جستجوی این وبلاگ

۱۳۹۵ آذر ۲۲, دوشنبه

سکوت بره ها (قسمت پانزدهم)


-رفتی بیرون به خانوم چی میگی پس؟
حالا انگار خانوم خیلی به تخمش هست که چه اتفاقی این تو برای من می افته فقط مونده چی گفتن من.
-نگران نباشید آقا میگم پشه زده...
-آفرین دختر خوب...
ای کاش به جای این ته سیگار یه خنجر بود که سرمو میبرید و راحتم میکرد. خدا لعنتت کنه کامیلا! پس کدوم گوری هستی؟ کی میای که این شکنجه تموم بشه؟ وحشتزده حرکات مرد رو دنبال میکردم. مخصوصا سیگار بین لباشو که کجا قراره فرود بیاد. تمام بدنم مور مور شده بود. مرد در اواخر سی سالگیش به نظر میرسید. شایدم به خاطر ریش و پشمش بود که اینطوری به نظرم می اومد. موهای سرشو کلا تراشیده بود و یه ریش دراز هم گذاشته بود که تا روی سینه اش میرسید. انگار تازه سرشو اصلاح کرده بود چون آفتاب سوختگی صورتش با سفیدی فرق سرش هماهنگی نداشت. قیافه اش به نظرم خیلی ترسناک میرسید. مرد که از ترس اسمش از یادم رفته بود یه سیگار دیگه روشن کرد. دست و پاهام میلرزید. ته سیگار قبلیشو رو مچ دستم خاموش کرده بود. چون وقتی داشتم براش ساک میزدم با اون چوب مخصوص بهم شوک داد. من اما چون حواسم به پشمهای دراز دور آلتش بود و چندشم میشد حواسم نبود. وقتی بهم شوک داد از ترس و شوک آلتشو گاز گرفتم. یه داد بلند زد و سیگارشو برد سمت دستام که از پشت بسته بودن. خیلی نسوخت چون از شانسم تقریبا خاموش شده بود و مرد هم راه دستش بد بود اما جاش بدجوری قرمز و ملتهب شد و درد هم داره. با اینکه مچ دستمو نمیدیدم ورم کردنشو حس میکردم. اما بیشتر از خود درد, ترسیدم و اون رگی که این اواخر بغل گردنم میگرفت و تا روی شونه ام میرفت باز هم گرفت. حس به کل از دست راستم رفت. اما حتی برای خودم هم مهم نبود. فقط میخواستم تموم بشه و من برم سراغ مشتری بعدی و بعد از اون هم بعدی تا بلکه تموم بشه و من بتونم برم پیش دکتر. تنها منبع محبتم. اومیت که انگار به کل منو یادش رفته...
مرد انگار دوباره قصد داشت آلت نیمه خوابشو بیدار کنه اما موفق نمیشد. 
-کس ننت جنده! ریدی تو حالم! من واسه این پول نمیدم...

لباساشو پوشید و منم همونطور با دستای بسته دو زانو کف اتاق نشسته بودم. همۀ تنم میلرزید و کله ام هم مثل اینایی که لغوه دارن تکون میخورد. احتمالا شبیه این عروسکهایی شده بودم که جلوی ماشین رو داشبورد میذارن و با تکونهای ماشین کله اشون تکون میخوره. ما هم یه دونه داشتیم که بابا جلوی نیسانش گذاشته بود. یه سگ قهوه ای رنگ بود. البته اون قلاده نداشت. من دارم. 
مرد رفته بود سمت در تا احتمالا به خانوم خبر بده که تازه رفته بود بیرون چون تلفنش زنگ زد. وگرنه خانوم امکان نداشت ما رو با هم تنها بذاره. حتما خرد کردن و تحقیر من از زنگی که بهش زده بودن کم اهمیت تر بوده...
-هوی!!! هوی! با تو ام! خبر مرگت کجایی؟
مرد غیبش زد. من هم بلاتکلیف موندم. با دست و پای بسته کجا برم؟ باید می موندم تا یکی بیاد دنبالم. نشستم رو ساق پاهام. کمرم درد گرفته بود. این انقباضهای لعنتی گاهی هم تا پائین کمرم امتداد پیدا میکردن. ایندفعه ای هم یکی از همونها بود انگار. نفسمو داشت میگرفت. دیدم اینطوری نمیشه. دراز کشیدم و سعی کردم یه کش و قوس به کمرم بدم. اما نمیشد. نزدیک بودن کتفهام به هم نمیذاشت و دستامم داشتن زیرم میشکستن. خیلی طول نکشید که خانوم اومد. چشمای ریز قهوه ای رنگش رو تنگ تر کرده بود و دو تا دستاشو زده بود به کمرش و با لحن طلبکارانه پرسید:
-چیکار کردی تو؟ شانس آوردی سینان بی گفت کاریت نداشته باشم... خودش قراره حالتو جا بیاره...
واقعا که عجب شانسی آوردم که سینان خودش میاد. از چاله دراومدم افتادم تو چاه. تو فکر میکنی خیلی بدی خانوم؟ انشالله چوب سینان که به تنت خورد خدمتت عارض میشم. گردن و کمرم طوری درد میکرد که نفسم بند می اومد.
-سینان بی گفت امشب یه آدم مهم داره میاد اینجا... پاشو جمع کن کس و کونتو...
از اینکه رکیک حرف میزنه چندشم میشه. فاطما! کجایی؟ برگرد دیگه تو رو خدا!


................................................................
به عادت همیشه که البته با همیشه خیلی فرق میکرد پائین تو سالن جمع شده بودیم تا مشتریها بیان و انتخابمون کنن. شکمم قار و قور میکرد و حسابی آبروریزی راه انداخته بود. ای کاش فقط همین بود اما خیلی هم خسته بودم. گولسا از وقتی اومده بود زهر چشمی از من گرفته بود که بیا و ببین. شرایط بقیه هم همچین تعریفی نداشت اما مال من انگار سفارشی بود. قبلا سفارش اومیت به فاطما بود و الان سفارش سینان به گولسا. اونشب وقتی پیش سینان بودم موقع رفتن خودش به من گفت. گفت که به گولسا سفارش منو میکنه...
-اگه نتونستم از زیر زبونش بیرون بکشم چی؟
-سعی خودتو به خاطر خودت بکن... یه کاری نکن زنگ بزنم و سفارش کنم که زنده زنده بازت کنن و کلیه هاتو در بیارن...
انگار تو نگاهم به اندازۀ کافی ترس نبود چون قبل از اینکه منو از اتاقش بندازه بیرون ادامه داد:
-نگران نباش گلم... تا وقتی مهمون خودمونی برات یه جهنم تدارک دیدم که زنده زنده کالبدشکافی شدن برات بشه آرزو...

انگار راست میگفت. این چند روزه اونقدر تحقیر شده بودم که خدا میدونه. چون مشتریها ماها رو لخت میدیدن  دست و پای خانوم تا حدودی بسته بود و نمیشد زیاد کبودمون کنه. برای همین هم با خط کش کلفت آهنیش یه دونه ول میکرد سمت کله. بیشرف رسما روانی بود. از بس به همگیمون سخت گرفته بود ما دخترا به همدیگه پناه برده بودیم و به حرف زدن و درددل افتاده بودیم. انگار تازه الان میفهمیدیم که ما به جز همدیگه رسما هیچکسو نداریم. تازه میفهمیدیم که فاطما مادر همگیمون بوده و مراقب. بودن اون بود که باعث میشد ماها خوشی بزنه زیر دلمون و همدیگه رو آدم حساب نکنیم. البته من که از اولشم دلم میخواست دوست پیدا کنم اما بقیه بیش از حد تو خودشون و سرد بودن. از اون گذشته کی دلش میخواست با یه بچه دوست بشه؟ قبلا که فاطما اینجا بود همه چیز فرق داشت. حق و حقوق خودمون رو داشتیم و رعایت هم میشد. اونموقع ها رسما مهمونی بوده و ما نمیدونستیم. دو ساعت استراحت برای حموم و غذای شب , الان یک ساعت شده و کار صبحمون هم دوساعت زودتر شروع میشه. تغییر جدید دیگه ای هم که این اواخر اینجا به وجود اومده یه بخش جدیده. یک بخش سادیسمی به جنده خونه امون اضافه شده که فعلا فقط من توش کار میکنم... سینان گفته که این قسمت برای خاطیهاست... که البته جفتمونم میدونیم که فقط برای خالی نبودن عریضه اس... فقط منم که اون تو تنبه میشدم. بی وقفه. فقط یه ساعت استراحت داشتم که گاهی نصف بیشترش صرف مشتری میشد. تو اون یک ربع آخری که من میرسیدم قبل از اینکه همه چیز جمع بشه من با این دستهای لرزون فقط وقت میکردم یه لقمه بذارم دهنم. آخر شب اصلا نمیفهمیدم کی رفتم تو رختخوابم. بیهوش میشدم. تا خود صبح یه کله میخوابیدم اما صبح دوباره با استرس بیدار میشدم. چند روز پیش با یه درد وحشتناک تو گردنم و پائینهای سرم از خواب بیدار شدم و تمام روز با کمری که خم مونده بود و راست نمیشد به مشتریهامون سرویس دادم. هیچکس حتی ازم نپرسید تو چرا اینجوری شق وایستادی؟ همه شق بودن آلت خودشون براشون مهمتر بود...
این وسط فقط یه چیز فرقی نکرده بود. همون خود فرق. متاسفانه الان هم با بقیه فرق داشتم. البته به سه دلیل که هیچوقت به هیچکس نگفتم. مخصوصا که از وقتی خانوم اینجا شروع کرده بود اومیت رو ندیده بودم و رسما کسی رو برای حرف زدن نداشتم. تازه اگه داشتم هم جراتشو نداشتم چون سینان میشنید چی میگم. حداقل این چیزی بود که به من گفته بود. شاید هم قلاده ای که به گردنم بسته بود توش میکروفون نداشت. اما کی بود که جرات خطر کردن داشته باشه؟ ای کاش فاطما زودتر برگرده. اون برگرده این دیو میره...

