ندیدم کی گوشیش رو دستش گرفت. فقط جواب پیامش رو دیدم که نوشته بود: باعث افتخاره. ساعت و محل قرار رو برات پیامک می کنم...
نمی دونم چرا روم نمیشد به الهام بگم. اما بلاخره سر شب بهش گفتم... خندش گرفت و گفت: حالا چرا قرمز شدی. مگه چیکار کردی؟ یا قراره چیکار کنی؟ اگه سختته من باهاتون نیام. دوست دارم راحت باشین...  خیلی جدی بهش گفتم: نه باید بیایی. اینجوری اتفاقا راحت ترم...
این 24 ساعت مثل برق گذشت. استرس داشتم. نمی دونستم کارم درسته یا نه. من آخه تا حالا با هیچ مردی تو عمرم قرار نذاشته بودم. اولین آشنایی من با یه مرد تو یه مراسم رسمی خواستگاری بود. الهام بهم گفت: چیه موندی چی بپوشی؟؟؟
-         نه الهام. مگه قراره بریم مجلس عروسی که بمونم چی بپوشم. اتفاقا می خوام همین لباسی که باهاش میرم سر کار رو بپوشم...
-         وا این مسخره بازیا چیه. یه چیز درست تر بپوش. تو که چند دست لباس دیگه داری...
با اصرار الهام یه شلوار جین رنگ روشن و یه مانتو آبی رنگ که تازه خریده بودم ، پوشیدم. جفتمون اهل آرایش نبودیم. الهام فقط رژ لب دوست داشت. البته اونم گاهی میزد. بهم گفت: نه به اون روز اول کارت که خودتو کشتی جلوی آینه نه به الان...
سر ساعت سر قرار بودیم. احوال پرسی الهام و بهنام خیلی گرم تر و بهتر از اونی بود که تصور می کردم. الهام نشست عقب ماشین. منم خواستم بشینم عقب که با اخم بهم فهموند برم جلو بشینم. به ناچار بهش گوش دادم و رفتم جلو نشستم. بهنام گفت: خب تصمیم گرفتم انتخاب مکان با خودتون باشه. کجا بریم؟؟؟ من مونده بودم چی بگم. الهام گفت: ما دوست داریم سورپرایز بشیم... بهنام خندش گرفت و گفت: سعی خودم و میکنم...
اینقدری که بهنام و الهام با هم حرف زدن من حرف نزدم. من هنوز تهران رو کامل بلد نبودم و متوجه نمی شدم که داره کجا میره. انگار الهام متوجه شد و یه هو گفت: آقا بهنام من شوخی کردم. اینجا خیلی... بهنام حرفش رو قطع کرد و گفت: اصلا صحبتش رو نکنین لطفا...
یه رستوران خیلی خیلی شیک بود. از همون ورودیش مشخص بود. اسمش "لوشاتو" بود. بعدا فهمیدم که اینجا دربنده. یه فضای حدودا سنتی و مسحور کننده... من همون غذایی رو سفارش دادم که الهام سفارش داد. هنوز موفق نشده بودم خودم رو با جَو وقف بدم. الهام بعد از اینکه کمی با بهنام در مورد کار خودش حرف زد بهش گفت: از مهسا بگین. از کارش راضی هستین یا نه؟ خودش که هیچی نمیگه ورپریده... ناخواسته منم به بهنام نگاه کردم و منتظر جوابش بودم. لبخند همیشگی و گفت: قبل از اینکه از کارش بگم دوست دارم از خودش بگم... بدون اینکه پلک بزنه به چشمام خیره شده بود و ادامه داد: مهسا برای من نماد زیباییه. معصومیتش. انسانیتش. ساده دل بودنش. تواضعش. به جرات می تونم بگم تا حالا همچین دختری ندیدم. خیلی خوشحالم که سرنوشت من رو با زیبا ترین طرح خودش آشنا کرد...
مثل هیپنوتیزم شده ها بهش خیره شده بودم. این حرفا باعث شد بیشتر به هم بریزم. یه لحظه تو دلم به خودم گفتم: داری چیکار می کنی مهسا؟ داری چه گُهی می خوری کثافت. داری چه غلطی می کنی عوضی. تو دختر نیستی. تو یه مطلقه ی طرد شده ای. تو هیچی نیستی. اگه هر کسی گذشته ی مادر عوضیت رو بدونه عمرا طرف دخترش بیاد. فقط کافیه از خانوادت در موردت بپرسن. می فهمن که شاید هیچ فرقی با مادرت نداشته باشی...
وقتی اومدیم خونه الهام زد رو شونه ام و گفت: بابا طرف خیلی های کلاسه. زدی تو هدف. خوبم زدی. چرا امشب مثل منگلا بودی. ندیدی داره برات چیکار می کنه. دیگه باید چی می گفت بیچاره. تابلوعه که چقدر دوسِت داره...
چندین روز با خودم کلنجار رفتم. نمی تونستم تصمیم بگیرم. از نظر الهام کار تموم شده بود. یه شب که باز داشت ازم در مورد بهنام سوال می کرد ، بهش گفتم: اصلا تو چرا خودت تا حالا عاشق نشدی؟؟؟ قیافه اشو شیطون گرفت و گفت: کی گفته که نشدم؟؟؟
-         خب این گل پسر خوشبخت کیه که عاشقش شدی؟؟؟
-         کی گفته که پسره؟؟؟
گیج شده بودم و متوجه حرفش نشدم. با تعجب ازش پرسیدم: یعنی چی الهام؟ درست بگو... قیافه اش جدی شد. حتی شاید کمی غمگین شد. روش رو از من گرفت و گفت: هیچی مهم نیست. شاید اشتباهی عاشق شدم. هر کی هست من به دردش نمی خورم. ترجیح می دم بیخیالش شم... بهم فرصت و اجازه دوباره پرسیدن نداد و رفت دراز کشید که بخوابه... من هم اینقدر ذهنم مشغول بهنام بود که خیلی به حرفش دقت نکردم...
روزا همچنان می گذشت. جلوی رابطه خوبم با بهنام رو نمی تونستم بگیرم. به این رابطه وابسته شده بودم. طبق قرارم با الهام باید دنبال خونه می گشتیم. به سختی یه خونه گیر آوردیم که شرایط مالیش برامون عالی بود. یه آپارتمان امن و بدون مزاحم بود. از نظر الهام تنها مشکل نداشتن آسانسور بود...
وارد بهار شده بودیم. همیشه از بهار بدم می اومد. ماهی که توش به دنیا اومده بودم. اما حس می کردم این بهار خیلی خوبه. انرژی داشتم. حمایت ها و دل گرمی های الهام. محبت ها و توجه های بهنام ، باعث شده بودن که انرژی داشته باشم. داشتم چیزایی رو تجربه می کردم که هیچ وقت تجربه شون نکرده بودم...
برای هماهنگی یه متن باید می رفتم پیش حمید. بهم گفت: تو اتاق منتظر باش الان میام... نشسته بودم تو اتاقش. با اینکه سرم تو گوشیم بود اما ناخواسته صحبت های دو تا از همکار های آقای اتاق کناری رو می شنیدم. مثل همیشه که اصلا به حرفای مجاروم گوش نمی دادم ، سعی کردم به اینا هم گوش ندم. اما چند تا کلمه بس بود که کنجکاو صحبت شون بشم...
-         چت شده حسام؟ این چند وقت تو فکری پسر؟؟؟
-         یه موردی پیش اومده. خیلی ذهنم درگیرش شده. بد زمونه ای شده. تهران پر شده از دختر فراری...
-         آره اتفاقا دوستم تعریف می کرد یکیشون رو تور کرده بودن و یه هفته ای دل سیر حال کرده بودن باهاش. مفت و مجانی...
-         ببخشید علی جان. اما برای دوستت متاسفم. این نامردیه...
-         ای بابا جدی نگیر. خودشون تنشون میخواره...
-         بحث جدی گرفتن یا نگرفتن من نیست علی. اینا دخترای این مملکت هستن. ناموس همه مون هستن. اتفاقا چند روزه که یه دختر بی سر پناه رفته پیش داداشم و ازش خواسته بهش کار بده. داداشم با اینکه بهش نیازی نداشته ، موقتا بهش کار داده اما انگاری شبا جا و مکان درست حسابی نداره. اون موردی که خیلی تو فکرش رفتم همینه...
-         ای بابا چه سوسولی تو پسر. به داداشت بگو موقیعت و از دست نده و حالش و ببره...
از شنیدن این مکالمه عصبی شدم. اونقدر که دیگه طاقت نیاوردم و از جام بلند شدم. وارد اتاق کناری شدم و خیلی جدی گفتم: لطفا اگه شماره ی تماس این دختری که می گین رو دارین ، بدین به من. اگه نه یه جوری ترتیب بدین تا من ببینمش... دهن جفت شون از تعجب باز مونده بود. اون علی عوضی که فهمید همه ی حرفای کثیفش رو شنیدم ، خودش رو جمع و جور کرد و رفت. حسام از برخورد من به شدت جا خورده بود. کمی هول شد و گفت: ببخشید مهسا خانم اگه علی حرف زشتی زد...
-         خواهش می کنم. کسی که فالگوش وایمیسته نباید توقع ادب داشته باشه. لطفا اگه شماره ی دختره رو داری ، بهم بده. شاید بتونم کمکش کنم...
-         من ازش شماره ای ندارم مهسا خانم. اما چشم. بهتون قول میدم یه جوری بتونین باهاش تماس بگیرین. خدا خیرتون بده. اگه بتونین کمکش کنین ، لطف بزرگی بهش کردین...
هنوز دقیقا نمی دونستم که چی داره تو کلم می گذره. نمی دونم عصبی شدن از حرفای علی بود یا واقعا دوست داشتم به یه دختر بی پناه کمک کنم. شاید چون به خودم کمک شده بود ، دوست داشتم به نوعی برای یکی این کارو بکنم. ترجیح دادم تا تصمیم قطعی نگرفتم با الهام صحبت نکنم...
یک روز گذشت. وارد ساختمون مجله شدم که حسام جلوم سبز شد. ظاهرش خوشحال بود و گفت: مهسا خانم با داداشم صحبت کردم. شماره تماس دختره رو براتون گرفتم. البته با اجازه تون از داداشم خواستم که بهش بگه که یکی می خواد کمکش کنه... از این روحیه با معرفت و انسانی حسام خوشم اومد. بهش لبخند زدم و گفتم: مرسی. امیدوارم بتونم یه کاری براش بکنم... شماره ی دختره رو از حسام گرفتم. تا ظهر تو فکر بودم که بعد از زنگ زدن چطوری سر صحبت رو باهاش باز کنم. حتی بهنام هم متوجه تو فکر رفتنم شد و ازم پرسید: چی شده مهسا؟ خیلی تو فکری؟؟؟ هر وقت که باهام حرف میزد فرصت خوبی بود که نگاهش کنم. بهش گفتم: چیزی نشده استاد. برای یه کاری تردید دارم. تو فکر اینم که انجامش بدم یا نه... بازم از اون خیره شدن های آرامش بخش. اینقدر این نگاهش رو دوست داشتم که حتی قسمتی از موهام که تو صورتم ریخته بود رو حاضر نبودم جمع کنم که مبادا حتی یک ثانیه از نگاهش رو از دست بدم... از جاش بلند شد و اومد سمت میز من. دستاش رو روی میز گذاشت و به سمت من خم شد. کمی مکث کرد و گفت: اگه کار درستیه تو انجام دادنش تردید نکن...
بعد از ظهر موقع برگشتن ترجیح دادم قسمتی از مسیر رو پیاده برم. بلاخره کلی با خودم کلنجار رفتن به دختره زنگ زدم. بعد از چند تا بوق خوردن گوشی رو برداشت...
-         الو...
-         سلام. من همکار آقا حسام هستم. برادر صاحب کار شما...
-         عه سلام. ببخشید نشناختم...
-         اگه میشه و وقتش رو داری می خوام ببینمت...
-         من الان بیکارم. بفرمایین هر جا که گفتین میام...
باهاش یه جایی که جفتمون بلد باشیم قرار گذاشتم. قیافه اش از تُن صداش بچه سال تر بود. وقتی دیدمش خیلی سریع متوجه اوضاع داغون روحیش شدم. یاد روزای تنهایی خودم تو تهران افتادم. بردمش تو یه کافی شاپ و برای جفتمون نسکافه و کیک سفارش دادم. چشم و ابروش مثل صورتش کشیده بود. لاغر بود و حدس می زدم اینقدر لاغر بودنش به خاطر شرایط سختش باشه. نشسته بود رو به روم اما سرش پایین بود و هیچی نمی گفت. باید یه جوری باهاش سر صحبت رو باز می کردم...
-         اسمت چیه؟ چند سالته؟؟؟
-         اسمم مهدیسه. 24 سالمه...
-         دانشگاه تو تموم کردی؟؟؟
-         بله تموم شده...
-         کارت چیه پیش برادر حسام؟؟؟
-         یه مغازه کامپیوتر فروشیه. منو به عنوان فروشنده قبول کرده. البته بهم گفته موقتیه و نهایتا بهم نیازی نداره...
-         مرد خوبیه؟؟؟
-         بله خیلی آقاست...
-         حسام گفت مشکل جا و مکان داری؟؟؟
-         بله خانم. چند شب یواشکی تو خوابگاه دانشجویی یکی از دوستام خوابیدم. اما فهمیدن و دیگه رام ندادن. دیشب هم...
-         دیشب هم چی؟؟؟
-         تو پارک خوابیدم...
اعصابم خورد شد. می خواستم فریاد بزنم. این چه مملکتیه. این چه حکومتیه. این چه اعتقادیه. اینه سرنوشت یه دختر و زن بی پناه تو این مملکت خراب شده. تو فکر بودم که مهدیس گفت: ببخشید شما اسمتون چیه؟؟؟
-         اسمم مهسا ست. 27 سالمه. منم مثل خودت اینجا غریبم. غیر از این کوله که همراهته وسیله دیگه ای هم داری؟؟؟
-         بله دارم. تو مغازه گذاشتمشون...
-         اوکی پاشو بریم...
-         کجا بریم مهسا خانم؟؟؟
-         لازم نیست بهم بگی خانم. من و یکی از دوستام هم خونه ای هستیم. امشب رو بیا پیش ما تا یه فکر اساسی برات بکنم...
-         آخه مزاحمتون میشم...
-         نگران نباش. مزاحم نیستی...
الهام به گوشیم زنگ زد و دلواپس شده بود. بهش گفتم: دارم میام الهام. فقط یه مهمون همراه خودم دارم... پای گوشی خندید و گفت: به به مهمون. استاد جونه نکنه؟؟؟ صدام رو آروم کردم که مهدیس نشنوه و گفتم: نه بابا استاد کجا بود. یه دختره. حالا اومدم برات توضیح میدم...
وارد خونه که شدیم الهام و مهدیس رو به هم معرفی کردم. الهام از دست من خنده اش گرفته بود. وقتی که کشوندمش تو اتاق و به صورت کامل جریان رو گفتم ، خنده اش بیشتر شد. بهم گفت: مهسا باورم نمیشه عرضه ی این کارا رو داشته باشی دختر... از لحنش خودمم خندم گرفت و گفتم: خب حالا. بگو چیکارش کنیم. هیچ کس و نداره. دلم براش خیلی می سوزه... الهام قیافه اش جدی شد و گفت: اگه تصمیم داری پیش ما باشه باید با صاحب خونه صحبت کنیم. ندیدی چقدر تهدید مون کردن برای این خونه زپرتی. تازه مرادی هم هست... از این جواب حدودا مثبت الهام خوشحال شدم و رفتم رو به روش نشستم. دستاش رو گرفتم. تو چشمای درشت و مشکیش خیره شدم و گفتم: راضی کردن اونا با من...


