جستجوی این وبلاگ

۱۳۹۵ آذر ۲۰, شنبه

سکوت بره ها (قسمت چهاردهم)



وارد اتاق کارم شدم. همونجا که فهمیدم حامله ام... همونجا که میرفتم تو نقشم. برعکس اتاق خودم اینجا روشنه... 
چند روزه که اتاقمو به احترام فاطما تاریک کردم. نمیدونم چرا اما کردم. البته فقط مرگ فاطما نیست. شاید چون رنگ ظلمات و ترس دل خودمه  و باعث میشه آروم بشم. میخوام بگم تو شوکم اما حس و حال شوک رو ندارم. حالم خیلی ساده فقط بده. نمیدونم چرا حس میکنم سرم کلاه رفته. یه کلاه گشاد که تا روی شونه هام هم پائین میاد. دور و برم مردم حق انتخاب دارن اما من نه. به خودشون اجازه میدن برای خودشون و من تصمیم بگیرن. یا حتی بهتر بگم قبلا گرفتن. اما به من که میرسه حتی این اجازه رو ندارم که بخوام تقاضای تجدید نظر رو در حکم نهاییشون رو ازشون داشته باشم. دوباره برگشتم سر کارم اما نه به اجبار. کاملا به میل و دلخواه خودم بود. دلم میخواست منم تصمیم بگیرم چون... تا حالا شده آرزویی که میکردی برآورده بشه و تو از گهی که خوردی منظورم آرزویی که کردی پشیمون بشی؟ آروم آروم به سمت پسره قدم برداشتم. هر بار سعی میکردم صدای پاشنه ام رو بیشتر در بیارم. میخوام توی دلش رعب و وحشت ایجاد کنم تا شاید وحشتی که تو دل خودمه رو بپوشونم. صدای ویششششش و فییییششششش شلاق کوتاهی که تو دستمه و میکوبم کف دستم, شده موسیقی داستان زندگیم. اما انگار کافی نیست. مخصوصا که سینان اعتماد به نفسم رو کلهم اجمعین ازم گرفته. میترسم.
-شنیدم خیلی پسر بدی بودی... چرا منتظر نموندی بهتر بشم؟ چرا مزاحم استراحتم شدی؟
-خانوم...
اما با دهنبند دهن پسره رو بستم.
-تو به اندازۀ کافی حرف زدی این اواخر... خیلی سر و صدا کردی... یک کم خفه شی بد نمیشه آقا پسر!
همونطوری که از پشت سرش رو بغل کرده بودم چونه اشو آوردم بالا و خیره شدم به صورت قشنگش... بی بی فیسه فاطما... اینجا چیکار میکنی؟ تو که میتونی چرا نمیری؟ چرا جونتو بر نمیداری و فرار نمیکنی؟ تو هم میخوای تا لحظۀ آخر که دیگه خیلی دیره صبر کنی؟ با دست راستم که بغلش کرده بودم چند تا سیلی نسبتا محکم زدم پائین صورتش تا از خواب خرگوشی بیدارش کنم اما اون بیشتر به خواب فرو رفت. اینو از آهی که کشید فهمیدم...
......................................................................
فاطما چند روز پیش تموم کرد. اونشب وقتی رفتم پیش فاطما , دکتر قبلا یه دوز بالا باربیتورات زده بود تو سرمش و برای اینکه بخوام نظرشونو عوض کنم دیگه خیلی دیر شده بود. انگار به عادت همیشه قبلا تصمیمشونو گرفته بودن:
-فاطما؟ چی میشی؟ حالت خیلی بده؟
اما فاطما انگار نمیتونست جواب بده. بیحال افتاده بود روی تخت. به نظرم خوابیده بود. وقتی فاطما بالا آورد دکتر منو هول داد کنار و سریع خودشو رسوند به فاطما. انگار داشتم مادرمو دوباره از دست میدادم. البته من که مادرمو از دست نداده بودم.مادرم بود که منو از دست داده بود. دیگه دارم گیج میشم. اما غمگینم. تازه داشتم میفهمیدم که فاطما چقدر برام عزیز بوده. چقدر وجودش برام حیاتی بوده. هر چند همیشه بهش میگفتم که دوستش دارم اما احساس میکردم بازم کم گفتم. اما الان هیچ چیزی از دهنم بیرون نمی اومد. کلمه ای تو دهنم نمیچرخید که ربطی به تصاویر پیش روم داشته باشه. حتی نمیتونستم گریه کنم. یعنی حالش اینقدر بده؟ فکر نمیکنم به بدی حال خودم باشه.
-کنان؟ نمیتونی برای فاطما کاری بکنی؟
-برو بیرون...
-نمیشه بمونم؟
دکتر بی توجه به من داشت فاطما رو معاینه میکرد و گاهی هم یه دست نوازش به سرش میکشید. آخر سر با گرفتن نبض فاطما چهره اش رفت تو هم.
-چیزی نیست عزیز دلم... نترس... الان دیگه کم کم اثر میکنه... تموم میشه...
-چی الان تموم میشه کنان؟
با ناباوری به صورت خسته و مریض فاطما نگاه میکردم. تا حالا هیچکسی رو اینقدر خسته ندیده بودم. میدونستم مریضه. به وضوح میدیدم. اون هیچی. اما اینکه اینقدر خسته اس... یعنی میشه؟ خستگیش یه جور عجیبی بود... اونقدر عجیب که تصمیم گرفتم بیشتر از این مزاحم استراحتش نشم. اما کلمه ها اختیارشون دست من نبود.
-فاطما آننه؟ چرا بهم نگفتی پس؟