داشتم میگفتم... الان هم با دخترهای دیگه فرق دارم... چرا؟

دلیل اول قلاده ای بود که سینان به گردنم بسته بود. یه چرم سادۀ سیاه که با برجستگی های فلزی و بلند تزیین شده. فقط خدا میدونه شبها چه جوری باهاش میخوابم اما قسمت بدش در اصل اینجاش نیست و البته تا حدودی مرتبط میشد به مشتریهام. از آخرین صحبتمون با سینان دیگه من حتی یکبار هم میسترس نبودم. نمیدونم جدیدا چرا اینجوری شده بود. هر چی روانی و سادیسمی بود میفرستادن پیش من. اتاق کارم همون قبلیه بود اما رفتار مشتریهام با من فرق کرده بود. احتمال میدم چون خیلی قرار نیست اینجا بمونم برای سینان مهم نیست با من چه رفتاری میشه. شاید هم هر چه بیشتر به من فشار میاره که کامیلا رو سریعتر از مخفیگاهش بکشه بیرون... میسترس بودن هم عالمی بوده برای خودش و من قدر نمیدونستم. الان اونی که شلاق و کتک میخوره منم. چیزی که باعث میشد تمام مدت جیغ بزنم و همون باعث میشد سیستم شوک قلاده با هر فریاد به گلوم شوک وارد کنه. هربار زهره ترک میشدم. گاهی هم از ترس کمی میشاشیدم. این اواخر دیگه یاد گرفته بودم که باید ساکت باشم. با صدای بلند گریه کردن هم گاهی همون افکت رو ایجاد میکرد و جریان مغناطیسی رو اول به گلو و بعد مستقیم به کله ام میفرستاد. هر چند کم کم دارم یاد میگیرم مثانه امو کنترل کنم... هر چند گاهی نمیشه... و از دستم در میره...

دومیش اینکه اجازه ندارم مثل بقیه غذا بخورم و و اون یک ساعتی رو که بقیه میتونن غذا بخورن من فقط یک ربع وقت دارم. در تئوری یک ساعته اما عملیش فقط یک ربعه. اسمش هم اینه که تو جریان آنفولانزای خوکی خیلی به سینان ضرر وارد شده و من باید هر چه سریعتر قرضمو برگردونم اما خودم هم خیلی خوب میدونم که باید مریضتر بشم و نیروی نداشته ام ته بکشه تا بلکه کامیلا رو بفرستنش اینجا. هر چند بعید میدونم تا اومدن اون زنده بمونم. احتمالا فقط برای جمع کردن لاشه ام میرسه... تنها امیدم به دکتره که  شب به شب بعد از اینکه آخرین دیوانه از روم بلند میشه اجازه دارم برم مطبش و سونا. حدس میزنم که سینان منو میفرسته اونجا تا سر از کار دکتر در بیاره. با ایما و اشاره بهش فهموندم که حرف نزنه. چیز زیادی برای گفتن به هم نداریم. فقط بغلم میکنه و کمرم و شونه هامو برام میماله. اونجاس که دزدکی یه شکلاتی شیرینی و یا حتی یه لقمه غذا میذاره دهنم تا از گرسنگی نمیرم... قبلا مثل پرنسسها زندگی میکردم. حیف که قدرشو ندونستم... یه طوری شده بود که گاهی نزدیک بود برم پیش سینان و همه چیزو بهش بگم... تا اینکه یه شب وقتی خسته و کوفته رفته بودم پیش دکتر و تو سونا نشسته بودم خودش هم اومد تو. چون میدونست تو قلاده ام میکروفونه مکالمه امون خیلی معمولی بود.
-خوبی؟
-خدا رو شکر... فقط خسته ام... روز سختی بود...
-خانوم جدید چطوره؟
-خدا فاطما آننه رو بیامرزه انشالله اما هزار سال به پای خانوم نمیرسید... ایشون فرشته اس... خیلی حواسشون به ماهاست...
دکتر منزجر لباشو داد بالا.
-دارم میبینم... خدا خیرش بده...
آروم دستمو گذاشتم رو دستش و اشاره کردم به قلادۀ گردنم.
-دکتر؟
-چیه؟
-شما و فاطما... یعنی منظورم... یعنی...
-منظورت اینه که با هم رابطه داشتیم؟ آره... چطور مگه؟
-هیچی... آخه وقتی مرد شما... خیلی ناراحت شدین...
-میشه گفت فرندز وید بنیفیتز بودیم واسه هم...
-اون چیه دیگه؟
-دو تا دوست که با هم ارتباط جنسی دارن... البته الان میفهمم که چیز بیشتری بوده... نمیدونم... الان میفهمم که عاشقش بودم... اونقدر عاشقش بودم که بدقلقیهای تو رو به خاطر اون ندیده بگیرم چون اون دوستت داشت و مثل دخترش به تو نگاه میکرد و چون منم دوست پسرش بودم تا حدودی احساس وظیفه میکردم که جلوی خودمو بگیرم... اما بهت بگم کار راحتی نبود... اون ازم خواهش میکرد کوتاه بیام و کارای تو رو به حساب بچگی و شرایطت بذارم... وگرنه بعضی وقتها وسوسۀ کبود کردنت با کمربندم اونقدر بزرگ بود که...
نفهمیدم اینو راست گفت یا دروغ ... هر چند مهم نیست...
-معذرت میخوام که زدمت... حلالم میکنی؟
فقط سرمو گرفت تو بغلش و بوسید.
-از این به بعد پس نزن... اوکی؟

دلیل سوم اما اذیتم میکنه... قبلا وقتی سکس داشتیم حالا خوب یا بدش فرق نمیکرد. هر چی که بود بین من و مشتریهام و تو اتاق خصوصی میموند و تموم میشد اما... اینبار باید تجاوز مشتریهامو در حضور گولسا تحمل کنم. این دیگه از کجا در اومده؟ نمیتونم حتی به کلمه بیارم که چه حسی بهم دست میده. یاد جفتگیری حیوونها می افتم. من یه ماده ام و یه نر افتاده روم و باید در حضور یک آدم جفتگیری کنیم. خوبه بهانه هم دارن. گاهی یکسری از مشتریها شاکی میشن اما خانوم خیلی ساده توضیح میده که سینان بی سپرده که مشتریهای سادیسمیمون چون برای من تجربۀ جدیدی هستن باید گولسا باشه تا مبادا من به مشتریهامون احساس عدم رضایت القا کنم... اما کسی نیست به حال و روز من برسه. 
خیلی لاغر شدم. اما به چشم نمیاد. از اولشم لپ داشتم. یادمه فهیمه اما صورتش لاغر بود و اگه لاغرتر میشد بدجور تو صورتش دیده میشد و تو ذوق میزد. من اما الان دنده هام رسما زده بیرون و خانوم میگه از صورتت معلومه خوب به خودت میرسی... آش نخورده و دهن سوخته. تنها دلخوشیم این اواخر اینه که خارجیم. باز حداقل خوبی که خارجی بودن داره اینه که به فارسی فحش میدم و چون کسی نمیفهمه عصبانی هم نمیشه. اما انصاف خدا رو شکره! آخه قربونت برم... مگه من میسترس بدی بودم که الان اینا دارن اینطوری برام تلافی میکنن؟ انصافت کجاست پس؟ لا اقل یه خوب و مهربونشو که دیشب با زنش یا رئیسش دعواش نشده بفرست دیگه! دارم می میرم!