ادامه دارد...


نوشته: شیوا







صدمین پست- یک سال گذشت


این دقیقا صدمین پست این وبلاگه. وتقریبا مصادفه با اولین سال ایجاد این بلاگ. یک سال قبل به امید پیدا کردن دوستان خوب و
 به امید نوشتن در ژانری که خیلی ها اون رو دوست ندارن ؛ و البته خیلی ها اون رو در خفا دوست دارن؛ این وب لاگ رو راه انداختیم. بعد یک سال حدود شصت هزار بازدید کننده داشتیم و اقلا 5 نویسنده فعال و چندین خواننده فعال. امیدورام بازم بتونیم این وبلاگ رو که برای خیلی ها مون حکم حیات خلوت خونه رو داره حفظ بکنیم و دوستهای بیشتر پیدا کنیم

خواننده های عزیز؛ ممنونم از اینکه داستانهای آماتوری ما رو خوندین و نظر دادین و همیشه تشویق کننده نوشتن ما بودید
شادی جان؛ امیدوارم به زودی خودت و دوباره پیدا کنی و به جمع ما بر گردی
شیوا جان مرسی بابت داستانهات؛ امیدوارم قدر این همه استعداد رو بدونی و هر روز در نوشتن بیشتر رشد کنی
کالیپسو عزیز. کم پیدایی ولی خوب. از اولش با ما بودی امیدوارم حوصله کنی و بازم برامون بنویسی
سوفی عزیز؛ تازه پیدات کردیم.بیشتر به ما سر بزن

کورش خان و استر عزیز همیشه کامنتهاتون مایه قوت قلب ما بود. بازم به ما سر بزنید
مهیا و مریم باورتون نمیشه ولی اگر نبودید درد مزمن تمام نمیشد. مرسی بابت قوت قلبی که می دادید
همه کسانی که به هر دلیلی به صورت ناشناس پیام دادید ازتون ممنونیم. گاهی یک کامنت ساده از طرف یه ناشناس یک نویسنده رو امیدوار به نوشتن می کنه

تشکر از همه
سیم آخر!

۱۳۹۶ تیر ۱۴, چهارشنبه

باتلاق تنهایی (2)




صبح که از خواب بیدار شدم از فشار پایین و ضعف زیاد ، حالت تهوع گرفته بودم. متوجه خون ریزی پام هم شدم که تُشک رو خونی کرده بود. هر کاریش می کردم خون ریزیش بند نمی اومد. میلم به خوردن هیچی نمی کشید. به سختی از جام بلند شدم. حفظ تعادلم سخت بود. به سختی رفتم دستشویی. نفهمیدم چطور حاضر شدم و صورت داغونم رو یکمی مرتب کردم. یه عینک آفتابی بزرگ که برای مهدیس بود رو برداشتم که کبودی صورتم کمتر دیده بشه. تا رسیدن به سر کارم مردم و زنده شدم. وارد ساختمون شدم و خوبیش این بود که برای رفتن به طبقه سوم لازم نبود از پله ها برم چون آسانسور داشت. سرم گیج می رفت. حالم اصلا خوب نبود. عرق سرد همه ی تنم رو گرفته بود. پیش خودم گفتم کاش میشد امروز رو نیام. اما به هیچ وجه امکانش نبود. به سختی این کار رو گیر آورده بودم. روزی که از روی آگهی اومدم اینجا ؛ تو خواب هم نمی دیدم که قبولم کنن...

