جستجوی این وبلاگ

۱۳۹۵ دی ۲۲, چهارشنبه

درد مزمن (قسمت چهارم)




نوشته : عقاب پیر

نیم ساعت به نیمه شب مانده. یک مرد، که صورتش روشن نیست و اُور کتِ مشکیِ بلندی بر قامت- -اش زار میزند ؛ با یک جفت کفش کوه ضُمخت و خاکی، درِِ دفتراش را بی صدا می بندد. پشت سَرِ نرده آهنیِ رنگ و رو رفته ای را- که با صدای ناله واری به جلویِ درب اصلی چپانده شده-  قفل میکند. مرد - در حالی که با وسواس فراوان سعی میکند تا صدای بر خورد کفش کوهِ ضُمخت با زمین به حد اقل خود برسد-  ازراه پله تاریک پایین میرود وسَر به زیر سوارِ ماشین سیاه رنگی  میشود. دقایقی بعد سکوتی حُزن آلود، دفتر را در التهابی سخت فرو میبرد.
"نمیدونم از کجا شروع شد. از کجا بگا رفتم. از کجا اینقدر بَد شدم. کی بهم نارو زده؟ دزدی که به دزد بزنه شاه دزده! من که حساب همه چی رو کرده بودم. میدونم. میدونم. همش بابت بی احتیاطی اون شب بود. درِ باز یعنی درد سر. کاش اون شب بی خیال شده بودم.هنوزم نمیدونم اگر کلکی تو کار بود چرا در رو باز گذاشته بودن.یعنی نمیتونستن بی رَد پا کارشون رو انجام بدن؟ نمیدونم. گیجم. گیج. رویا! لامصب .سوزوندیم..همیشه فقط یه رویا هست که میتونه آدم رو بسوزونه ؛ نه هیچ چیزِ دیگه.نفوذی روح و ضعف آدم رویاست. اونه که میره توی اعماق انسان و مثل یه بمب دو زمانه اون تو میترکه! کسی رو هم نمیشه بابتش شِماتت کرد. و همیشه این رویاست که بدون هیچ رَدی میپره!"  ماشین، با سرعت خیابان های شمالِ شهررا طی میکند؛خیابان دربند را -جایی که نور مهتاب از بین شاخه های درختان چنارِ بی برگ به روی شیشه ماشین می تابد- طی می کند . بعد از یک پیچ تند، دیوارهای کاخ سعد آباد- با نرده های آهنی زوار در رفته زنگ زده- در سمت چپ ماشین نمایان می شود. " داره چهل سال میشه سعید!.داره میشه چهل سال ! روزی که با صادق و جواد وتیم مسجد گیاهی ریختیم توی کاخ. یه مشت جوان بیست و چند ساله با اسلحه های غنیمتی - که چند روز پیش از اون  ازدرگیری با ارتش گارد غنیمت گرفته بودیم-  با سرهای پر از سودا و رویا و کوفت، اومده بودیم کار رژیم رو یه سره بکنیم. من که بچه همین محل بودم. سوراخ سُنبه های همه جا رو بلد بودم. از جعفر آباد حمله کردیم. نه سربازی مونده بود و نه نگهبانی. یادش بخیر دو سه روز بعد فروپاشی رژیم،  چقدر با صادق و خدا بیامرز مرتضی شیشه های مشروب آنچنانی رو ریختیم توی توالت های کاخ.باورم نمیشه چهل سال شده!.پیر شدی سعید!"
ماشین، بعد از گذشتن از چند پیچ تُند  وارد یک خیابان شمالی پُر از برف و یخ میشود. صدای غُرش موتوربرای چند ثانیه سکوت کوهستان را بهم میریزد. حالا ماشین از جلوی کلانتری دربند-با آن مجسمه های همیشه ایستاده سربازان هخامنشی- هم رد شده و نَرم نَرم وارد میدان سَربند میشود.
" یادش بخیر رفقای دبیرستان. چقدر توی این میدون سربند با هم قرار میزاشتیم. اون روزا تا خودِ پناهگاه شیرپلا رو دو ساعته میرفتم. حالم خوش بود. بی غَمِ بی غم. آقا خدا بیامرزام وقتی دید اینقدر کوه میرم دستم و گرفت و من و برد منیریه-  دم مغازه کفش فروشی رهبر یه کفش کوه تبریزی خریدم و شدم سعید کوه نورد. از همون زمان هر وقت هر چیزی میشد کوه بودم. تو کوه حرف از آرزو و رویاها بود .تو کوه حرف از انقلاب بود. تو کوه چریک شدم. تو کوه خبرِ شهادت مرتضی رو بهم دادن. این کوه الانم تنها باقی مونده "سعید" هست."
باد سرد توچال از کوچه پس کوچه های روستای پَس قلعه می وزد و مثل  دستِ سنگینِ سرنوشت بر گوشهای قرمز و سرد سعید می نشیند. هیچ احدی -حتی گردو فروشهای ابتدای سربند- در خیابان نیستند. فقط تنها شاهد این مَرد اُورکت پوش سیاه، مجسمه کوهنورد است.سعید بی هدف درحالی که دو دست اش را به پشت  گره زده قدم به قدم از ماشین و میدان سربند دور میشود. با هر قدمی باد توچال گرد و غبار یک خاطره را در ذهن سعید می تکاند.
"دم دمای یه صبح بهاری بود. توی هورالهویزه. از قایق پیاده شدم. یه بچه ی کوه توی هور-وسط اونهمه آب غریبه است.ولی چه باک وقتی دلت با رویا هات باشه؛ اونوقت هیچ جا غریبه نیستی حتی وسط هور! چند ساعتی از عملیات گذشته بود. گردان ذخیره ای که توش بودم قرار بود به کمک گردانهایی بره که شب قبل حمله رو شروع کرده بودند. همه چیز به صورت غیر عادی آرام و زیبا بود. صدای طوطی های وحشی هور مثل یه موسیقی ملایم با تضاد آسمان خاکستری و پرتو نورهای شفاف خورشید ترکیب می شد و صحنه فوق العاده ای رو در ذهن حک میکرد. منطقه خالی از هر صدای انفجاری بود. هنوز صد یا دویست متر از قایق دور نشده بودم که منظره ی یک دشت بسیار زیبا جلوی چشم ام اومد.چمنهای سبز تازه روییده ی این دشت مثل یه فرشِ نفیس، بسیار زیبا شده بود. رو به رو ؛ دشت با یک شیب ملایم پایین میرفت و بعد در انتهای دید با یک شیبی تند بالا می اومد تا در انتها با افق یکی بشه.بعد یک مدت کوتاهی، دیدم  از دور نقطه هایی سیاه در ستونهای نا منظم به سمت ما در حرکت هستند. کم کم نقطه های سیاه به آدمهای زِوار در رفته ای تبدیل شدند که از مهلکه ی دیشب جون سالم بدر برده بودند. با نزدیک شدن اون آدمها، اولی به من گفت "دیر اومدی برادر! الان چه وقت اومدنه؟" "دومی گفت" جلو نرو، کارتمامه" سومی گفت " جرات نداشتی دیشب بیای؟ " و همچنان موسیقی متن این حرفها و کنایه ها، بلبلهای وحشی هوالهویزه بودند. ترسی به جونم افتاده بود. همه چیز حکایت از یک شکست و عقب نشینی درد ناک میکرد. کم کم صدای بلبلهای وحشی دشت جای خودشون رو به صدای انفجار خمپاره ها دادند. در دور دست- همونجا که دشت و افق با هم یکی میشدند- نقطه متحرکی  به سمت ما در حرکت بود. چند لحظه وقت نیاز بود تا هیبت یک هلیکوپتر دُرشت و قوی رو با چشمان خودم ببینم. دوربینم رو به سمتش بردم. رَدِ آتش و دود رو از پشتش رصد کردم. حِسَم درست بود. در یک چشم به هم زدن؛ راکت هلیکوپتر در فاصله چند متری دسته ما با صدای وحشت ناکی - در حالی که زمین رو شخم میزد- بین افراد گردان ما - که از ترس مسلسل و راکت هلیکوپترمیخواستند به جایی پناه بگیرند - فرود اومد. راکت عمل نکرده بود. و در چند متری ما غُرِش کنان ایستاد. این آغاز ورود به میدانی بود که میدان ساده ای نبود. پچ پچ ها بین بچه ها شروع شد. یکی میگفت بریم جلو. یکی دیگه می گفت نمیدونم. اون یکی میگفت جلو رفتم بی فایده است. به هر حال با شدت گرفتن انفجارها - اینبار از طرف چپ -خود به خود همه به سمت عقب راه افتادیم. به دژی رسیدیم که دیشب بچه ها اون رو فتح کرده بودند. به انفجار خمپاره ها سُرخی تیر های رسام هم - که بی هدف دراون هوای نیمه ابری زیبا می چرخیدند - اضافه شده بود.سربازی برای دید زدن سرش رو از پشت دیوار دژ بالا اورد؛ خودم دیدم چطوری گلوله سرخ بهش برخورد کرد و به زمین زدش وباز دیدم دوباره از جا بلند شد و دومین گلوله بهش خورد و باز به زمین خورد.باورم نمیشد چنین تصویری از جون دادن یک ادم رو جلوی چشم خودم ببینم. چهار پنج بار این تیر خوردن و ناخودآگاه از زمین بلند شدن تکرار شد. تا اینکه جنازه سوراخ سوراخ اون سرباز چند متر اونطرف تر غرق در خون از حرکت باز ایستاد. زمان به ضرر ما بود. باز هم یه عقب نشینی اغاز شد. این بار عقب نشینی  به یک نقطه نا معلوم! من بودم ؛ صادق بود؛ مرتضی و یک آرپیجی زن و یه جوان هیجده نوزده ساله."
"اینجا چقدر سرد و تاریکه. از قهوه خونه عبدالله هم رد شدم. رد روخونه یخ زده رو میتونم ببینم. راه دربند هنوز هم مثل سابقه. فقط حس یتیمی دارم. خودمم. خودِ خودم. و البته این باد لامصب.این خاطرات هم مثل خوره جونم رو میخوره. سرما هم اونقدر زیاده که تابلو دوراهی هتل اوسون یخ زده..خودم تصمیم نمیگیرم. پاهام خودشون به سمت شیب اول پناهگاه شیرپلا میرن. شبه درازی در پیشه. تا راه حلی پیدا نکنم بر نمیگردم.
"صادق جلو بود. من بعدی بودم؛ آرپیجی زن و اون جوان پشت من بودن وبعد مرتضی انتهای دسته. از کنار دژ به سمت خاکریزهای پشتی راه افتادیم. هر بار که به هر خاکریزی میرسیدیم باید چند متری توی دید تک تیراندازها و دوشکا چی های عراقی قرار میگرفتیم. بار اول پیش خودم گفتم کار تمومه. پاهام مثل همین الان تنم رو کشوندن. چند ثانیه در تیر رس بودیم و وِز وِز گلوله هایی که مثل زنبور از کنارمون رد میشد رو میشنیدم. ولی از تیر رس به سلامت رد شدیم. خاکریز دوم ترسم بیشتر شد. علاوه بر گلوله ها صدای شلیک و بر خورد توپ تانکهایی که نزدیک میشدند رو هم میشد شنید. توی اون شرایط مغز کار نمیکنه. این پاهاهستند که تصمیم میگیرند. پاهایی که بد جوری بهشون گِل چسپناک جنوب چسپیده و برای کندنش از زمین کلی انرژی لازمه. یادمه اونقدر حجم توپ و خمپاره زیاد شد که بالاخره مجبور شدیم توی یک سنگر پناه بگیریم. کسی حوصله حرف زدن نداشت. صدای جابه جایی دسته های مختلف از بالای در سنگر شنیده میشد. یکهو از بیرون نعره ای اومد "ارپیجی" "ارپیجی زن..بجنب دارن نزدیک میشن".ناخودآگاه همه سرها به سمت آرپیجی زن دسته کج شد. نگاه ترسیده آرپیجی زن رو هنوز به خاطر دارم. بدون معطلی با یه صدای لرزون ارپیجیش رو جلوش گرفت و گفت " بفرما...بفرما..من نمیتونم.". قبل از اینکه کلمه ای از دهن همه ما ها که حسابی هم ترسیده بودیم در بیاد ارپیجی به دستهای مرتضی چسپید. آرامش چشمهاش رو یادم نمیره. با اون پوزخند مسخره. شاید داشت به همه میگفت چه موقعیتی رو واسته فراموش کردن و فراموش شدن داریم از دست میدیم. یه "یا علی" بلند گفت و دیگه ندیدمش. سی و خورده ای ساله ندیدمش. کاش بهش میگفتم که رفیق ما اینجا چکار میکنیم؟ یا شایدم جواب چکار میکنیم رو میدونستیم ولی جواب چکار باید بکنیم رو نه! اونم رند و زبل بود و در رفت. بعدها بچه ها گفتن همون روز حین عقب نشینی زیر شنی تانک له شده."
پیر شدم. قدیمها بدون تکیه یه این سیمهای کوبیده شده توی سنگ از این صخره های بالا میرفتم. یا پیر شدم یا ترسو. شایدم هر دو. طبق حسی که دارم باید بیست دقیقه دیگه به ابشار دوقولو برسم البته بعیده تو این سرما ابشاری باقی مونده باشه. همه چیز توی این سرما یخ میزنه. ولی من ترسی ندارم. تا ندونم چکار باید بکنم اون پایین نمیرم. سند تمام کثافتکاری هام رو دارن. روزهای اولی که با این جاکش مدرن کار میکردم با دستگاه تمام دیوارهای اتاق خواب رو چک میکردم تا مبادا شنودی چیزی توی دیوار باشه. ولی بعد یه مدت خیالم تخت شده بود که اون خونه جای امنیه. دلیلی هم نداشت شک بکنم. کی تخمش رو داره پا رو دم من بزاره! پا رو دم یه ادم امنیتی.حاج سعید رازی! یه ادمی که اونقدر نفوذ داره تا بتونه وانمود بکنه یه نفر اصلا بدنیا نیومده که بخواد بیست ساله شده باشه! ولی اخرش یه جنده گولم زد.البته این اولین بار نبود که یه رویا گولم زد. من قربانی رویا هستم. رویاهایی که همشون شیرینن. و همشون درست زمانی که مزه شیرینی شون زیر زبون میره از خماریمون استفاده میکنند و غیب میشن. اره. همه رویاها با چرب زبونی ادم رو به جایی میکشونن که نقطه ضعفشه. یه تله بی نقص که فاعلش خودتی و نه "یک رویا"!
بعد عملیات بدر تخم نداشتم برم خط.مرتضی هم مفقود شده بود. میترسیدم. حتی صدای آژیر خطر هم نفسم رو بند میاورد.  از طریق داداشِ صادق به گوش حاج ممد دستواره رسوندم که میخوام برم تو تیم اطلاعات عملیات لشگر. ولی حاجی فرستاد من رو به دادستانی اهواز. شدم جزو تیم خنثی سازی خونه های تیمی.کارمون این بود که رد گروهکی ها رو بگیریم و شکارشون بکنیم. تا شاید جلوی اون همه بمب گذاری و ترور اون سالها رو بگیریم. کار باحالی بود. هم قدرت داشتم هم امنیت. نه خبری از ترکش بود نه تیر رسام. عوضش یه مشت زندانی زیر دستمون بودن. خداروشکر اونقدر ازشون نفرت داشتیم که بابت له کردنشون عذاب وجدان که هیچ ؛ طلب اجر هم بکنیم. ولی هنوز نقطه ضعفم توی چشمم نرفته بود. هنوز اگر ازم میپرسیدند میگفتم یه ادم پاکم. تا اینکه یه روز توی زندان کارون اهواز بعد یه روز بازجویی بی نتیجه نماینده دادستان ساعت 10 شب من رو به دفترش خواست. یه پرونده جلوم گذاشت. پرونده ی یه دختر اهل رشت بود به اسم مارال عضو مجاهدین. بعد ترور یه پاسدار وقبل از فرار از اهواز گرفته بودنش. نه توبه میکرد نه تقاضای فرجام. دادستان دستور بازجویی ازش داده بود ولی چون تمام تیمش دستگیر شده بودند اطلاعات بدرد بخوری نداشت و همونجا به اعدام محکوم شده بود. ولی یه مساله نمیگذااشت اعدامش کنن. مساله ای که به من مربوط میشد و نماینده دادستان میخواست من حلش کنم. وقتی قضیه رو برام تعریف کرد. باورم نمیشد چیزهایی که میگفت.همه کاری میتونستم بکنم. از شلاق زندانی ها تا اعدام ساختگی ولی این یکی در توانم نبود. نماینده دادستان دستم رو گرفت و برد پشت در سلول. با یه نگاه عاقل اندر سفیهی بهم گفت برم توی سلول.اگر بتونم کاری بکنم توبه بکنه مساله حله.توی اون شرایط حتی توبه لفظی هم اون دختر رو از اعدام نجات میداد. دربِ یک دست آهنی سلول- که فقط یه دریچه کوچک روش بود- باز شد. یک اتاقک دو متر در دومتر بدون هیچ پنجره و منفذی به بیرون. با باز شدن در سلول بوی تند کثافت به دماغم خورد. کف و دیوارهای سلول پر بود از سایه روشن جای استفراغ وادرار زندانی های سابق. نا خود اگاه جلوی دماغم رو گرفتم. مارال -اون دختر رشتی - گوشه سلولش کِز کرده بود.اولش از دیدن یک مرد توی بند بانوان زندان خیلی تعجب کرده بود. مخصوصا وقتی که من ناخود آگاه به صورت بی حجابش زل زده بودم.  نگاه نفرت انگیزی بهم کرد.مارال من رو یاد یکی از دخترهای محله مون انداخت. شیطون و زبل. از اونهایی که توی کل انداختن پوز هر پسری رو میزدند. با اینکه معلوم بود چند روزه درست نخوابیده ولی چشمهاش هنوز هم میل به مبارزه داشت.
نماینده دادستان گفته بود مارال طراح اصلی ترور بوده. و دست اخر این مارال بوده که به بهانه ای اون پاسدار بدبخت رو به بهانه کمک به بچه اش به سمت تاریک مسجد کشونده تا رفیقش با استفاده از این تاریکی با چند گوله دخل اون پاسدار رو بیاره. با مرور این اطلاعات توی سرم چشمهای شیطون اون دختر بیشتر از اونی که من رو یاد شیطنت های یک دختر معصوم بندازه ، به یاد پوزخند های هدفمند زنان بد کاره ای مینداخت -که بارها اونها رو در دوران دانشجویی کنار خیابون تخت طاووس دیده بودم.  وقتی به خودم مسلط شدم با یه سوال ساده و بالحنی که روشن بود قصد جلب نظرش رو داره ازش پرسیدم چرا اینکار رو کرده مگه اون پاسدار چه کرده بود که مستحق کشته شدن بود. جوابش رو هنوز به خاطر دارم وقتی مارال از گوشه سلول تکونی به خودش داد و علی رغم خستگی با صدایی رسا- درست انگار متنی رو که بارها از روش خونده رو میخواد جلوی یک عده ادم دکلمه کنه -  گفت: اون پاسدار به رویاها و ارمانهای خلق قهرمان ایران خیانت کرده و هر کسی که به رویا ها ی یک ملت خیانت بکنه مستحق مرگه! اون وقت نه، ولی الان میفهمم مارال هم درگیر"یک رویا" بوده.سعی کردم با استدلالهایی که فکر میکردم منطقیه مجابش بکنم.انگار حرفهام پُر انرژی ترش کرده بود. چشمهاش میدرخشید. مثل اینکه طعمه ای جدید برای ترور پیدا کرده باشه هر لحظه به من نزدیک تر میشد.برای بهم ریختن من بارها بهم گفت بهتره به اونها بپیوندم. بهم گفت همونطور که توی نخست وزیری نفوذی دارند، توی زندانها هم نفوذی دارند و هر ان ممکنه یکی از نفوذی هاشون یک گلوله توی سرم خالی بکنه!حتی بارها سعی کرد حس انقلابیم روبا فحشهایی که میداد تحریک بکنه. خیلی سعی کردم خودم رو کنترل کنم. دو دل بودم که درد کشیده محکمی رو توی صورتم حس کردم هنوز به خودم نیومده بودم که مارال تفیبه صورتم کرد و با قهقه ای  زشت تحقیرم کرد.از اینکه یک زن- اونهم زندانی ام- تحقیرم کرده بود عصبانی بودم. ولی نه عصبانیتی که باعث بشه تا کاری رو که نماینده دادستان از من خواسته بود انجام بدم. برای استراخت  از سلول بیرون اومدم. نماینده دادستان هنوز اونجا بود. پوزخندی بهم زد با یه "دیدی گفتم" نمک به زخمم پاشید. بهم گفت "اینا ادم نمیشن. نگهشون داریم دردسرن ازادشون هم که نمیشه کرد. باید همینجا کار رو تمام کرد. الان جنگه و هر شرایطی یه قائده ای داره". ازش وقت بیشتر خواستم. به حیات زندان رفتم با کمی به خودم بیام. زخمی که بهم زده بود رو نمیتونستم فراموش بکنم.