......................................................................

الان هم منتظر مشتری بعدیم ایستاده بودم که سینان کدوم هیولای مهم رو قراره بفرسته سروقتم. دعا میکردم این دیگه آخریش باشه و من زیرش بمیرم. بدجور هم گرسنه بودم و هر چی از جلوم رد میشد شکل مرغ سوخاری میدیدم... اکثر دخترها حالا با مشتریهاشون رفته بودن و من و چهار پنج نفر دیگه مونده بودیم. کم کم اونها هم رفتن. فقط موندم من با خانوم. سرم پائین بود و داشتم به لرزش زانوهام نگاه میکردم که از گرسنگی به صدا در اومده بودن. یعنی میشه از مشتریم خواهش کنم یه چیزی سر راه برام بگره بخورم؟ کم مونده رسما غش کنم... حواسم به هیچ جا نبود که ناگهان یه مشت نیمه محکم خورد تو پیشونیم.
-چیه مثل بید میلرزی؟ مثل آدم وایسا جنده... صاف وایسا... اینو که دیگه میتونی بیعرضه!
چقدر اون لحظه دلم میخواست دستمو بکنم تو اون موهای فرفریش و بکنمشون. زنیکۀ جنده! 
-ببخشید خا...نوم... ام...ما... چشم...
-به به! بفرمایین آقا...
مردی که داشت میومد سمت من راحت ۶۰ سال رو داشت. قد بلند بود و به نسبت سنش موهای سرش پر و سفید. لاغر و چهارشونه. یه بارونی سیاه بلند تا روی زانو هم تنش. انگار بیرون بارون می اومد. چون سر تا پاش خیس به نظر میرسید. نگاه سنگینش که افتاد روم ترسیدم.
-همینه؟
-بعله آقا...
چینی که به دماغش افتاده بود نشون میداد که راضی نیست.
-چند سالشه این؟
-هنوز ۱۵ نشده... بچه اس...
-منو مسخره کردین؟! خوب یه دفعه یه ۹۰ ساله میکردین تو پاچه ام... من که گفتم بچه میخوام! نگفتم؟ پشت تلفن میمردی بگی ندارین که من تا اینجا نیام؟ رئیست کجاست؟
برای اولین بار بود که میدیدم خانوم به تته پته افتاده.
-آقا... حالا ناراحت نشین شما...
-چی چی رو ناراحت نشم؟ تو به این میگی ناراحتی؟ وقتی دادم در این خراب شده رو بستن اونوقت میفهمی ناراحتی یعنی چی زنیکۀ احمق! بگیر بینم شمارۀ رئیستو باهاش کار دارم! تو اصلا میدونی من کی هستم؟
-چرا نمیدونم آقا؟ مگه میشه کسی شمارو نشناسه؟ دورادور ارادت دارم خدمتتون... اصلا این بار رو مهمون ما باشین شما... چون دفعۀ اوله خودتون تشریف میارین و منت سر ما میذارین مهمون ما...
مرد با انزجار نگاهی انداخت به من که داشتم با ترس و تعجب به مکالمه اشون گوش میدادم. انگار داشت پیش خودش حساب و کتاب میکرد که قبول کنه یا نه. رو به من پرسید:
-واقعا چند سالته؟
-تقریبا ۱۵...
دستی به صورت سه تیغ اش که تک و توک ته ریش سفید توش برق میزد کشید و یه بشکن به علامت برو به من زد.
-سگ خور... تو این خراب شده امیدوارم کاستوم داشته باشین...
گولسا به جای من جواب داد.
-چرا نداریم آقا... هر چی بخواین داریم... جونتون هر چی بکشه داریم...
-زبون نریز واسه من... دختر! لباس خدمتکار داری؟ اونها رو بیار... جون بکن دیگه!
-تا دختره حاضر بشه شما بفرمایین یه قهوه براتون بریزم...
-خانوم شما کلا خری یا خودتو به خریت زدی؟ آلله آلله! همینم مونده ملت ببینن من اینجام... تو ماشین منتظرم... سینان خودش میدونه... من دخترا رو میبرم خونه... د گم شو دیگه تو هم! منتظری صبح بشه؟

با سرعت رفتم تو همون اتاقی که کاستومها توش بودن. هیجانزده بودم اما نه یه جور خوب. خیلی میترسیدم. تو این چند ماه اولین بار بود که داشتم از این خراب شده بیرون میرفتم. اگه بخواد بلایی سرم بیاره. کی به دادم میرسه؟  این مرده انگار خیلی خشنه. اما خود حساب که شدم دیدم برای من چه فرقی میکنه؟ یا اینجا از گرسنگی بمیرم یا اونجا زیر خشونت مرده یا هم اینکه کامیلا و دار و دسته اش منو شرحه شرحه کنن... منم که خلاص میشم. اما بازم از کامیلا میترسیدم. اونشب وقتی به سینان گفتم اگه نتونم از کامیلا حرف بکشم چی؟ گفت بهشون میسپارم تو رو زنده زنده بازت کنن و اعضاتو در بیارن... نمیدونم طاقتشو دارم یا نه اما بازم تا ابد که طول نمیکشه. میکشه؟ برای اینکه مرد رو عصبانی ترش نکرده باشم سریع تمام وسایلی که نیاز بود رو برداشتم و بدو برگشتم پیششون. اما مرد رفته بود. خانوم هم ایندفعه داشت تو تلفن با یکی حرف میزد. حدس زدم سینان اونطرف خط باشه. خانوم دستشو گذاشت رو دهنی گوشی و گفت:
-بیرون تو ماشین منتظره... ببین! حواستو جمع کن بهش خوش بگذره وگرنه خودم خرخره اتو میجوئم...

راه افتادم. آزادی عجب چیزی بوده! طوریکه یک لحظه گرسنگیم یادم رفت. آزادی! حتی اگه از در یه جنده خونه باشه تا ماشین یه مشتری و مدتش هم فقط ۲۰ ثانیه باشه. شب بود و تاریک و بارون شدید داشت میبارید. اما احساس میکردم امشب قشنگترین شب دنیاست. آزادترین شب دنیا. یه نفس عمیق کشیدم. ماشین آقاهه از این ماشینهای بزرگ بود شبیه پاترول اما به نظرم یه کم کوچیکتر میرسید. رنگش هم مشکی بود با شیشه های دودی. نمیتونستم توی ماشینو ببینم. ماشین دیگه ای هم اونورا نبود اما دو دل شدم. ماشین یه نور بالا پائین داد. رفتم سمتش و همینکه تو ماشین نشستم حس بد دوباره برگشت. ترس و وحشت از ندونسته ها و اتفاقات نامعلوم پیش روم. مرد داشت با موبایلش حرف میزد و لحنش هم خیلی جدی بود:
-من از اینکه اینطوری مسخره بشم خوشم نمیاد پسر جون... یا کالای مورد نیاز منو داری یا نداری... به همین سادگی... کار ندارم کی جدیده و چه گهی میخوره... خیله خوب تا ببینم چی میشه... راستی! یه گوشمالی به این زنیکه میدی و فیلمشو میفرستی برام... وگرنه برای خودت و کاسبیت گرون تموم میشه...
گوشی رو بی خداحافظی قطع کرد. بوی تلخ عطرش ترسمو بیشتر کرد.
-همه چیزتو برداشتی؟
-بله آقا...
آقا که هنوز نه نمیدونستم اسمش چیه نه چیکاره بودنش که باعث شده بود سینان و این زنیکۀ روانی کوتاه بیان با گفتن پس بریم ماشینو روشن کرد و راه افتاد. داشتم سعی میکردم از این آزادی نسبی تمام لذتمو ببرم. حتی اگه شده فقط شب و تاریکی باشه. نور چراغهای ماشین که تو دست انداز و خاکی بالا و پائین میپرید بهم میگفت که اینجا بیرون از شهره.اوف! پس هنوز مونده تا من یه چیزی بتونم بخورم. همه جا به نظر خاکی و تپه میرسید. پس حالا حالاها مونده. شکمم دوباره سر و صدا کرد:
-گرسنه ای؟
-بله آقا...
-شام نخوردی؟
-وقت نشد...
-لهجه داری... کجایی هستی؟
-ای... ایرا...نی...
مرد با تعجب برگشت سمت من و به فارسی و تا حدودی هم معذب گفت:
-ایرانی هستی تو؟! ای بابا! هموطن در اومدیم...