انگار دیگه قرار نبود جوابی بده. سکوت کرده بود.
-خوابیده...
-کی بیدار میشه؟
-هیچ...وقت...
-پس من... من کی میتونم؟... کی میشه باهاش خداحافظی کنم؟
اما خودم جواب سوالم رو خوب میدونستم. دکتر بلند شد. برگشت سمت من و آهی کشید و ایستاد. دستاشو گذاشت تو جیبهای شلوارش. تو صورتش نگاه میکردم که یه ردی از شوخی ببینم اما فقط غم بود. چشماش پر بود از اشک و آروم آروم میریخت روی گونه هاش. باورم نمیشد. این یه شوخیه. یه شوخی بیمزه. منگ مونده بودم و نگاه میکردم اما نمیدیدم. هیچ احساسی هم نداشتم. خالی بودم. لازم بود یه تکونی بخورم. آروم رفتم سمت فاطما و تکونش دادم. داشت نفس میکشید. انگار که خواب باشه. اما نمیدونم چرا بیدار نمیشد. صدای بغض آلود دکتر نشست تو گوشم:
-دختر؟ میتونی بری؟ میخوام یه کم با... برو... میخوام با فاطما یک کم تنها باشم...
بدون اینکه بفهمم چه اتفاقی داره میافته داشتم نگاه میکردم. دکتر فاطما رو بغل کرد و نشست رو تخت. سر فاطما رو گذاشته بود روی سینه اش و در حالیکه لباشو گذاشته بود رو موهاش خیره شده بود به یک نقطۀ نامعلوم. فاطما به چیزی که آرزوشو داشت رسیده بود. دیگه منو لازم نداشت. اون آزادی میخواست و من گرفتاری محض بودم.
-من برم؟
هیچکس جوابی نداد. بی اراده راه افتادم و رفتم بیرون. در اتاق فاطما رو برای آخرین بار پشت سرم بستم. نمیخوام بگم دلم گرفته بود. خیلی بدتر بود. از راهرو گذشتم و از پله ها رفتم پائین. نگاهم فقط به زمین بود. احساس میکردم روحم و درونم بالا تو اتاق فاطما آننه جا مونده و یه کالبد خالی داره میره سمت اتاق من. بدون اینکه با کسی حرف بزنم و یا حتی ارتباط چشمی برقرار کنم رفتم تو اتاقم. به همین راحتی؟ به همین مسخرگی؟ تموم شد؟ یه آدم؟ یه آدم با آرزوهای تحقق نیافته... زندگی نکرده رفت... دلخور بودم... حالا از کیشو دیگه نمیدونم. کی مسئول بدبختی من بود؟ آخه منم میخوام راحت بشم... منم دلم میخواد... خسته شدم... وقتی به خودم اومدم نشسته بودم تو اتاقم و نمیدونستم چمه... نمیدونم چه احساسی باید داشته باشم. شاید اینطوری بهتر باشه. نمیخوام مردن فاطما رو ببینم. نمیخوام بدونم که دیگه نیست. از این به بعد پیش خودم فکر میکنم که رفته بیرون و کارش یک کم طول کشیده... هر جا باشه... بالاخره که بر میگرده... بالاخره یه چیزی میشه... دلمو به امید دوباره دیدنش خوش میکنم. بی اراده بلند شدم و شروع کردم به بی هدف قدم زدن. تو همون تاریکی. چه فرقی میکرد چراغ روشن باشه یا خاموش... اینبار وقتی به خودم اومدم جلوی در اتاق سینان بودم. در زدم. اصلا نمیدونستم که هست یا نیست. اصلا نمیدونستم برای چی اومدم اینجا یا چی میخوام. باز هم در زدم. صدای سینان کلافه به گوشم خورد که داد زد.
-مگه نگفتم کسی مزاحم نشه؟
بدون اینکه به حرفش فکر کنم درو باز کردم و رفتم تو. نور بنفش رنگ اتاقش حالت خوب و دلپذیر خلسه رو ریخت تو وجودم. رفتم تو. با جدیت داشت نگاهم میکرد. روی میزش یک سری پرونده بود که رو هم رو هم چیده بودن و یکیشون هم جلوی سینان باز بود. آب دهنمو قورت دادم. با نگاهش انگار میدونست چطور باید خرد کنه. له کنه.
-تویی؟ چیه؟ امیدوارم کارت اونقدر مهم باشه که جرات کرده باشی مزاحم من بشی...
-فاطما... مرد... میشه از فردا کارمو شروع کنم؟
-امشب یه ایمیل میفرستم که از فردا میتونی سرویس بدی... اگه امر دیگه ای ندارید میتونم به کارم برسم؟
-فاطما... مرد...
سینان پوف محکمی کرد و کلافه از پشت میزش بلند شد و دستاشو محکم کوبید رو میزش و ستون کرد و کمی به جلو خم شد.
-میگی چیکار کنم؟ برم زنده اش کنم؟ بهت اخطار کرده بودم که اینجا نباید به کسی دل ببندی... نگفتم ته تمام دل بستنها شکستن و تباهیه؟ مثل گاو نگام نکن! گفتم یا نگفتم؟
-گف... تی...
با ناباوری داشتم به سینان نگاه میکردم. این حرفها یعنی چی؟ یعنی فاطما برای سینان اندازۀ گربه ارزش نداشت؟ چشمام پر از اشک شده بود که لحن خونسرد و آمرانۀ سینان حواسمو جمع کرد:
-حواست باشه اگه آبغوره بگیری یه داغ دیگه منتظرته... نگی نگفتی... بیا اینجا... اتفاقا بد هم نشد که اومدی... اینجا تنها جائیه که دوربین نداریم...