یه مجله هنری. که همه ی شاخه های هنری رو شامل میشه. معروف ترین آثار رو به نقد می کشه. هر بخش برای خودش مجزاست.  با ناامیدی فرم استخدام رو پر کردم. تو چند ماه گذشته اینقدر از این فرم های استخدام پر کرده بودم که چشم بسته می تونستم پرش کنم. برای قسمت ویراستاری نیرو می خواستن. آقای جوونی که مسئول بررسی استخدام بود ، فرم من رو نگاه کرد. حرف تکراری همه رو زد و گفت: شما که هیچ سابقه کاری ندارین... از بس با همه بحث کرده بودم که "بلاخره باید از یه جایی شروع کنم یا نه" ، خسته شده بودم. تو مدتی که مشغول پیدا کردن کار بودم دو تا مورد بود که اگه می داشتم حل بود. اولیش سابقه کار. دومیش هم که مشخص بود غیر از شغلی که دارن بهم میدن ، چه خدمات و سرویس هایی باید بدم... با ناامیدی ، مسئول استخدام رو نگاش کردم و گفتم: درسته سابقه ندارم اما خواهشا ازم تست بگیرین. بهتون قول میدم از پسش بر بیام... با یه لحن بی تفاوتی بهم گفت: ما اینجا مسئول تست گرفتن و آزمایش نیستیم خانم. کار خیلی حساسه. باید یه آدم خبره و با سابقه باشه تا بتونه از پسش بر بیاد. با این حال من گزارش شرایط شما رو به معاونت اداری می دم. البته بعید می دونم شما رو قبول کنن...
دیگه داشتم کم می آوردم. خسته شده بودم. کلافه شده بودم. نزدیک بود گریه ام بگیره. سعی کردم خودم رو کنترل کنم و بهش گفتم: ازتون خواهش می کنم آقا. بهم یه فرصت بدین. اگه حتی یه ذره بد بودم ، قبولم نکنین. خواهش می کنم...
لحظه ای که داشتم ازش خواهش می کردم ، به غیر از خودش چند نفر دیگه هم توی اتاق بودن. دیگه غروری برام نمونده بود که بخوام نگرانش باشم. یا بخوام خجالت بکشم. باید هر طور شده یه شغل داشته باشم. اگه لازم باشه بازم خواهش می کنم...
آقای جوون مسئول استخدام در حالی که داشت با خودکارش بازی می کرد بهم نگاه کرد و بعد از تموم شدن حرفام و خواهش هام بهم گفت: خانم محترم چند بار بگم. متنی که شما ویراستاری می کنین ، قراره چاپ بشه. چطور میشه از شما تست گرفت. این موردی نیست که بشه براش ریسک کرد. لطفا بقیه رو منتظر نذارین. بفرمایین و اگه قبول شدین باهاتون تماس گرفته میشه...
هیچ روزنه ای نبود که بخوام بازم اصرار کنم. صدای غر زدن های بقیه که می خواستن فرم استخدامی پر کنن به گوشم رسید. بغضم رو قورت دادم و با ناامیدی از جام بلند شدم. سرم پایین بود و موقع بیرون رفتن سنگینی نگاه همه ی آدم های داخل اتاق رو روی خودم حس می کردم. دستگیره در رو که گرفتم توی مشتم صدایی از پشت سرم شنیدم که گفت: این خانم رو بفرستین بخش من. خودم ازش تست می گیرم. با مسئولیت خودم...
باورم نمیشد که دارم چی می شنوم. شاید اصلا منظورش من نیستم. اما آخه چند دقیقه پیش فقط من بودم که صحبت از تست گرفتن کردم. برگشتم و صاحب صدا رو نگاش کردم. یه مرد حدودا قد بلند و هیکلی. تیپش تو نگاه اول آدم رو یاد حمید فرخ نژاد می انداخت. یه کت و شلوار سرمه ای تنش بود. با یه پیراهن سفید. یه مرد میانسال که از لحن صداش مشخص بود که آدم با شخصیته. شایدم چون این جمله رو گفته از نظر من با شخصیته...
آقای جوون مسئول استخدام بعد از دیدن و شنیدن حرف این آقا از جاش بلند شد و گفت: سلام استاد. ببخشید حواسم نبود اینجا هستین. می فرمودین گوسفندی ، گاوی قربونی می کردیم. افتخار دادین سری به کلبه ی ما زدین استاد... آقایی که استاد خطابش کرد لبخندی زد و گفت: لطف داری شما. با یکی از دوستان ، ورودی مجله قرار گذاشته بودم. هوا گرم بود و ترجیح دادم تا بیاد مزاحم شما بشم که متوجه مکالمه شما و این خانم شدم. لطفا بفرستینش پیش من. خودم ازش تست می گیرم و اگه اوکی بود می فرستشم برای مراحل پذیرش...
آقای جوون مسئول استخدام بدون هیچ اعتراضی قبول کرد و به من گفت بشینم تا بهم بگه کجا برم. آقایی که استاد صداش زد با تشکر از آقای جوون خدافظی کرد و رفت. نشستم و باورم نمیشد که همچین فرصتی قراره بهم داده بشه. از خوشحالی نمی تونستم لبخند روی لبام رو مخفی کنم. بقیه افرادی که برای استخدام اومده بودن شروع کردن پچ پچ کردن. پوزخند معنا دار یکی از دخترا رو دیدم. اما برام مهم نبود. من هر طور شده باید از این فرصت استفاده کنم. بلاخره همه شون فرم هاشون رو پر کردن و رفتن. آقای جوون رو به من گفت: خیلی خوش شانس هستین. استاد همایون خودشون شخصا خواستن که ازتون تست بگیرن. وگرنه روال اداری اینجا همچین موردی رو نداره... با هیجان ازش پرسیدم: اسمشون همایون هست؟؟؟  خندش گرفت و گفت: نخیر. استاد بهنام همایون. فامیلیشون همایون هست...
تا ظهر صبر کردم. آقای جوون بعد از یک تماس ، رو بهم گفت: استاد امروز کلا سرشون شلوغه. گفتن که فردا سر ساعت 9 صبح پیش شون باشین. من بهتون یک کارت عبور موقت میدم که برای وارد شدن به بخش اصلی مجله مشکلی نداشته باشین. فردا دیگه لازم نیست بیایین پیش من. فقط سر وقت اونجا باشین که استاد به شدت وقت شناس هستن...
وقتی برگشتم خونه ، الهام هنوز نیومده بود. دل تو دلم نبود که جریان رو بهش بگم. وقتی اومد پریدم بغلش و گفتم: بلاخره یه جا قراره ازم تست بگیرن. اگه اوکی باشم میرم سر کار... الهام حسابی از این حرف من خوشحال شد و گفت: دیدی گفتم بلاخره موفق میشی. باید دقیق برام همه چی رو تعریف کنی... با کلی ذوق و شوق همه ی جزیات رو براش تعریف کردم. الهام با هیجان و خوشحالی به حرفام گوش داد. بعد از تموم شدن حرفام کمی سکوت کردم و گفتم: اگه موفق بشم دیگه می تونم تو کرایه و خرجی خونه کمک بدم. این چند ماه خیلی بهت زحمت دادم...
الهام لُپ کمی سرخ شده از خجالتم رو کشید و گفت: صد بار بهت گفتم اصلا بهش فکر نکن. تو فکر اینم که تا چند ماه دیگه که قرار داد اینجا تموم شد عوضش کنیم. انگاری می خواد هم کرایه و هم پول پیش رو بالا ببره. بعد از مشخص شدن کارِت ، باید حسابی بگردیم و یه خونه با کرایه مناسب تر پیدا کنیم... از خوشحالی اصلا خوابم نمی برد. الهام چند بار بهم گفت: بگیر بخواب دختر. فردا قراره تست بدی. باید تمرکز داشته باشی...
فکر کنم نهایتا دو ساعت خوابیدم. صبح زود با کلی انرژی بیدار شدم. اول رفتم حموم. دیروز هم قیافه و هم تیپم داغون بود. خیلی وقت بود انگیزه تیپ زدن پیدا نکرده بودم. دوست داشتم با کلاس تر از دیروز به نظر بیام. موهای لَخت و مشکیم خیلی نیاز به شونه نداشت. بعد از خشک شدن با یه دور بُرس زدن صاف میشد. فَرق از وسط باز کردم. عمدا یه قسمت از موهای طرف چپ رو داخل کش مو نبردم. اینکه گاهی وقتا می اومد توی صورتم رو دوست داشتم. یه شال زیتونی رو داشتم روی سرم امتحان می کردم که الهام با صدای خواب آلود گفت: کسخل خانم اول شلوار و مانتو بپوش و بعد شال تست کن. با شورت و کُرست داره تست شال می کنه. خدا شفات بده... خندم گرفت و رفتم از تو لباسام یه ساپورت سبز روشن و یه مانتو سبز لجنی انتخاب کردم. پوشیدمشون و به الهام گفتم: حالا اینا به این شال زیتونی میاد. خیلی اهل آرایش نبودم و همیشه به یه خط چشم ساده پسنده می کردم. اما هوس کردم رژ لب هم بزنم. یه رژ لب قرمز از رژ لبای الهام برداشتم. به خودم تو آینه نگاه کردم. از دیدن خودم لبخند زدم و ترجیح دادم برای حفظ اعتماد به نفسم کمی به خودم و ظاهرم مغرور باشم. از الهام خدافظی کردم و یه کفش اسپورت سفید پام کردم و زدم بیرون...
وارد ساختمون مجله شدم. یادم اومد که اون آقای مسئول استخدام اصلا به من نگفت که دقیقا باید کجا برم. رفتم دفترش که بسته بود. همینطور چشم انداختم تا بلاخره از یه خانمی که دیروز هم دیده بودمش و مطمئن بودم از کارکنای مجله هست ، محل دفتر استاد همایون رو پرسیدم. باید می رفتم طبقه سوم. یه نگهبان کارت ورودم رو چک کرد و بعد اجازه داد سوار آسانسور بشم. استرس و هیجانم هر لحظه داشت بیشتر میشد. اگه قبول نمی شدم چی. باید قوی باشم. باید خونسرد باشم. در آسانسور باز شد. اصلا اون چیزی نبود که فکر می کردم. یه سالن یه سره که با پارتیشن ، اتاقها از هم مجزا شده بود. قسمت بالای پارتیشن ها شیشه ای بود و همه ی اتاقا دیده میشد. همه مشغول کار بودن و چند نفر بین اتاقا در حال رفت و آمد. چند قدم لرزون برداشتم و به اولین نفری که رسیدم ازش محل دقیق استاد همایون رو پرسیدم. بهم گفت: باید بری آخر سالن...
استرسم هر لحظه بیشتر میشد. دوست نداشتم برسم آخر سالن. حدودا کیفم رو بغل گرفته بودم و قدم هام رو کوتاه و آهسته برمی داشتم. بلاخره رسیدم و متوجه شدم بزرگ ترین اتاقه و سر درش نوشته ریاست بخش نقاشی و عکاسی... آخرین نفس عمیقم رو کشیدم و با اینکه در اتاق باز بود با انگشتم چند تا ضربه بهش زدم و گفتم: سلام...
استاد که پشت میزش نشسته بود و مشغول خوندن یه برگه بود سرش رو آورد بالا. بعد از اینکه جواب سلام من رو داد سریع سرش به سمت ساعت رو میزیش رفت. خیالم راحت بود که سر ساعت رسیدم. سرش رو به علامت تایید تکون داد و ازم خواست که بشینم. دور اتاقش دو تا میز دیگه و چند تا مبل مهمان بود. رو یکی از مبلا نشستم...
بعد از اینکه نشستم با یه لحن خیلی مودبانه و خونسرد بهم گفت: بهنام همایون هستم. اینجا هم بخش نقاشی و عکاسی مجله است. مفتخرم که اینجا در خدمت همکارای عزیزم هستم. امیدوارم شما هم به جمع ما اضافه بشین... منم سعی کردم خیلی مودب باشم و بهش گفتم: ممنونم آقا بهن... ببخشید استاد همایون. منم امیدوارم موفق بشم... لبخند محوی روی لباش نشست و از جاش بلند شد. متوجه شدم که چند تا برگه دستشه. اومد سمت من و داد به دستم. نشست کنارم و گفت: ازتون می خوام که این رو ویراستاری کنین. از اونجایی که تازه کار هستین سعی کردم یه متن سبک و غیر تخصصی بهتون بدم. یه مقاله روون و ساده در مورد استعداد شناسی نقاشی در کودکان هستش. اگه با نوشتن راحت ترین بهتون قلم و کاغذ بدم. اگه با تایپ راحت تر هستین که کامپیوتر هست و می تونین شروع کنین...
چقدر خونسرد و آروم بود. اصلا از برخوردش و لحنش مشخص بود که یه کاره ای هست. اون همه استرسم به خاطر همین رفتار آرامش بخشش از بین رفته بود. آروم تر شده بودم و بهش گفتم: با تایپ راحت ترم و اگه میشه...  با دستش به سمت یکی از میزها که کامپیوتر روش بود اشاره کرد و گفت: راحت باشین... کیفم رو گذاشتم رو مبل بمونه و کاغذا رو گرفتم دستم و رفتم نشستم پشت میز کامپیوتر. صفحه ورد رو باز کردم و تصمیم گرفتم قبل از هر کاری یه دور کامل متن رو بخونم...
اینقدر سعی در با دقت خوندن متن داشتم که نفهمیدم بهنام کی از اتاق رفت بیرون. فقط وقتی که یه دور کامل خوندم و سرم رو بالا آوردم ، فهمیدم نیست. با تمرکز کامل شروع کردم به تایپ کردن... تو حین تایپ کردن آبدارچی چند بار برام چایی آورد که متوجه شدم بهنام ازش خواسته. کولر گازی دقیقا رو به روم بود و خوردن چایی تو این شرایط خیلی انرژی بخش بود و هم خستگیم رو می برد...
تا نزدیکای ظهر تمومش کردم. مطمئن بودم بهتر از این نمی تونستم درش بیارم و این همه ی توانم بود. مشغول مرور مجدد متن بودم که بهنام همراه یه خانم وارد اتاق شدن. اومدم از جام بلند بشم که بهنام گفت: اینجا کسی برای کسی بلند نمیشه. راحت باشین. ایشون آتنا خانم هستن. مسئول طراحی گرافیکی بخش عکاسی و نقاشی...
با دقت به آتنا نگاه کردم. سنش می خورد از من بیشتر باشه. چهره ی جا افتاده و جدی ای داشت. مهم تر از همه نگاه نافذش بود. چنان با دقت داشت نگام می کرد که هول شدم. بهش سلام کردم و رو به بهنام گفتم: من کارم تمومه استاد... متوجه پوزخند آتنا بعد از گفتن کلمه استاد شدم. سعی کردم بهش توجه نکنم و فقط به بهنام نگاه کنم. بهنام رفت پشت میز خودش نشست و گفت: لطفا یه پرینت ازش بگیر. اونجا نمی خونمش. از پشت کامپیوتر نشستن متنفرم... با گفتن چشم یه پرینت از متن گرفتم و بردم دادم به دستش. نگاهش به برگه بود و با دقت داشت می خوند. دوباره استرس و دلشوره بهم حمله کرده بود. نگاه سنگین آتنا هم بهش اضافه شده بود. با اینکه بهنام ازم خواست بشینم اما طاقت نداشتم. نمی تونستم بشینم. منتظر بودم تموم کنه و نظرش رو بگه...
حدود یه ربع طول کشید تا همه شو خوند. اصلا از چهره اش نمیشد تشخیص داد که نظرش چیه. خوشش اومده یا نیومده. دل تو دلم نبود. بلاخره برگه رو تمومش کرد و گذاشت رو میز. دیگه داشتم از استرس بالا می آوردم. رو کرد به آتنا و گفت: همینو بدین برای چاپ. تو ستون مقاله های عمومی...
یه کاغذ یاد داشت برداشت و یه چیزی نوشت. گرفتش به سمت من و گفت: اینو ببرین پیش همون آقایی که دیروز پیشش بودین. به جمع ما خوش اومدین...
من هنوز تو شوک حرفاش بودم. گیج بودم و باورم نمی شد که دارم چی می شنوم. آتنا با یه لحن متعجب گفت: مطمئنی بهنام؟ یعنی بره برای چاپ؟؟؟ بهنام خیلی خونسرد تکیه داد به صندلیش و گفت: بهتر از این نمیشد درش آورد. قطعا می تونه بره برای چاپ... رو کرد به من و گفت: شما چرا وایستادین؟ مگه نشنیدین چی گفتم؟؟؟
-         ب ب بله. شنیدم. چ چ چشم. الان میرم. م م منون...
از شوکه شدن و هول شدن من خنده اش گرفت. تا دم در رفتم و یادم اومد که کیفم رو برنداشتم. برگشتم کیفم رو بردارم که نگاه جدی و حتی کمی خشن آتنا رو روی خودم حس کردم. اما اینقدر خوشحال و ذوق زده بودم که حد نداشت. نفهمیدم چطوری خودم رو به طبقه پایین رسوندم. نزدیک دو ساعت طول کشید. باهام یه قرار داد یه ساله بستن و توضیح دادن که اگه پایان قرار داد از روند کارم رضایت داشتن با قرار داد 5 ساله تمدید می کنن. قرار شد از فرداش ساعت 8 مجله باشم و کارم رو رسما شروع کنم...