یه لحظه فکر کردم خواب میبینم یا اشتباه شنیدم. نمیتونم بگم چه احساسی داشتم. پائین کمرم و زیر رونهام مورمور شد. انگار برق منو گرفت. از اینکه یکی فارسی حرف میزد با من. خدایا! فارسی چه زبون قشنگی بوده من نمیدونستم! تازه میفهمیدم چقدر دلم برای ایران تنگ شده بوده. برای خانواده ام... آخرین بار چی گفتیم با مامان اینها به هم؟ اصلا خداحافظی کردیم با هم یا نه؟ یادم نمی اومد دیگه. سرمو انداخته بودم پائین و اشکام بی اختیار میریخت. مرد انگار با کف دستش میکوبید به فرمون ماشین. نگاهش نمیکردم. خجالت میکشیدم. یه لحظه حس کردم ماشین ایستاد. برگشتم سمت مرد. چشمهاشو خون گرفته بود. طوریکه ترسیدم. چسبیده بودم به در و دستگیره. نمیدونم چرا احساس خطر میکردم.
-کار از این بهتر نبود تو بکنی؟ همینمون مونده بود زن و دخترمون بیاد ترکیه جندگی...
از تعجب چشمام گرد شد. وا! همچین میگه یه لحظه فکر کردم منو تو سازمان ملل دیده. این که تا نیم ساعت پیش بچه بازیش گل کرده بود الان واسه من دم از غیرت میزنه؟! چی میخواد از جون من این؟
-به خدا! آقا! من نمیخواستم... منو از پیش خانواده ام دزدیدن...
دستشو دراز کرد و جلوی داشبوردو باز کرد. یه سری کاغذ بود. دستشو برد زیر کاغذها و دستش با یه تفنگ برگشت. ماتم برده بود.
-همینمون مونده بود ناموسمون تو این خراب شده جندگی کنه! کلامونو بالا گذاشتیم رسما!!!!!

با فریاد مرد یه لحظه به خودم اومدم. ناخودآگاه دستگیره رو کشیدم و چون مرد یادش رفته بود درو قفل کنه افتادم بیرون. سریع بلند شدم و شروع کردم به دویدن. زهره ترک شده بودم. بی اختیار داد میزدم خدا! مامان! بابا!!!! مگه تا الان نمیخواستم بمیرم؟ پس الان یهو چی شده بود؟ پاهام انگار مال من نبودن. میدویدن. با سرعت! صدای در ماشین رو شنیدم که باز و بسته شد. مو به تنم سیخ شده بود. گر گرفتم و سرعتم بیشتر شد. صدای دویدن مرد رو پشت سرم میشنیدم که هن و هن میکرد:
-وایسا دارم میگم! میزنمت ها! وایسا دارم میگم!

و متعاقبش صدای تیر که بلند شد. با اولی پهلوم سوخت. با صدای دومین تیر... همه چیز تاریک شد.

قدیسان خون آشام (بخش پنجم)




نوشته : عقاب پیر


  • چه خبرته این وقت روز؟ خورشید هنوز طلوع نکرده
  • خبر مهمی برای پادشاه مقدس فلورانس دارم.فوریه..
  • این روزها همه خبر مهمی برای پادشاه دارن. تو از کدومه شون هستی؟
  • برادر! من از جانب پدر مارتین؛ خبر مهمی برای پادشاه دارم.
  • پدر مارتین! باز هم پدر مارتین.باز هم پدر مارتین. نمیدونم چرا همه خبرهای پدر مارتین دم صبح باید برسه. بیا برو تو

چه خبره! وِلوله ای توی مردم افتاده. مدتیه فلورانس اون شهر سابق نیست. همه یه جورایی خُل شدن. حتی به ما موشها هم توجه نمیکنن. وضع اقتصادی که خوبه ولی مردم عوض شدن. الان هم همه با یک هیجان خاص دارن به هم یه چیزهایی میگن که حوصله شنیدنشون رو ندارم. فقط دوست دارم خودم رو به سرعت به میدون اصلی شهر برسونم و ببینم چیزی برای خوردن پیدا می کنم یا نه. همیشه پدر بزرگم میگفت آدمیزاد وقتی هیجان داره همه چیز یادش میره مخصوصا خوراکی! اونوقته که میتونم کلی آذوقه جمع کنم.

  • گوش کنید. خبر مهم.. گوش کنید خبر مهم. پادشاه همه رو به میدان دعوت کرده .پادشاه همه رو به میدان دعوت کرده . گوش کنید..خبر مهم
.
چی میشنوم. مثل اینکه این مورد با موارد دیگه فرق داره . یادم نمیاد اخرین بار کی پادشاه مردم رو به میدان اصلی جمع کرده. البته تقصیر خودمه. مگه یه موش چقدر عمر میکنه که کل تاریخ پادشاهی مُقدس رو به یاد داشته باشه. این حرفها مال اونهایی هست که جاودانه هستند و همه چیز رو به یاد دارن. بهتره به میدون برم و به فکر آذوقه خودم باشم .

خیابونها پر شده از ادمها. از بین برخی از اونها که سَرشون رو به زمینه و چشمشون به من میافته برخی حِس کودکیشون اوج میگیره و سعی میکنن با کفششون لگدی به من بزنن. نمی دونن که مادر نزاییده کسی رو که بتونه به یه موش فلورانسی لگد بزنه. ولی با این همه برای رسیدن به میدون شهر کلی سختی کشیدم. و حالا با خیال راحت بعد از کِش رفتن یه تیکه پنیرِ خوشمزه از دستِ یه پسر بچه بازیگوش درست مقابل جایگاه اصلی میدون شهر منتظر کسی هستم که قراره پیام پادشاه رو برای مردم بخونه. امیدوارم خبر خوبی باشه و همینکه مردم میان کف و سوت بکشن از دستشون کلی خوراکی به زمین بیافته. اونوقته که نونَم تو روغنه.

  • گوش کنید. گوشن کنید نماینده پادشاه مقدس فلورانس . تا لحظه ای دیگر پیام پادشاه رو برای مردم خواهد خواند.

نگاهش کن!. چه مغروره. با اون لباسهایی که شبیهش رو فقط کشیشها می پوشن . اونهم کشیشهای پر مُدعا, با اون شکم گُندش که معلومه تو قصر خوب به خودش میرسه از پله های محل سخنرانی بالا رفت. بِجُنب ! کاردارم. این ساکنین قصر چی می فهمند کار چیه.الانه که کلی آذوغه برام بیافته. جونَمی جون!

  • مردم عزیز فلورانس. همشهریهای عزیز. خبر مهمی از جانب عالیجناب پادشاه فلورانس دارم که مایلم با شما در میان بگذارم. امروز صبح؛ پیک سِری پادشاه خبری رو از جانب پرهیزگار ترین کشیش زمان ما جناب مارتین لوتر به پادشاه رسوندن. که موجب سرور و خوشوقتی پادشاه شد. مردم فلورانس ! بعد از صدها سال روح القدس ؛ جبرییل امین بنده ای از بندگان خوب خدا رو مُستحق امانتی بزرگ دانسته. ما میدانستیم که پادشاه مقدس فلورانس و خاندان "مدیچی" به حق از بهترین و پاکترین مردمان هست. مردی از سلاله پادشاهان دلیر و پاک. مفتخر به اطلاع همه مردم شهر و دوستداران پادشاه برسونم که دختر پادشاه مقدس ؛ دانیلا بعد از ماهها چهله نشینی و با حمایتهای معنوی بی دریغ بزرگترین پرهیزگار عصر ما، پدر مارتین. بدون داشتن همسر و بدون ارتکاب گناه .همانند مریم مقدس مورد تَفَقد جبرییل امین قرار گرفته و از اون صاحب فرزندی شده که بنا به تایید پدر مارتین , مسیح زمانه ماست. این افتخار به قدری با ارزش هست که پادشاه دستور داده اند تا بازگشت دختر و فَرزند مقدسشون تمام مردم فلورانس به جشن و پایکوبی بپردازند. همشهریان من! مسیح زمان در دامن دختر پادشاه پرورانده خواهد شد. تا تمام گناهان ما رو ببخشاید. این تضمین سعادت دنیا و اخرت ماست. پس به شادی این روزها رو سپری خواهیم کرد….

خدای من. خدای من. جَشن تا زمان بازگشت دختر پادشاه؟ چی میشنوم. بهتر این نمیشه. باید بجُنبم .یک تنه نمیشه این همه آذوغه جمع کرد باید همه فک و فامیل رو جمع کنم. این یک موقعیت استثنایی برای موشهاست!