مگه چ میخواست بگه؟ وقتی رفتم پشت میزش سینان پشت گردنمو با دست چپش گرفت و کشید به سمت مونیتور. متوجه شدم رو مونیتور کامپیوترش تصویر اتاق فاطماست. دکتر هنوز هم فاطما رو تو بغلش گرفته بود و تو همون حالتی که من ترکشون کرده بودم رو لبۀ تخت به نا کجا خیره مونده بود. نگاهمو سریع از مونیتور گرفتم. از نظر من فاطما فقط یه سر رفته بود بیرون و کارش طول کشیده بود. این تصویر با اعتقاداتم منافات داشت. نگاهم بی اختیار افتاد روی پرونده ای که باز بود و عکس زنی با صورت تپل و موهای خرمائی و فر که ضمیمۀ پرونده بود. فقط یک لحظه بود اما خباثتی که تو چشمای زن دیدم باعث شد یه جریان برق قوی از ستون فقراتم رد بشه. چند لحظه بعد سینان با قدرت تمام نه فقط صورتمو بلکه هیکلمو به سمت خودش برگردوند و چسبوند به میزش.
-فضولی موقوف! خوب حالا که اومدی تا اینجا میشه بگی اینجا چه خبره؟
-من... من...ظورتونو...
-شماها فکر میکنین من نمیدونم اینجا چه خبره؟ فکر میکنی من نمیدونم تو این اواخر با دمت گردو میشکنی؟
-اما من که...
-فکر میکنی متوجه اوضاع و احوالاتت نیستم؟ تو از دو هفته پیش به اینور زمین تا آسمون عوض شدی... قضیه چیه؟ بین تو و دکتر چه خبره؟ نکنه از همین خبراس که با فاطما داره...
گردنم زیر فشار قوی انگشتاش درد گرفته بود و حس میکردم دارم از حال میرم. بیحال دستمو مشت کردم و یه دونه بیحال کوبیدم تو سینه اش که مثلا ولم کنه اما یه دونه سیلی با دست راستش طوری زد تو صورتم که برق از سرم پرید و حس از زانوهام رفت. طوریکه فقط پشت گردنم که تو پنجۀ قویش گیر بود باعث میشد نیوفتم. دستام شل و ول افتاده بود دو طرفم و دیگه واقعا داشتم از حال میرفتم.
-تو هار شدی واسه من؟ ها؟! فکر کردی من هم دکترم؟ واسۀ اون مرتیکه هم دارم... حرمسرا زده اینجا برای خودش... فکر کرده من نمیدونم بین اون و فاطما چه خبر بود... واسه من غمباد گرفته دیوث... خوب؟ میفرمودین چه خبره بین شما دو تا؟ نکنه باید کمکت کنم به حرف زدن بیوفتی؟

