جستجوی این وبلاگ

۱۳۹۶ خرداد ۱۶, سه‌شنبه

جنون سرخوش- قسمت اول




نویسنده: عقاب پیر

-خوب میگفتی
-چی بگم داداشی
-مسخره نکن دیگه .دادشی!داداشی میکنه.مگه من داداشتم؟
-حال میده آخه .هر کی مهربونه داداشیه. مگه نه؟
-بسه دیگه خودت و لوس نکن. قضیه علی هم زیر سر تو بود ؟
- من؟ منِ مظلوم؟
-شیطون. بگو..مثل همیشه هر چی میشه زیر سر توه
مکثی کرد. خندش و خورد. راه فراری نداشت. شاید هم خودش میخواست که کار به این سوالات بکشه.صورتش رو به سمت ساعت برد و گفت:
-حقش بود.
-عاشق این روحیه کثیفتم میدونستی؟
سرش و به سمتم برگردوند و زل زد به صورتم. به قیافه بی ارایشش عادت نداشتم. یه صورت کاملا عادی.
-اوهوم. واسه همینه راز دارمی.یه راز دار قابل اطمینان.
-پس بگو. شیطون
-از کجاش بگم؟
-چرا؟ بگو چرا علی؟ چرا؟
-اسمش و بزار زهر چشم. بابت یه عمر تحقیر فامیلی.
-باور نمیکنم. ادم از خالش زهر چشم نمیگیره میگیره؟
-در واقع نه! گفتم تو اینطوری فکر کنی.
-یه روده راست نداری تو.
دستم به سمت گردنش بردم. و طبق معمول یه کم فشار دادم. مقاومت نکرد. معلوم بود که از این کارم خوشش اومده. مثل همیشه که وقتی دستم و به بهانه ماساژ دادن روی پشت سرش میکشیدم چشمهاش و می بست و هیچی نمی گفت و من هم از روی دون دون شدن پوست دستش می فهمیدم که غرق در لذته با یه نازی که فقط مال خودش بود وانمود کرد دردش گرفته و ترسیده. بهانه ای شد خودم و بهش نزدیک بکنم و زیر گوشش گفتم:
-میدونی که زورم زیاده .میخوام برام تعریف کنی
-هیچ چیز خاصی نبود. یه کلک کلاسیک بود بابا. شلشون کن و بعد یکی رو سفت کن. همین
زد زیر خنده. و از زیر دستم در رفت. رو مبل ولو شد و لنگهای کشیدش و روی دسته مبل انداخت و بهم زل زد.
-خیلی ساده بود باور کن
-تعریفش باشه برای بعد . ولی چرا؟ بهم ریختن خانواده خاله اینقدر لذت داشت؟ شما ها که مشکلی نداشتین
-شیرینیش به همین بود داداشی!.
رفتم کنار مبل نشستم و دستش و تو دستم گرفتم. اگه دستگیره مبل میزاشت پاهاش و مینداختم روی پاهام . رو دسته مبل خم شد و گفت:
-اینکه نفهمیدن. هیچ وقتم نمی فهمن. تازه کلی هم ازم کمک خواستن
-کی ؟ علی؟
زد زیر خنده.چشمش نازک کرد و گفت :
-جفتشون!
-خیلی کثیفی خیلی .
-مرسی داداشی. تو مکتب شما بزرگ شدیم.
-نه الان گرگی شدی .سه سال قبل چقدر شایسته سر کارت میزاشت! ولی الان باید اسفند برات دود کنم. خوب؟ که کارت به هم ریختنه نه؟
-من کاری نمیکنم.در واقع هیچ کاری نمیکنم. فقط کمی شرایط و تغییر میدم. اونا خودشونن که بی جنبن. تو ظاهر ادمهای قوی و پر ادعان . واسه همه خط و نشون میکشن. و از همه مهمتر دینشون کون دنیا رو پاره کرده ولی با دو تا حرکت و تغیر میشن اونی که بدردم میخوره!
- از کدومشون شروع کردی؟ مثل قضیه زن حمید؟
- برو بابا. اولا اون هنوز تموم نشده بشین و تماشا کن. دوما فقط یه کام گرفتم همین. اسمش  وبزار یه رد پای نامرعی. دوست دارم همه رو دست کاری کنم. روشون علامتم باشه. میفهمی؟ اونوقت وقتی ماسک میزنن و میان جلو ادم با خیال راحت میتونم زیر ماسکشون رو ببینم. حمید یکیشون. دکتر! چقدر خوش گذشت.
-بله از منم خوب سو استفاده کردی .یادت باشه
-خوب تو داداشی جون هستی. بعدشم زورت که نکردم . خودت پایه بودی
-بله بله. درسته. خوب علی و سارا رو میگفتی.از کدوم شروع کردی؟
-راستش و بخوای بدونی اول سارا . یه دختر پولداردیپلمه که تو هفده سالگی ازدواج کرده و یه بچه پونزده ساله داره و تازه سی و دو سالشه میدونی یعنی چی؟
نگاش کردم. وقتی جدی میشد عین یه روباه مکاری میشد که به هیچی جز فریب دادن فکر نمیکنه. خندیدم و گفتم:
-یعنی چی؟
-یعنی سوتی داداشی. سوتی! یعنی چشم باز کرده و دیده سی سالش شده و هیچ گهی نخورده. می دونی یه دختر هفده ساله رو شوهر دادن آسونه. نمیفهمه . هیچ تجربه ای نداره. چشم به هم بزنه یه بچه داره . حالا بگو چی؟
-چی؟
-یکی که ازش کوجیکتره و یه لیسانس قلابی گرفته و داره کار میکنه بره جلوش رژه بره و رو مخش کار کنه و بهش بقبولونه که خیلی بد بخته و هیچ غلطی تو زندگیش نکرده. فکر می کنی کار بدیه؟
- نه. ابدا. خیلی خیر خواهانه است.
آفرین داداشی. همین. ولی می دونی چه بلایی سر روح و روانش میاره؟ با خودش هی حرف میزنه. هی خودش و مقایسه میکنه. میخواد به هر جا چنگ بزنه تا یه چیزی بدست بیاره و بگه سی سالم شد و یه چیزی دارم.
-و اینجا همون شل شدنه دیگه! نه؟