چند روزیه در کلیسا خبرهایی هست. چند زن و مرد از روستا به داخل کلیسا آمدند و مشغول نظافت هستند. تمام ستونها و کفِ زمین و حتی اُرگِ بزرگِ کلیسا رو به دقت تمیز میکنند.من؛ یعنی ماتیاس؛ در تمام طول عمر دو ساله موشی ام تا به حال چنین چیزهایی ندیده بودم. حتی پدرم هم چنین چیزی به یاد نداره. اما پدر بزرگ میگفت - شاید حدود 8 سال پیش -چنین اتفاقی افتاده باشه .اونچه که پدر بزرگ برروش تاکید زیاد میکرد وجود مراسم با شکوهی بعد از این نظافتهاست. به همین دلیل پدر بزرگ به تمام فامیل و دوستان که در اطراف کلیسا زندگی میکردند دستور داده تا به کلیسا بیان و اماده جمع آوری غذا باشند. معلوم نیست دفعه دیگه ای در کار باشه. پس باید به خوبی از عهده ش بر بیایم. پد ر بزرگ کلی هم برنامه ریزی کرده. مثلا "فِرِد" پسر عموم مسوول بخش محراب هست. آلیس و برادرش جو مسول بخش آب مقدس هستند. من و ویلیام قراره از پشت آُرگ بزرگ کلیسا به مراسم احتمالی نظارت داشته باشیم. دو سه تا دیگه از پسر عمو ها و دختر خاله ها -که متاسفانه اسمهاشون از یادم رفته- قراره اطراف اتاق اعتراف وول بخورند تا اگر اونجا هم غذایی پیدا شد به سرعت به بقیه خبر بدند. خلاصه به خوبی برای این مراسم - که هیچ کس نمیدونه چیه - اماده بشیم. حالا بهتره برم کمی استراحت بکنم.

همیشه از دست ماتیاس لَجَم میگیره. بر خلاف دستور پدر بزرگ به خواب رفته!این همه بی مسوولیتی نوبره!. من و برادرم جو طبق دستور پدر بزرگ هوشیار و با قدرت منتظریم!. مطمعنا یک مراسم بزرگی در کاره. چون تمام کلیسا به دقت مرتب و تمیز شده. البته از سر عصر هیچ کس وارد کلیسا نشده. حتی درب بزرگ و با شکوه کلیسا هم باز نشده. ولی به هر حال طبق دستور پدر بزرگ باید منتظر باشیم. و هوشیار.

همیشه از دست آلیس و برادرش جو حالم بهم میخوره. همیشه میخوان خودشون رو برای پدر برگ لوس کنن. نمیبینند که همیشه ماموریتهای مهم رو پدر بزرگ به من میده؟ و در نهایت کارهای پیش پا افتاده رو به اونها میسپاره. الان هم در کنار آب مقدس معلوم نیست چه غلطی میکنند. در حالی که پدر چند دقیقه ای هست به محراب اومده. البته تنها نیست. نوزادی رو در پتو پیچیده اند. از اینجا نمیتونم بفهمم پسره یا دختر. مهم هم نیست. مهم مراسمی هست که قراره برگزار بشه. باید کلی آدم به کلیسا بیان و حتما برای این همه آدم باید غذا هم در نظر گرفته بشه. پدر نوزاد رو از داخل پتو بیرون کشید. یک نوزاد لُخت. پس چرا هنوز کسی نیومده مراسم رو شروع کرد؟

  • کاترین .فرزند مقدس. ای دختر خدا. ای مسیح زمان ما. گناهان ما را بشور. آمین

باید بِجُنبم . والا خیس میشم. قطرات آب ناشی از فرو کردن نوزاد به داخل سطل پر از آب همه جا رو خیس کرده. الان که در پناه یک تیرک چوبی ایستاده ام . نوزاد بیچاره رو میبینم که مشغول زار زدنه. پدربا دست راست مقداری آب به سر روی نوزاد میریزه. نمیدونم. ایمان من کم شده یا اطلاعاتم. شاید در مدرسه موشها باید بیشتر درباره ادیان انسانی به ما آموزش داده بشه. پنیر شناسی درس خوبی هست اما باید معلومات اجتماعی ما هم بالاتر بره!.گویی که بنا به تعلیمات جدید موشی؛ ما قبول کردیم که موشها رستاخیز ندارن. هرچیزی که هست همینجاست. پس فقط باید به فکر همین جا باشیم. اوه اوه! پدر آب رو روی سر نوزاد ریخت. و نوزاد بیچاره جیغ بلندی کشید.

-کاترین -فرزند خدا. ای مسیح زمان ما . گناهان ما را بشور و بیامرز آمین

پدر دوباره نوزاد رو در پتو پیچید و در کنار گذاشت. صدای جیغ نوزاد کمتر شده. پدردر داخل محراب زانو زده. و سرش رو به پایین خم کرده. و وِرد هایی میخونه. این مهمانها نمیخوان بیان؟ هر وقت پدر به این حال میره میترسم. زوزه هایی از زیر زبونش شنیده میشه .انگار شیاطین اون رو میخونن. نخیر! مثل اینکه از غذا خبری نیست. پدر به زوزه های خودش ادامه میده. چه عجب! جناب فِرِد هم مثل اینکه از خواب بیدار شده. اون کله پوکش رو در حالی که مشغول صحبت با ویلیام هست روی اُِرگ کلیسا میبینم. کله پوک خِرِفت! همیشه مایه ننگ فامیله. پدر دستش رو روی تن نوزاد می کشه و روی نافش رو میبوسه. چه کار عجیبی؟ مادر این بچه کیه؟ پدرش کجاست؟ چرا مسیح ؟ مگه مسیح مرد نبود این دختر که نمیتونه مسیح باشه! نمیفهمم. باز هم پدر بلند تر اون زوزه های جان کاهش رو میخونه. چقدر متنفرم از گوش ایستادن در چنین لحظاتی!

ویلیام! فِرِد بزدل رو ببین که باز هم ادای فرزانگان رو در اورده و مشغول نگاه کردن به پدر هست!. بدبختِ نَفهم. اگر مثل من و تو کمی زرنگی و هوشیاری داشت پدر بزرگ حتما اون رو جای بهتری میفرستاد. مثل من و تو. روی اُرگ با عظمت کلیسا. تازه فِرِد توانش رو نداره. اونقدر خِنگه که اگر یک نوازنده بخواد روی اُرگ قطعه ای رو بزنه فِرِد توی اُرگ میافته و زیر ضربه کلاویه هایِ اُرگ له میشه. بَد بَخت.
  • هِی ویلیام ! تو هم دیدی؟
  • چی رو باید ببنیم ماتیاس؟ من فقط پدر رو میبینم که مثل احمقها داره زوزه میکشه. پیر مرد بی بُنیان
  • نه ویلیام. تمام شمعهای بالایِ دَر یک دفعه خاموش شدند. خودم سرمای بادی رو که این عمل رو انجام داد حس میکنم. چه سرمای خُشکی بود.
  • خیالاتی شدی عزیزم. اگر چیزی میشد. آلیس و جو رو میتونستیم ببینیم. یا اونها از ترس میپریدن وسط کلیسا.اونوقت هم بهشون میخندیدیم و هم میفهمیدی که خیالاتی شدی!
  • نه ویلیام نگاه کن. فانوس بالای ستون مَرمَر هم خاموش شده. چه خبره؟ میترسم ویلیام ..میترسم.
  • راست میگی. زوزه های پدر هم بالاتر رفته. نگاهش کن. داره میرقصه. پیر مرد عقلش رو از دست داده. رَدای بلندش رو انداخته و دستهاش رو به بالا برده. انگار داره دعا میکنه
  • نه این دعا نیست داره جادوگری میکنه. از اولش هم میدونستم تمام کشیشها شبها جادوگر میشن. بیچاره اون نوزاد.
  • ویلیام میبینی؟ اون شبح بزرگ رو میبینی. خدای من .باد سردی میاد. چه بلایی سر آلیس اومده؟

جو! جو!...از جات تکون نخور. این میهمانی نیست. شاید مراسم نفرین کردنه. از سرما دارم می میرم. تمام شمعهای اطراف داره یکی-یکی خاموش میشه. جو! جو!؟ کجایی؟ این پسره بازم معلوم نیست کجا غیبش زده. باد سرد جهت درستی نداره. با اینکه تمام پنجره های کلیسا بسته شده؛ تمام درها بسته هستند ولی از سمت محراب باد سرد میاد و در جوابش به یک باره بادِ سرد قطع میشه و باز از طرفِ سقف باد سرد شروع به وزیدن میکنه. بعد باز متوقف میشه و اینبار از پشتِ سرِ من و از بالا و پایینِ مکانِ آبِ مقدس دوباره شروع به وزیدن میکنه. تمام تَنَم مور- مور میکنه این سرمای سخت. ویلیام و ماتیاس هم غیبشون زده. باید الان روی اُرگ باشند ولی نمیبینمشون. نکنه فرار کردند .نکنه من هم باید فرار کنم. حتی فِرِد هم از اینجا دیده نمیشه. جو ! جو! توروخدا بیا..دارم از ترس میمیرم. از طرف محراب کِرمها و مارهای ریز و کوتاهی رو میبینم که در کنارِ ستونها در حال جمع شدن هستند. مارها به دور ستونها می پیچند و کرمهای کوچک که بی شباهت به کرمهایِ قبرستان نیستند به روی مارها میرند و روی پوست چِندش آور اونها   می ایستند. توی همین چند دقیقه نیمی از ارتفاع ستون پر شده از مار و کِرم. اگر اون مارها ضره ای به سمتم بیان کارم تمامه.ولی ظاهرا به دنبال چیز دیگه ای هستند.  می ترسم .می ترسم. جو! جو ! کجایی؟