ابشار دوقلو یخ زده. میدونستم. از اینجا ساختمان پناهگاه معلومه. حتی لکه های ابر سنگینی که از ارتفاعات بالاتر از شیرپلا در حال عبور هستند هم معلومه. اینجا باد کمترشده. ولی حس میکنم اُورکُتم مثل یه تیکه یخ سنگینه!. الان ریحانه فکر میکنه جنوب هستم. رویا فکر میکنه توی دفترم هستم اکبر شاید فکر میکنه دارم با بیوه مرتضی -کارگر گاراژ- رو هم ریختم. بیوه مرتضی! بیوه مرتضی !چرا بهش فکر نکرده بودم. یه زنی که انگیزه هر کاری داره. نکنه. نکنه رویا بیوه مرتضی هستش؟ یا شایدم نکنه رویا رو بیوه مرتضی فرستاده؟ چرا تا به حال بهش فکر نکرده بودم؟ ولی قبل هر کاری بازم باید فکر کنم. یه ادم امنیتی هرگز نباید در تحلیلش دچار اشتباه بشه. اولین اشتباه اخرین اشتباهه .منم فرصتی ندارم. یه حرکت اشتباه مات ماتم! باید خوب فکر کنم. خوب مرور کنم. حتی ..حتی کاری که با مارال توی  زندان کردم!
از توی حیات زندان به اتاق استراحتم رفتم. توی هپروت بودم که صدای گلوله از بیرون میخ کوبم کرد. به سرعت از اتاق بیرون اومدم. صدا از بند زنان بود. با یکی از بازجوها به سرعت به اون بند رفتیم. صدای جیغ و داد زندان بان و زندانی روی اعصابم بود. درست جلویِ در یک سلول یک لکه خون بزرگ، جنازه یکی از زندان بان ها رو در برگرفته بود. گلوله درست به سرخورده بود.و کاملا مشخص بود از نزدیک شلیک شده. مارال راست میگفت. اونهایی که توی نخست وزیری نفوذی دارن چرا توی زندان نداشته باشن. باز هم بعد از چند ماه دوری از اضطراب، ترس عمیقی وجودم رو گرفته بود. حالا علاوه بر مساله ترورهای خارج از زندان ، ترور به داخل زندان هم اومده بود. نمیتونستیم ریسک بکنم و مارال رو با طی تشریفات زندان به اتاق بازجویی ببرم.. به سرعت با اطلاع نماینده دادستان به سلول مارال رفتم.شنیدن صدای شلیک و دیدن قیافه رنگ و رو رفته حس قدرت عجیبی به مارال داده بود. این رو از اون پوزخند چندش آورش میفهمیدم. نمیدونم چی شد. هنوز هم برام ریشه این ایده مشخصی نیست. زُل زدم توی چشمهاش. بهش یک چشمک زدم و زیر لب خندیدم. بُهت صورتش در اون لحظه، بهترین نوشدارو برای اضطراب من بود. موفق شده بودم با یک ضربه کاری تعادل روحی اش رو بهم بزنم. سرم رو نیم رخ به سمت درب آهنی سلول برگردوندم.میخواستم وانمود بکنم که برام مهمه کسی پشت در نباشه. بعد باز هم به مارال خیره شدم.منتظر بود چیزی بگم. شایدم نمیدونست که چی بگه. چند قدم که به سمتش برداشتم با صدای اروم بهش گفتم " تمامش کردم". بهت صورت مارال بیشتر شد. تردید رو توی صورتش میدیدم. تردید و گیجی اش بهم انرژی و لذت میداد. "گوش کن خیلی زود بچه ها دارن میان..قرار ما محله عربها، پشت حمام شیخ. " این رو گفتم و به سمت در رفتم. قسم میخورم روی هیچ کدوم از رفتارهام فکر نکرده بود. هنوز یک قدم به در سلول مونده بود که سراسیمه به سمت مارال رفتم و پرسیدم "ندیدی حلالم کن. مقاوت کن مارال. مقاومت کن...بچه ها میان مطمعن باش. همه جا هستیم". دوباره به سمت در سلول رفتم. اینبار مارال به سرعت طرفم اومد. "مریم هم اینجاست. خودم دیدمش" "مریم؟" " اره سلول سر راهرو." "چرا زودتر نگفتی…باید فکری بکنم" به سرعت از سلول بیرون اومدم. زندانی سلولی که مارال گفته بود به نام شیرین ثبت شده بود.و نه مریم.
پناهگاه سنگی شیرپلا همانند تکه سنگی تراشیده شده در دل کوه از دور خود نمایی می کند. راه رو های سخره ایِ پناهگاه- که تنها راه ممکن برای رسیدن به درب ورودی پناهگاه است- پُر از برفهای کوبیده نشده ی عصر، زیر نور مهتاب می درخشد. تنها چراق روشن محوطه، نور افکن زرد رنگی است که هر از گاهی از پشت پرتوهای زردرنگ اش، سایه روشنِ دانه های درشتِ برفِ پراکنده خودنمایی می کند. هیچ نشانی از حرکت - به جز حرکت باد-در محوطه پناهگاه دیده نمیشود. گویی کل محوطه در یک خواب شیرین زمستانی یَخ زده است.