از فکر اینکه بازم داغم کنه یا بلای دیگه ای سرم بیاره نفسم بند اومده بود. خدایا کمک! نمیدونستم چی بگم. اگه واقعیتو میگفتم دکترو میکشت و باید فکر فرارو با خودم به گور میبردم. آروم نالیدم:
-هیچی به خدا... داری گردنمو میشکنی!!!
-که هیچی!
-خوشحال بودم... چون... چون... تو سونای دکتر که میشینم بدنم گرم میشه... دستام دیگه اونقدر نمیلرزه...احساس نرمال بودن میکنم... ببین؟ خیلی گرمتر از قبل شدم...
داشتم دروغ میگفتم و مثل سگ ترسیده بودم. بی اختیار تمام بدنم به لرزش افتاده بود. دستامو آوردم بالا و گذاشتم رو مچ دستاش که از زیر آستین پیراهن آبیش بیرون مونده بود. حس کردم فشار پنجه اش یک کم کمتر شد. خدا کنه حرفمو باور کرده باشه. اما از نگاهش نمیتونستم چیز زیادی بفهمم.
-بهتر شدی؟ بد شد... پس بین دکتر و تو هیچ خبری نیست؟
-نه...
-همین که عاشق اومیت شدی از سرمون هم زیاده... پس عشق تازه هم نیست... پس باید دست بجنبونیم...
وقتی سینان پشت گردنمو ول کرد همونجا افتادم رو زمین. خودش هم نشست رو صندلیش و پاشو انداخت رو پاش. نگاهش در کل خیلی تیز و برنده بود اما نمیدونم چرا الان از بالا که نگاهم میکرد بیشتر میترسیدم. حس یه بره که گرگ بالا سرش ایستاده و دریده شدنش بحث زمانه. احساس میکردم یه چیزی می دونه که من نمیدونم اما چی؟ اونقدر میترسیدم که نمیتونستم نگاهمو از نگاهش بردارم.
-چرا پس لحظه لحظه رنگت بیشتر میپره؟ کسی که ریگی به کفشش نباشه نباید اینقدر بترسه... مگر اینکه...
لحنش کمی دوستانه تر شد. نمیدونم چرا. شاید میخواست ترسم بریزه. هر چند کمکی نکرد. آرنجهاشو گذاشت رو زانوهاش و خم شد طرف من. من اما قدرت حرکت ازم سلب شده بود و مثل سنگ مونده بودم.
-ببین دختر جون... اینجا یه جنده خونه اس... کار به این ندارم که بهتون میرسیم و لی لی به لالاتون میذارم گاهگداری... اما یه چیزو میدونم... اونم این که اگه به خواست خودتون بود هیچکدومتون نمیخواستین اینجا بمونین... این شور و اشتیاقی که من این چند روزه از تو دیدم...
-کدوم شور و اش...؟ شما که هیچوقت نیستی سینان بی؟
-من نباشم هم بین شماها جاسوس و خبرچین زیاد دارم...
رنگم پرید!
-خبرچین من همه چیزو بی چون و چرا بهم خبر میده...
-اما من که کاری نک...
-پس رو حرف خودت هستی... میدونی؟ این شور و اشتیاق رو قبلا یه جای دیگه هم دیده بودم اما جدیش نگرفتم... که برام دردسر درست شد...
-قسم میخورم...
-تو هر چی بخوای میتونی قسم بخوری... اما همچین شور و نشاط و خوشحالی رو فقط یه چیز میتونه تو یه جنده ایجاد کنه... اونم آزادیه... مارال هم قبل از اینکه غیبش بزنه یه مدت کبکش خروس میخوند و سر حال بود... تو چی؟ تو کی قراره غیبت بزنه؟ کسی بهت وعده ای چیزی داده؟ میدونم اومیت نیست چون اون دنبال دردسر نمیگرده... اما... دیگه کی هست که... نکنه همین دکتر شیطون خودمونه؟ اونطوری هم که من تحقیق کردم سابقه اش تو حرف گوش کردن از مافوق خیلی خرابه...
-منظورتو نمی... نمیفهمم...
-اگه بگم کنان چی؟ اونوقت میفهمی؟ تو که فکر نمیکنی من بدون بک گراند چک کسی رو انتخاب کنم؟