خاک بر سر این پسر عمو ها و دختر عمو هام. نه خبری از ویلیام و ماتیاس هست نه خبری از آلیس و جو!. همون بهتر که یکی ازا ین مارها یکدفعه ببلعتشون و کل فامیل از دست ننگ اینها راحت بشن!. من در بد ترین جا هستم درست رو- به- روی پدر. درست رو-به- روی چشمان صدها هزار مار و کِرم ولی حاضر به ترک ماموریتی که پدر بزرگ بر عهدم قرار داده نیستم اونوقت این پسر عمو ها و دختر عمو های بی خاصیتم فرار کردن. نمیتونم بگم نترسیدم. چرا! تقریبا میدونم به طور قطع میمیرم. ولی دیدن چنین صحنه ای حتما به یک مرگ شیرین می ارزه.مگه یک موش چقدر عمر میکنه ؟ اونهم بدون رستاخیز! هنوز هم باد سرد میاد. پدر زوزه میکشه و میرقصه . نوزاد بد بخت انگار خفه شده!. و مارها و کرمها به روی هم می لولند. مدتی میشه دو تا کرکس سیاه درست در دو وَر دَر ورودی نشسته اند و تکون نمیخورند. صبر کن ببینم. چرا محوطه کلیسا اینقدر کوچیک شده؟ آیا چشمان من درست می بینند ؟ تمام بین ستونها پر شده از تار عنکبوتها. اونهم نه عنکبوتهای عادی. از این فصله بدن گوشتالو شون رو میبینم . نوک قرمز رنگی به سر دستهاشون هست. تمام بین ستونها رو پر کردند. دیگه بخش آب مقدس دیده نمیشه. خدای من چه اتفاقی قراره بیافته؟  اینهمه حیوان از کدوم در وارد شدن؟ فکر میکنم خوابم .اره قطعا خوابم. خوابی که بیداری نداره. شاید بعدش دیگه نتونم این هایی رو که می بینم برای کسی تعریف کنم. اوه اوه سرد شد اینجا. هوا به صورت مُدَور به خودش می پیچه. یک گِردباد می بینم. یک شَبَه سیاه در داخل گردباد.چشمانم سیاهی میره. نفسم بالا نمیاد. دارم می میرم...دارم میمیرم.

  • مارتین. ….پدر مارتین. سکوت کن

پدرسَر به زیر. زانو در محراب. و در حالی که از ترس دستانش را به دو سنگِ خارای اطراف محراب تکیه داده بود با ترس و لَرز چشم هایش را باز کرد. سرمای هوا برای یک لحظه نگرانش کرد. به یاد کودک معصوم- کترین افتاد. احتمال داد که دخترک بر اثر سرما مرده باشد چون هیچ صدایی از او بیرون نمی آمد. خطابی بلند موهای تن پدر را سیخ کرد.

-مارتین- با تو هستم. سکوت کن. نه زبانی ..که فکری.

پدر یارای مقاومت در برابر صدای اسرار آمیز که از پشت سرش میآمد را نداشت. به سختی بدن خشک شده اش را تکانی داد. گردنش را به سمت عقب چرخاند. مارها و کرمها همچنان به دور ستونها روی هم می لولیدند. دور تا دور محراب با تارهای عنکوبتهای سیاه گوشتی - که شاخکهای کلفت و سیاهشان را تکان-تکان میدادند- تار اندود شده بودو خبری از سرمای دقایقی قبل- که حالا  به گرمای شدید و عرق ریزانی مبدل شده - نبود.پدر تمثال بلند مردی سیاه پوش با ریشهای سفید بلندی را دید که تنش در زیر ردایی خاکستری پنهان شده بود. چشمان نافذ و چموش پیر مرد قابل زل زدن نبود. ولی با دیدن چهره پیر مرد. پدر به ناگاه خنده ای سر داد. و فریاد زد :
  • اسحاق...تو اسحاقی ..اسحال لوریای بزرگ...شیر مقدس. پدر قدیسان کابالا!
پدر با یک حرکت تمام تنش را از محراب کند و مستقیم رو به روی شَبَه همانند زائری خسته نشست. نگاهش را به تمامی تن در ردا پوشیده پیر مرد انداخت. معصومانه شروع به زوزه کرد. وِرد میخواند. در میانه ورد خوانی قطرات اشک از چشمان پدر سرازیر میشد. قطراتی که با عرقهای پیشانی پدر میاویخت و با بی صدایی به زمین می لغزید.
  • مارتین .صدایم کردی...آمدم. دردت را میدانم. و درمانت را نیز.
  • اسحاق. به دادم برس. در مَنجلاب گُناه دست و پا میزنم. شَر تکیه گاهم شده. و فریب چوب دستی ام. بدون این دو بال حتی به محراب هم نمیرسم. آرزوهای دور و دراز جاودانگی-.به نیت عبادت تا اَبد و شستن گناه اول آدم-  تبدیل شده به کولاکی از شَر و درد. باورت نمیشه. هر روز حس میکنم . آب "حَمیم" میخورم.همان آبی که خداوند از خون و چِرک دوزخیان به خورد بدترین بندگانش خواهد داد. آبی که هیچ تشنگی را سیراب نمیکند. و فقط بر تشنگی میافزاد. اسحاق..اسحاق بزرگ. در این راه افریته ای  حیله گر فریبم داد .نیشم زد. بر غریضه ام سوار شد و همین حالا هم از من کولی میگیرد. مارتین راستگوی مقدس با افریته ای مکار هم بستر شد. نه با لذت که با زور. به من تجاوز کرد اسحاق ! شکم ناپاکش را از نطفه ام پر کرد و از اون آبستن شد!. وای خدای من….نفرین بر من. نفرین. اگر تا روز رستاخیر بر این گناه بگریم سزاست!.دست اخر ان جادوگر پست راهی جلوی پاهای لرزانم نهاد که بد تر از هر نکبت و گناهیست..هر روز بیشتر در کثافت و انگبین فرو میروم .اسحاق قدیس! دختر پادشاه مقدس فلورانس را با قدرت مکری که آن عفریته به من داده بود فریفتم. آلتم را که مدتها همنشین ان اغواگر بود در دخترک بیگناه ساده دل فرو کردم- به قصد حاملگی. نیرویی شریر در این راه هدایتم میکرد. دست خودم نبود. مو- به- مو دستوراتش را اجرا میکردم. دخترک حامله شده. فرزند دختری پاک بدنیا اورده. دخترکی پاک در میان ناپاکان بالفطره!. کمکم کن اسحاق. تنها امید من تویی!. اگر فرامین تو در "کابالا" نبود من هرگز به این راه نمیافتادم. کشیشی میکردم. و مثل همه کشیشان روزی در تابوتی از چوب بلوط به اعماق خاکم میکردند. کمکم کن.

  • مارتین قدیس. سرت را بالا بگیر. سالک راه جاودانگی سر به زیر نیست!. نعره بزن مَرد..راه سختی آمدی. از همه چیزت گذشتی. پس گوش بده. تا بخش هایی از تعالیمم را که در هیچ کتابی نوشته نشده بر تو باز گوکنم .آنگاه خواهی فهمید که در راه حقی.   
شبه به ناگهان در قامت یک پیر مرد صاف قامت با ریش سفید و دراز و ابروانی پیوسته و وحشی؛ از انحنای رو به روی محراب به داخل محراب آمد.همانند دوستی صمیمی پدر را در آغوش کشید و با گوشه ردایش اشکهای پدر را پاک کرد.