-دقیقا. بند هایی که تو ده پونزده سال بسته شدن اروم اروم باز میشن. اول رنگ مو عوض میشه. بعد چاک پیراهن باز میشه. و بعد حس استقلال خواهی و از همه مهمتر ورود به اجتماع!
-کلاس زبان!
-دقیقا. افرین. چی بهتر از کلاس زبان رفتن. هم تو رادار خودم بود و هم میشد کنترل شده هر کاری باهاش بکنم.
-پس مجید کار تو بود؟
رو مبل یه تکونی خورد. چشماش میدرخشید. عمق لذت و میتونستم تو چشمش ببینم.
-اره خوب. بعد هر شل کنی یه سفت کنه دیگه! نه؟
- و تو هم سفتش کردی
- مجانی نبود.
-پول؟
-نه بابا. علی رو باید تو سرم میچرزوندم. اون ادم متعصب و . چی بهتر از دیدن و لمس کردن کس زنش!
-چی میگی؟؟ باورم نیمشه.کثافت
-اره. با مجید از اول طی کردم. یه دختر خوشگلی مثل سارا با اون همه پول و پله در ازای یه بار دید زدن و لمس کردن کسش!شرعی هم هست.
از عصبانیت بلند شدم. چند قدم راه رفتم. شقیقه هام میزد و سرم شروع به درد گرفتن کرد. اونقدر ساده این فجایع رو میگفت که ادم فکر می کرد داره دستور درست کردن املت میده. میدونستم کثیف و هرزه است اما نه اینطوری. یه هیولا در قامت یه دختر بیست و هفت ساله مظلوم محجوب. ولی مرموز و اب زیر کاه.
-اونم قبول کرد؟
-اره خوب. نقد.
-یعنی چی؟
-یعنی قبل طلاق از علی و ازدواج با خودش.
-چطوری؟
-داداشی خنگ شدیا. کو اون مغز متفکر پس. کاری نداشت که.همون اوایل یه روز که داشتم میرفتم خونه مجید تا مثلا روی پروژمون کارکنیم به یه بهانه سارا رو هم بردم. قبلا مجید و دیده بود. و مجید مطمئن شده بود که میخوادش. پس از نظر من معامله انجام شده بود و میتونس بدهی من و بده. همون روز یه کم قرص خواب به مجید دادم که بریزه تو چاییش.وقتی خوابش برد. تو ده دقیقه بدهی صاف شد. هم جایی رو که پسر خاله مغرور و کله خرم پونزده سال توش تلمبه میزد و دیدم و هم یه دستی هم روش کشیدم. چیز مالی نبود حتی از مال زن حمید هم زشت تر بود. مال خودم ازهمه بهتره.
حرفهای که میشنیدم و انگار نمیشنیدم. انگار یکی داره تمام جملات کثیف عالم و سر هم میکنه و توی یه تئاترمبتذل تحویلم میده. اگه میتونستم همون لحظه دست و پاهاش و میگرفتم و یه بلایی سرش می اوردم ولی خوب نمیشد.
-با علی چیکار کردی؟
-اون که ازهمه ساده تر بود.
-بگو
-یه کار کلااسیک . یه مردسی و هفت ساله که ده پونزده ساله ازدواج کرده و زنش از چشمش افتاده. تازه دختر هفده ساله که تمام زندگیش شوهرش بود حالا شده سی ساله خوب به طبع احترامشم یه شوهرش کمتر میشه. اونم شوهری که همونی که بوده هست! نه رشدی کرده نه تو این ده پونزده سال به جایی رسیده . خوب نتیجش ساده است اگه این ادم دورش دو سه تا مهره کاشته بشه. اونم شل مشه.
-کیا؟
-نمیشناسیشون. از همکارای سابق اژانس بودن. سه تا دختر به قول شماها لاشی که خوب بلدن با زبون و دو تا بوس و مالوندن یه مرد سست و از همه اخلاقیات قدیمش ببرن.
-پس همش نقشه بود؟
-هنوزم میگم من کاری نکردم. فقط یه چیزی رو تو هر دوشون بیدار کردم. تصمیم با خودشون بود.
-هر دوشونم از تو مشاوره می گرفتن
-خوب به من چه. دختر خالشم اونم زن پسر خالمه. بگم از من نپرسید؟
-کثافت
-ولی خیلی لذت بردم. یه پروژ کامل بود. یه بمب گذاری بی صدا.
-دلت اومد ؟ با یه دختر نوجوان.
زد زیر خنده. از رو مبل بلند شد و خودش و کش داد. اومد طرفم. با یه لحن کش دار گفت :
-اصل اون بود.
برام قابل تحمیل نبود . با دو دستم شونه هاش رو محکم گرفتم. خودش و شل کرده بود. دو دستم روی صورتش لغزید. تو نگاهش چیز خاصی نمیدیدم. اروم گفت:
-دختر علی رو بزارم بره؟ بی علامت؟
-چی کارش کردی؟
-هیچی به خدا. البته جز طلبم نبود . بیشتر بونوس بود. بونوس جوش دادن کار. بعد ازدواج سارا.تو یکی از اون روزهای جمعه که پریسا برای دیدن مامانش میرفت خود مجید زحمتشو برام کشید. نباید من و اونجا میدیدند.نه پریسا نه سارا. تو همون چند دقیقه هون کاری رو که با سارا کردم با پریسا هم کردم. لذت دیدن و دست مالی کردن کس دختر علی به زحمت همه این کارا می ارزید
-تو یه روانی هستی. یه روانی کثیف که باید سریع بستری بشه.میفهمی یه روانی عوضی
-مرسی داداشی. هیچ چی بالا تر از بازی با نقاط ضعف ادمها بهم لذت نمیده.. در ضمن یادت باشه دور هم بر ندار خودت همه اینا رو یادم دادی.یادته؟
نتونستم تحمل کنم. بدون خداحافظی کاپشنم و برداشتم و از در بیرون زدم. قبل رفتن آخرین چیزی که شنیدم این بود
-مراقب خودت باش. به خانومتم سلام برسون.