این پناهگاه حالم و جا میاره. انگار اومدم توی خونم. انگار وجب به وجب اینجا با یک خاطره گره زدم. انگار همین دیروز بود..انگار ...انگار..با اون کلکی که زدم و کمک سایر بازجو ها مشخصی شد مریم رده بالاتری از مارال داشته و همون شب چند تا خونه تیمی اماده برای عملیات شناسایی شده بود.نماینده دادستان از حرکتم شگفت زده شده بود.با بازداشت مریم دیگه مارال یک مهره سوخته بود و باید به سرعت معدوم میشد. و باز هم اون مانع نمیزاشت که کار یکسره بشه. مردد بودم! دم دمای صبح با صدای مضطرب یکی از بچه های زندان از خواب بیدار شدم. یک ماشین بمب گذاری شده منفجر شده بود. وقتی به صحنه انفجار رسیدم هنوز بوی گوشت سوخته توی فضا وجود داشت. تکه های سوخته پوست چند نفر از قربانیان بر اثر شدت انفجار به دیوار چسپیده بود. اونطرف تر یک پسر بچه چهار پنج ساله خون الود کنار جسد مادر و خواهر حدودا یک ساله اش گریه میکرد. صحنه ها اونقدر دردناک بود که هر انسانی رو به گریه وادار بکنه. هنوز هم خونه های تیمی زیادی در شهر بود و باید منتظر انفجارات بیشتر میبود. از شدت خشم و ناراحتی سر درد گرفته بودم. به زندان برگشتم. همه در حال جنب و جوش بودند. نمیدونم چی شد! نمی دونم. جلوی در اتاق نماینده دادستان تصمیمم رو بهش گفتم. چند دقیقه بعد جلوی در سلول مارال بودم. در سلولش رو باز کردم. با هماهنگی که با نماینده دادستان کرده بودم از بلندگوهای بَند. صدای سرودهای انقلابی می اومد تا هرگونه صدای داخل سلول مارال رو خفه بکنه و من هم یک انقلابی بودم که راه رو برای اعدام یک گنهکار هموار میکردم گنهکاری که برای اعدام شدن یک مانع داشت و من قرار بود اون مانع رو پاره بکنم. مصمم وارد سلولش شدم. از چهره ام فهمیده بود کلاه گشادی سرش گذاشتم و قصدفریبکاری یا حتی موعظه ندارم. فهمیده بود با فحش هم نمیتونه خوردم بکنه. نفرت رو در چهره اش میدیدم. حالا که فکرش رو میکنم ظاهرا تصمیم گرفته بود تا با اغوا کردنم تحقیرم بکنه. دخترک در کنج سلولش نشسته بود. با لحنی که سعی میکرد چرب زبانانه  باشه ازم خواست به گروهشون بپیوندم .تا برای خلقم کار کنم و عمله استبداد نشم. بیچاره نمیدونست بازی داره عوض میشه. وقتی دید خیلی بهش نزدیک شدم تازه فهمید برای چی اومدم. مثل اهویی که تازه متوجه خطر شده باشه سعی کرد از گوشه سلول به سمت دیگه بره. شروع کرد به عربده زدن. داد میزد کمک. کمک. از اونهمه قدرتم لذت میبردم. نه تهدیدی بود نه خمپاره ای و نه عذاب وجدان.به سمتش رفتم.تن نحیفش رو به چنگ گرفتم. گردنش رو بین صاعدم فشار دادم. و با یک دست محکم جلوی دهن و دماغش رو گرفتم. کسی که تا به حال به هیچ زنی دست نزده بود مامور اضاله بکارت یک زندانی گنهکار شده بود. از مالوندن خودم به مارال لذت میبردم.حالا میفهمیدم چقدر از این حالت خوشم میاد.شاید اگر مارال به صورت عادی از من درخواست سکس میکرد اینقدر تحریک نمیشدم. مثل یک گرگ گرسنه روی زمین خوابوندمش. رگهای ورم کرده دستهای نحیفش رو برانداز کردم. ناخوداگاه دوتا مشت محکم به سرش زدم و رهاش کردم. شدت ضربات  و تقلا ها ی قبل بیحالش کرده بود.و این به من فرصت میداد تا شلوار و پیراهنش رو از تنش در بیارم. کاری که به سادگی انجام شد. خودم رو روی تنش انداختم .دستهای نحیفش رو زیر زانوهام بردم.و شروع به زدن کشیده های محکم به صورتش کردم.زجه های مارال زیر صدای سرودهای انقلابی که از بلندگوی بند بلند شده بود گم میشد.اخر سر؛ دست راستم رو روی دهن مارال فشار دادم و التم رو با فشار به واژنش فرو کردم.اونقدر عضلاتش منقبض شده بود که التم به سختی وارد واژنش شد. ولی با ورود التم صدای مارال هم کمتر شد. انگار مرگ رو قبول کرده بود. همون شب راس ساعت دو نیمه شب مارال؛ در زندان کارون اهواز تیرباران شد.
اینم شیرپلا. هنوزم قشنگه. اونم مثل من یتیم شده.تو این وقت شب در هیچ قهوه خونه ای باز نیست. حتی شیرپلا. خستمه. سردمه. ولی هنوز انرژی دارم. اگر یه لحظه واستم بیشتر سردم میشه. باید راه بیافتم باید حرکت کنم. راهی جز این نیست. فقط تو حرکته که ادم یخ نمیزنه. در ثانی هنوز هوا اونقدر سرد نیست که توی حرکت آدم یخ بزنه. حالا گیرم یخ بزنم مگه چی میشه؟دوست ندارم با یه پرونده باز بمیرم. باید ببندمش .باید راهی باشه. چی شد که اینطوری شد؟

قبل از انتقالی به دادگستری اهواز. توی همون اخرین خط رفتن هام. خسته و درمونده بودیم مثل الان. یه گردان دویست سیصد نفری له و با اعصاب های داغون رو توی رمپ فرودگاه اهواز سه ساعت نگه داشته بودند تا هواپیما برسه. همه جا خاموشی مطلق بود. هر از گاهی رد جنگنده های عراقی رو میشد توی آسمون دنبال کرد. بعد چند ساعت یه هواپیمای هفتصد و چهل و هفت ترابری ارتشی رسید. از انتهای هواپیما واردش شدیم. نه صندلی داشت و نه جایی برای تکیه دادن. مثل یه گله گوسفند که میخوان ببرن به کشتارگاه سوار هواپیمامون کردن. هر از گاهی از عقب صدا میومد "برادرا گردان فلان سر پا مونده به نام قائم آل محمد فشرده بشین اینها هم سوار بشن." هر کسی دستش رو روی شونه بغلی گذاشته بود تا نیافته. با اون اعصاب داغون و خستگی فقط دلم میخواست زودتر به یه جایی برسم و بخوابم. بالاخره هواپیما بلند شد. یه پیر مرد ریش سفید خسته با پیراهن خاکی کنارم ایستاده بود. میون اون همه بدبختی یه سطل کوچیک هم تو دستش بود با هر تکون هواپیما یه ذره از اب توی سطلش به اطراف میپاشید. اونقدر خسته بودیم و کم حوصله که هیچ کس از این پیر مرد نمی پرسید آخه این آب دیگه چیه!. اخر سربا یه تکون شدید هواپیما یه عالمه آب به اطراف پاشید. دیگه حوصله نداشتم با لحن عصبی ازش پرسیدم "اخه برادر این چیه وسط آسمون با خودت آوردی!؟" یه نگاه معصومانه ای بهم کرد و گفت "آب فرات هست. با این شکستی که خوردیم بر گردم چی بگم؟ اقلا آب فرات اوردم. ". اون روز فکر میکردم پیرمرد خُل شده یا شایدم توکلش کمه ولی  پیرمرد هم اسیر رویا بود. بعد از چند بار دور زدن و  کلی تکون؛ هواپیما فرود اومد و ما از رمپ فرودگاه خارج شدیم. حسابش رو بکن؛ چند صد نفر ادمِ از خط برگشته. خسته ؛ خاکی- که خیلی ها رفیقاشون رو از دست داده بودن- توی یک ستون دراز در ظلمات مطلق؛ بدون هیچ وسیله نقلیه از فرودگاه وارد خیابون شدند. هر از گاهی که یک ماشین از جلو یا عقب رد میشد طول این ستونِ گوشتی رو میدیدم. بالاخره رسیدیم دم میدون آزادی. دست تکون دادم. کرایه ها نمی ایستادند. تا اخر سر یه پیکان قراضه ایستاد؛ قبل گفتن هر چی راننده پیکان بدون توجه به شرایط ما بلند گفت " میشه پنجاه تومناا" نمیدونستم بخندم یا باهاش دعوا کنم. قبول کردم. چند قدم که جلو تر رفت باز هم به پیاده ها - که همه بچه های گردان خودمون بودند- داد میزد " اما حسین پنجاه تومن." برای مسیری که کرایه معمولیش ده تومن بود طلب پول زیادی میکرد در ثانی آدمی که از جبهه اومده مگه پول توجیبشه! بالاخره دلم و زدم به دریا. بهش گفتم "اخوی اینها همین الان از جبهه اومدن. قیافه هاشون رو که میبینی." راننده بهم گفت " خوب به من چه. هر کی یه وظیفه ای داره. منم وظیفم سیر کردن شکم زن و بچمه. والا این موقع شب منم خونه خواب بودم" نور اون ماشین داشت به دونه دونه بچه ها میخورد و افکار من میگفت " اِ! این چرا مارو سوار نمیکنه!؟ چرا فکر نمیکنه ما از جنگ اومدیم" اون روز فهمیدم در شهر چه اتفاقی افتاده!"
حاج سعید با اُور کُتی سیاه و یخ زده از راه های ماری شکلِ شمال پناهگاهِ شیرپلا به سمت سیاه سنگ در حرکت است. رفته رفته مه رقیقی اطراف اش را می پوشاند. با هر نفس، رطوبتِ سَرد و خفه ای وارد سینه های حاجی می گردد. با عبور از یک تکه درخت عقاقی تنها، سعید تکه چوبی ازدرخت می کند. یک چوب دستی برای طی کردن این راه دراز لازم است.
مطمئنم کسی که این بلا رو سرم اورده ربطی به اون جاکش قبلی نداره.والا چرا باید دو سال صبر میکرد. برای تلکه کردن یه نفر دو بارمدرک هم کافی بود.درثانی خودم جاکش روانتخاب کردم. بدون اینکه من و بشناسه باهاش ارتباط برقرار کردم. خوبی امنیتی بودم اینه که از همه چی اطلاع داری.یه روزرفته بودم آگاهی شاپور. دنبال یه پرونده میگشتم که آگاهی رد بهتری ازش داشت. توی بخش بازجویی چشمم خورد به یه مرد حدودا سی و پنج ساله که قیافش با بقیه فرق میکرد.بعد از پرس و جو فهمیدم خودش و زنش رو به جرم سازماندهی یه جنده خونه سیار بازداشت کردن. فرقشون با بقیه این بود که فقط تو کار دختر های فراری بودن. توی پارکها پرسه میزدن و طعمه هاشون و شناسایی میکردن. تو همون چند روزکه با محبت و روشهای مختلف طعمه ها رو نرم میکردن با نشون دادن عکسشون  به مشتری ها مرحله بعدی رو هم طراحی میکردن. بعد با یه تصادف ساختگی اونها رو در اختیار مشتری ها قرارمیدادن.آخرسر هم دختر ها و پسرهای از همه جا مونده و افسرده رو میفروختن به جنده خونه های ثابت!اینطوری نه ریسک نگهداری از اون ها رو داشتن نه ریسک درگیر شدن با پلیس. فقط یه پرونده قتل لوشون داد. ازشون خوشم اومد. نمیدونم چطوری و چرا این فکر تو سرم اومد. مثل یه جرقه بود. دلم میخواست با یه ادم بازی بکنم. فقط اون بود که ارضام میکرد. دیوانه شده بودم. از طرفی عذاب وجدان و از طرفی این حس خبیث . طبق معمول خباثت پیروز شد. غیر مستقیم زمینه ازادیشون رو فراهم کردم. و با یه پوشش امنیتی مشتریشون شدم!پول خوب میدادم. و کار دقیق و خوب تحویل میگرفتم.خیلی دقیق اونچیزی رو که میخواستم براشون- با کانالهایی که طراحی کرده بودم -تعریف کردم. باید میرفتن با یه سناریوی ساختگی طعمه ها رو تور میکردن بعد بدون اینکه متوجه بشن اونهارو بیهوش میکردن و چشم بسته و دهن بسته میاوردن مخفیگاه من. و باید اطلاعات کلی سناریوشون رو فهرست وار برام مینوشتن. اسم طعمه.سنش. شغلش و نحوه به دام انداختنش. اینطوری من می تونستم بازی اونها رو ادامه بدم و کیف کنم مثلا هیچ وقت روکسانا رو یادم نمیره . بهترین بازیم بود. اسیریه عشق خیابانیش کرده بودن و توی یک کافی شاپ قهوه مسموم به خوردش دادن وچشم بسته توی لونه من اورده بودنش. طفلی وقتی بهوش اومد عشقش و صدا کرد و  من اون بازی  روبدون اینکه بفهمه با هاش توی مخفیگاه ادامه دادم. برای چند ساعت شدم عشقش. بهش گفتم توی کافی شاپ حالش بهم خورد و الان اوردمش توی خونه. ولی دوست دارم بدون دیدن من با هم حال کنیم.از اینکه اینقدر بهش علاقه دارم حسابی ذوق کرده بود اونقدر که حتی تشخصی نداد صدای عشقش با من کمی فرق داره!.  اخربازی خیلی شیرین بود؛  با دستور خودش از تن زیباش استفاده کردم. صبح روز بعد جاکش ها وظیفه انتقال و تمیز کردنش رو انجام دادن. هیچ وقت نپرسیدم که بعد از مخفیگاه اونها رو چکار میکنن. برام اصلا مهم نیست. مهم لذتیه که میبرم!. پس کار اونها نمیتونه باشه.این کار کاره یه نفوذیه اشناست. هنوزم به بیوه مرتضی شک دارم.   