  • مارتین!  بقای عالم وجود در همین تضادِ خیر و شر است و چون وجود یکیست پس خیر و شر در ملکوت به هم پیوسته اند بدین سان پای شَر به عالم اُلوهیت کشیده شده. شر احساس انسانی توست! وجود خدا آفریننده شر هم هست مارتین. وقتی انسان از منبع فیض دور شد شر هم زاده شد به همین راحتی. تجلیات ظلمانی و نیرو های شیطانی نشات گرفته از صفات الهیست
  • ولی اسحاق بزرگ چگونه الوهیت زاده شر است ؟ در حالی که فیلسوفان مشرق زمین شر را در ذات خداوند نمیبینند و اساسا هیچ تغییر و حرکتی در ذات الوهیت نیست! اگر اینچنین باشد خداوند همه را به شر و خیر میراند؟ پس ایا شر هم همچون خیر مقدس است؟
  • سکوت کن مارتین. درباره چیزی که نمیدانی سخن مگو.اینجا نیامده ام که با تو بحث کنم. انچه در تقدیرت هست بپذیر و ادامه بده. از من جاودانگی خواستی! نه؟ بدان که "گبورا" .منشا خشم و شرور است و .پلیدی و شر هم از خداست و برای رسیدن به او باید انها را تجربه کرد..و تو تجربه اش کردی و میکنی.
  • اسحاق..میترسم
  • نترس مارتین..علت آمدنم گفتن این اراجیف نبود. آمده ام رازی را برایت فاش کنم. رازی که هزاران سال طول کشید تا سالکان راه جاودانگی به آن برسند.
"اسحاق لوریا" از جا بلند شد. انگار میخواست مطلب بسیار مهمی بگوید. از محراب خارج شد. چند قدم راه رفت. پدر مسخ شده به قدم زدنها خیره شده بود. قدرت تکلم نداشت. اسحاق لوریا زیر و رویش کرده بود گویی هیچ فکر از ابتدا در سرش شکل نگرفته گُنگ و مات به رو-به-رو خیره شده بود.
  • پدر مارتین. آموزه ای که به تو میآموزم خلاف اصل و بنیان کلیساست. مطلبیست که خرد کلیسایی را راه به آن نیست. گوش بده. راز جاودانگی استفاده از نیروییست که در هر مرد و زنی هست!. شدت این نیرو به بقای داعمی و ابدی هر انسانی کمک میکند.
پدر هاج و واج به دهان اسحاق چشم دوخته بود. قدرت تکان خوردن هم نداشت. سکوتی بلند در همه جا حاکم شد. حتی لولیدن مارها و کرمها هم متوقف شده بود و دور ستونها را لایه ای سفت از گوشت آنها پوشانده بود. فقط عنکبوتهای گوشتاللو شاخکهای کلفت و سیاهشان را تکان-تکان میدادند.
  • مارتین.نیرویی که آن جادوگر زن تو را با آن اغفال کرد کلید همه این ماجراست. قوه شهوانی انسان. قوه افرینندگی. تمام حِدَت ذهن تو در زمان فریب دادن پادشاه فلورانس و ماریا از همین قوه اسرار آمیز میاید. آن جادوگر چیزی در سرت نگاشته بود. این قوه شهونی تو بود که آفرید!. دقیقتر بگویم نه هر قوه شهوانی؛ بلکه قوه شهوانی مکار.
آب در دهان پدر ماسیده بود. دهان بازش را بست. پلکی زد. دهان باز کرد و با صدایی گرفته و لرزان گفت :
  • نمیفهمم اسحاق..شهوانی مکار؟
  • بله مارتین قدیس. شهوانی مکار. و نه شهوانی آغشته به حس. شاعران به ان "عشق" میگویند.و عاقلان "جنون" بی پرده تر بگویم. شهوتی که ریشه در عشق دارد انرژی بقای زیادی تولید نمیکند. اگر هم بکند برای فاعل و مفعول تولید میکند . چون در اصل این نیرو برای فرزند آوری و نسل بکار می آید. اما برای جاودانگی. برای باز تولید کالبد اختری انرژِی فراوانتری لازم داریم که با شهوتِ حسی بدست نمیاید. هزاران سال طول کشید تا جادوگران و قدیسان به این مطلب پی ببرند که برای کسب انرژی لازم برای بقا و جاودانگی باید از انرژی شهوانی فاعل و مفعول استفاده برد. بدون اینکه فاعل و مفعول باشی

حرفهای اسحاق برای پدر قابل فهم نبود. به مغزش که برای مدت طولانی خالی از هر چیز بود فشار اورد. حالتی به جز فاعل و مفعول نیافت.که یا فاعلی و یا مفعول یا خارج از بازی! اسحاق که از چشمهای پدر یاس و ناتوانی از فهم موضوع را می دید با خنده ای گفت :
  • درست شنیدی نه فاعل و نه مفعول و نه منفعل! بلکه عامل ایجاد این بازی!. این همان شهوت مکار هست. تولید شهوت در فاعل و مفعول و دزدیدن انرژی حیات حاصل از این هم اغوشی. و بخشیدن خستگی و خواب آلودگی به فاعل و مفعول! این کاری بود که ده ها هزار سال موجودات غیر آلی بر سر ما انسانها اوردند. با روشهایی که بر اثر خِرَد هزاران ساله کسب کرده بودند انسانها رو تحریک میکردند بر می افروختند و بعد از هم آغوشی تمام انرژی حیاتی حاصل از این هم آغوشی را می دزدیدند. بی خود نبود هزاران سال عمر میکردند. آنچه برای انسان بد بخت میماند, لذتی آنی بود ؛ و احتمالا فرزندی در شکم و خستگی بعد از هم آغوشی
چشمهای پدردر حال بیرون آمدن از حدقه بود. آب دهانی برای ماسیدن هم در دهان نداشت. اسحاق سوال بعدی پدر را حدس زد و با صدایی رسا گفت :
  • لابد میپرسی انرژی حاصل از این شهوت مکار رو چگونه باید دزدید؟ وقتی فاعل و مفعول را وادار به هم آغوشی کردی باید تمام تمرکزت را بر روی اعمال آنها بگذاری. ارام تنفس بکنی. و تک تک حالات آنها را ببینی. بدون اینکه ذره ای به آنها فکر کنی. ماهها و سالهای اول کار بسیار سختی است ولی به تدریج خبره تر میشوی و میتوانی به هزاران فاعل و مفعول در ان واحد فکر کنی و انرژی شهوت مکار رو از اونها بدزدی. و به عمر خودت اضافه کنی. ولی اینجاست که اگر و تنها اگر به شهوت مکار تکیه کنی هرگز موقف نمیشی.
پدر نا امیدانه در حالی که سعی میکرد حرفها و اموزه های اسحاق رو هضم کند با تعجب پرسید

  • باز هم چیز دیگری هست؟
  • معلومه مارتین! ..یک کشیش یا یک آدم معمولی چگونه میتواند هزاران انسان را به هم آویزی وادار کند؟ بجز قدرت سیاسی؟ پس با یک مفهوم دیگر هم آشنایت میکنم که چونان بال چپ به کمک شهوت مکار می اید و آن هم "قدرت مکار " هست. اگر انرژی حیات  صدها هزار انسان را می خواهی باید اسباب اعمال قدرت بر اونها رو فراهم کنی و چه بهتر از قدرت سیاسی! اما پدر؛ تو را اندرز میدهم..شهوت و قدرت مکار خارج از وجود توست. یعنی ابزار هایی هستند در خارج از اراده تو . گاهی به صورت فکر. گاهی شیء و گاهی انسان بر تو عرضه میشوند. از اتحاد آنها بر عله خودت بترس. آن دو در خارج از وجود تو بقای خودشان را دنبال میکنند و نه لزوما بقای تورا!. چونان شیران درنده ای هستند که گاهی در خدمت سیرک بان هستند و گاهی درنده تن اش! پس بترس. در هر حال و زمان مصداق قدرت و شهوت مکار را بیاب. و از انها استفاده کن. مبادا بر علیه تو با هم متحد شوند. که در آن صورت حتی عمر عادی خودت را هم نخواهی داشت!
  • اسحاق ..به خدا قسم نابودم کردی..چگونه انها را شناسایی کنم؟

باد شدیدی در کلیسا وزیدن گرفت. اینبار سرد تر از بار اول بود. مارها و کرمها به وِلوِله افتادند. و برای چند لحظه ستونهای کلیسا به مانند گوشتِ متحرکی میلغزید. در میانه تور عنکبوتها شکافهایِ چندش آوری ایجاد شده بود که از انها هوایی سبز رنگ به طرف محراب میآمد. چندین باد سرد پدر را به درون رِدای خودش چسپاند و رَمق را از پدر گرفته بود.

  • اسحاق ..جواب سوالم را بده. اسحاق بزرگ….