۱۳۹۶ خرداد ۱۰, چهارشنبه

(1) Daddy Issues



-خدای بزرگ!!! مریم؟ مریم... بیداری؟
-مممممم!!
خواب مریم خیلی سنگین بود. با اینحال آروم از جام بیرون اومدم و از اتاق رفتم بیرون. از اینکه اینقدر راحت خوابیده کفرم بالا می اومد و چند دفعه تا مرز پرت کردن بالشم بهش رفتم و برگشتم. درسته خیلی مریمو دوست داشتم اما لامصب امشب همچین خرناس میکشید انگار دیو داره تنوره میکشه... من خودم برای نخوابیدن بهونه زیاد داشتم و صدای مریم هم که مزید بر علت... از راهرو گذشتم و از پله ها اومدم پایین که اگه عمو هادی و لیلا خانوم خوابن بیدارشون نکنم. شنبه بود و تعطیل. این آخر هفته همه خونه بودیم و هیچکس قرار نبود جایی بره... عمو هادی که حدس میزنم تمام روزو قرار بود به مطالعه بگذرونه و لیلا خانوم هم که میرفت تو اتاق خودش و مشغول نقاشیش میشد. مریم هم که تولد همکلاسیش دعوت بود. من اما برنامه ای برای امروز نداشتم و میخواستم به تنبلی بگذرونمش. مخصوصا که دیشب مریم نذاشت تا صبح چشم رو هم بذارم... الان هم ساعت ۶ صبح بود که بالاخره کوتاه اومدم و از جام اومدم بیرون. احساس میکردم در و دیوار اتاق داره منو میخوره. این اواخر خیلی چیزها هست که حس میکنم دارن منو میخورن. در اتاق عمو هادی و لیلا خانوم بسته بود. پس هنوز بیدار نشدن. از هال رد شدم و رفتم سمت آشپزخونه. بر خلاف انتظارم انگار یکی قبل از من بیدار شده بود و قهوه درست کرده بود. عطر خوش قهوه عطر آخر هفته اس... عطر آزادی... عطر استراحت... یه فنجون بزرگ آبی رنگ بود که خیلی دوستش داشتم. برش داشتم و پرش کردم از قهوه و نشستم پشت میز. از اینکه آشپزخونه تمیز و مرتب بود دلم آروم میشد. این یعنی خونه... این یعنی زندگی... بدون آت آشغال اضافه...
با لذت خم شدم روی فنجون دهن گشاد تا بخارش بشینه رو صورتم و بیدارم کنه. عادت نداشتم صبح ها دست و صورتمو بشورم. اما چون لیلا خانوم ایراد میگرفت برای خالی نموندن عریضه کف دستامو که میشستم دو تا سیلی محکم خیس هم میزدم به صورتم و گربه شور د بدو که رفتی از دستشویی فرار میکردم... الان هم به نظرم همین بخار قهوه برای شستن صورتم و بیدار شدنم کافی بود. یعنی کی بود که به این زودی بیدار شده بود؟
داشتم قهوه امو سر میکشیدم که عمو هادی... لعنتی! وقتی نمیبینمش عمو هادیه اما همینکه میاد جلوی چشمم فقط میشه هادی... هادی متین... مردی که به نظرم خیلی جذابه و... پوووووف!!! مشکل کم داشتم اینم بهش اضافه شد. آقا هادی با دیدن من لبخند مهربونی زد و بدون اینکه چیزی بگه اومد سمتم و موهای سرمو با پنجه اش یه نوازش محکم کرد. تمام تنم مور مور شده بود... بهم دست نزن لعنتی!!! از کنارم رد شد و رفت و برای خودش یه قهوه ریخت و اومد نشست کنارم:
-مریم نذاشت بخوابی نه؟
-شما از کجا میدونی... عمو...
-وقتی صداش تا اتاق ما می اومد میتونم تصور کنم تو اتاق خودتون چه خبر بوده...
-ایراد نداره... در هر صورت... خودم هم نتونستم بخوابم...
-اینطوری نمیتونی پیش بری... امتحانات نزدیکه شیما... اینطوری بخوای دوباره شروع کنی مجبور میشم با مامانت حرف بزنم و... تو که دلت نمیخواد بستری بشی میخوای؟
-نه... نمی... خوام...
نگاهمو از سیاهی دل فنجون بلند کردم و با دیدن چهره اش دوباره حالم عجیب و غریب شد. یه خمیازۀ خیلی خسته کشید:
-پس برو بخواب... مامانت میگفت تو ریاضی ضعیفی... امروز باهات کار میکنم...
-مامانم؟! جالبه...بالاخره منو یادش اومد؟..
-شیما... بهش وقت بده... بالاخره خودشو جمع میکنه و بر میگرده به زندگی...

-هر چی...