۱۳۹۵ دی ۷, سه‌شنبه

اُمید آرزو



نوشته: عقاب پیر

پَتو -که مثل یه دَهَنِ کَجِ بعد از یک سکته ناقص ، به صورتِ اُریب روی مَلحفه های دون دونِ چُرک خوردهِ روی تُشک ول شده بود-هنوز گرم هست و  اون کنارِ تخت، یه مُشت لباسِ زیر زنونه و مَردونه روی هم تلمبار شده .ازپُشت پَرده ی ضخیم - که مشخصه لحظه آخر رفتن ؛ هول هولی کشیده شده- نورِ کم سویی به روی چند تا شُرت و عرق گیرِ چُروک میپاشه و رنگ اونها رو از کِرِم به سفیدِ بَراق تغییر داده.بر خلافِ پرده که مشخصه هول هولی کشیده شده؛ پنجره ماه هاست بسته است. واسه همینه بوی نم  وخواب آلودگی اتاق رو پُر کرده. اگَرَم یه بخت برگشته؛  از روی کنجکاوی پرده اتاق رو کنار بزنه؛ تصویر خاصی در انتظارش نیست. یه دیوارِ بلندِ یه خونه هفت طبقه که سطح دیوارِ روش رو یه بنایِ بی حوصله با سیمانی که مشخصه خیلی آبکی و  بی کیفیت بوده ؛ پرداخت کرده. بیرون از پنجره , درست گوشه حیات خلوت یه درخت عَر عَر بی بُته , خیلی اتفاقی دو متری بین خِرت و پِرت های تلمبار شده همسایه ها  رُشد کرده. برخلاف وُرودی اونور ساختمون که گلکاری شده وآبرو داره؛ طَرَفِ ما انگاری گَرد مَرگ پاشیدن.
این اتاق چه بوی نَم ی میده. با اینکه یک ساعتی میشه آرزو رفته اما هنوز زیر پَتو گرمه گرمه. قرار نبود امروز بره دکتر. پیش از ظهر صدای وِز وِز تلفن اومد و مُنشی دکتر گفت خبر مهمی داره. بعدش آرزو سریع شال و کلاه کرد و  رفت خبر مهم رو از دکتر بشنوه.  رفت تا خودش خبر مهم رو بشنوه. ولی, ولی من که میدونم خبر مهم چیه. یک هفته است توی تمام کانالهای هواشناسی عضو شدم تا بلکه فرجی بشه. یه توده کم فشار داره از مدیترانه سمت ما میاد. که قراره با پرفشار سیبری قاطی بشه و این شهر بد قواره برف به خودش ببینه. برف! الان فقط خبر مهم برای من برفه.فقط برف. همینکه یه چیز سفیدی هم از آسمون بیاد کافیه. فقط باید برف باشه.بویِ نَم اتاق آزارم میده.چی میشه بویِ خودِ آدم وقتی زیاد یه جا میمونه؛ آدم رو آزار بده؟ تمام این پتو و ملحفه بوی من رو گرفته. شده عین من. بویِ منِ مونده!
اُمید پرده رو هُل هلی کشید و یک دور دور تخت زد و پَتورو کامل کنار زد و خودش رو تِلِپی روی تخت انداخت. همین چند قدم راهپیمایی هم خستش کرده بود. صدایِ ضربان قلب خودش رو- که کم مونده بود از توی گلوش بیرون بزنه- کاملا میشنید.با چشمان قِی گرفتش به سقف زُل زده بود. کِبِره های سیاه رنگی رو روی سقف اتاق می دید که ردِ پایِ سالها اقامتشون توی اون خونه بودند. نَفَسش که یه کم جا اومد؛ به پَهلو چَرخی خورد و اینبار یه لباسهای زیرِِ تلمبار شده خیره شد. میدونم برف میاد. این رو از شکل درخت توی حیات میفهمم. ولی , ولی اگر برف بیاد من چطوری ببینمش؟ پرده..پرده رو که کشیدم.. اُمید درست مثل اینکه سَهوا خطای بزرگی مرتکب شده باشه دوباره به پُشت چَرخید و نگاهش باز هم به سقف گره خورد. با دست راست پَتوی کلف و گرم رو کنار زد وبه سختی کنار تخت نشست. باز هم صدای گُروپ گُروپ ضربان قلبش بالارفت ولی جبران خطا در اون لحظه از هر چیزی برای اُمید واجبتر بود. بلند شد. به سمت پرده رفت. و با باقی مانده انرژی پرده ضخیم رو با عصبانیت به کناری زد.نور کَم رو و ضعیفی توی اتاق پاچیده شد. شدتِ کنار زدنِ پرده طوری بود که گرد و خاکی که یادگار سالها شسته نشدن پرده بود؛ اطراف پرده رو گرفت.. کمی از گرد و خاک ناخود آگاه به داخل حَلق اُمید رفت وجلوی نَفَس نداشته اش رو بیشتر گرفت. ارزو؛ ارزو.
اُمیدِ نَفَس گرفته؛ چند قدم به عقب برداشت و خودش رو به سمت تخت پرتاب کرد. چَرخی خورد و در حالی که نَفَس نَفس میزد دوباره به کِبِره های سقف  خیره شد. این توده مدیترانه ای الان روی ترکیه است یا نزدیکه؟ولی  توده پرفشار سرد سیبری میدونم که بالای دریای خزره .اگر پُرفشار جنب حاره ای بزاره اونوقت سرمای سیبری میریزه روی فلات ایران و وقتی کم فشار مدیترانه میرسه روی این بیغوله میشه برف. یعنی همه میگن برف میاد. اگه پُر فشار جنب حاره پایین نره چی؟. نمیخوام بهش فکر کنم. همه رشته ها پنبه میشه. همه اون دونه های سفید به قطرات آب تبدیل میشن و ...نه..میره پایین من مطمئنم برف میاد. پرده رو هم کنار زدم که اولین سفیر بَرف رو ببینم.
شب شده. صدای تیک تاکِ ساعت با چِک چِک قطرات آب دستشویی تلفیق شدند و انگار میخوان یک میخ رو توی روان هر آدم اُمیدواری بکوبند.صدای ناله لولای دَر و پشت سر اون صدای پِچ پِچ زنانه وبعد از اون صدای برخورد زبانه قفل دَر با قطعه اهنی فیکس شده روی دیوار ذهن امید رو برای شنیدن خبری مهم اماده میکنه. ضربان قلبش پایین اومده ولی زیر پتو همچنان گرمِ گرمه. اونقدر گرم که گاهی امید زیر پتو رو برای چند لحظه هم که شده کنار میده تا سرمای بیرون از پتو عرقهای ماسیده روی پاهاش رو خشک کنه. صدای پای ارزو از توی راهرو هر لحظه نزدیک تر میشه..یک دست زنانه روی شیار دیوار کنار در کشیده میشه تا کلید چراق برق رو فشار بده. اونوقت کل اتاق و اُمید و آرزو بیکباره روشن میشن. ارزو با چشمانی وَرَم کرده به سمت امید میاد و دوزانو کنار تخت میشینه. "خوبی عزیزم؟" " اره خوبم..میخواد برف بیاد. می دونستی؟" " آسمون که مهتابه.قراره از کجا برف بیاد؟" " میدونم برف میاد .همه این و دارن میگن. توده کم فشار میدیترانه داره میاد. تا با پرفشار سیبری تلفیق بشه و بشه برف..ارزو..برف میخواد بیاد" " دکتر گفت باید بیشتر صبر کنیم." ." من فقط برای برف صبر میکنم. فقط" "بچه نشو امید؛ باید یک هفته دیگه باز هم بریم بیمارستان. دکتر باید .." " ولم کن ارزو...چراق رو خواموش کن..اینطوری نمی تونم اولین سفیر برف رو ببینم.". هیچ وقت نباید از ارزو توقع داشت تا حال اُمید رو درک کنه. به هر حال ارزو یک زنه. یک زن زیبا. و امید یک مرده. یک مرد مریض. که تنها آرزوش دیدن برفه. امید به نشان اعتراض به پهلوی چَپ خم شد تا نگاهش به سمت پنجره باشه. تا بتونه اولین سفیر برف رو رصد کنه. ارزو نفس عمیقی از سر کلافگی کشید. اُمید همیشه برای ارزو یک بچه نق نقو بود. از همون اول هم به گفته مادرش ازدواج اون دو اشتباه بود. آرزو نفس عمیق دوم رو کنار چهار چوب در کشید و بعد اتاق به تاریکی فرو رفت. درمیانه شب شدت گرمایِ زیر پتو به حدی شده بود که امید مجبور شد برای لحظه ای کل پتو رو به کناری بده. سوزشِ بر خورد هوای سرد اتاق با تن گرم امید بدنش رو به لرزه در اورد. شدت تاریکی اتاق فرصت هر گونه زُل زدن رو از امید میگرفت. حتی چشمهای عادت کرده اُمید به تاریکی هم به کمکش نمی اومد. گردنش به صورت ناخود آگاه به سمت چپ مایل شد. نگاهش جایی برای زُل زدن پیدا کرده بود. پوستِ تَن اُمید لحظاتی می شد که با سرمای اتاق اُخت شده بود و دیگه نیازی به پتوی گرم رو حس نمیکرد. عرق سردی روی پیشنونی اش رو پوشونده بود. امید با نا اُمیدی سعی میکرد با خم کردنِ بیشتر گردنش راهی برای دیدن اسمان - که چند طبقه بالا تر از ساختمان هفت طبقه رو به رو قابل دیدن بود- پیدا بکنه. ولی هر چه بیشتر گردنش رو خم میکرد بیشتر هیبت دیوار بتونی رو به رو خودش رو به رُخ امید میکشید. راهی به ذهنش رسید. علی رغم خِس خِس سینه اش که هر لحظه بر شدت اون افزوده میشد تصمیم گرفت به سمت پنجره بره تا راحتتر اسمونی رو که طبقِ تمام پیشبینی ها باید ابری و اماده بارش  برف میبود رو ببینه. تکانی به خودش داد. از کنار زدن پتوی سنگین خوشحال بود. حالا به نیروی کمتری برای ایستادن نیاز داشت. با حائل قرار دادن کمد کنار تخت خودش رو به بالا کشید و روی لبه تخت نشست. صدای خِس خِس  غیر طبیعی سینه به همراه گروپ گروپ ضربان قلب گوش امید رو پر کرده بود. سمت راست ظلمت و سیاهی پایان ناپذیری قرار داشت و سمت چپ پنجره ای رو به سمت اسمان. امید تکانی به خودش داد. اینبار زانو هاش به سختی وزنِ تن رو تحمل میکرد. درست مثل چند چوب کبریت که بچه ها برای سرگرمی زیر یک کتاب قطور اموزش آشپزی به صورت افقی  گذاشته باشند و هر لحظه با لق لق کردن کتاب باید آماده افتادن کتاب میبود؛ امید هم به سمت پنجره حرکت کرد. دو دستش رو به روی طاقچه سنگی کنار پنجره گذاشت . دیدن صحنه آسمان مهتابی با سرمای طاقچه سنگی قلبش رو به درد اورد. باید برف بیاد. همه این رو گفتن. توده کم فشار مدیترانه ای الان باید روی تهران باشه. و پر فشار سرد سیبری هم روی لایه های بالایی جو. پس همه چیز برای بارش برف محیاست. نکنه..نکنه جنب حاره ای پایین نرفته...نه..نمیشه..باید پایین بره. من اعتراض دارم. امید ناامیدانه دوباره سرش رو به سمت اسمان برد. حتی یک لکه ابرسرگردان هم در اسمان دیده نمیشد.صدای خِس خِس سینه امید هر لحظه بیشتر میشد. اشک تمام صورتش رو پر کرده بود. با عصبانیت خودش رو به سمت تخت پرتاب کرد. اینبار سرمای اتاق شلاق وار برروی تن امید میخورد. اشکها با عرق سرد ناامیدی پیوند میخوردند و از کنار گونه های امید به روی گردن نحیف و چروکیده اش می لغزیدند. خیسی گردن مکان جدیدی بود تا سرمای اتاق شلاق بی رحم خودش رو به رُخ امید بکشد. چشمهای اشک گرفته امید حتی فرصت زُل زدن به اشیاء پلاسیده دور و برش رو- زیر تاریکی شب - از او میگرفت. اخرین رمق امید صرف کشیدن پتوی ضخیم به روی تن اش شد.