پدر دستهای لطیف یک زن را بدون دیدن صورتش روی گردن و شانه هایش حس میکرد. از لطافتِ دستِ زن و تَردستی اش در لمس پوست؛ تنِ پدربه شدت تحریک شده بود. پدر سراسیمه از محراب بیرون رفت. به سختی بسیار به سمت تار عنکبوتها روان شد تا بلکه با باقی مانده زور خود تارهارا پاره کند و پا به فرار بگذارد. دستهایی نامرعی؛ اما خوش فرم از کف کلیسا پاهای پدر را گرفته بودند. حس بوسه ای ریز بر روی گردن؛ پدر را بیش -از- پیش آشفته میکرد. بوسه دوم؛ اتشین تر؛ برگلوی پدر نشست. پدر احساس میکرد چندین لب با مهارت زیاد مشغول بوسیدن و مکیدن گردن, گلو و گوشهای اش هستند. هوش از سر پدر در حال پریدن بود. بسیار تلاش کرد تا باز هم نام اسحاق را بر زبان آورد تا بلکه اسحاق جواب سوال اساسی اش را بدهد اما بوسه ای گرم جلوی دهانش را گرفت. زبانِ ماسیده و به دندانها چسپیده پدر را در میان زبانی نرم و داغ قرار داد و شروع به مکیدنش کرد. پدر به زمین افتاد. چندین دست زنانه نقاط مختلف بدنش را می مالیدند. ناگهان صدایی از طرف محراب به گوش رسید. زنی با ردای سبز از دور به سمت پدر می امد. خنده شهوانی بر لب داشت وقتی به بالای سر پدر رسید, دستهای زنانه ردای پدر را بیرون اورده بودند و تن عریان پدر در میان دستها می غُرید. زن جوان لبخند زنان گفت :
  • بوی اسحاق میاد پدر جان! و چه بوی خوشی...

پدر مست ملاعبت با دستها و لبهای نامرعی به سمت صدا گردن کج کرد. و حیفای یهودی را در پیراهنی سبز نظاره کرد.

  • یادگارت رو همراهم نیاوردم. گفتم شاید بد باشه پدرش رو لخت و عورببینه...دارم تعلیمش میدم..تا روزی بدردمون بخوره... پدر ..گوش کن. زمان برات کمه. تورو انتخاب کردم چون تنها کشیش هم عصرم بودی که با من هم هدفی.پس تا به شرق نرفتم بجنب. تا به حال نقشه هایی که بهت گفتم رو اجرا کردی..اخرین قدم از این مرحله رو هم اجرا کن تا دیر نشده.و الا ...و الا به جای دستهای لطیف زنان که عطشت رو خاموش میکنند , دستهای زبر اجنه با مار و عقرب به سراغت میفرستم..ما در خانواده عادت نداریم کسی رازمون رو بدونه و کاری انجام نده. فهمیدی؟

حیفا به سمت پدر حرکت کرد. به آلت دراز و بد قواره پدرکه همانند یک تکه گوشت لُخم صاف و بی خَم شده بود؛ خیره شد. در حالی که اخمی به چهره داشت ارام با پا ضربه ای به آلت پدر زد.ناگهان آب گرم و سفید رنگی بلافاصله از آلت پدر به بیرون جهید. پدر اهی سخت کشید و چشمانش را فرو بست. جهان به دور سرش میچرخید. چندین دست زنانه روی صورتش فرصت ناله و فریاد را از پدر دریغ میکردند.دقایقی بعد پدر به آرامی به خواب رفت.
--------------

چهار روزه که میبینم دسته های نور خورشید از کنار پرده کشیده شده اتاق دَنیلا به روی کمد دیواری کهنه اتاق برخورد میکنند و سپس دسته های نازک و کم رمق نور از کمد به صورت دَنیلا منعکس میشود.این دختر هنوز توی رختخوابه و من چهار ؛ پنج روزی میشه پنیر نخوردم. خدایا گُشنمه. ای وای خدای من! پدر مثل هر چهار روز همین ساعت وارد اتاق شد. ولی امروز مثل اینکه فرق داره. پدر کنار تخت دنیلا نشسته و با دستش روی صورتش میکشه .باید جایی دید زدنم رو تغییر بدم. به نظرم همیشه از روی کمد چوبی بهتر میشه تخت رو دید زد.مخصوصا الان که دنیلا خوابه و به لوازم روی کمد کاری نداره. پدر به خودش تکونی داره میده.دودستش رو به زیر دنیلا برده و یکهو از تخت بلند کرد. هر دو دارن از اتاق خارج میشن. بیرون سرده. کجا میخوان برن؟

  • دخترم دنیلا! دنیلای مقدس. تلاشهات جواب داد
  • سردمه پدر.ا ینجا خیلی سرده.
  • دنیلای مقدس. روح القدس در تو حلول کرده. تو مادر مسیح زمانه مایی.
  • سردمه...سرم کیج میره پدر.
  • دنیلا! دوای دردت پیش منه. دوام بیار. باید تمام انرژی و تَوکلت رو جمع کنی. یک سفر کوتاه در راه داری. یک سفر کوتاه
  • سردمه پدر. نه ..نمیتونم.
  • ماریا تو رو در این سفر همراهی میکنه. او یک قدیسه پاکه. که تنها نیتش خدمت به خلق و خداست..ماریا. دنیلا رو در این مرحله اخر به تو میسپارم.
  • اطاعت پدر. مشتاق کمک به اهداف عالیه شما هستم
-------------

برف میباره. سوز سردی میاد اسب ماده دخترک رنجوری رو به دوش میکشه و در جلوی اون ماریا با قامتی استوار تر هدایت اسب رو-  در حالی که فانوس کم رمقی به دست گرفته - بر عهده داره. صدای زوزه باد فرصت گفتگوی رو از اون دو دریغ کرده. از وقتی پدر یک حبه سیاه رنگِ تلخ رو به داخل دهان دنیلا انداخت و اون رو مجبور به بلعیدنش کرد دنیا برای دنیلا متوقف شد. رشته هیچ فکری در سرش پا نمیگیره. مَنگ و لول به افق سفید رو- به- رو خیره شده. جلوتر؛ ماریا افسار اسب رو در درست گرفته و به مقصدی که از پیش تعیین شده در حال حرکته. وقتی صدای زوزه باد -که با خودش برف سورزنی شکل روبیرحمانه  به صورت اون دو زن میکوبه- ارام گرفت. ماریا؛ اسب و دنیلا به ابتدای جنگل کاج رسیده بودند. ماریا با قدمهای اهسته اما محکم افسار اسب رو به سمت جنگل تاریک کشوند. صدای زوزه گرگهای گرسنه خبر از شبی سخت رو میداد. اسب پاهای خودش رو به سختی از میون گل و لای جنگل میکند و به پیش میرفت. مدتی گذشت. صدای زوزه باد متوقف شده بود. برفی از آسمان نه ولی از روی ساقه های درختان کاج گهگاهی به پایین میریخت. ماریا اسب رو متوقف کرد. به دور و برش خیره شد. سکوت مطلق وَهم آوری فضا رو پر کرده بود. فانوس رو به جلوی صورت رنگ پریده دخترک گرفت. وقتی از زنده بودن دخترک مطمعن شد. فانوس رو در کنار تنه یک درخت گذاشت و بدون خارج شدن هیچ کلامی به دخترک کمک کرد تا از اسب پیاده بشه. سرما دخترک رو کَرخت کرده بود. ماریا چاقویی از خورجین زیر اسب برداشت و بدون معطلی زخمی بر روی بازوی دنیلا ایجاد کرد. سوزش زخم کِرختی رو از دخترک گرفت. در واکنش به درد دستش ایستاد. چشمان بر افروخته دخترک با مردمکی گشاد ترجمان ترس عمیق دخترک بود که اینبار نگاه وهم الود خودش رو از روی صورت ماریا -که بدون هیچ حرفی به دخترک خیره شده بود برداشت . دخترک از ترس چند قدم از ماریا دور شد. شدت خونریزی دستش هر لحظه بیشتر میشد. حَشیشی که پدر اون رو وادار به بلعیدن کرده بود حس غیر طبیعی  رو در او بیدار کرده بود. به دور و برش خیره شد. واکنشهای دخترک اسب رو هم ترسونده بود. صدای شیهه اسب سکوت جنگل رو بر هم زد.دخترک اسب رودر قامت یک هیولای یک سر میدید و شَبه یک زن میانسال رو که روی سایه اسب به او خیره شده بود ورانداز میکرد.  لبخند شیطنت امیزی بر لبان ماریا نقش بست که ترس دخترک رو بیشتر کرد.لحظه قربانی کردن اخرین قربانی فرا رسیده بود. و ماریا باز هم کارش رو به خوبی انجام داده بود.  دنیل سراسیمه - در حالی که قطره های خون از دستش میچکید-  رو به تاریکی جنگل از میان گل و لای به سرعت از ماریا دور شد. و ماریا همانند جلادی خون سرد؛ دویدنش رو در سیاهی جنگل رصد می کرد. مدتی بعد دنیلا در تاریکی جنگل محو شد در حالی که زوزه های گرگهای گرسنه هر لحظه نزدیکتر میشد.  ماریا وقتی اطمینان یافت که قربانی به قربانگاه غلطیده سوار ا سب شد و به سرعت اونجا رو ترک کرد.