وارد اتاقم شدم و صبرم نبود تا زودتر بشینم. حالت تهوع و ضعفم هر لحظه داشت بیشتر میشد. عینکم رو برداشتم. با روشن کردن سیستم سعی کردم مثلا خودم رو مشغول نشون بدم. صفحه مانیتور رو تار می دیدیم. حتی گذر زمان هم از دستم در رفته بود. نفهمیدم چقدر گذشت که با صدای حمید (یکی از کارکنان مجله) به خودم اومدم که بهم گفت: مهسا خانم. استاد همایون کارتون دارن... تو این شرایط لعنتی همین رو کم داشتم. حتی توان و انرژی بلند شدم هم نداشتم. دستم رو به میز گرفتم و به سختی بلند شدم. از اتاقم اومدم بیرون. همه چی تار بود. همه ی صداها گنگ بود. شبیه هم همه ی داخل حموم. من رو یاد حموم عمومی ای که نامادریم بچگی هام می برد انداخت. پدرم داشت خونه رو تعمیر می کرد و حموم خونه قابل استفاده نبود. تو نوبت حموم های نمره می نشستیم تا نوبتمون بشه. همیشه من رو می نشوند روی سکوی رخت کن. همه رو که می شت بعدش نوبت من میشد. ازم می خواست که خودم رو کیسه بکشم. بهم غر می زد که چرا آروم می کشم. یه بار داشتم پام رو کیسه می کشیدم. از عصبانیت اینکه دارم آروم می کشم پام رو محکم کشید سمت خودش. تعادلم رو از دست دادم. سرم خورد به لبه ی سکوی حموم. گریه ام گرفت. موهام رو گرفت توی مشتش و سرم داد زد که کولی بازی در نیارم. فیلم بازی نکنم. وقتی دست مشت شدش تو موهام خونی شد ، متوجه شکستی سرم شد. اما بازم شروع کرد به غر زدن...
هر چی قدم می زدم به دفتر بهنام نمی رسیدم. هر لحظه همه جا بیشتر تار میشد. سرگیجه ام شدید شد. دیگه نفهمیدم چی شد و کِی بی هوش شدم... توی آمبولانس یه لحظه به هوش اومدم. متوجه ماسک اکسیژنی که جلوی دهنم گذاشتن شدم. دوباره بی هوش شدم. وقتی به هوش اومدم اولین نفری رو که بالا سرم دیدم بهنام بود. هنوز تار می دیدم. نمی تونستم تشخیص بدم که الان قیافه اش چه شکلی شده. اما صداش رو شنیدم که گفت: چه اتفاقی افتاده مهسا؟ کی باهات اینکارو کرده؟ زخم پات کلی خون ریزی کرده بود. دکتر میگه حتی داشته عفونت می کرده. ده تا بخیه خورد. صورتت هم داغونه. بدنت هم کبوده. چی شده مهسا؟ زودتر بگو کی اینکارو کرده؟؟؟
لبام توانایی جواب دادن بهش رو نداشت. سعی کردم حرف بزنم. نمی تونستم بلند حرف بزنم. صدام انگار از ته چاه می اومد. بهنام برای اینکه بشنوه چی دارم می گم سرش رو آورد نزدیک تر. اینقدر که میشد قیافه درهم و نگرانش رو تشخیص داد. بهش گفتم: کسی باهام کاری نکرده. کار خودمه... این اشکای لعنتی تموم شدنی نبودن. بعد از دیدن قیافه مات و مبهوتش چند قطره اشک به آرومی از کنار چشمم سرازیر شد... چشمام رو بستم. دوست داشتم بخوابم...
بازم نفهمیدم چند ساعت خوابیدم. اما موقعی که بیدار شدم انگار حالم بهتر بود. سِرم هایی که بهم تزریق کرده بودن حالم رو بهتر کرده بود. اون حالت ضعف و سرگیجه خیلی بهتر شده بود. از بهنام دیگه خبری نبود. از پرستاری که اومد شرایطم رو چک کنه پرسیدم که آقای همراه من کجاست؟؟؟ گفت: وقت ملاقات بود که اجازه داشت اینجا باشه. الان دیگه نمی تونه بیاد. فقط اگه یه همراه خانم داری می تونه بیاد... به خاطر مُسکن هایی که بهم زدن تا صبح خواب بودم. صبح حالم خیلی بهتر شده بود. حتی می تونستم راه برم. دکتر ویزیتم کرد و اجازه ترخیص داد. مسئول بخش بهم گفت: اگه از کسی شکایت دارین مامور ظهر میاد... بهش گفتم: نه از کسی شاکی نیستم... بهنام همه ی کارای ترخیص رو کرد. برام لباس تمیز آورده بود...
سوار ماشینش شدم. اولین خیابون رو که رد کردیم ؛ بهم گفت: راستشو بگو مهسا. جریان چیه؟؟؟  سرم رو انداختم پایین و بهش گفتم: بهتون راستش رو گفتم. نگران نباشین استاد. چیز مهمی نیست... یکمی مکث کرد و گفت: چرا الهام گوشیش رو جواب نداد؟؟؟ شنیدن اسم الهام به مراتب دردناک تر از شرایط بد جسمیم بود. به آرومی بهش گفتم: الهام از پیش من رفته. دیگه با هم رابطه نداریم... ماشین رو با یه ترمز شدید زد کنار. هیچ وقت بهنام رو عصبانی ندیده بودم. اصلا باورم نمیشد که بهنام بتونه عصبانی هم بشه. با عصبانیت بهم گفت: اینم اصلا مهم نیست. الهام یه هو از پیشت میره. تو هم یه هو تصمیم می گیری بزنی خودت رو درب و داغون کنی. یه هو تصمیم می گیریم موهاتو کوتاه کنی. همه ی اینا اصلا مهم نیست. خیلی هم طبیعیه...
نمی دونستم چی باید بهش بگم. آخه چی بهش می گفتم. سرم همچنان پایین بود. دستام رو بین پاهام گذاشته بودم و سکوت کرده بودم. یه لرزش نا خواسته وارد بدنم و سرم شده بود. یاد آوری شرایطی که توش بودم حالم رو هر لحظه بد تر می کرد. بهنام چند دقیقه در سکوت به نیم رخ من خیره شد. بدون اینکه حرفی بزنه راه افتاد... فهمیدم داره میره سمت خونه خودش. بهش گفتم: استاد لطفا من رو برسونین خونه خودم... بهم گفت: بذارمت اونجا که باز کار دست خودت بدی؟ منیره خونه است. پیشش باش. من تا شب بر می گردم... بدون اینکه فکر کنم به حرفی که می خوام بزنم ؛ بهش گفتم: لطفا من رو ببرین خونه خودم استاد. فکر نکنم به صلاح باشه پیش همسرتون برم. اونم همسری که در شرف طلاق هستین... یه نفس عمیق کشید و گفت: پس بریم خونه ی آتنا. بهش می گم سر کار نیاد و مواظبت باشه... خیلی جدی بهش گفتم: خودتون بهتر از من می دونین که چه منیره خانم که داره از شما جدا میشه و چه آتنا که عاشق شماست. هیچ کدوم از من خوششون نمیاد. لطفا نگران نباشین استاد. اتفاقی برای من نمی افته...
تا حالا هیچ وقت بهش نگفته بودم که آتنا عاشقشه. یعنی از دهن من این رو هرگز نشنیده بود. همیشه خودم رو به نفهمیدن این موضوع می زدم. خوب می دونستم که دارم با حرفام ناراحتش می کنم. اما قطعا رفتن پیش هر کدوم از این دو نفری که گفت ، شرایط رو بدتر می کرد. چاره ای جز گفتن صریح شرایط نداشتم...
بدون اینکه حرفی بزنه مسیر رو عوض کرد. تا رسیدیم خونه هیچ حرفی بین مون رد و بدل نشد. وقتی اومدم از ماشین پیاده بشم ؛ بهم گفت: چطوری می تونم اینجوری تنها ولت کنم؟؟؟
بلاخره یه ذره شهامت پیدا کردم و مستقیما بهش خیره شدم. حرفی نداشتم بزنم. چقدر چهره اش نگران و ناراحت بود. حتی کمی درمونده بود. از دیدن درموندگی مردا خوشم نمیاد. مردا نماد قدرت و تکیه گاه هستن. نباید هیچ وقت درمونده باشن. یه زن اگه کم بیاره و درمونده بشه ، فقط خودش هست و خودش. اما اگه یه مرد درمونده بشه ، همه ی اطرافیانش می ترسن و نگران میشن. دیدن این وضعیت بهنام حال داغونم رو داغون تر کرد. من باعث این وضعیت شده بودم...
چند ثانیه بهم خیره شد و گفت: بهم حق بده مهسا. خودتو بذار جای من. باید دیروز خودتو می دیدی. باید می دیدی که چه اوضایی داشتی. اصلا چرا دیروز. همین الان برو جلوی آینه خودت رو ببین. چی شده مهسا؟ چه اتفاقی برات افتاده؟ چند مدته که وضعیت روحیت خوب نیست. اینم از این اتفاق. چطور می تونم همینطور به حال خودت رهات کنم؟؟؟
این بغض لعنتی ول کن من نبود. با صدای لرزون بهش گفتم: نگران نباشین استاد. بهتون قول میدم مشکلی برام پیش نیاد. اصلا برای اطمینان تون بهتون پیام میدم تا مطمئن باشین که حالم خوبه. لطفا اینجوری نباشین. لطفا ناراحت نباشین استاد. من لیاقت ناراحت شدن کسی رو ندارم. شما مشکلات مهم تر دیگه ای دارین. خودتون رو درگیر من نکنین...
منتظر نشدم که جواب بده. از ماشین پیاده شدم. در صندلی عقب رو باز کردم. کیفم و ساک لباسای دیروزم که کثیف شده بود رو برداشتم. بدون اینکه نگاش کنم ازش خدافظی کردم. کلید آپارتمان رو انداختم و رفتم داخل و در و پشت سرم بستم...
فشار عصبی ای که بهم وارد شده بود باز باعث شد سرگیجه بگیرم. از طرفی حواسم نبود و چند قدم محکم برداشتم. اینم باعث شد زخم پام درد بگیره. دردش تمومی نداشت. مجبور شدم لنگ لنگان برم بالا. چند تا پله رو رفتم بالا که یکی از پشت بهم گفت: سلام... برگشتم و دیدم که پارسا ست. خودم رو جمع و جور کردم و خیلی مودبانه بهش گفتم: سلام...
-         اجازه بدین ساکت تون رو براتون بیارم بالا. مشخصه حالتون خوب نیست و پاتون درد می کنه...
-         نه ممنون. اصلا وزنی نداره. مزاحم نمیشم. خودم میرم...
-         مزاحمتی نیست. بدینش به من...