شونه بالا انداختم. یاد مامانم افتادم. حالم خوب نیست و حوصلۀ جر و بحث باهاشو ندارم. دوباره خودمو با قهوه مشغول کردم. اما سنگینی نگاه هادی رو حس میکردم که داشت حرکات منو دنبال میکرد. عموی واقعیم نبود اما با بابای من از بچگی رفیق بودن. نه...خیلی بیشتر بود. مثل برادر بودن برای هم. بعد از اون اتفاق شوم عمو هادی تا مدتها نتونست خودشو جمع و جور کنه... مثل من و مامانم که نتونستیم خودمونو جمع کنیم... مادرم تا مدتها گریه میکرد. هنوزم میکنه... مثل هفتهٔ پیش که اونقدر حالش خوب نبود که بخواد جلوی چشمش باشم. میگه تو بیش از حد شبیه باباتی... دیدنت مریضم میکنه... همچین شبهایی فقط یه زنگ میزنه به عمو هادی تا بیاد و منو ببره پیش خودشون... در هر صورت اون خونه دیگه جا برای زندگی کردن نداره... مامانم مریضه واقعا. خونه رو پر کرده از وسیله... اوایل هر وقت بیرون میرفت با یه کیسه خرید بر میگشت. عموما هم خرت و پرتهای بی ارزش:
-اینو ببین... این فیله شبیه همونیه که با بابات تو هند سوار شدیم... یادته تو هندو؟ اینو خریدم چون رنگش آبیه... بابات آبی رو خیلی دوست داشت... این شال گردنو خریدم چون بابات سرمایی بود...
اوایل توجه نمیکردم به کاراش. حال خودم هم بد بود. تازه پدرمو از دست داده بودم. تا اینکه عذر و بهونه اش تموم شد. رسما میرفت بیرون و با یه عالمه آت و آشغال می اومد خونه. پهن میکردشون وسط اتاق و سر هر وسیله یه کم گریه میکرد و... بعد هم یادش میرفت. کم کم وسیله روی وسیله تلنبار شد و شد تا جایی که نمیشد تو خونه راه رفت. باید کوهنوردی میکردیم تا بتونیم همدیگه رو پیدا کنیم یا بریم از این اتاق به اون اتاق. اون اوایل اتاق خودم مرتب بود اما کم کم مامانم به محدودۀ من هم پیشروی کرد و تا خرخره پرش کرد از وسیله... خیلی تحمل کردم تا به خودش بیاد. اما رفته رفته بدتر و بدتر شد. خونه امون شده بود گورستانی از خاطرات عجیب و غریب و کهنه به شکلها و رنگهای مختلف. بالاخره زنگ زدم به لیلا خانوم. زن عمو هادی. وقتی اومد از شدت آت و آشغال نمیتونستم درو به روش باز کنم. همینکه اومد تو از تعجب زبونش بند اومد. اینجا دیگه خونه نبود. زباله دونی بود. گوشۀ دیوارها تار عنکبوت بسته بود. حتی روی بعضی از وسایل. سوسک هم که دیگه فکر کنم تمام فک و فامیلهاشو جمع کرده بود و اومده بودن تو خاطراتمون زندگی میکردن. تو دیگ و تو آشپزخونه و... جمعمون جمع بود. من و مامانم و سوسکها...
لیلا خانوم همون لحظه زنگ زد به شوهرش. اونم اومد. هر دو تاشون تصمیم گرفتن که منو ببرن پیش خودشون. اونموقع ۱۲ سالم بود و میشد گفت یک سال و نیم تو آت و آشغال زندگی کرده بودم. مثل همون سوسکها.... بردنم پیش خودشون تا مامان بتونه خودشو جمع کنه و بیاد دنبالم... میشه یه جورایی گفت که عمو هادی و لیلا خانوم انگار منو به فرزند خوندگیش قبول کردن. رفتارشون با من مثل مریمه. اما من در هر صورت جایگاه خودمو میدونم و جزئی از خانواده اش نبودم نیستم و نخواهم بود. مخصوصا حالا... هادی دکتر عمومی بود و خانومش لیلا هم مشاور خانواده. دخترشون مریم هم یکسال از من بزرگتر بود. در کل این سه نفر انسانهای شریفی بودن... اما دلم نمیخواست به این شکل تو زندگیم داشته باشمشون... ای کاش همه چیز جور دیگه ای بود.
بعد از اینکه من اومدم اینجا لیلا خانوم با زور مامانمو خوابوند آسایشگاه روانی. وسایل خونه رو هم در نبود مامان ریختیم رفت. فکر کنم نزدیک یک میلیون دلار آت و آشغال از خونه ریختیم بیرون تا خونه شکل خونه به خودش گرفت. چند دفعه سمپاشی کردن تا بالاخره سوسکها کامل از بین رفتن...اما هر بار مامان بر میگشت و منم میتونستم برگردم خونه٬ همون برنامه های قبلش به راه بود.این لیلا خانوم بیچاره هم گرفتار شده بدبخت. 
-لیلا خانوم هم بیدار شدن؟
-لیلا اینجا نیس... مجبور شد دیشب نصفه شبی بره پیش مامانت... نصفه شبی زنگ زدن بهمون و حالش زیاد خوب نبود...