نوِربَراق و یِکدست تمامِ اشیاء پلاسیده اتاق رو پوشونده بود. قالی قرمز رنگ کنار تخت بر اثر تابش نور پیوسته خورشید شبیه پوست اناری خوشرنگ شده بود. در این بین دستگیره در به ارامی - بدون تولید کوچکترین صدا- پایین رفت. با پایین رفتن دستگیره زبانه قفل در هم با کمی بیحوصلگی و بیرون دادن صدای زنگیِ ارامی به عقب رفت. یک چشم زیبای زنانه از لای در حجم اشیاء داخل اتاق رو وَر انداز کرد بعد از اینکه از عادی بودم همه چیز مطمئن شد با فشارزن؛ کل در باز شد. بوی نا و موندگیِ فضایِ اتاق اولین چیزهایی بود که به مشام تیز ارزو خورد.نمیتونست ناخوشایندی این بوی نا رو حضم کنه ولی با این حال همونجا بین چهارچوب در ایستاد تا شاید بینی اش با این بو خو بگیره. بدون توجه به امید به سمت پنجره رفت و از اونجا برفهای تلمبار شده رو -که دیشب یک ریز تا صبح روی کل اشیاء دا خل حیات رو پوشانده بود- دید زد. بعد با لبخند شیطنت امیزی به کنار تخت رفت. دستهای زنانه اش رو روی تن امید گذاشت. خُنکی این برخورد بَند دل ارزو رو پاره کرد. به سرعت تمام پتوی ضخیم رو از روی امید کنار زد. هُرم سرمای زیر پتو و تن چمباتمه زده امید جای هیچ شکی باقی نمیگذاشت.

پَتو -که مثل یه دَهَنِ کَجِ بعد از یک سکته ناقص ، به صورتِ اُریب روی مَلحفه های دون دونِ چُرک خوردهِ روی تُشک ول شده بود-سردِ سرد بود؛ مثل برف.

پایان

۱۳۹۵ دی ۴, شنبه

ترديد

نوشته ى سوفى




سرم سنگين بود...
لب هام رو روى لب هاى بى حركتش گذاشتم. لب بالاش رو مكيدم و زبونم رو توى دهنش هل دادم. قدرى طول كشيد تا لب هاش حركت كنه و منو ببوسه. چشمام رو باز كردم و ازش فاصله گرفتم. بهت و تعجب از صورتش ميباريد. مستانه خنديدم و باز بوسيدمش! لب هاش طعم شراب و سيگار ميداد. دستم رو روى گردنش كشيدم و كمرش رو چنگ زدم. حركاتم دست خودم نبود، بدون هيچ اراده اى پيش ميرفتم و دستام رو كمرش كشيده ميشد. ازم فاصله گرفت و بدون اين كه نگاهم كنه گفت "بس كن سوفيا! خودت ميدونى كه..." عصبى شدم چون با تمام وجود دلم ميخواستش. "كه چى كيارش؟ اشتباهه؟! به درك! من ميخوام اشتباه كنم." ميدونستم كه دوسم داره و ميدونستم كه نميتونه مقاومت كنه. سال ها بود كه ميشناختمش، از سال اول دانشگاه. خيلى زود تو شركت باباش استخدام شدم و به نوعى همكار هم بوديم. اما خارج محيط كار، يكى از صميمى ترين دوستام بود. گاهى حس ميكنم كه شايد اگر كيارش نبود هيچ وقت زن مستقل و محكمى كه حالا هستم نميشدم، حس ميكنم كه بهش مديونم. بعد از زندگى ناموفقم با امين... بعد از امين فكر مى كردم كه ديگه هيچ وقت دلم نلرزه. فكر ميكردم كه ديگه هيچ چيز و هيچ كس نتونه حالمو خوب كنه، كه تا آخر عمر كوه غم هام سبك نميشه...
نگاهش كه ميكردم چيزى تو وجودم ميلرزيد. تركيب مبهمى از علاقه و عذاب وجدان. حسى كه قابل چشم پوشى نبود و عذاب وجدانى كه اصلاً نميدونستم بايد داشته باشم يا نه! تا قبل از امين، كيارش صرفاً دوستم بود يا بهتره بگم صميمى ترين دوستم. بعد از اون اما كم كم همه چيز عوض شد واين كه حالا نصبت بهش احساس متفاوتى داشتم برام قابل درك نبود. چشماش غرق نياز بود و صورت قرمزش نشون ميداد كه چقدر داره خودش رو كنترل ميكنه. نفس عميقى كشيد و گفت "نميدونم چى بگم" دوباره رفتم سمت لب هاش. هر بار بيشتر همراهى ميكرد و بعد انگار عذاب وجدان ميگرفت و خودش رو از من دور ميكرد. اما من تو اون حال مستى ناب برام مهم نبود كه چقدر طول ميكشه، ميخواستم كه بدستش بيارم. انگار كه كيارش هم حال منو داشت. ميخواست و نميخواست، ميترسيد و نميترسيد... شب از نيمه گذشته و بطرى مشروب تقريباً خالى بود. جرعه ى آخر ليوانم رو مزه مزه كردم و طعم تند و تيزش داغ ترم كرد. از جعبه ى سيگارش يدونه برداشتم و روشن كردم. خودم رو تو بغلش جا دادم و كام گرفتم.
سرم سنگين بود. شايد هر زمان ديگه اى بود، ازش فاصله ميگرفتم و خودم رو به كارى مشغول ميكردم. شايد اگر اون شب اونقدر مست نبودم، مثل شب هاى عادى تا نيمه شب حرف هاى جدى و مربوط به كار ميزديم، شام ميخورديم و بدون هيچ اتفاق خاصى خداحافظى ميكرديم. اما اون شب... آخرين كام رو سنگين گرفتم و لب هام رو به لب هاش چسبوندم، بعد دود رو تو صورتش فوت كردم و لبش رو گاز گرفتم. دود سيگار رو گرفت و نفسش رو نگه داشت. ديگه مقاوت نميكرد، ديگه پَسَم نميزد. در عوض چشماش قرمز و خمار شده بود و نفس هاى بريده بريده و تندش گوياى همه چيز بود. دستش رو دورم حلقه كرد و من رو به سمت خودش هدايت كرد. روى پاهاش نشستم و پاهام رو دو طرف پاهاش گذاشتم. زبونم رو روى چونه ى خوش فرمش كشيدم. از زير چونه تا گردن و بعد گوشش رو با بوسه هام خيس كردم. دستش رو زير لباسم برد و كمرم رو لمس كرد. دستاش روى كمرم حركت ميكرد و پايين تر ميرفت، از كمر شلوار گذشت باسنم رو از روى شورت تو دستاش گرفت و چنگ زد. لبم رو گاز گرفتم و آه كشيدم. حلقه ى دستاش رو دورم محكم تر كرد و از جاش بلند شد. پاهام رو دور كمرش حلقه كردم و از برخورد تنم با برجستگى جلوى شلوارش خيس شدم.
صداش كردم "كيارش..." منو گذاشت روى تخت و خودش اومد روم. لاله ى گوشم رو بين لباش گرفت و بعد گفت"هيييييسسس..." ته ريش زبرش روى گردنم كشيده ميشد و نفس داغش تنم به لرزه مينداخت. با دست هاى لرزون دكمه هاى پراهنش رو باز ميكردم. دلم ميخواست كه تن داغش رو لمس كنم. همزمان ميخواست كه تاپم رو دربياره. كمكش كردم و بعد دست هاش به طرف پشت كمرم لغزيد. آروم تو گوشش گفتم "سوتينم نه كيا" مست بودم اما نه اونقدر كه زخم زشت و يادگار تلخ سرطان رو فراموش كنم. ميدونست و تو اون روزاى سخت لعنتى همراهم بود اما دلم نميخواست ناقص بودنم رو با چشماش ببينه. دلم نميخواست كه با احتياط بهش دست بزنه و يادم بياره كه چقدر زشت و قابل ترحم با نظر مياد. دلم نميخواست كه حال خوش اون شبم خراب بشه. دستش رو روى سينه ى راستم گذاشت و مشتش گرفت. از روى سوتين بوسيدش و نگاه معنا دارى بهم انداخت. لبخندى زد و پايين تر رفت. نفس داغش رو روى شكمم حس ميكردم كه پايين تر ميرفت. صورتش رو بين دستام گرفتم و نگاهش كردم. "نيازى نيست كيا" به اندازه ى كافى خيس بودم و حس كردم شايد دوست نداشته باشه... بالاتر اومد و لب هام رو بوسيد. لبم رو گاز گرفتم و گفتم" پاشو وايسا كيارش" نگاهش پر از حس رضايت شد و من با شيطنت لبخند زدم.
جلوى پاهاش زانو زدم و از پايين نگاهش كردم. لبم رو گاز گرفتم و با اشتياق نگاهش كردم. كمربندش رو باز كرده بود و دكمه زيپش رو باز كردم. شلوارش رو پايين كشيدم و صورتم رو از روى شرت بهش چسبوندم. داغ بود و بوى طبيعى و مردونه ى تنش رو ميداد. شورتش رو در آوردم و دستام رو دورش حلقه كردم. بزرگ تر از چيزى بود كه انتظارش رو داشتم. لبهام رو بهش چسبوندم و بوسيدمش. زبون خيسم رو از پايين به طرف سرش ميكشيدم و سرش رو بين لب هام گرفتم. كم كم سرم رو عقب و جلو ميبردم و گاهى با فشار دستش به پشت سرم بهم ميفهموند كه دوست داره عميق تر بخورم. خودش رو عقب كشيد و موهام رو تو دستاش گرفت. سرم رو تحت كنترلش داشت. گاهى سرم رو جلو و عقب ميبرد و گاهى تو دهنم كمر ميزد. با لذت ميمكيدمش و ناله هاى مردونش مشتاق ترم ميكرد. دلم ميخواستش. دلم ميخواست كه زودتر تو تنم حسش كنم.
"بخواب سوفى" شلوارم رو در آوردم و روى تخت دراز كشيدم. هنوز شورتم پام بود. انگار چيزى شبيه به شرم و خجالت مانع از در آوردنش ميشد. شورت لامباداى مشكى رنگى كه بود و نبودش تفاوت چندانى نداشت و با سوتينم ست بود. اين بار فرصت مخالفت بهم نداد. سرش رو پايين برد و از روى شورت بوسيدش. شورتم رو كنار زد و زبونش راه خودش پيدا كرد. "كياااااا.... " نتونستم حرفم رو كامل كنم. لذت زيادى كه حركت زبون و زبرى ته ريشش ايجاد ميكرد غير قابل توصيف بود. تنم چند ثانيه يه بار از جا ميپريد و به ملحفه ى روى تخت رو چنگ ميزدم. نفسم داشت بند ميومد. صورتش رو بين دستام گرفتم و به طرف بالا كشيدم. لب ها و اطراف دهنش كه خيس بود از ترشحاتم رو روى تنم كشيد و بالا اومد.
دوباره لب هامون گره خورد. بر خلاف انتظارم از اين كه لب هاش طعم ترشحاتم رو ميداد بدم نيود و با ولع بوسيدمش. دستام رو روى كمرش ميكشيدم و خودم رو بيشتر به تن داغش ميچسبوندم. سرش رو بالا برد. نگاهمون گره خورده بود و من بيشتر از هر وقت ديگه اى ترديد داشتم. ميترسيدم از اينكه رابطه ى دوسيمون از هم بپاشه و در عين حال اين احساس لعنتى هم به جايى نرسه. انگار از نگاهم همه چيز رو خوند و زمزمه كرد "ميخوام بدونى هر اتفاقى هم كه بيوفته من كنارتم"
ديگه فاصله اى نبود، ديگه نميترسيدم. اين كلمات رو اونقدر با اطمينان بيان كرده بود كه حداقل تو اون لحظه تمام نگرانى هام ازبين رفت. داغيش رو لاى پاهام احساس ميكردم. چند بارى خودش رو عقب و جلو برد تا بالاخره داخل شد. قدرى طول كشيد تا بتونه تمامش رو تو تنم جا بده و بيشتر از انتظارم درد داشت. چيزى شبيه به دفعه ى اولى كه سكس كردم. دردى كه انگار ذره ذره ى وجودم رو پاره ميكرد اما لذت بخش بود. لب هام رو بوسيد، چونم رو. بعد حركت زبون داغش رو روى گردن و گوشم دوباره تحريكم كرد. آروم آروم كمر ميزد و من از لذت به خودم ميپيچيدم. كم كم سرعتش رو بيشتر كرد و نفس هاى بريده بريدش صدا دار شد. صداى ناله هاى منم كم كم بلند شد. دلم ميخواست وزنش رو روى تنم حس كنم. دلم ميخواست طورى بغلش كنم كه هيچ وقت ازش فاصله نگيرم، دلم ميخواست...
پاهام رو دور كمرش حلقه كردم. دستاش رو دو طرف سرم ستون كرده بود تا سنگينى وزنش اذيتم نكنه. تنش به طرف خودم كشيدم و حلقه ى دست هام رو تنگ تر كردم. قدرى خودش رو رها كرد و چند لحظه ى بعد تمام تنم منقبض شد و ارضا شدم. طولى نكشيد كه ريتم نفس كشيدنش تند شد و چند لحظه بعد آروم گرفت. خودش رو كنارم انداخت و من رو تو بغلش كشيد. دستاش دورم حلقه شده بود و تن و موهام رو نوازش ميكرد. نگاهش پر از خواهش بود. پيشونيم رو بوسيد و آروم گفت " كاش كنارم بمونى سوفيا، كاش بهم فرصت بدى تا..." ادامه ى حرفش رو نشنيدم. به لب هاش كه تكون ميخورد و سعى داشت من رو از رفتن منصرف كنه نگاه ميكردم. ياد چمدونم افتادم كه گوشه ى اتاق انتظار بسته شدن به مقصد دنياى تازه رو ميكشيد. به امين فكر كردم كه ديگه نميتونست كه كنارم باشه و به كيارش كه بارها بهم ثابت كرده بود خوشبختيم آرزوشه...
زير لب زمزمه كردم "فقط كاش تصميمم اشتباه نباشه..."