اومد سمت من و ساک رو از دستم گرفت. به خاطر شرایطم پله ها رو آروم می رفتم بالا. پارسا هم ، هم پای من آروم می اومد. بلاخره رسیدیم و در خونه رو باز کردم. موقعی که داشت ساک رو می داد دستم ؛ بهم گفت: می تونم یه سوال پرسم؟؟؟
ساک و از دستش گرفتم و گفتم: بفرمایین... کمی تردید داشت. حتی متوجه خط نگاهش به قسمت های کبودی صورتم هم شدم. بلاخره تو چشمام نگاه کرد و گفت: گفتین که دوست تون رفته. یعنی به خاطر اتفاق اون روز بحث تون شد؟ آخه اون روز حالتون خوب بود. یعنی...  با دستش به صورتش اشاره کرد و منظورش صورت درب و داغونم بود...
برای اولین بار بود که اینقدر از نزدیک و با دقت بهش نگاه می کردم. قبلا هم متوجه رنگ روشن چشماش شده بودم. اما حالا دقیق تر متوجه چشمای رنگی و روشنش شدم. ترکیبی از سبز و آبی بود. انگار سبزش به آبی غلبه می کرد. چقدر چشماش خوش رنگه. اصلا چقدر صورتش خوشگل تر از اونی هستش که تو ذهنم بود. یه صورت مربعی با ته ریش. موهای لخت حدودا بور. هم قد خودم بود. حتی فکر می کنم هم وزن من هم باشه. نکته جالب تر نوع نگاهش بود. تا حالا تو عمرم این نگاه رو از سمت یه پسر یا مرد تجربه نکرده بودم. اصلا حس خاصی به خیره شدنش نداشتم. اصلا نمی تونستم معنی نگاهش رو درک کنم. اما از حس امنیت خالصی که تو نگاهش بود مطمئنم. تن صداش هم خاص بود. مردونه و محکم نبود. سوسولی هم نبود اما ظریف و حدودا زنونه بود...
برای چند ثانیه که محو تماشاش شده بودم ، شرایط فعلیم یادم رفت. متوجه شدم که منتظر جواب منه. خودم و جمع و جور کردم و گفتم: نه آقا پارسا. بحث و اختلاف ما به خاطر اتفاق اون روز نبود. من هنوز بابت اون اتفاق شرمنده و خجالت زده ام...
هنوز نگاهش تو چشمام بود و گفت: لازم نیست دیگه در مورد اون روز ناراحت باشی. هر چی بود تموم شد. من فقط نگران بودم که به خاطر ما بحث تون شده باشه. مواظب خودت باش...
دیگه صبر نکرد جوابش رو بدم. برگشت و رفت. حال لباس عوض کردن نداشتم. همونجوری روی کاناپه دراز کشیدم...
بهنام بهم پیام داد که تا چند روز لازم نیست برم سر کار. هر چند ساعت یه بار از احوالم خبر می گرفت...
دو روز گذشت. خونه برام خفه کننده شده بود. هر لحظه شرایط روحیم بدتر میشد و افسردگیم شدید تر. اما شرایط جسمیم بهتر شده بود. حتی تصمیم گرفتم برم یکمی قدم بزنم. زخم پام هنوز درد می کرد اما قابل تحمل بود. از در اصلی آپارتمان اومدم برم بیرون که پارسا رو دیدم. ایندفعه من زودتر سلام کردم. لبخندی که روی لبام نشست کاملا ناخواسته بود. پارسا جواب سلامم رو داد و گفت: بهتری؟؟؟
بازم نمی تونستم نگاهش رو درک کنم. تو سوالش محبت و دلسوزی موج می زد. درسته که من تشنه محبت و توجه بودم. درسته که از کمبود محبت داشتم خفه می شدم. اما آدمی نبودم که با هر ابراز محبتی جذب بشم. اگه اینجور بود تا حالا باید جذب کلی آدم که صرفا برای رسیدن به جسمم محبت می کردن ، می شدم. مردایی که زنا و دخترا براشون حکم یک کوه یا قله رو داره. برای فتح این قله هر کاری می کنن. اما بعد از فتح کردنش ، عوض میشن. به هدفشون می رسن و میرن سراغ فتح قله بعدی. اینقدر تجربه داشتم که این مردا رو راحت تشخیص بدم. این مردی که الان جلومه و ازم حالم رو پرسید ، جز اونا نیست. مطمئنم که نیست. بعد از بهنام دومین مردی تو زندگیمه که احساس خوبی بهش دارم...
لبخندم رو حفظ کردم و بهش گفتم: مرسی بهترم. الانم می خوام برم قدم بزنم تا یکمی حال و هوام عوض بشه... پارسا هم لبخندی زد و گفت: مواظب خودت باش...
پارسا تنها اتفاق خوب برای من تو چند ماه گذشته بود. باعث شد کمی حالم بهتر بشه. باعث شد کمی موفق به تمرکز بشم و بهتر بتونم اتفاقای چند وقت گذشته رو مرور کنم. باید هر طور شده با الهام صحبت کنم. اما طبق شناختی که ازش داشتم هنوز زود بود. الهام آدم عصبی ای هستش. حالا هم من رو مقصر اصلی می دونه...
از درد لعنتی زخم پام که بگذریم ، پیاده روی خوبی بود. حتی با بهنام تماس گرفتم و گفتم: حالم خوبه و از فردا می تونم بیام سر کار... تصمیم گرفتم خونه رو که حسابی به هم ریخته بود ، مرتب و تمیز کنم. مشغول جارو کردن هال بودم که در خونه رو زدن...
در و باز کردم. مهدیس بود. با یه لبخند مغرور آمیز بهم سلام کرد. حتی جواب سلامش رو هم نمی تونستم بدم. پوزخند زد و گفت: جواب سلام واجبه ها. عه موهای خوشگلت چی شده عزیزم؟؟؟
 بهم تنه زد و وارد خونه شد. در و بستم و نمی دونستم باید چیکار کنم. چقدر عوض شده بود. قیافه اش و ظاهرش و تیپش. نگاهش کوهی از اعتماد به نفس بود. با دیدنش عصبی شدم. حتی کمی ترسیدم. گرچه اون چیزی که نباید به الهام می گفت رو گفته بود و دیگه دلیلی برای ترسیدن ازش نبود. اما بازم ازش می ترسیدم. متوجه شدم که داره وسایلش رو جمع می کنه. همینطور وایستاده نگاش کردم. وسایلش رو جمع و جور کرد و گفت: تا آخر شب یه آژانس میاد و اینا رو بده بهش...
یه نگاه به اطراف خونه انداخت که چیزی رو جا نندازه. داشت می رفت به سمت در. آب دهنم رو قورت دادم. یه نفس عمیق کشیدم و بهش گفتم: چرا باهاش این کارو کردی؟؟؟
وایستاد و به آرومی برگشت. با قدم های آروم اومد نزدیکم. دستش رو گذاشت روی صورتم. دوباره پوزخند زد و گفت: دیگه داشتم ناامید می شدم. بلاخره خوشگل خانم به حرف اومد... به آرومی دستش رو از روی صورتم برداشتم و گفتم: جواب منو بده مهدیس. چرا باهاش این کارو کردی؟ اگه دیگه نمی خواستی باهاش باشی ، لازم نبود لهش کنی. غرورش رو بشکونی. خیلی ساده و راحت بهش می گفتی و ازش جدا می شدی. ما بهت کمک کردیم مهدیس. بهت اعتماد کردیم. ازت محافظت کردیم. چرا این کارو باهامون کردی؟؟؟
همچنان پوزخند رو لباش بود. کیفش رو انداخت رو کاناپه و خودش هم نشست. بهم نگاه کرد و گفت: الان با این سوالات مثلا می خوای بگی دلسوز الهام هستی؟ می خوای بگی دوست صادق و وفادارش هستی؟ نظرت چیه که من ازت بپرسم چرا؟ چرا بهش دروغ گفتی. چرا مطلقه بودنت رو ازش مخفی کردی. مگه الهام بهت اعتماد نکرد. مگه بهت پناه نداد. تا حالا چقدر از گذشته مجهول و مرموزت رو براش گفتی؟ تا حالا چقدر بهش اعتماد کردی؟ می دونی وقتی فهمید متاهل بودی و بهش نگفتی ، چقدر ناراحت شد؟ چقدر از این مرموز بودنت و مجهول بودنت ناراحت بود اما به روت نمی آورد. راستش رو بخوای چند بار بهش گفتم که بندازت بیرون ، اما دلش نمی اومد. آخه چطور میشه به یه موجود مرموزی مثل تو اعتماد کرد. موجودی که حتی به همکار متاهلش هم رحم نمی کنه. همونی که بهش میگی استاد. حالا داری با من صحبت از اعتماد می کنی؟ میگی بهم پناه دادین. خب دست تون درد نکنه. اما من کم تو این خونه ی حال به هم زن خر حمالی کردم؟ یا بهتر بگم کلفتی. موقع هایی که جفت تون می رفتین سر کار. موقع هایی که جنابعالی سر کار با استاد جونت لاس می زدی. کی پخت و پز می کرد؟ کی جارو می کرد؟ کی تمیز می کرد؟ یه کلفت مفت گیر آورده بودین و اسمش رو گذاشتی محافظت کردن؟ روزا یه جور سرویس می دادم و شبا هم که... اما در مورد الهام عزیزت بگم که من هیچ اشتباهی نکردم. الهام رابطه ی ما رو خیلی جدی گرفته بود. تازه فکر می کرد که صاحب منه. فکر می کرد من یه پخمه و بی عرضه ای مثل تو ام. کلا الهام آدم پر رو و با ادعایی هستش. باید قبل از جدایی یکمی بادش رو می خوابوندم. اگه دیدیش بهش بگو حتما پیش یه روانشناس بره. از صورتت هم مشخصه که یه حال حسابی بهت داده...  
از این همه وقاحت و نمک نشناسی خندم گرفته بود. از اینکه از تو حرفاش فهمیدم چه موجودی تا الان تو این خونه بوده خندم گرفته بود. از اینکه چطور ذهنیت الهام رو نسبت به من خراب کرده بوده. از سادگی خودم. برای تک تک حرفاش و ادعاهاش و تهمتاش جواب داشتم. اما هیچ انگیزه ای برای گفتنش نبود. جواب سوال اصلیم رو گرفته بودم. تیر خلاص رو با جمله آخرش زد. کیفش رو برداشت و از جاش بلند شد. قبل از رفتن صورتش رو نزدیک صورتم آورد و گفت: خنده خیلی بهت میاد خوشگلم. راستش رو بخوای تو خیلی بیشتر از الهام بهم حال دادی... برای تکمیل تحقیر کردنش گونه مو بوس کرد و رفت...