نمیتونم بگم خیلی نگران شدم. هر چند این چند سال اخیر زندگیمون همین بود. من تو یازده سپتامبر هر دوشونو از دست دادم انگار:
-عمو...
-جانم؟
-گاهی خیلی میخوام بذارمش و برم... اگه بخوام میتونم... الان دیگه ۱۹ سالمه... از لحاظ قانونی اگه بخوام میتونم جدا بشم... تو یه فروشگاه مواد غذایی کار میکنم و دانشجوی مدیریت هم هستم. تمام پولی رو که این چند ساله از کارم در آوردم پس انداز کردم. اگه بخوام میتونم حتی برای خودم یه آپارتمان کوچیک بخرم و برم سی خودم... پیش قسطشو دارم...
-باز شروع کردی شیما؟
صداش اخطاری بود اما مجبور بودم بهش بگم:
-یه آپارتمان دیدم که...
-من فکر کردم ما با این قضیه تموم شدیم...
-من دیگه ۱۹ سالمه... بچه نیستم... میتونم از پس...
تن صداش به طرز قابل ملاحظه ای بالا رفت:
-صبح اول صبحی نرین تو اعصابم! فهمیدی؟
عمو هادی اصولا آدم صبور و خیلی خوش اخلاقی بود و مثل فامیلیش متین... به جز مواقعی که من میگفتم میخوام برم. فقط اونموقع بود که عصبی میشد:
-آخه پیش مامان...
-اگه اونجا نمیتونی بمونی وسائلتو بر میداری میای اینجا... تا الان صد دفعه بهت گفتم... درسته بهم میگی عمو اما من مثل پدرتم شیما! هر چقدرم که تو بخوای این مسئله رو ندید بگیری همینه که هست... ازدواج کردی هر جهنمی میخوای برو...
-اینجا آمریکاس...
-که چی؟ آمریکا بودنشو شافت کنم؟ اگه اینجا آمریکاس منم ایرانیم... رو ناموسم غیرت دارم... نمیتونم بفرستمش بره تو دل خطر...
به نظر بحث کردن باهاش بیهوده بود. تصمیمشو گرفته بود. پس مجبور بودم راستشو بهش بگم:
-میتونم دلیلشو بگم چرا میخوام برم؟
-هر دلیلی که میخواد باشه دختر جون... شما جایی نمیری...
نمیدونستم چطوری حرفمو بهش بزنم. یادمه اون اتفاق که افتاد و من به صورت رسمی پام به خونۀ عمو هادی اینها باز شد ۱۲ سالم بود. شبها اونقدر دلتنگ پدر و مادرم بودم که نمیتونستم بخوابم. کی فکرشو میکرد هر دوشونو تو یازده سپتامبر از دست بدم؟ یکیشونو جسمی و اون یکی رو روحی... کی فکرشو میکرد که یه تروریست لعنتی تصمیم گرفته که زندگی پدر من تا همینجا بسشه؟ مامان و بابام هر دوتاشون تو یه رستوران به اسم ویندوز آف د ورلد تو برج شمالی کار میکردن و از شانس گه من بابام اون روز شیفت کاریش بود... نمیخوام بگم از دست دادنش چه حسی بود. اون سالهای اول که فقط از دستشون داده بودم اما... کم کم که پونزده شونزده ساله شدم و تونستم برم تو اینترنت و دقیقا به چشم خودم ببینم سر پدرم چی اومده دیوانه شدم. فکر اینکه یعنی بابای من اون لحظه چه حسی داشته؟ چه قدر ترسیده بوده؟ یعنی سریع مرده؟ یا نکنه از همونهایی بوده که میپریدن پایین؟ نکنه از اونهایی بوده که تو آتیش سوختن؟ یا تو دود خفه شدن؟ یعنی مردنش خیلی طول کشیده؟ و دقیقا همون لحظه ای که دعا میکردم ای کاش سریع مرده باشه دلم میشکست. از خودم متنفر میشدم. چرا اصلا باید مجبور باشم همچین آرزویی بکنم؟ یادمه بابام بهترین بابای دنیا بود و مامانم مهربونترین و تمیزترین و شیک ترین مامان دنیا. اما بعد از اون اتفاق مامانم شکست و اگه عمو هادی اینا نبودن معلوم نبود چی به سر من می اومد. مامانم که آرامشش رو اوایل تو شیشه های شراب جستجو میکرد بعدها تو وسایل و خرت و پرت پیدا کرد...
و من... منم... تو خونهٔ خودمون که به جز آشغال هیچی نبود. اما یه بار دزدکی رفتم و تو لپ تاپ عمو هادی و راجع به یازده سپتامبر تحقیق کردم.یادمه از همون وقتی که صحنه های اینترنتی رو از اون اتفاق دیدم تو وضعیت روانی بدی گیر افتادم طوریکه عمو هادی مجبور شد با اجازۀ مامانم منو تو یه آسایشگاه روانی بستریم کنه... منتها اولش یه خودکشی ناموفق لازم بود تا ببینه که من واقعا اوضاعم خرابه و مامانم هم از پس نگهداریم بر نمیاد... نزدیک یه سال تو آسایشگاه بودم تا اینکه کم کم تونستم با کمک دکتر معالجم واقعیت رو قبول کنم. نصف قضیه اینطوری حل شد و نصف دیگه اش با قرص و آمپول. بالاخره دکتر معالجم که دوست همین لیلا خانوم بود اعلام کرد که من دیگه برای خودم و اطرافیانم خطری ندارم تونستم بیام خونه. البته بهم اولتیماتوم داد که در صورت اولین کوتاهی من برای مصرف داروهام برم میگردونن به آسایشگاه...
زیاد تو قید و بند چی گفتن دکتره نبودم. نه از اسمهای داروها چیزی سر در می آوردم نه برام مهم بود. دکتر برای اینکه یه وقت تمام قرصها رو با هم نندازم برام آمپول نوشته بود که عمو هادی چون دکتر بود خودش برام میزد. نمیدونم... شاید از اونجا بود که هادی کم کم برام تغییر ماهیت داد. بیشتر شد مرهم دردها و استرسهای گاه و بیگاه. گاهی که دچار استرس بیش از حد یا چه میدونم پنیک اتک میشدم هادی مجبور میشد از لیلا خانوم بخواد منو محکم نگه داره تا بتونه آمپولمو بزنه بهم. خیلی تقلا میکردم تو بغلش اما بعد از اون اونقدر نگهم میداشتن تا آروم میشدم تا خوابم ببره... این جملۀ لعنتی رو تا الان چندین بار شنیده باشم خوبه؟