۱۳۹۵ دی ۲, پنجشنبه

سکوت بره ها (قسمت شانزدهم و پایانی)

ما آدمها گاهی نقشهایی بازی میکنیم که نمیخواهیم. نقش هایی که به زور بهمون تحمیل میشه. اما چون بقیه دلشون میخواد این بازی رو ادامه بدن ما رو هم با خودشون میکشن و میبرن... هر کس نقشش رو اونجور که دوست داره بازی میکنه... همونطور که یاد گرفته. همونطور که تمرین کرده. همونطور که فکر میکنه کارگردان ازش میخواد. اما این زندگیه! این فیلم نیست... این یه فیلمنامۀ از پیش نوشته و تعیین شده نیست! لحظه به لحظه میشه تغییرش داد... میشه با خودت بجنگی و اونهایی که کنارت ایستادن اذیت نکنی... اما ماها انسانیم... و بردۀ خودباوری ابلهانه امون... 
چرا فکر میکنی حرفی که میزنی و کاری که میکنی همیشه درسته؟ اقرار به غلط بودن این فیلمنامه اینقدر برامون سخته یعنی؟!

۱۰ سال بعد...
-وایسا! دارم میگم وایسا!
صدای مرد ناقوس مرگ بود و هنوزم که هنوزه تو گوشم میپیچه و رعشه به تنم میندازه... حتی بعد از اینهمه سال. میخواستم بایستم و مردونه بمیرم اما نمیتونستم.  چرا پاهام به حرف من گوش نمیکنن؟ با گلولۀ اول پهلوی راستم آتیش گرفت. دردش اونقدر بود که یه وری به جلو پرت شدم و پاهام دیگه نکشید. باهمون پهلوم که میسوخت محکم خوردم زمین. همونجا موندم رو زمین و خیره شدم به آسمون ابری شب. قلبم با سرعت بالا میزد و گرمای مایعی رو حس میکردم که با فشار از پهلوم بیرون میزد و خیلی سریع سرد میشد. قطره های بارون می افتاد توی چشمام. اما نمیتونستم چشمهامو ببندم. هوا اونقدر سرد نبود اما میلرزیدم. متاسفانه انگار کارم هنوز تموم نشده بود. خیلی طول نکشید که مرد بالای سرم ایستاد. با خیال راحت داشت اسلحشو آماده میکرد که تیر دوم رو بزنه. تیر خلاص حدس میزنم. خیلی ترسیده بودم طوریکه خودمو خیس کردم. اما چه فرقی میکنه؟ مخصوصا وقتی لولۀ تفنگ با اون سوراخ سیاهش سر منو هدف گرفت و شلیک کرد...
بابا داشت با سرعت میروند. تو راه وان بودیم. من و فهیمه پشت ماشین دراز کشیده بودیم اما اینبار سکوت بود. نمیدونم چرا ته دلم آینده ای نمیدیدم... فقط با وحشت دست فهیمه رو گرفتم تو دستم. بابا چرا اینقدر سریع میرونه؟ پهلوم له شد بابا!...پهلوم درد میکنه!  خواستم چیزی بگم اما یه چیزی بالای سرم محکم کوبیده شد به چیزی...
چشمامو باز کردم. همه جا تاریک بود و بالا و پائین پرت میشدم. کجا بودم نمیدونستم. تو آخرین پرت شدنم سرم محکم به جائی خورد و...
تازه صبحونه خورده بودیم. داشتیم با فهیمه سفره رو جمع میکردیم. مامان انگار تو آشپزخونه بود... بابا کنار سفره نشسته بود و داشت میخوند. چه باحال! بابا کارادنیزلی بلد بوده من نمیدونستم؟ نمیدونم چرا تیکه تیکه صداشو میشنیدم و به نظرم قطع و وصل میشد اونقدر که کلافه ام کرد.
-هنوز به هم نرسیده ... از دور قایق میاد... دست به گریبان با امواج... هنوز... برامون نوشته... نزن که کمانچه ام پر از درده... ذاتا روحم زخمه... چنین جدائی امکان نداره... معشوقم برای من گریه میکنه و من برای... معشوقم... گریه میکنه...
تعجب میکنم... این آهنگ که اونموقع نبود... یعنی بابای من اولین بار خوندتش؟
با صدای قشنگی از خواب بیدار شدم. یکی داشت میخوند. اما انگار منبع صدا از تو اتاق دیگه ای بود. یه صدای مردونه بود که با لهجۀ کارادنیزی داشت میخوند. بهت زده یه نگاهی به اطراف چرخوندم... از پنجره بیرون رو نگاه کردم... به نظر روز خوبی میر...چه احساس خوبیه... گردنم... خیلی خسته بودم و گیج خوا... خورشید؟ نور؟ پنجره!؟ چی؟! تعجب کرده بودم اما چراش رو نمیدونستم. چرا باید از دیدن پنجره تعجب کنم؟ صدا رفته رفته داشت نزدیکتر میشد. تا اینکه اومد تو اتاق... اومیت؟!... یا خدا!!!! طوری از ترسم رفتم عقب و از جام پریدم که از تخت افتادم بیرون و سرمی که به دستم وصل بود کنده شد. اومیت بر خلاف همیشه با ملایمت حرف میزد و سعی داشت آرومم کنه:
-نترس دختر جون... کاریت ندارم... هر روز به امید اینکه به هوش میای برات صبحونه میاوردم... اما خودم مجبور میشدم بخورم...
تو دستش یه سینی بود که اومد و گذاشتش جلوی من. توش نون تست و مربا و توی یه بشقاب هم  تخم مرغ و سوسیس سرخ کرده و سیب زمینی سرخ کرده. عطرش مدهوشم کرد. اومیت روی تخت  نشست و پاشو انداخت رو پاش. تیکه تیکه همه چیز داشت یادم می اومد. اما نمیدونم چرا از آخر شب و آخ! صدای تیرا! اما نمیدونم چرا اول از همه دستم رفت سمت گلوم. با لمس جای خالی قلاده تعجبم بیشتر شد. انگار از نگاهم فهمید که نمیفهمم قضیه چیه:
-درش آوردم... توش میکروفون و فرستنده بود...
-اون آقاهه!!!!
-مجید... از دوستای صمیمی منه... دکتر بهم گفته بود که سینان چیکار داره میکنه و منم خودم نمیتونستم مستقیم بیام و بیرون بیارمت... تازه اونطوری که دکتر بهم رسوند دیگه چیز زیادی از تو نمونده بود... به تو هم نمیتونستم برسونم که چه خیالی دارم... سینان میفهمید که یه خبرائیه... برای همین هم رفتم پیش مجید... اولش یه مبلغ بالا ازم میخواست که تو رو بیاره بیرون اما وقتی گفتم ایرانی هستی مسئله شرافتش مطرح شد... با هم قرار گذاشته بودیم که تو رو بیاره خونه اش و اونجا تحویل من بده اما... بعدش تصمیم گرفتیم که کلا سینانو بپیچونیم... 
-پس چرا میخواست منو بکشه؟ مگه من چیکارش کرده بودم؟
-فقط یه راه بود برای نجات تو...
-اومیت بی! تو رو جون هر کی دوست دارین... بذارین برم پیش مامانم اینا...
-دنبال مامانت اینها هم داریم میگردیم... فعلا بیا... برات صبحونه درست کردم... سینان! بیا با ما صبحونه بخور!

وحشتزده از خواب پریدم... بازم کابوس دیده بودم... مدتها بود که مثل آدم روی تخت نخوابیده بودم. ایندفعه هم کنار دیوار خوابم برده بود... اوقاتی که میخوابم دست من نیست. دست حس و حالمه...الان هم حس و حالم بده پس دستم بی اختیار رفت سمت سرنگ و کشی که کنارم رو زمین افتاده بود... میخوام یادم بره...دهنم از ترس خشک شده بود... از این کابوس متنفرم... از خودم که منبع و مخزن این کابوسم متنفرم...
مدتهاست که دیگه فکر نمیکنم... فکر کردن درد داره... نمیتونم... سخته!  اوایل مورفین بود که برای درد مصرف میکردم... اما بعد از اومدن ابراهیم کم کم کارم به هروئین کشید... یعنی مدتها بود که احساس میکردم مورفین دیگه جواب نمیده اما سعی داشتم تحمل کنم... هر چند نمیدونم چرا... یه چیزی مثل یه امید درونم رو قلقلک میداد... تا اینکه با این روحیۀ داغون و بی ریخت و بی شکل مجبور یه عاشق شدن شدم. عالیه خانوم خیلی سعی میکرد منو مجاب کنه با پسرش ارتباط کلامی بیشتری داشته باشم اما احساساتم هم مثل خودم نصفه نیمه بود و به ثمر ننشست. نتونستم عاشق بشم... اونجا بود که فهمیدم هیچ شانسی برای یه زندگی نرمال ندارم. فهمیدم که هیچوقت نخواهم تونست کسی رو به جز یه پیرمرد متاهل که دوستم داشت و ازش متنفرم, دوست داشته باشم... روح نداشتم... مریض شده بودم... یه بیماری که اسم نداره... از اونجا بود که سطح درد خیلی بالا رفت. اونقدر که دیگه از حد تحملم خارج شد. دیگه نتونستم... وقتی به خودم اومد هروئینی شده بودم... پولشو اومیت میداد و منم ولخرجی میکردم. با دوست جدیدم حسابی خوش میگذروندم. دختری که برام مواد می آورد خودش هم تزریق رو بهم یاد داد... اونهم زندگیش همچین بهتر از من نبوده... یه بار برام تعریف کرد اما کیه که تو خلا یا تو فضا بتونه چیزی بشنوه... وقتی به خودم اومدم اون و قصه اش با هم رفته بودن... فقط یاد نگاهش مونده بود... مثل کبودی روی بازوم... که اوایل با لباسای آستین بلند از اومیت مخفیشون میکردم اما بعدا دیگه نه... شکستن دلشو تو چشمای آبیش دیدم ... اما برام مهم نبود... که به تکاپوی جدی افتاده...
............................................................................

اونجایی که خوابم برده بود روبه روی آینه بودم. سر جام کسل و بیحوصله نشستم... نگاه که کردم یه موجود ۲۴ ساله ام اما چه موجودی نمیدونم. در ظاهر شبیه آدمهای مؤنثم اما در باطن... حالا دیگه  فکر کنم از لحاظ جسمی کاملا فرم گرفتم... یه فرم عجیب...

این به قول معروف زندگی یا حالا هر چی که اسمشو میذاری تو آستینش بازی زیاد داره... ما آدمها رو به هم گره میزنه... جدا میکنه... اونجاهایی که انتظارشو نداریم دلمونو میشکنه تا یه جای دیگه زندگی یکی دیگه رو با تیکه هاش خش بندازه... اما فقط زندگی نیست... خودمون هم گاهی مقصرهستیم... با کمبودهامون... با بازیهامون... بازی با مورفین تا دردمون کم بشه و بازی با هروئین تا یادمون بره...

جلوی آینه به موجودی که درکش نمیکنم خیره میشم. دختر که نمیتونم بگم اما زنی که روبروم ایستاده قدش بلند و کشیده اس. حدس میزنم به باباش کشیده. چون مامانش اونقدرها هم قدش بلند نبود. پایین چشمهای مشکی و درشتش جای یه زخم کهنه اس... ابروهاش با اینکه هنوز هم اصلاح نشده اما نازک هستن... لپ داره اما نه زیاد که بخواد صورتشو بچه گونه کنه. صورتش فرم گرفته و کم کم دیگه داره وارد حال و هوای بزرگسالی میشه. لب بالاش نازکه اما لب پایینش کمی گوشتی و برجسته اس که یه حالت غمگین به صورتش میده... چونه اش گرده... اما... اما بیچاره عقب موندۀ ذهنیه... فقط من میدونم اما... یه رازه بین من و اون...علاوه بر اون یه چیز ترسناک تو صورتش میبینم... مژه هاش! مژه هایی که خیلی بلندن و سایه میندازن... مثل سایه ای که سینان رو زندگیش انداخته...! حالا دیگه یک کم بیشتر میدونم. راجع به همه چیز که نه... فقط بعضی چیزهای بی اهمیت... چیزهای با اهمیت غیب شدن... انگار آب شدن رفتن تو زمین... اما از توی زمین چیزهایی هم در میان... گاهی که از پنجره بیرونو نگاه میکنم سینان رو میبینم که ایستاده و به من چشم دوخته... از ترسم پرت میشم عقب!