دستام رو بردم تو موهای کوتاه شدم. مثل یک موجود روانی شروع کردم به خندیدن. بهم ثابت شده بود که چقدر احمقم. بایدم به خودم بخندم. به یه موجود احمق و نفهمی مثل خودم بایدم بخندم...


ادامه دارد...



نوشته: شیوا



  



۱۳۹۶ تیر ۱۱, یکشنبه

باتلاق تنهایی (1)




از عصبانیت ، طول هال رو قدم می زد و مشت دست چپش رو می کوبید کف دست راستش. با اینکه علت عصبانیتش رو می دونستم اما هیچ امیدی نداشتم که بتونم آرومش کنم. فقط می دونستم باید به حال خودش باشه. همینجور ایستاده بهش خیره شده بودم که یه لحظه وایستاد و بهم گفت: چته؟ چرا مثل مجسمه ها وایستادی و داری منو نگاه می کنی؟؟؟
-         ه ه هیچی. لباستو عوض نمی کنی؟؟؟
چند ثانیه بهم خیره شد و یه نفس عمیق کشید. رفت تو اتاق. وقتی برگشت مانتو و شلوارش رو در آورده بود. از حوله ی تو دستش فهمیدم که می خواد بره حموم. با کمی استرس بهش گفتم: آب گرم کن رو کمه. یکمی صبر می کنی زیادش کنم تا آب گرم بشه؟؟؟  بدون اینکه بهم نگاه کنه ؛ گفت: نمی خواد. همینجوری می رم... با همون لحن آروم و محتاط بهش گفتم: آخه هوا سرده الهام. سرما می خوری... بدون اینکه جوابم رو بده ، رفت تو حموم...
با این حال رفتم و درجه آب گرم کن رو زیاد کردم. برگشتم و نشستم رو کاناپه. سرم رو تکیه دادم و باورم نمیشد که چطور این اتفاق برامون افتاد. چطور همه چی به هم خورد. دلم شور می زد. یه حسی بهم می گفت این طوفان هنوز ادامه داره. این کاناپه لعنتی هم زوارش در رفته. مثلا روزی که از سمساری خریدیم بهمون قول داد که تا دو سال آخ نگه. هنوز یه سالم نشده که وا رفته و روکشش هم داره پاره میشه...
نیم ساعت گذشت و الهام هنوز تو حموم بود. نگران شدم و رفتم پشت در حموم و گفتم: خوبی الهام؟؟؟ با تُن صدایی که مشخص بود زورکیه جواب داد: آره خوبم...
-         میشه یه لحظه ببینمت؟؟؟
-         می گم خوبم مهسا...
-         خواهش می کنم...
منتظر جوابش نشدم و در حموم رو باز کردم. نشسته بود زیر دوش. خودش رو جمع کرده بود و پاهاش و بغل گرفته بود. سرش رو گذاشته بود روی زانوهاش. خیالم راحت شد کاری با خودش نکرده. سرش سمت دیوار بود و اصلا به من نگاه نکرد. مطمئن بودم که داره گریه می کنه و دوست نداره اشکاش رو ببینم. نکته جالب تر مدل نشستنش بود. شبیه دخترا نشسته بود. کلا هیچ حرکت و رفتار الهام شبیه دخترا نبود. از راه رفتن گرفته تا نشستن. از حرف زدن عادی گرفته تا عصبانیت و خوشحالیش. اما حالا شبیه یه دختر نشسته بود و پاهاش رو بغل کرده بود. شبیه یه دختر بی پناه...
در حموم رو بستم و رفتم تو اتاق. یادم اومد که خودم هنوز لباس عوض نکردم. مانتو و شلوار و شال الهام رو که انداخته بود رو زمین جمع کردم. از کمد لباس یه بلوز و دامن برداشتم. الهام همیشه میگه "این دامن پوشیدنت رو درک نمی کنم. آدم انگار هیچی پاش نیست". برای کنجکاوی هم که شده همیشه دوست داشتم الهام رو با یک لباس مخصوص خانما ببینمش. اما هیچ علاقه ای نداشت. چه لباسای بیرونی و چه لباس خونه و حتی لباسای مجلسی الهام ؛ همه شون شلوار و تیشرت بود. حالا به شکلای مختلف. حتی تاپ زنونه هم تنش نمی کرد. تو مرتب کردن لباساش هم تنبل بود. اکثرا من براش مرتب می کردم...
رفتم تو آشپزخونه و کتری آب رو گذاشتم تا جوش بیاد. چایی یکی از معدود نقاط مشترک کم بین ما بود. حوله تن پوش قرمز رنگش رو تنش کرده بود و رفت تو اتاق. پارسال برای روز تولدش گرفته بودم. به خاطر قرمز بودنش ، شک داشتم که تنش کنه اما به خاطر دل من هم که شده خوشش اومد و از همون فرداش که رفت حموم تنش کرد...
تو لیوان سرامیکی مخصوص خودش چایی ریختم و همراه قندونی که توش به جای قند ، کشمش بود ؛ رفتم تو اتاق. دقیقا مثل همون حالتی که تو حموم بود ، نشسته بود. بازم سرش سمت دیوار بود. سینی چایی رو گذاشتم کنارش. اومدم برم که گفت: الکی زدم تو گوشش... توی دلم خالی شد و گفتم: یعنی چی الهام؟ مگه نگفتی عمدا بهت تنه زده؟؟؟  تو همون حالت که همچنان روش به سمت دیوار بود ؛ گفت: اون لحظه عصبانی بودم. فکر کردم عمدا بهم تنه زده. الان که فکر می کنم ، عمدی نبود. خودم داشتم پله ها رو با عصبانیت می رفتم بالا که بهش خوردم...
دستم رو کشیدم تو موهام و گفتم: الهام می فهمی داری چی می گی؟ زدی تو گوشش یه طرف. اون همه بهش فحش دادی یه طرف. همه همسایه ها جمع شدن. تازه منم به هوای تو ، کلی دری بری گفتم. یعنی الکی الکی آبروش رو بردیم...
دیگه جرات اینکه بیشتر از این برای اشتباهش ، غر بزنم نداشتم. این که همچین اشتباهی کرده و همه ی عصبانیتش رو سر یه پسر جوون بی گناه خالی کرده ، نشون دهنده عمق عصبانیتش و شرایط داغون روحیشه. وگرنه الهام درسته که کمی عصبیه اما آدم بی منطق و جوگیری نیست. آدمی نیست که به خودش شک داشته باشه. به عنوان یه زن خوش تیپ و خوشگل کم نشده بود که بهش تیکه بندازن و اصلا براش مهم نباشه و هیچ واکنشی هم نشون نده. یه بار که تو مترو به خاطر دستمالی شدن عصبانی بودم ؛ بهم گفت: بهترین کار اینکه که آدم خودش رو بکشه کنار و اصلا توجه نکنه. درگیر شدن و حرص خوردن فایده نداره. اگه درگیر شی این جماعت میگن حتما تن خودش می خواریده...
عمق زخم خیانت مهدیس بیشتر از اونی بود که فکر می کردم. الهام نابود شده. تو این مدتی که می شناختمش ، هیچ وقت اینجوری ندیده بودمش... غرق در افکارم بودم که زنگ خونه به صدا در اومد. یه چادر نماز رنگی که البته فقط برای همین دم در رفتنا ازش استفاده می کردیم ، انداختم رو خودم و در و باز کردم. آقای مرادی (مدیر آپارتمان) بود. قیافش حسابی ناراحت بود و گفت: جریان درگیری تون با اون پسره چی بود مهسا خانم. من نبودم. الان که اومدم حاج خانم برام تعریف کرد. اگه مزاحمتون شده ازش شکایت کنین. خودم پشت تون هستم...  مونده بودم که چی باید بگم. الکی الکی با آبروی اون پسره بازی کرده بودیم. آب دهنم رو قورت دادم و گفتم: ببخشید آقای مرادی. یه سو تفاهم بود. الهام به خاطر یه اتفاق خیلی بد ، اصلا شرایط روحی خوبی نداره. اون لحظه فکر کرده که عمدا بهش تنه زده. الان که حالش بهتر شده ؛ میگه که اتفاقی توی راه پله به هم خوردن... چهره مرادی تغییر کرد و گفت: یعنی که چی دخترم. اگه واقعا عمدی نبوده چرا همچین جار و جنجالی راه انداختین. چرا با آبروی مردم بازی کردین. الان همه به اون پسر به چشم یه مزاحم نگاه می کنن. خود من می خواستم ازش شکایت کنم. حالا میگی که عمدی نبوده؟؟؟ مونده بودم که چی باید بگم. به پته پته افتاده بودم که الهام از پشت سرم اومد...
-         سلام آقای مرادی. اشتباه از من بوده. خودم درستش می کنم. به همه ی همسایه ها توضیح می دم و ازشون عذر می خوام...
الهام با یه شلوار مشکی و تیشرت و بدون روسری اومده بود جلوی در. درسته که نه من و نه الهام به حجاب اعتقادی نداشتیم اما این خونه رو به شرطی بهمون اجاره دادن که خیلی مراعات کنیم. حتی اون بنگاه داری که خونه رو بهمون کرایه داد ، تاکید کرد که مدیر و اکثر اعضای این آپارتمان خیلی آدمای مذهبی و مقیدی هستن. برای همین مرادی عادت نداشت که این جوری مارو ببینه. کمی از دیدن الهام شوکه شد. سعی کرد به خودش مسلط باشه. به من نگاه کرد و خیلی جدی گفت: هم از خود این جوون باید معذرت بخوایین و هم از همه ی همسایه ها...  از اینکه یه راه حل برای این مشکل پیدا شده بود خوشحال شدم و گفتم: چشم آقای مرادی. حتما این کارو می کنیم... 
در و بستم و بازم جرات اینکه به الهام بگم "چرا اینجوری اومدی جلوش" رو نداشتم... چادرم رو داشتم می انداختم رو جالباسی که الهام گفت: چرا در مورد آب گرم کن بهش نگفتی. مثلا یکی رو معرفی کرده بود که اینو درست کنه. هنوزم مخزنش سوراخه و داره آب میده...  با تُن صدای آروم بهش گفتم: الان وقتش نبود الهام. نمی دونی وقتی بهش گفتم سو تفاهم شده قیافش چجوری شد. بازم شانس آوردیم که بیشتر از این سرمون غر نزد...
هر کاری کردم که با خوندن کتاب استرس درونم رو کنترل کنم نشد. خیلی دیر خوابم برد. در حالت عادی پنج شنبه و جمعه رو به خاطر خوابیدن تا لنگ ظهر دوست داشتم. بقیه روزای هفته باید سر ساعت 8 سر کار باشم. اما این پنج شنبه رو دوست داشتم می رفتم سر کار. اینقدر جَو خونه پُر التهاب بود که دوست داشتم جایی سرم گرم باشه و اینجا نباشم. برای ناهار ماکارونی درست کردم. الهام نصف غذاش رو بیشتر نخورد و برگشت تو اتاق. بعد از شستن ظرفا رفتم پیشش و گفتم: امروز نمیری باشگاه؟؟؟ دراز کشیده بود و نگاهش به سقف بود. اصلا جوابم رو نداد. دوباره سوالم رو تکرار کردم. با عصبانیت روش رو کرد به من و گفت: یه بار گفتی. کر نیستم. حتما حال ندارم که برم. اگه لازمه به غیر از لرستانی (صاحب باشگاه ورزشی) به تو هم توضیح بدم ، جنابعالی هم برو پیامی که بهش دادم رو بخون...  