-آروم شیما! چیزی نیست! آروم باش... الان تموم میشه... ش ش ش ش ش... الان دیگه تموم میشه... آفرین دختر خوب! آ... آ... کم مونده... کم مونده...
جمله ای که ازش متنفرم! دیگه حسابش از دستم در رفته. جمله ای که منو زندانی میکنه... زندانی دنیای خواب تا وقتی که دوباره چشم به دنیای کابوس باز کنم. با ذره ذره ای که هر بار تو تنم تزریق میشه و دردی که سوزن داره نفسم بند میاد. اما نمیتونستم در مقابلشون قد علم کنم. زورم بهشون نمیرسید. یه مرد و زن چهل و شیش هفت ساله کجا و یه دختر شونزده هیفده سالۀ لاغر مردنی کجا؟ آمپولو که از تو پهلوم یا بازوم  بیرون میکشید تازه میتونستم نفس بکشم. جاش بدجوری درد میکرد اما نه به اندازۀ روحم. وقتی میدیدن آروم شدم لیلا خانوم دستامو ول میکرد. منو میکشید و محکم میگرفت بغلش. و تو هق هق بلند گریه هام شروع میکرد آروم آروم باهام حرف زدن:
-خیلی دردت گرفت؟ میدونم گلم... میدونم دختر کوچولوی خودم... الان خوب میشه...
اونوقتها از عمو هادی متنفر بودم. نمیدونم کی بود که یکدفعه متوچه شدم که شبها به جای گریه یه فکر عجیب تو سرم چرخ میزنه. به صورت مردونه و جا افتاده اش که همیشه ته ریش میذاشت و اون چشمای خوشرنگش فکر میکردم. صورتش و هر چی که توش بود به نظرم قشنگ و جذاب میرسید. اون دندونهای ردیف و لبخند قشنگش. و عجیب بود که لبخند روی لبم مینشست و دستم میرفت لای پاهام. تمام مدت خود ارضاییم به آقا هادی فکر میکردم و همینکه لحظه ای که آمپولو میکرد تو پهلوم یادم می افتاد ارگاسمهای شدیدی رو تجربه میکردم. تقریبا از ۱۷ سالگی این افکار همدم شبهای من شده بودن و تا امروز ادامه دارن... اما الان دیگه میدونم نمیشه بین من و هادی متین اتفاقی بیوفته. و منم نمیدونستم چطوری باید دردمو بهش بگم:
-من... فکر کنم بهتره برگردم خونه... دیگه خیلی اینجا بودم... نمیتونم دیگه بمونم... چون...
-چون چی؟
-نمیتونم بگم...
-پس نگو... دیگه حرفشم پیش نکش... یه بار دیگه هم...
-من دوستت دارم!!!!!
-منم دوستت دارم شیما جان مگه...
-اونجوری دوستت ندارم لعنتی!
آقا هادی متعجب و بهت زده کمی رنگ به رنگ شد و گلوشو صاف کرد. نگاهشو انداخت پایین. دیگه به من نگاه نمیکرد:
-منظورتو نمیفهمم انگار شیما...
-من میرم لباسامو جمع کنم...
کلافه داد زد:
-منم گفتم تو هیچ جا نمیری! زبون نمیفهمی بشر؟ بشین!!!
حالا دیگه داشت خیره خیره نگاهم میکرد:
-دردتو مثل آدم میگی همین الان! یه کلمه اشم جا نمیندازی... فهمیدی؟
سرمو انداختم پایین. خیرگی نگاهش سنگین بود و داشت منو له میکرد:
-دیدن شما... یادم میندازه که چی شده... مریض میشم با دیدنتون...
زیر لبی و خیلی آمرانه غرید:
-اونجوری که من فهمیدم دردت این نبود... حرف اصلیتو بزن...
-اینکه شما به من...
هر کاری کردم نتونستم دهنمو باز کنم. توانم هم با این کلمه ها ریخت بیرون و ته کشید. چه جوری و با چه رویی باید بهش میگفتم که دلم میخواد باهاش سکس کنم؟ اینکه تمام وجودش بدجوری تحریکم میکنه...که دلم محبت مردونه اشو میطلبه... از فکر اینکه بغلم کنه و سینه هام بچسبه به سینه اش نوک سینه هام یه جوری مورمور شد. خیلی وقت بود این حس بهم دست میداد اما نمیدونم چرا امروز نمیتونستم تحمل کنم؟ شاید چون دیشب نخوابیدم و کلافه بودم. بلند شدم که برم.
-بشین شیما...
به حرفش گوش نکردم و خواستم برم که صدای جابه جا شدن صندلیش و بعد هم صدای قدمهاش که به سمتم می اومد باعث شد سرعت قدمهامو تندتر کنم اما هادی محکم شونه ام رو گرفت و برگردوند به سمت خودش. با نشستن دستش رو شونه ام گردنم بی اختیار به سمت دستش کج شد و شونه ام هم رفت پایین. آخرین تلاشهام بود که از دستش فرار کنم. یا بهتر بگم از خودم فرار کنم:
-درسته اینجا آمریکاست و تو هم به قول خودت نوزده سالته... اما اگه دلم بخواد میذارمت رو زانوم و یه فصل کتک حسابی میزنمت فهمیدی؟
بازم داشت همون کارو میکرد. داشت بهم زور میگفت که به شدت تحریکم میکرد. با حرص هولش دادم عقب. اما محکمتر بغلم کرد. تمام تنم با لمس تنش داشت مور مور میشد. اما صورتش که رفت تو گلو و گردنم منم رسما وا دادم.به خیال خودش داشت پدرانه بغلم میکرد. اما نمیدونست تو تن من چه خبره. روحم داشت پر میکشید بره.
-نکن... هادی... نکن... ولم کن... داری حالمو خراب میکنی...
داشتم تو بغلش بیهوش میشدم. اونقدر بیحال بودم که داشتم می افتادم. نفسهای گرمش رو پوست گلوم به طرز وحشتناکی حالمو خراب میکرد و بین پاهام خیس شده بود. لای پام داشت مورمور میشد و میخارید. داشتم سعی میکردم از تو بغلش در بیام اما بالاخره تسلیمش شدم. و لبامو گذاشتم رو گردنش و بوسیدمش. گذاشتم عطر تنش تمام وجودمو بگیره.. وقتی بوسیدمش انگار تازه فهمید عمق فاجعه تا کجاست. و مثل برق گرفته ها سریع سرش رو از روی شونه ام بلند کرد و ازم یه قدم فاصله گرفت وخیره شد تو چشمام. درسته تا حدودی قیم من بود اما هیچ حسی بهش نداشتم. به جز این شهوت لعنتی که مغزمو از کار انداخته بود... با چشمهای اشکی و بغض آلود نالیدم:
-حالا میفهمی چرا نمیتونم اینجا بمونم؟
ادامه دارد...