خدایا! چیکار کنم؟ اونقدر میترسم که نمیدونم تا کی طاقت میارم. این یه چیزی از یه جایی میدونه. این حرفها اونهم اینقدر قاطعانه نمیتونه حدس و گمان باشه فقط. میتونه؟ شایدم فقط میخواد یه دستی بزنه...آروم از دیوار گرفتم و از جام بلند شدم اما نگاهم همچنان به سینان بود و نفسم تو سینه حبس.
-من پولمو روی دو نفر میذارم... اولیش فاطما بود که مرد... پس اون نمیتونه کاری بکنه... دومیش هم دکتره... که هنوزم زنده اس و اینطوری که از شواهد و فیلمهایی که دیدم چموش بازیهای تو رو زیر سبیلی رد میکنه... مثل همونروز که بشقابتو پرت کردی طرفش... این چرا اینقدر باید جلوی تو کوتاه بیاد و بهت فورجه بده؟ میدونی اگه من بودم و همچین گهی میخوردی چیکارت میکردم؟
باید حواسشو پرت میکردم.
-تو هیچ کاری نمیتونستی بکنی! پینار گفت که از وقتی من اومدم مشتریهاتون دو برابر...
سینان زد زیر خنده.
-نگو این چرندیاتی که گفته بودم بهت بگه باور کردی... تو؟! مشتریها رو دو برابر کردی؟! تو چی هستی مگه ریقونه؟ باورت شد؟ ای خدا!
با تعجب و وحشتزده بهش خیره مونده بودم. اینبار با لبخند ملایمی ادامه داد:
-تو هنوز بیش از حد بچه و بی تجربه ای... فکر میکنی اگه یکی تو روی من مثل پینار بایسته من میذارم همینطوری قسر در بره و زبونشو نگه داره تو دهنش؟ اینجا من رئیسم و اگه هر توله سگی یه واق کرد عقب بکشم سنگ رو سنگ بند نمیشه... پینار جلوی تو و بقیه اس که میتونه جلوی من قد علم کنه چون بهش اجازه میدم... وقتی با من تنهاست جیکش در نمیاد...  مثل همین الان تو... خوب حرف بزن... بگو... قد علم کن... پس چرا معطلی؟ اینجوری میتونم گاهی یه حس اطمینان کاذب تو شماها به وجود بیارم که فکر کنین من به خاطر پول روتون نقطه ضعف دارم و اوضاع غیر عادیه... البته فقط شماها نیستین... اشباحی مثل کامیلا هم هستن که وقتی میبینن اوضاع به هم ریخته و غیرعادیه از تو تاریکیها میان بیرون و خودی نشون میدن تا اهدافشونو پیش ببرن... تو فکر کردی من از گناه تو که خونریزیتو از من مخفی کردی و میخواستی بمیری گذشتم؟ نه گلم... نه عزیزم... این چند روزه فقط دنبال کارهای خانوم جدید بودم. مگ میشه تو رو یادم بره؟... الانم خودت میتونی انتخاب کنی... یا مثل آدم میگی بین تو و دکتر چه خبره یا مجبور میشم به خانوم بسپرم باهات بد تا کنه...
-سینان بی... به دین به کتاب چیزی نیست...
سینان تکیه داد عقب به پشت بلند صندلی چرمیش و دستشو گذاشت رو میزش اما نگاهشو بر نداشت. همونطور دقیق و موشکافانه.
-هر جور میل توئه... فاطما میگفت اون پسره چندین دفعه اومده بوده اینجا دنبال تو... حدس میزنم بدونم چرا... سعی کن بهش نزدیک بشی...
در جواب فقط تونستم نفسمو بدم بیرون. احتمالا دلیلی که تو کلۀ من بود احمقانه تر از این حرفهاست برای همین هم برای خودم نگهش داشتم تا اون حرفهاشو تمام و کمال بزنه... یا بهتر بگم قلاده ای رو که توش میکروفون داره رو به گردنم ببنده... حالا دیگه با دکتر هم نمیتونم حرف بزنم.
............................................................