شناخت! تمرکز میخواد که من ندارم این روزها... تو زمان حال و آینده تمام مدت بی هدف تغییر مکان میدم...جمله ها به سختی از دهنم میاد بیرون... جون به سر میشم تا بخوام حرفهای اومیت رو بفهمم... مخصوصا وقتی بازوهامو میگیره تو دستاش و داد میزنه سرم... اما یادم نیست برای چی... تو آپارتمان پسر کوچیک اومیت که الان رفته آمریکا برای اخذ دکترا, نفس میکشم. اومیت سعی کرد بهم توضیح بده دکترای چی اما من نفهمیدم. از دکترای اون به من چه؟ غصه ام انگار فقط این بود که اون دکتراشو تو چه زمینه ای میگیره... درد من چیز دیگه ایه... درد من نه شکل داره نه اسم... درد من منم... به عنوان یه انسان هیچ اعتماد بنفسی ندارم. کاملا ناقصم. یه موجودم پر از احساسات ضد و نقیض. مثل یه منطقۀ جنگی شدم. بمباران دائمه درونم. این اونو میزنه اون اینو... تربیت نشدم یا بهتر بگم تربیتم نصفه مونده... برای ارتباط با آدمهای دور و برم دلم قنج میزنه اما نمیتونم بهشون نزدیک بشم... از فکر نزدیک شدن به آدمهای دیگه تمام تنم میلرزه خودمو بیشتر قایم میکنم. با اینکه اومیت بهم اجازه داده که برم بیرون اما نمیرم. از آدمها میترسم. بهشون اعتماد ندارم. کوچکترین صدایی باعث میشه نیم متر بپرم. یه بار سعی کردم برم بیرون اما با صدای بوق یه ماشین خودمو خیس کردم. بعدش هم با گریه تا خونه رو دویدم. بیست و چهار ساله ام اما گاهی وقتها شبها خودمو خیس میکنم و نمیتونم خودمو کنترل کنم... بدنم شده مثل همون دو سه سالگیم... نه میشناسمش نه روش کنترل دارم...

بدتر از همه شرایط جدیدم با اومیت بود. وقتی می اومد به من سر بزنه دلم سکس میخواست چون دیگه به بدنش عادت کرده بودم. میرفتم و خودمو مینداختم تو بغلش و از طرفی هم از سکس بیزار بودم و حالت تهوع بهم دست میداد. نمیخواستم ببینمش اما از تنهایی هم میترسیدم... از اینکه بخواد منو بذاره و بره... دیگه رسما هیچکسی رو ندارم. فقط اومیته که گذشتۀ منو میدونه و باهاش راحتم. هر چند هر دوی ما سعی میکنیم به روی خودمون نیاریم... 
نه! یه چیز بدتر هست... اینکه دقیقا نمیدونم یه دختر ۲۴ ساله چه رفتاری داره... نرمال بودن چه جوریه یعنی؟ هیچ ایده ای ندارم... البته گاهی سعی میکنم... گاهی یه تزهایی هم در این زمینه میدم. مثلا به رفتارهای مامان فکر میکنم و حرف زدنش. اما نمیتونم انجامشون بدم. تمرین ندارم چون... به خاطر مواد هم که تمرکز درست و حسابی هم ندارم که خیلی بتونم رفتارهاشو یادم بیارم. تازه درد مدامی که تمام مدت تو تمام بدنم زوزه میکشه, هم یادآور نرمال نبودنمه هم حوصله ای برام نمیذاره... اون مورچه ها بازم برگشتن با کوله باری از آتیش اما اینبار دیگه فقط زیر پوستم نیست... همه جا لونه کردن حتی توی استخونهام... میسوزه... مغز استخونهام انگار زخمه...
نمیدونم... تنها چیزی که گاهی آرومم میکنه اینه که زانوهامو بگیرم بغلم و سرمو بذارم رو زانوهام. مثل وقتهایی که با فهیمه قایم موشک بازی میکردم. وقتی چشم میذاشتم و... چند لحظه یادم میره که بزرگ شدم اون هم بدون این که زمان گذشته باشه... اونوقته که دوباره به هروئین پناه میبرم... از این چند سال اخیر که رسما هیچیشو یادم نمیاد... گاهی خوابم و گاهی بیدار... اما سالهای قبل از اعتیاد به هروئین هم آنچنان چیزی توش اتفاق نیوفتاد... اگرم افتاد من اونقدر تو مورفین غرق بودم که اگه دنیا رو آب میبرد منو احتمالا خواب میبرد... 

یه لحظه که سرم افتاد به خودم اومدم. پشت میز آشپزخونه نشسته بودم و منتظر بودم که آب جوش بیاد تا باهاش یه چایی دم کنم. عجیبه! من که رفته بودم حاضر شم و برم نون بخرم... این اواخر از این چاله های سیاه تو حافظه ام و زندگیم زیاد بود... تو یه جور خلسۀ دائم زندگی میکنم که گاهی... خدا! ذهنم چرا متمرکز نیست؟ الان اصلا چه سالیه؟ چه ماهی؟ نمیدونم... آها! نمیخواستم نون بگیرم. رفته بودم تقویمو نگاه کنم... اما الان چرا یاد مامان خودم افتادم که با هل و گل چائی رو دم میکرد و به گفتۀ خودش یه چیز دیگه هم توش میریخت. من و فهیمه هر کاری میکردیم که بذاره بفهمیم چیه نذاشت که نذاشت. بابام عاشق چائیهایی بود که مامان دم میکرد. اگه قرار بود من یا فهیمه چائی دم کنیم یا وقتهایی بود که مهمون داشتیم یا وقتهایی که مامان و بابام دعواشون شده بود. نمیدونم این چائی مامان چی داشت که بابام همیشه به خاطرش کوتاه می اومد و منت میکشید. هیچوقت ندیدم مامان داد بزنه یا عصبانیتشو نشون بده. اگه از بابا دلخور بود ما ها رو میفرستاد. دوستم روبه روم نشسته بود و ساکت داشت به من گوش میکرد:
-نمیدونم چرا هیچوقت رازشو به من نگفت شاید من غریبه بودم... فکر میکنی به فهیمه گفته؟
دوستم جوابمو نداد. تنها وقتهایی که احساس نرمال بودن میکنم الانه هاست. وقتهایی که یاد خانواده ام می افتم... نه!... حتی الان هم نرمال نیستم. احساسم به خانواده ام هم ضد و نقیضه... دلم براشون تنگ شده و در عین حال ازشون میترسم... دخترشونم؟ یا فقط یه جنده ام؟ الان هم که غیبشون زده... نیستن... انگار رفتن... بدون من رفتن... چرا منتظرم نموندن؟ مگه نمیگن مادر به دلش میافته که بچه اش درد داره؟ با اینکه میدونم فکر میکنن من فوت کردم اما ازشون دلخورم... حالا یا فقط خونه رو عوض کردن یا کلا از ترکیه رفتن هنوز نمیدونیم... اومیت داره دنبالشون میگرده... قرار شده بود که وقتی ۱۸ ساله شدم و به سن قانونی رسیدم برام پاسپورت بگیره و کارامو درست کنه تا بتونم برم پیششون... اما نتونستم... بعدش قرار شد ۲۱ بشم و برم پناهنده بشم و از این خراب شده برم... اما همونم نتونستم... حرف زدن با آدمها بدون شاشیدن تو شلوارم ممکن نبود... مخصوصا پلیسها...اصلا نمیدونم خودم دلم میخواد ببینمشون؟ نمیدونم... حداقل فعلا که نمیخوام... فقط یه چیزه که تو این دنیا به من آرامش و امنیت میده... دوستم... اسلحه ای که اومیت بهم داده... با اینکه سینان فکر میکنه من مردم اما نمیتونم احتمال اینکه بیاد سروقتم رو نادیده بگیرم. اسلحه حتی وقتی حموم میرم هم پیشمه... نمیخوام دیگه اونجا برگردم حتی اگه لازم باشه یه گلوله تو مغز خودم خالی کنم... اما فعلا انگیزه ای برای شلیک ندارم...
خیره شده بودم به تفنگ و ماتم برده بود که صدای چرخیدن کلید تو قفل در آپارتمان باعث شد برش دارم و بگیرمش زیر چونه ام. نه دلهره داشتم نه چیزی. انگشتمو گذاشته بودم روی ماشه و فقط منتظر بودم که سینان باشه تا ماشه رو بکشم. اما اومیت بود که با گفتن منم نترس اومدنشو اعلام کرد. با اینحال خطر نکردم. هیچکس امکان نداشت بتونه منو به اون جنده خونه برگردونه.
-تنهایی؟ یا کسی باهاته؟
-تنهام... نترس...
وقتی اومد تو آشپزخونه تو دستش یه مقدار خرت و پرت بود. نون و مایحتاج روزانه که براش لیست کرده بودم. تفنگ تو دستم خشک شده بود. وقتی اومیت دستاشو گذاشت روی دستام تازه به خودم اومدم. تفنگو از توی دستام در آورد و گذاشت روی میز. نشست روبروم:
-فکر کنم کم کم داری دیوونه میشی... باید یه فکری به حالت بکنم...
فقط نگاهش کردم. کم کم دارم دیوونه میشم؟ اگه واقعا میدید داخل من چه خبره چی میگفت پس؟ یعنی چیکار میخواد بکنه...
-اومیت؟ برای چی منو نجات دادی از اونجا؟ 
-به خاطر خودم بود نه تو... خیلی دوستت داشتم... از همون لحظۀ اول که دیدمت عاشقت شدم... نمیخواستم تو رو از دست بدم...
-پس چرا من هنوزم اونجام؟
-نگران نباش... از اینجا بری از اونجا هم کم کم میری... به زودی از تنهایی در میایی... نگران نباش... فکر کنم خانواده اتو پیدا کردم...
از این وعده های دل خوش کنک زیاد بهم داده بود. مگه به این راحتیه؟ پناهنده هایی که پاسپورت ندارن و کشور مقصدشون هم معلوم نیست رو چه جوری میخواد پیدا کنه؟ ما خودمون فقط سه هفته طول کشید به وان برسیم. اگه بخوام مثبت فکر کنم و گیریم هنوزم زنده باشن معلوم نیست الان تو کدوم کوه و دره یا دریا آواره باشن... فقط امیدوارم اونها دیگه به سرنوشت من گرفتار نشن... خدایا میدونم بندۀ خوبی نبودم اما اگه هنوز یه ذره پیشت عرج و قرب دارم اونها رو به یه جایی برسون و مراقبشون باش... یکی هم... نذار منو تو این حال و روز ببینن. خجالت میکشم...
................................................................