از این برخورد و لحنش ناراحت شدم. خیلی بهم برخورد. من فقط دوست داشتم باهاش سر صحبت رو باز کنم. حالا سر هر موضوعی. چند دقیقه ای بهش نگاه کردم و گفتم: من میرم بیرون شیرینی و گل بخرم. بریم خونه شون برای معذرت خواهی. به آقای مرادی هم میگیم تو جلسه ساختمون از طرف ما از همه عذرخواهی کنه و توضیح بده که چی شده...   منتظر جواب الهام نشدم. لباسم رو عوض کردم و زدم بیرون. با اینکه هوا سرد بود ، تصمیم گرفتم با تاکسی نرم و قدم بزنم. وقتی برگشتم غروب شده بود. خودم رو سر حال گرفتم و با خنده به الهام گفتم: حالا خودمونیما چطور دلت اومد بزنی تو گوشش. پسر به این خوشگلی. حیف نبود آخه؟ حالا گیریم عمدا تنه زده باشه. خیلی هم دلت بخواد...  با این شوخی بلاخره موفق شدم یه لبخند نصفه و نیمه رو لباش بشونم. بهم جواب نداد اما فهمیدم رفت دستشویی که سر و صورتش رو بشوره و حاضر بشه که بریم. مشغول شستن صورتش بود. با صدای بلند بهش گفتم: الانم که رفتیم پیش شون ، اون پسر خوشگله که زدیش برای من. اون دوستش هم برای تو. از همین حالا گفته باشم. به هر حال اون دیگه تو رو دوست نداره. اونجا دبه نکنیا... وقتی اومد بیرون ، هنوز لبخند رو لباش بود به خاطر شوخی های من. دستش رو گرفتم و گفتم: حالا شدی الهام گلی خودم...  تو چشمای درشت و مشکیش خیره شدم. یه دنیا غم و ناراحتی توش بود. با تُن صدای آهسته بهم گفت: شیرین بازی بسه مهسا. بیا زودتر بریم و تمومش کنیم. وگرنه مرادی از فردا سرویسمون میکنه که چرا نرفتین...
چون لباس بیرونی تنم بود و نیاز به حاضر شدن نداشتم ، همونجا تو هال صبر کردم که الهام هم حاضر بشه. از اینکه چند کلمه باهام صحبت کرده بود ، حسابی خوشحال شدم. داشتم با گوشیم بازی می کردم که الهام مثل یک گوله آتیش قرمز شده و عصبانی و با سرعت زیاد اومد سمت من و گفت: تو و مهدیس با هم...  نتونست حرفش رو کامل کنه. برگشت و یه نفس عمیق کشید. دوباره برگشت سمت من. چشماش می لرزیدن و مخلوطی از ناراحتی و عصبانیت بودن. با صدای حدودا لرزون گفت: تو و مهدیس با هم رابطه داشتین؟؟؟ 
شوکه شده بودم. اینکه الهام از کجا اینو خبر داره شبیه یه ضربه محکم توی تصادف بود. انگار آدم یه ضربه سنگین بخوره به سرش و گیج باشه و ندونه باید چی بگه. سوالش رو برای بار سوم و با یه جیغ بلند و ترسناک تکرار کرد. از ترس جیغش و اینکه صورتش هم بهم نزدیک تر شد ، یه قدم رفتم عقب. بدون اینکه فکر کنم ؛ گفتم: چی داری می گی الهام؟ تو که الان خوب بودی. چی شد یه هو؟ نمی فهمم داری چی میگی... با چشمای ترسناک شده اش به چشمای من خیره شد و با یه لحن محکم و به شدت جدی ؛ گفت: یا آره یا نه. جواب منو بده. تو و مهدیس با هم رابطه داشتین؟؟؟
آب دهنم رو قورت دادم و گفتم: نه الهام. یه هو تو اتاق رفتی چت شد آخه؟؟؟ پوزخند تلخی زد و موبایلش رو داد به دست من و گفت: این پس چیه؟؟؟  با دستای لرزونم گوشی رو گرفتم و متوجه شدم یه پیام از طرف مهدیسه... باورم نمیشد که چی برای الهام نوشته. باورم نمیشد که داره چه بلایی سر جفتمون میاره. باورم نمیشد که چطور ازش بازی خوردیم. خیره شده بودم به صفحه گوشی. الهام برگشت تو اتاق. وقتی برگشت یه چیزی توی دستش بود. وقتی پرتش کرد سمت صورتم ، متوجه شدم که شناسنامه است. با لحن صدایی که هر لحظه عصبانی تر و ترسناک تر میشد ؛ گفت: اصلا دروغ گوی خوبی نیستی مهسا. کسی که قراره مطلقه بودنش رو مخفی کنه ، شناسنامه ای که مشخص میکنه شوهر داشته رو توی یک کیف رمز دار مسخره قایم نمی کنه. خیلی زود فهمیدم که اصلا دوست نداری شناسنامه ات رو کسی ببینه. از طرفی اینقدر بی عرضه ای که راحت تونستم ببینمش. وقتی رازت رو فهمیدم ، به روت نیاوردم و گفتم حتما دلیلی داره که میگه مجرده. حالا هم لازم نیست علتش رو بگی. کاملا واضحه. یه موجود دروغ گو و خائنی مثل تو ، کاملا مشخصه که چرا طلاق گرفته یا طلاقش دادن. حالا فهمیدم که چرا دوست نداری تو شهر خودت زندگی کنی. جواب همه سوالام  که به خاطر اذیت نشدنت ازت نمی پرسیدم رو فهمیدم. تو یه هرزه ی کثافتی مهسا. متاسفم برای خودم که نزدیک دو سال از زندگیم رو با یه آشغال گذروندم. تو خیلی پست تر از مهدیس هستی. از همه تون متنفرم...  
هنگ کرده بودم. باورم نمیشد که شناسنامه ی من رو دیده باشه. باورم نمیشد که داره اینجوری  درباره من حرف می زنه. فقط مات و مبهوت و در حالی که اشکام سرازیر شده بودن داشتم نگاش می کردم. با عصبانیت نشست روی کاناپه. چند دقیقه همینجوری بهش زل زدم. یه هو بلند شد و رفت توی اتاق. از سر و صدایی که راه افتاد ترسیدم و ناخواسته رفتم سمت اتاق. دیدم که داره وسایلش رو جمع می کنه. همه ی انرژیم رو گذاشتم که بتونم حرف بزنم. بهش گفتم: داری چیکار می کنی الهام؟؟؟ بدون اینکه بهم محل بده به کارش ادامه داد... رفتم جلوش زانو زدم. بغض کرده بودم. بغضم رو قورت دادم و بهش گفتم: تو رو خدا الهام. ازت خواهش می کنم. بذار بهت توضیح بدم. همه چی رو بذار برات توضیح بدم و بعد تصمیم بگیر...  
چهره اش هر لحظه عصبانی تر میشد. برگشت سمت من و پوزخند زد. با لحن تمسخر توام با عصبانیت بهم گفت: خدا؟! تو مگه خدا رو هم قبول داری؟؟؟ تا حالا چند بار گفتی قبولش نداری؟؟؟ حالا داری منو به خدا قسم میدی؟؟؟ تو آدمی هستی که خانوادت رو هم قبول نداری. کدوم دختری فوت پدرش اینقدر براش بی اهمیته. متاسفم عزیزم. قصدم فضولی نبود اما مکالمه ات رو با آبجی عزیزت شنیدم که چقدر راحت بهش گفتی برات مهم نیست که بابات مرده. ببین مهسا تو این مدت دوستی مون هر چی رفتارای عجیب و غیر قابل درک ازت دیدم به روی خودم نیاوردم. گفتم هر کسی زندگی خودش رو داره و به من ربطی نداره. ترجیح دادم الانت رو ببینم و گذشته تو قضاوت نکنم. اما حالا دارم می بینم که چه مار خوش خط و خالی تو آستینم بوده...
مقاومت گریه نکردن شکسته شده بود و کامل گریه ام گرفت. بهش گفتم: اینجوری که تو فکر می کنی نیست الهام. درسته تا حالا هیچی از خودم نگفتم اما بهم فرصت بده تا بگم. بهت التماس می کنم الهام. خواهش می کنم...
از جاش بلند شد که لباساش رو از توی کمد دیواری برداره. منم بلند شدم و رفتم جلوش وایستادم. همونجور که داشتم گریه می کردم به چشمای عصبانیش و قرمز شده اش خیره شده. اونم بهم خیره شد و گفت: یه بار حداقل تو زندگیت راست بگو. با مهدیس بودی یا نه؟؟؟ هق هق گریه ام شدید تر شده بود و گفتم: خواهش می کنم بذار توضیح بدم... با صدای بلند و خیلی عصبانی سرم داد زد: یه کلمه مهسا. آره یا نه؟؟؟ از شدت گریه دیگه نمی تونستم حرف بزنم. حتی نمی تونستم نفس بکشم. فقط سرم رو به علامت تایید تکون دادم... چشاش رو بست و سرش رو به سمت دیوار چرخوند. بعد از چند ثانیه سرش رو به سمت من چرخوند. سرش از عصبانیت به لرزش افتاده بود. اینقدر که از دیدنش همه ی تنم از ترس لرزید. شدت کشیده ی محکمی که به صورتم زد باعث شد کوبیده بشم به در کمد دیواری. تا اومدم به خودم بیام بعدی رو زد. از شدت درد و ترس ، دستم رو روی صورتم گرفتم. وحشی و غیر قابل کنترل شده بود و پیاپی میزد. راه فرار نداشتم و همون گوشه نشستم و خودم رو مچاله کردم که کمتر به سرم و صورتم ضربه بزنه. با عصبانیت هر چی بیشتر فحش می داد و میزد. چند تا لگد محکم به پاهام و پهلوهام زد. نفسم بند اومده بود. دوست داشتم همونجا من و بکشه و خلاصم کنه...
بعد از اینکه ولم کرد ، از شدت درد خوابیدم و خودم رو جمع کرده بودم. خیلی وقت بود کتک نخورده بودم. خیلی وقت بود شکنجه نشده بودم. وضعیتم شبیه یه خلا بود. یه خلا که من رو به گذشته برد. به گذشته ای که نمی تونم ازش فرار کنم. به گذشته ای که نمی تونم فراموشش کنم. به گذشته ای که مثل یک مُهر داغ روی قلبم هک شده. به گذشته ای که من تاوان اشتباه یکی دیگه رو دادم. دلم می خواد همینجا بمیرم. از زندگی کردن خسته شدم. از جنگیدن خسته شدم. از بودن خسته شدم. از خودم خسته شدم. از خودم متنفر شدم...
با بسته شدن در اصلی خونه متوجه شدم که الهام رفت. توانایی بلند شدن نداشتم. صدای در اومد. یعنی می تونست الهام باشه؟ موقع بلند شدن همه ی تنم درد گرفت. حتی نزدیک بود بخورم زمین. اما به هر سختی ای بود بلند شدم. از قطره خونی که روی موکت ریخته شد متوجه شدم که صورتم پُر خونه. دستم رو گرفتم زیر چونه ام و رفتم سمت در. با گفتن کلمه "کیه" همه فَک و دهنم درد گرفت. آقای مرادی بود که با لحن طلب کارانه ای گفت: پس چی شد خانم؟ مگه قرار نشد خودتون این قائله رو ختم کنین؟؟؟
در و باز نکردم. می دونستم دیدن قیافه داغون من خودش یه دردسر جدید میشه. سعی کردم تُن صدام رو معمولی بگیرم و گفتم: چشم آقای مرادی. بهتون قول میدم تا فردا حلش کنم...  با گفتن جمله "از دست شما جوونا" رفت...
رفتم جلوی آینه. داغون شده بودم و خوب می دونستم که تازه فردا کبودیای صورتم خودش رو نشون میده. لبم پاره شده بود. لباسم خونی شده بود. در کشوی اول دراور رو باز کردم. قیچی رو برداشتم. کلیپس روی سرم که به خاطر ضربه های الهام کج و ماوج شده بود رو باز کردم. کِش موهام که در نبود کلیپس موهام رو شبیه دم اسب می کرد ، سفت تر کردم. موهام حدودا تا روی کمرم می رسید. سرم رو به حالت نیمرخ گرفتم که خوب موهام رو نگاه کنم. انتهاش رو گرفتم توی مشتم. قیچی رو بردم سمت کِش موهام. چند ثانیه بهش خیره شدم و قیچیش کردم. هم زمان انتهای موهام که تو مشتم بود رو رها کردم...
توی حموم نسبتا زشت اون خونه که هر چقدر می شستی بازم انگار کثیفه نشسته بودم. حتی دوش آب سرد هم بهم کمک نکرده بود که از این وضعیت خلا خارج بشم. دوش رو بسته بودم و نشسته بودم. دست راستم تیغ بود و به مچ دست چپم خیره شده بودم. هنوز جای رد زخم سالها قبل بود. دستم می لرزید و توانایی تکرارش رو نداشتم. چقدر اون شب شجاع بودم. چرا دیگه نمی تونم مثل اون شب باشم. چرا دیگه نمی تونم با خونسردی هر چه تمام تر این رگ لعنتی رو بزنم. یعنی اینقدر ضعیف شدم. اینقدر درمونده شدم. حتی حریف خودم هم نمیشم. عصبی شدم و تیغ رو بردم سمت رون پام. گذاشتمش پشت رون پای راستم ، کمی بالا تر از باسنم. چشمام رو بستم و تا جایی که میشد عمیق و طولانی کشیدمش...