۱۳۹۶ اردیبهشت ۲۶, سه‌شنبه

من منتظرم



نوشته: ایول
خسته و کوفته کلید انداختم و اومدم تو که با خش خش کاغذی که لگد کرده بودم به خودم اومدم. عجیب بود. سپیده امکان نداشت خونه رو نامرتب بذاره و بره. میگفت هیچ وقت نمیدونی کی قراره باهات برگرده بیاد خونه. امکان نداشت سپیده یه کاغذو همینجوری به امان خدا ول کنه و بره. اونم جلوي در. خم شدم و کاغذو برداشتم که بندازم که دیدم روش یا بهتر بگم پشتش چیزی نوشته:
امیدوارم به دست مقامات مسئوله برسه...
حالا که میخوام این نامه رو برات بنویسم نمیدونم چی باید صدات کنم چون شوهرم نیستی... اما چون کمی دوستت دارم بهت میگم دوست... دوست عزیز...
خیلی وقته میخوام برات بنویسم اماراستش تا دیروز انگیزه ای نداشتم. دیروز صبح که از خواب بیدار شدم تا ساعتها نتونستم از تو تخت خواب بیام بیرون. نمیفهمیدم اصلا برای چی باید از خواب بیدار بشم وقتی میدونم کسی منو لازم نداره. غمگین نیستم. خیلی بدتره. احساس میکنم شدم ماشین رخت شوئی... شدم اجاق گاز... شدم جاروبرقی... به جای زن این خونه بودن شدم یکی از وسائل توش... نمیدونم میدونی چند سالمه یا نه؟ میدونی که دلم از تنهایی پوسیده؟ میدونی که وقتی صدای گریۀ یه بچه رو میشنوم دلم میخواد منم همونجا بزنم زیر گریه؟ 
گفتی دارم برای پارتنر شدن تلاش میکنم گفتم راست میگه... منتظر شدم... بعدش که پارتنر شدی گفتی باید کار کنم و پول پس انداز کنیم برای بچه. برای خونه. برای ماشین. بچه خرج داره و من نمیخوام کمبودهایی که من تو بچگیم کشیدم اون بکشه گفتم راست میگه... منتظر شدم... وقتی مشغول کار شدی و دیر اومدی گفتی خسته ام و منم قبول کردم. گفتم راست میگه... منتظر شدم. منتظر اون روز قشنگ که بالاخره تو بیای و منو محکم بغلم کنی. بهم بگی دوستت دارم...

بهم گفتی نترس دیر نمیشه. گفتی تو یه مقاله خوندی که هر چی اختلاف سنیمون با بچه بیشتر باشه همونقدر احتیاجات بچه رو بهتر میفهمیم؟ میدونم... داشتی منو سر میدوندی. اختلاف سنی تا کجا دیگه؟ میدونی دیگه سی و هفت سالمه؟ میدونی اگه همین الان هم حامله بشم و بچه به دنیا بیاد نزدیک چهل سال باهاش اختلاف سن دارم؟ تو هم نزدیک پنجاه سال؟ زنگوله پای تابوتمون قراره بشه؟ از اینجا به بعد گناهه دیگه آوردنش. مامان من وقتی چهل سالش بود من بیست ساله بودم و ازدواج کردم. اگه به موقع بچه دار شده بودم الان بچه ام ۱۷ سالش بود... 