شرایط الانم... نمیدونم خلاصیه یا گرفتاری... بعضی وقتها باید بذاری طرف بمیره و بره یا حتی بکشیش... اومیت منو از اونجا به خیال خودش نجات داده اما من هنوز گرفتار اونجام. گرفتار دردی که اون خراب شده به وجودم انداخته که مدام منو یاد اونجا میندازه... این چه عشقیه؟ این آدمها چرا اینقدر از خود راضی هستن آخه؟ هم ظلمشون بدون تفکره هم محبتشون... الان هم که گیر داده میخواد خانواده امو پیدا کنه... گیریم پیداشون کردی. چی بگم؟ از این ظلم بزرگتر چیه در حقشون؟ بچه ای رو که فکر میکردن ده سال پیش از دست دادن میخوای بدی دستشون؟ زنده ای که از صد تا مرده بدتره؟ یه بار هم قبلا تلاش کرده بود که بخواد منو از تنهایی در بیاره. اونموقع ۱۸ ساله بودم...یه بار بهم گفت:
-خانومم امشب از آمریکا برمیگرده... اگه دلت بخواد میتونی به عنوان خدمتکار مخصوصش بیای پیشش بمونی... فقط باید یه داستان سر هم کنیم که تو کی هستی...
در اوج نیاز به محبت بودم و دیوانگی... با اینحال اونجا هم نتونستم بیش از دو ماه دوام بیارم. نیازم برطرف نشد و مجبور شدم برم... مخصوصا که بعد از یک ماه عالیه خانوم گیر داد به من. اونطور که میگفت اوایل با عصای چهارپایه ای که دکتر بهش داده بود از پس خودش بر می اومد اما این اواخر بیمارتر از این حرفها بود. حالا روی ویلچر مینشست. مثل من... اما من روحم ویلچر نشین شده بود. جسمم بود که اینور و اونور میکشیدش. یادمه عالیه خانوم خیلی مهربون بود میگفت دلش گواهه که دیگه خیلی از عمرش باقی نیست و میخواد نکاح پسرشو ببینه... اومیت منو به عنوان خدمتکار برد پیشش تا هم برای زنش همدم باشم هم قرصهاشو بهش بدم. میگفت وقتی از پیش ابراهیم برمیگرده یه مدت دپرسه و به خودش نمیرسه. یه کور برده بود عصا کش کور دیگر. در ازای این کارها منم در عوض تنها نبودم. با اینحال تفنگم یه لحظه از من جدا نمیشه و همیشه تو جیب یا کمر لباسم حملش میکنم. عالیه خانوم مهربون بود و تسلای خیلی از دردها که اسم دارن... اما خیلی از دردها دیگه اسم ندارن... دردهای گمشدۀ من! اولیش مامانمه! دومیش بابامه! سومیش... نبودنشون یه درده و فکر بودنشون یه درد بود. تا اینکه اونروز... با صدای عالیه خانوم به خودم اومدم و اشکهامو پاک کردم. اشکهایی که دیگه از روی غم نیست. اما نمیدونستم از چیه:
-کجائی پس فاطما؟
پس نمازش تموم شد. بدو رفتم تو هال پیشش.
-فاطما؟! نظرم عوض شد...
-قهوه نمیخواین دیگه؟
-چرا! اما اینجا نیارش... بیا اینجا کمکم کن بیام تو آشپزخونه... قربون دستت اینا رو هم بذار سر جاشون...
داشت به جانمازش و مهر و تسبیحش اشاره میکرد که جلوی ویلچرش پهن بود. حتما اینجوری هم میشده نماز خوند. من که به اصول و قواعدش وارد نیستم... روسریشو داشت در میاورد. موهای لختش الکتریکی شده بود و سیخ تو هوا ایستاده بود. یه لیس زد به کف دستش و کشید به موهاش که مثلا بخوابوندشون.
-مرتب شد؟
سر تکون دادم. لبخندی که زدم نه از روی اجبار بلکه از ته قلبم بود. چقدر این زن دوست داشتنی و مهربونه. تلفیقیه از یه بانوی متشخص و یه فرشتۀ تمام عیار که فقط بالها و کلیه هاشو تو یه حادثه از دست داده. چشمهاش میگن تو قلبش چه خبره. یکی دو شب اول که مهمونش بودم اونقدر مهربونیش منو یاد فاطما آننه انداخت که وقتی ازم پرسید اسمم چیه بی اختیار گفتم فاطما... البته از همون اولش هم که به عنوان خدمتکار اینجا اومدم اومیت سپرده بود که اسم اصلیمو به کسی نگم تا مبادا کسی شک کنه یا به گوش کسی برسه... خوب میدونستم منظورش از اون کسی کیه. وقتی میخواستم خودمو معرفی کنم بی اختیار گفتم فاطما... شایدم اون لحظه اسم دیگه ای به ذهنم نرسید. شاید هم میخواستم یاد و خاطرۀ فاطما رو زنده نگه دارم. حتی قصۀ زندگی اونم برای خانوم تعریف کردم. البته تا قبل از جنده خونه اشو... فقط تا همونجائی که خانواده اش فرستادنش بیاد شهر کار کنه... طفلکی عالیه خانوم! دلم میسوزه براش...دلم به حال این مار بدبخت و بیچاره ای که از بی پناهی رفته تو آستین عالیه خانوم و اون هم داره پرورشش میده هم میسوزه... گاهی از خودم چندشم میشه... خدایا منو ببخش! به دین به مذهب! اگه چارۀ دیگه ای داشتم فکر میکنی ادامه میدادم؟ ولم کن بابا حوصله ندارم... گمشو!
رفتم و دسته های صندلی چرخدار خانوم رو گرفتم و فرق سرشو بوسیدم. اما نمیدونم چرا.
-الهی خیر ببینی تو دختر! چقدر همیشه دلم از خدا یه دختر میخواست... قهوه ات آماده اس؟
-الان براتون دم میکنم... منتظر بودم کارتون تموم شه...
-فقط زیاد دم نکن خوب؟
-عالیه خانوم؟ وقتی چایی دم میکنین تو چائی دیگه چیا میشه ریخت؟ منظورم با چیا دیگه میشه دمش کرد؟
-میخوای چایی دم کنی؟
-نه...
-والله من نمیدونم گلم... اینم که میگم از یکی از دوستای ایرانیمون یاد گرفتم... وگرنه ما چائی رو ساده دم میکنیم... اما من این مزه رو خیلی دوست دارم... عطر گل... و هل بود؟ چیز دیگه نمیدونم والله...
پس اینطور... صندلیشو هدایت کردم به سمت جائی که اشاره میکرد و رفتم که قهوه اشو دم کنم. احساس بدی داشتم. احساس بد عذاب وجدان. موقع کار به دستام نگاه میکردم که میلرزیدن و یادم مینداختن که من رسما چی و چیکاره ام.
-راستی تو که به این جوونی هستی چرا دستات میلرزه گلم؟ مریضی مال ما پیر پاتالاس...
-چیزی نیست خانوم... عصبیه... انگار... تحمل دوری از خانواده امو نداشتم... یک کم... بهم فشار اومده...
-تو همین چند ماه؟ خوب چرا به من یا اومیت نگفتی که یه سفر بفرستیمت دهتون؟
عالیه خانوم... موجود سادۀ بدبخت! قربونت برم... کدوم ده؟ کدوم خانواده؟ کدوم کشک؟ کدوم پشم؟ فکر میکنی نرفتم؟ اولین کاری که با اون آقای ایرانی کردیم همون بود. البته وقتی جای تیر روی پهلوم بهتر شد... اما نبودن... از اونجا رفته بودن... اومیت هنوزم داره دنبالشون میگرده... اما دریغ از... لجم در اومد... تازه میفهمیدم که خیلی از حالاتم دیگه دست من نیستن...
-نه خانوم... فعلا هنوز جا دارم... هر وقت دلم خیلی تنگ شد حتما مزاحمتون میشم...
-خلاصه تعارف نکن... زندگی ارزش هیچ چی رو نداره... حالا که مریضم میفهمم... هیچ چی بد تر از سر بار بودن نیست... مثل من...
ای تف به گور کسی که این زندگی رو اختراع کرد...
-شما؟! چرا!؟
-به خاطر این پسرا و اومیت... پسر بزرگه ام ادنان که تصادف کرده و کمرش آسیب دیده... همینکه از خودش مراقبت میکنه از سرمون هم زیاده... پسر کوچیکه ایبراهیم هم که آمریکاست برای درسش... این اومیت بنده خدا گرفتار شده از دست من...
-مگه چیزی بهتون میگه؟
-اون که فرشته اس... چیزی به روی من نمیاره... اما من زنم... وقتی خودم اینقدر دلم برای اومیت تنگ میشه... ببین اون که مرده چه حالی داره و چه فشاری رو تحمل میکنه...
این خانوم هم انصافا بچه اس ها! بیچاره تو به چی فکر میکنی واقعیت چیه... شوهرت ماشالله چه قدرم فشار تحمل میکنه! از شدت فشار جنده خونه زده...! اما هر کاری کردم نتونستم تو دلم اومیت رو فحشش بدم... مخصوصا با چیزایی که این چند وقته دیدم و کارائی که کرده... یا بهتر بگم نکرده... اولینش منم که دیگه نکرده... از اونشب به اینور هر وقت با من تنها بوده فقط بغلم کرده... هر چند تعداد این دفعات خیلی هم زیادن هم نیستن... به ظاهر تنهام اما در اصل من هیچوقت خونه تنها نمی مونم... تفنگم... عزیز دلم... مونسم... همیشه همراهمه... آخرین باری که تنها موندم و بلایی که سرم اومد هنوزم طعمش دهنمو تلخ میکنه... عالیه خانوم فکر میکنه من از مهربونیمه که سایه به سایه اش راه افتادم و هر جا که میره دنبالش میرم. به جز مواقعی که مهمون داشتن. اونوقت با تن و بدن لرزون تو اتاقی که به من داده بودن  منتظر می موندم تا مهمونها برن. بدبخت خانومه نمیدونست دلیل اصلی من چیه. درسمو کامل برای همیشۀ عمر یاد گرفتم. با اینکه بزرگتر شدم اما اون ترس و تجربه همۀ جونمو به لرزه میندازه... شایدم همونطور که عالیه خانوم میگه شوهرش فرشته اس... گاهی میخوام اومیت رو بگیرم لای دندونام و بجوئمش... به خصوص گاهی که خواب میبینم که برگشتم به همون جنده خونه و سینان داره داغم میکنه... آخه برای چی منو از اونجا نجات دادی مرد ناحسابی؟ یه تیکه گوشت روانی و بیروح رو برای چی باید نجات بدی؟ اما از اونجا هم متنفر بودم نمیخواستم بمونم... تو دو راهی گیر کردم که کارش درست بوده یا غلط. بعدشم به اومیت خرده بگیرم که چی بشه؟ مگه خودم نبودم که داشتم از مرگ فرار میکردم؟ اما الان دیگه کنترل اوضاعدست خودمه! حتی اگه شده خودمو بکشم اونجا بر نمیگردم! این خط اینم نشون! دستمو کشیدم به تفنگ و از بودنش مطمئن شدم.
-حواست کجاست فاطما؟ میگم کمتر بریز...
-ببخشید خانوم... چشم حتما...
-تو یه چیزیت هست به من نمیگی اما... خوب بگو دختر جون... منم جای مادرت...
مادرم؟ عصبانی بودم...چشم! امر دیگه ای باشه؟ با صدای اومیت که بلند میگفت عالیه خانوم خودمو جمع کردم.
-چیزیم نیست خانوم... داشتم فکر میکردم خواهر بزرگه ام الان چیکار میکنه... آخه حامله بود...
اما اون چیزی که واقعا اذیتم میکرد چیز دیگه ای بود...عالیه خانوم انگار که قانع شده باشه  بلند گفت:
-تو آشپزخونه ایم ما...
اومیت با یه دسته گل اومد تو آشپزخونه و یکراست به سمت خانومش رفت. وقتی خم شد و سر زنشو بوسید یه جوری شدم. داشتم عشقمو یا بهتر بگم گناهمو با یه زن دیگه تقسیم میکردم. خودمو با قهوه جوش مشغول کردم اما چقدر بدنم به نوازشهای اومیت احتیاج داشت و لای پام زوق زوق میکرد. در آن واحد یاد سکس که می افتادم حالت تهوع میگرفتم... خجالت بکش دیگه تو هم! این زن به تو پناه داده... حداقل کاری که میتونی بکنی اینه که شوهرشو به حال خودش بذاری... خدایا! کمک کن! حالا که معتادم کرده به خودش... چه جوری این اعتیادو ترکش کنم؟
-شما خوبی فاطما خانوم؟
-به لطف شما اومیت بی... خسته نباشین...
-عالیه خانوم؟ یه خبر خوب دارم برات راستی...
-چی شده؟
-ایبراهیم فردا شب میاد ترکیه...
-راست میگی؟! الهی قربون پسر گلم برم... هی دعا میکردم که تا من هنوز هستم و نمردم ایبراهیم بیاد و یه سر و سامونی بهش بدیم...
در نهایت ناباوری متوجه شدم که خانوم داره به من اشاره میکنه. قیافۀ اومیت نمیگفت چی فکر میکنه اما من انگار خیلی قیافه ام خنده دار شده بود. حالا به عالیه خانوم حرجی نیست اون بیچاره چه میدونه من کیم. اما اومیت سرشم بره امکان نداره بذاره یه جنده که بیش از هزار بار فقط زیر خودش خوابیده بیاد و عروسش بشه. حالا نیس خودمم خیلی دلم میخواد... از هر چی آدمه متنفرم... خانوم زد زیر خنده اما اومیت فقط به یه لبخند محو و معنی دار اکتفا کرد.
-تا قسمت هر چی باشه عالیه... عشق و ازدواج دست من و شما نیست... ببینیم قسمت چی میشه... فاطما خانوم... شما هم یه قهوه بریز برامون... خیلی خسته ام...
از عالیه خانوم اونقدر خوشم می اومد که نخوام پسرشو بدبخت کنم. عشق و نفرت من کس دیگه ای بود. باید هر چه سریعتر میرفتم... از اومیت خواستم منو برگردونه به همون جای قبلیم... آپارتمان پسرش...اما کمی دیر جنبیدم و ضرری رو که نباید میدیدم... با حقیقت تلخ وجودم و صدمه ای که دیده بودم آشنا شدم... و عمق فاجعه رو اونجا فهمیدم...
.............................................................................

تازه معنی حرف... هیتلر بود؟ نه اون یارو کی بود با ه شروع میشد؟ هملت! میگفت که... بودن یا نبودن... مسئله این است... منم الان هستم اما نیستم... اومیت هم نیستش... حالا یا من ندیدمش یا اومیت بر خلاف همیشه که هر روز به من سر میزد دیگه نمیاد... چند روزیه که پیداش نیست... نمیدونم شاید مرده باشه... شایدم من مرده ام و خبر ندارم. به قول اون جوکه هنوز گرمم... الان هم احساس میکنم اینهمه نفس کشیدن بسمه... حالم خیلی بده... تحمل اینهمه بیرحمی این دنیا رو ندارم... امیدوارم اینبار دیگه بیدار نشم... با اینکه مثل همیشه سرخوشم و درد تزریق و درد زندگی و درد بدنم رفته بیرون اما حس میکنم از حد معمول بیشتر تزریق کردم... با اینحال نمیترسم... شجاعت کاذبی تمام وجودمو گرفته... شدم یه آدم بی غصه... یه آدم معمولی... یه آدم بی درد... مثل همون فرشته ای که یه روز با هزار امید و آرزو پناهنده شده بود به سازمان ملل و الان با هزار درد و غم پناهنده شده به هروئین... نشستم و تکیه دادم کنار دیوار تا حسابی برم تو حس... چه حس خوبی... صدای کلید رو شنیدم که داشت در آپارتمانمو باز میکرد... با اینکه سرم گیج میرفت اومیت رو تشخیص دادم اما یکی دیگه هم پشت سرش... چقدر شبیه بابامه... موهاش اما خیلی سفیدتره... نگاهش شبیه بابامه اما... درد و وحشتی که تو چشماش خونه کرده  مال خود بابامه... بابامه!  پس حتما فقط یه رویاس...از پشت بالهاشو تشخیص میدم... چه بالهای قشنگی داره...  با سرعت داره میاد سمت من... و من با همون سرعت دارم ازش دور تر و دور تر میشم... حالم با همیشه فرق میکنه... صبر کن قلبم! فقط یه چند لحظۀ دیگه بزن... بابامو می... قلبم... نمیزنه... ایراد نداره... حس میکنم دارم کامل میشم... یه فرشتۀ کامل... با یه رویای ناقص...

پایان...