درد داشت. خیلی هم درد داشت. یه سوزش خیلی دردناک. به جمع بقیه دردایی که به خاطر کتک خوردن الهام داشتم ، اضافه شد. اما خیلی شیرین بود. دوست داشتنی بود. باعث شد لبخند بزنم. لبخندی که به خاطر پارگی لبم درناک بود. اما درد اینم شیرین بود. سهم من از زندگی درد بود و هست. چرا بخوام ازش فرار کنم. چرا بخوام الکی باهاش بجنگم. ما باید همدیگه رو دوست داشته باشیم. باید همدیگه رو در آغوش بگیریم و محکم بغل کنیم...
نزدیکای ظهر از خواب بیدار شدم. ظاهر داغون تر شده ی صورتم و درد بیشتر بدنم قابل حدس بود. بانداژ دور رون پام رو عوض کردم. زخمش عمیق بود و هنوز خون ریزی داشت. دسته گلی که خریده بودم پژمرده شده بود. شیرینی هم که قطعا مونده شده بود. حال و حوصله اینکه برم دوباره بخرم نداشتم. از تو کیف مخصوص سر کارم یه کاغذ و خودکار برداشتم. یه شرح مختصر از سو تفاهمی که اتفاق افتاده بود رو نوشتم و از همه ساکنان آپارتمان عذرخواهی کردم. رفتم جلوی آینه و سعی کردم کمی با آرایش صورت داغون شده ام رو مرتب کنم. لباس پوشیدم و رفتم پایین. یه مشکل بزرگ این آپارتمان پنج طبقه ی قدیمی ، نداشتن آسانسور بود. اونم برای ما که طبقه ی پنج بودیم. معمولا هر وقت در خونه ی ما باز میشد ؛ در واحد رو به رویی هم سریع باز میشد. یکی از تفریحات مهم حمیده خانم ، فضولی از خونه ی ما بود. اما انگار یا نبود یا مشغول کاری بود. یا شایدم اون چشمی دری که جدیدا نصب کرده بودن کار رو راحت تر کرده بود. پایین رفتن از پله ها برام سخت بود. مخصوصا که حالا بیشتر فهمیدم که با پام چیکار کردم...
کاغذی که خطاب به همه ی ساکنین نوشته بودم رو چسبوندم به تابلوی اعلانات آپارتمان. خونه اون پسره که البته با یک پسر دیگه هم خونه ای بودن طبقه دوم بود. رفتم در خونه شون و با دستای نسبتا لرزون در زدم. یکمی طول کشید اما بلاخره در باز شد. خودش در رو باز نکرد. دوستش بود. قیافه اش بعد از دیدن من جدی شد. اون روز جنجالی حسابی از رفتار الهام شاکی بود. من به جفتشون کلی دری بری گفته بودم.  روم نمیشد تو چشماش نگاه کنم. بعد از چند ثانیه سکوت ؛ گفت: فرمایش. بازم اومدین سلیطه بازی؟؟؟ سعی کردم با لحن آروم و مودبانه جوابش رو بدم. چون قدش از من بلند تر بود سرم رو بردم بالا که صورتش رو ببینم. بهش گفتم: میشه چند دقیقه صحبت کنیم؟؟؟ یه هو تُن صداش بالا رفت و گفت: چه صحبتی خانم؟ آبروی ما رو بردین. حالا اومدی و می گی که می خوای صحبت کنی؟؟؟
لحن نسبتا تندش یه لحظه از ترس من رو لرزوند. نمی دونستم چی باید بگم که عصبانی تر نشه که اون پسره از پشت وارد شد و گفت: چیکار می کنی پژمان؟ باز می خوای دعوا راه بیفته؟ بذار خب حرفش و بزنه...  رو کرد به من. قیافه اینم جدی بود. مشخص بود که چقدر از رفتار احمقانه و بی منطق ما ناراحت هستن. با لحن ملایم تر از پژمان بهم گفت: اگه مشکلی نیست بفرمایید داخل و حرفتون رو بزنید. به اندازه کافی انگشت نما شدیم. الان باز یکی می بینه و باز شر میشه...
تصور اینکه تنهایی برم تو خونه شون رو نداشتم. دیروز قرار بود با الهام بیام اما حالا شرایط اینجوری شده بود. درسته که من همسایه شون بودم و نمی تونستن بلایی سرم بیارن. اما بازم تنها وارد شدن برام ترسناک بود. با همه ی استرسی که داشتم یه نفس عمیق کشیدم و رفتم داخل...
با همه ی شرایط داغونم و اینکه فشارم هر لحظه بیشتر افت می کرد ، خیلی سریع متوجه تمیز بودن و شیک بودن خونه شون شدم. با اینکه مثل ما مجرد بودن و تازه مرد هم بودن ، وسایل خونه شون خیلی از ما شیک تر و تمیز تر بود. از نگاه پژمان متوجه شدم که اصلا از دعوت دوستش خوشش نیومده. پیش خودم گفتم خوب شد الهام تو گوش این یکی نزد. وگرنه همونجا نصف می کرد الهام رو. گرچه الهام استاد کاراته هستش و تدریس هم می کنه اما به هر حال یه زنه و عمرا اگه دعوا و بزن بزن میشد ، زورش به پژمان می رسید. تو همین فکرای مسخره بودم که اون پسره که الهام زده بود تو گوشش بهم گفت: بفرما بشین. چرا وایستادی... با اینکه قیافه اش مشخص بود که خیلی ناراحته اما چقدر مودبانه رفتار کرد. می تونست خیلی راحت بگه "زنیکه نفهم با دوستت آبروی من رو بردین و حالا با پر رویی اومدی دم در خونه که چی بشه"... بدون اینکه چیزی بگم نشستم. از درد زخم پایین باسنم مجبور شدم متمایل به سمت چپ بدنم بشینم. پژمان واینستاد و رفت توی اتاق. پسره اومد جلوم نشست و گفت: خب بفرما. برای چی اومدین و حرف حسابتون چیه؟؟؟
برای چند ثانیه چشمام رو بستم و آب دهنم رو قورت دادم. همه ی انرژیم رو گذاشتم که معمولی باشم اما می دونستم فایده نداره. با صدای گرفته بهش گفتم: من اومدم معذرت خواهی. اتفاق اون روز یه سو تفاهم بود. دوست من به خاطر یه سری مشکلات بد حالش بد بود و فکر کرد شما عمدا بهش تنه زدی. من هم خب فکر کردم شما مزاحمش شدی. بعدا که حالش بهتر شد فهمید اتفاقی بوده...
هنوز حرفم تموم نشده بود که پژمان از اتاق اومد بیرون و با عصبانیت گفت: به همین راحتی؟ آبروی ما رو بردین چون عصبانی بودین؟ زدین تو گوشش چون عصبانی بودین؟ خوب بود همونجا چنان می زدم که پخش زمین بشه. تا یاد بگیره عصبانیتش رو سر بقیه خالی نکنه...
پژمان همینجوری داشت با عصبانیت حرف می زد که پسره بهش گفت: بس کن پژمان... روش رو سمت پسره کرد و گفت: یعنی چی بس کن؟ زدن تو گوشت پارسا؟ می فهمی؟ از رو جنازه ی من باید رد شه کسی که بخواد بزنه تو گوشت. حالا خیلی خونسرد و راحت داره میگه سو تفاهم شده. اصلا اون دوست قلدرش کجاست؟ مگه اون نباید بیاد عذرخواهی؟ اینو برای چی فرستاده؟؟؟
متوجه شدم اسم این یکی پارسا ست. قیافه اش جدی شد و رو به پژمان گفت: آروم باش پژمان. به هر حال پشیمونه و اومده عذرخواهی کنه. همه ی آدما گاهی وقتا اشتباه قضاوت می کنن. مگه خودت تا حالا نشده اشتباه قضاوت کنی و حکم بدی و حکمت رو اجرا کنی؟؟؟
پژمان برای چند ثانیه به پارسا خیره شد. واضح بود این جمله ای که پارسا گفت معنیش خیلی بیشتر از ظاهرش بود. پژمان اومد برگرده که بره. بهش گفتم: آقا پژمان ؛ دوست من همین دیروز برای همیشه از اینجا رفت. قرار بود با هم بیاییم که نشد. توی یک کاغذ همه ی جریان رو دقیق توضیح دادم و چسبوندمش به تابلوی اعلانات ساختمون. از آقا پارسا و شما و بقیه ساکنین عذرخواهی کردم و قول دادم دیگه این رفتارا تکرار نشه. الانم بگین هر چقدر که لازمه از شما عذر خواهی می کنم. اصلا اکه لازمه همه ی همسایه ها رو جمع می کنم و جلوشون ازتون معذرت می خوام...
جفتشون بهم خیره شده بودن. جفتشون کمی تعجب کرده بودن. شاید از بغضی که ناخواسته گلوم رو گرفته بود تعجب کرده بودن. از اشکی که نا خواسته از چشمام سرازیر شده بود. از لحن صدام که هر لحظه نزدیک بود گریه ام بگیره. سعی کردم گریه نکنم و ادامه دادم: اصلا برای تلافی بیایین بزنین تو گوش من. هر چند تا دوست دارین بزنین. فقط خواهش می کنم اینو حلش کنیم. من به سختی این خونه رو با این کرایه مناسب گیر آوردم. مهم تر از کرایه شرایط امنی هست که داره. از معدود جاهایی بود که فقط از من کرایه می خواستن. نمی دونم اگه من رو بندازن بیرون چی میشه. نمی دونم چقدر باید بگردم تا یه جای مناسب مثل اینجا پیدا کنم. اگه مشکل و اختلاف ما تموم نشه آقای مرادی راپورت من رو میده و معلوم نیست چی بشه...
مقاوتم برای گریه نکردن باعث شده بود سرم به لرزش بیفته. قورت دادن بغضم هر لحظه سخت تر میشد. پژمان بعد از تموم شدن حرفام هیچی نگفت و رفت. پارسا پاشد و رفت از آشپزخونه برام یه لیوان آب آورد. رفت نشست سر جاش و صبر کرد تا من آبم رو بخورم. خوردن آب به آروم تر شدنم خیلی کمک کرد. قیافه پارسا اصلا اون قیافه ناراحت چند دقیقه قبل نبود. با یه لحن خیلی ملایم و حتی کمی مهربون بهم گفت: همه ی این شرایطی که گفتین برای ما هم هست. اتفاقا به دو تا پسر مجرد خیلی سخت تر خونه اجاره میدن. سخت گیری های بعدش هم بیشتره. ما هم به خاطر شرایط کاری مون و مناسب بودن اینجا به سختی صاحب خونه رو راضی کردیم که بهمون اجاره بده. راضی کردن بنگاه دار که خودش داستانی داره. آقای مرادی رو هم که خودتون بهتر از همه می شناسین. درست بعد از اون جنجالی که شما و دوست تون راه انداختین ، اومد دم در خونه و هر چی از دهنش در اومد گفت. هر تهدیدی که تونست کرد. اگه من پژمان رو آروم نمی کردم معلوم نبود چی بشه و چه رفتاری با مرادی بکنه. چه بسا همون شب باید از اینجا رفع زحمت می کردیم. حالا هم نگران نباش. ما آدمایی نیستیم که بد کسی رو بخواییم و راضی به آواره شدن کسی باشیم. همینکه میگین توی تابلوی اعلانات برای همه توضیح دادین کافیه. منم موافقم که این اختلاف همینجا تموم بشه. وگرنه برای همه مون بد میشه. جلوی هر چی رو بشه گرفت ؛ جلوی حرفای مفت این جماعت رو نمیشه گرفت...
رفتار پارسا حسابی خجالت زده ام کرد. به سختی بلند شدم. رو به پارسا گفتم: نمی دونم چطوری ازتون تشکر کنم. مردونگی کردین. دیگه مزاحمتون نمیشم... از خونه شون اومدم بیرون. از درد پام ناخواسته لنگ می زدم. وارد خونه شدم. به وسط هال که رسیدم رو دو تا زانوهام نشستم. از ناراحتی داشتم منفجر میشدم. دوست داشتم با همه ی توانم جیغ بزنم...


ادامه دارد...



نوشته: شیوا