میدونم خیلی دارم ور میزنم. حوصله نداری. اگه بخوام رک و پوست کنده حرفمو بگم... دیگه نداشتن سکس نیست که اذیتم میکنه... نداشتن بچه نیست که اذیتم میکنه... احساس اینکه اینهمه وقت منو مسخره کردی اذیتم میکنه... یعنی در اصل اگه راستشو بخوای من خودم خودمو مسخره کردم. نشستم به پای یه مردی که دوستم نداشت. میدونی از کجا میگم؟ چون بهانه زیاد داشتی برای فرار از من... صبح زود میرفتی و شب می اومدی... اکثر مهمونیها رو بدون تو رفتم و تو فقط برای برگردوندن من اومدی... بعدش هم یه دوش گرفتی و خوابیدی... تمام اون شبها من موندم و یه بدن تشنه به محبت... محبتی که مجبور شدم خودم جبران کنم... میدونم... الان میگی چه زن بی حیایی که از خودارضاییش با من حرف میزنه اما بی حیا یا با حیا... میخوام بهت بگم به جای تو من خودم شوهر خودم شدم... اما میدونی؟ میدونی ۷ سال شده که تو به من حتی دست نزدی؟ نمیخوام بهت تهمت بزنم که داری بهم خیانت میکنی و برای همونه که با من نمیخوابی چون میدونم خیانت نمیکنی... چون تعقیبت کردم. یک سال تمام تعقیبت میکردم. از صبح که از خونه میرفتی بیرون تا شب سر کارت بودی... همونجا جلوی ساختمون اونقدر می ایستادم تا بهم زنگ میزدی و میگفتی که داری میای خونه... چیزی لازم ندارم؟ منم میگفتم من خونۀ دوستمم... میگفتی پس میام دنبالت بریم خونه... هیچوقت ازم نپرسیدی تو چرا اینقدر خونۀ این دوستت میری؟ نکنه با شوهرش سر و سری داری؟ نگو نپرسیدم چون بهت اعتماد داشتم که خنده ام میگیره... نپرسیدی... چون برات مهم نبودم...
از بس احساس تنهایی میکردم به مامان و بابام گفتم قضیه رو... اما تقصیرها افتاد گردن من... گفتن شاید تو خوب به خودت نمیرسی... برای شوهرت کم میذاری... همونه که شوهرت ازت سرد شده... فکر طلاقو از سرت بیرون کن... ما تو رو با لباس سفید فرستادیمت خونۀ بخت و با کفن سفید هم میای بیرون... گفتم راست میگن... شاید تقصیر منه... شاید خیلی سکسی نمیگردم... شاید رفتارم خیلی سرد و نچسبه... نمیدونم متوجه شدی که رفتارمو تغییر دادم یا نه... حتما نشدی...
یادته چند دفعه بهت گفتم دلم برات تنگ شده؟ چند بار محکم و با محبت بوسیدمت؟ چند بار خودمو انداختم تو بغلت و با لوندی دستمو گذاشتم رو آلتت؟ چند بار جلوی تو لخت از حموم در اومدم و جلوت رژه رفتم تا تحریکت کنم اما صدای خور و پفت از روی کاناپه بلند شد؟ میدونی رفتارت چقدر تحقیر آمیز بود برام؟ بذار بهت بگم تو این هفت سال اخیر چقدر دست رد به سینه ام زدی... سال چند هفته اس؟ ۵۲ تا... حالا اینو ضرب در ۷ کن... میدونی چقدر میشه؟ میشه خیلی! همیشه بهم وعدۀ جمعه رو که خونه بودی دادی اما نمیدونم چرا اون جمعۀ کذایی هیچوقت نیومد... میدونی که تو جامعه مرد هرزه و خائن خیلی زیاده. باورت نمیشه اگه بهت بگم وقتی هفت سال پیش میرفتم بیرون تا امروز چند نفر برام بوق زدن. اوایل امیدوار بودم به برگشتنت و خیلی دوستت داشتم. برای همون بوقها رو ندیده میگرفتم. بعدشم من هرزه نیستم... دو سه سالی که گذشت از بس دست رد به سینه ام زدی اعتماد به نفسم خیلی پایین اومد... خودمو خار و خفیف میدیدم. برای همونم جرات نداشتم برای خودم دوست پسر بگیرم... از خوبی و پاکیم نبود... از اعتماد به نفس پایینم بود. این اواخر هم این بوقها رو ندیده گرفتم چون میدونستم کارشون که باهام تموم شد قراره منو یادشون بره... همونطوری که تو منو هفت ساله یادت رفته... با تمام حرفهایی که گفتم امیدوارم که بازم من اشتباه میکنم و...
این نامه فقط یه اخطاره کامیاب عزیز... امشب اونقدر هوس سکس کردم که دارم میرم تو میدون انقلاب منتظر بایستم... من که این هفت سال رو برات صبر کردم جهنم و ضرر... تا امشب ساعت یازده رو هم صبر میکنم برات... اگه هنوزم میخوای این زندگی رو ادامه بدی میتونی بیای دنبالم... اگرم نه که... بندازش بره... دلیل رفتنم این نیست که کسی رو تو زندگیم دارم. دلیل رفتنم اینه که دیگه تو رو ندارم... میدونم امشب که پنجشنبه اس ساعت ۱۰ میای خونه. برنامه اتو خوب میدونم. یه ساعت وقت داری تا یازده...
به امید دیدار...
یه دوست
نامه رو که خوندم عرق سرد نشست رو تنم. فکر اینکه سپیده الان کجاست و چیکار میکنه. ساعتمو نگاه کردم. ساعت ۱۰ و ربع بود. امشب به خاطر ترافیک دیر رسیده بودم. اما اگه الان راه می افتادم میرسیدم... افکار ضد ونقیض طوری به کله ام هجوم آورده بودن که سرم داشت میترکید. یعنی به این سرعت ۷ سال شد؟ من چرا به سپیده فکر نکردم؟ اینایی رو که تو نامه میخوندم واقعیت داشت یعنی؟ انگار یکی با چوب زده بود تو سرم و مغزم کار نمیکرد... بذار بره گم شه! یه زن که تا این موقع شب تو خیابونها... گفت میدون انقلاب؟ گفت منتظرمه؟ خدایا! خواستم برم که زنگ تلفن خونه به صدا در اومد. همونطور با کفش رفتم و گوشی رو برداشتم. شماره موبایل نا آشنا بود:
-الو؟
کسی جواب نداد. گفتم حالا که تا اینجا اومدم بشینم کمرم یه استراحتی بکنه. نشستن همانا و...
یکی داشت تکونم میداد بیدارم کنه. چشم که باز کردم سپیده رو دیدم. خدایا! وای! خدا رو شکر! همه اش یه کابوس بد بود. متوجه شدم که مانتو و روسریش تنشه. هنوز گیج خواب بودم که گفت:
-برو تو جات بخواب کامیاب... اینجا کمرت درد میگیره...
-سپیده؟ ساعت چنده؟
-یازدهه...
زنگ غمناک صداش خوابو از سرم پروند:
-یازده؟ کجا بودی تو تا حالا؟
-من... اونطرف رو به روی خونه ایستاده بودم ببینم ارزشم چقدره... که اونم...
-من خواستم بیام دنبالت...
-میدونم... اما حتما زنگ تلفنی که شد برات مهم تر بود...
بلند شدم. چمدونش دستش بود.
-تو از کجا میدونی سپیده؟
-من بودم که به خونه زنگ زدم...
-به خدا نمیدونم چی شد!!!... فقط یه لحظه نشستم جواب تلفونو بدم... نمیدونم چی شد که... حتما خیلی خسته بودم...
-ناراحت نیستم کامیاب... میدونم... همیشه یه چیزی هست که از من مهمتر باشه...مهرم حلالت کامیاب... چیزی که من میخواستم تو بودی که هفت سال پیش مردی... مرده ها هم نمیتونن مهریه ای بدن...
و رفت. خیلی زود احضاریهٔ دادگاه در خونه رو زد.
پایان