گرسنه ام اما حق ندارم غذا بخورم. مسئول جدید که همگیمون بهش خانوم میگیم یه خانوم فربه اس به اسم گولسا. لازم نیست باهاش همکلام بشیم تا بفهمیم چیه و چیکاره اس. میگن از کوزه برون همی طراود که در اوست. مال گولسا از چشماش میریزه.  سینان همون شب اولی که گولسا رو به عنوان مسئول ما معرفی کرد بهمون گفت که از این به بعد گولسا دست راستشه و از طرف سینان صاحب اختیاره که مارو گوشمالی بده...

خدایا گرسنمه! گاهی مثل الان دست و پاهام میلرزه. روی ننوی چرمی دراز کشیده بودم و پسرک بی بی فیس هم روی من افتاده بود و داشت توم تقلا میکرد. لحظه های آخرش بود. اینو میفهمیدم. دهنش هنوزم بسته بود و دستاشم از پشت. نمیتونستم بذارم وحشی بازی دربیاره چون خیلی گرسنه و بیجونم. به فرمان سینان که البته گولسا شدیدا مراقب انجام شدنشه باید مریضتر و مریضتر جلوه کنم تا کامیلا بیاد دنبالم... 
-ولی آخه اگه منو بکشن که تو نمیتونی بفهمی کامیلا از تو چی میخواد و چه نقشه ای داره...
-پس تا قبل مردنت از زیر زبونش بکش بیرون... بهتره از الان روی سوالاتت تمرین کنی... 

رد سرخ و طولانی شلاقهایی که پسرک بی بی فیس خورده بود رو جای جای بازوهاش و سینه اش و گردنش معلوم بود. من میزدم که بیدارش کنم اما انگار اون بیشتر به خواب میرفت. پس حالا که نمیتونم اونو بیدار کنم بذار خودم هم بخوابم... شاید یادم رفت که سینان برای تنبیه منو مامور کرده تا ارتباطمو با کامیلا بیشتر کنم و سر از کارهاش دربیارم... تنبیه من اینه که از این به بعد طعمه باشم... اما خیلی خوب میدونم چه بلایی قراره سرم بیاد... نزدیک شدن به کامیلا به من فقط یک معنی برای من داره... یعنی من دیگه اینجا کاربرد ندارم... اما الان میفهمم مرگی که در انتظارم نشسته بود نه کوتاه بود نه سریع...

۱۳۹۵ آذر ۱۹, جمعه

سکوت علامت رضاست؟


بانوی عزیز... اگه حتی یکی از این افکار یک بار از سرت گذشته باشه و یا بهش عمل کرده باشی حق اعتراض رو خودت از خودت میگیری...
چون من هم مثل خودت یک زنم...
همون زنی که سکوت کرده...
من همونم که وقتی زن همسایه از شوهرش کتک میخوره حتما خودش یه کاری کرده بوده... اما وقتی من کتک میخورم مظلوم واقع شدم.
من همونم که اگه به همجنسم تجاوز کنن حتما خودش بوده که میخاریده... چطور کسی به من کاری نداره؟ کرم از خود درخته...
من همونم که وقتی همجنسم میخواد شوهرش رو با بی محلی تادیب کنه از موقعیت استفاده میکنم و به اون مرد در باغ سبز نشون میدم... چون اون مرده و اشتباه نمیکنه... اشتباهات همیشه مال زنهاست...
من همونم که اگه عروسم حرف حق بزنه به خاطر عشقی که به پسرم دارم جانب پسرمو میگیرم...
من همونم که اگه دامادم حرف ناحق بزنه به دخترم میگم کوتاه بیاد...
من همونم که تو خیابون میگیرم و یه دختر رو به جرم بدحجابی میزنم تا مردهامونو از راه به در نکنه... اما اگه یه خارجی تو کشورش بهم بگه چرا روسری سرته جیغ و دادم میره هوا که به شما چه مربوطه؟
من همونم که وقتی خواهرم میاد پیشم و از بد اخلاقیهای شوهرش میگه به جای اینکه دنبال راه چاره باشم و بهش کمک کنم بهش میگم که حداقل مال تو بهت پول میده... من از تو بدبخت ترم مال من همونم نمیده.
من همونم که با محبت های بیجا و احمقانه چشمم رو به روی خبط و خطای پسرم میبندم و بهش نمیگم این کارها رو زنهای دیگه قبول نمیکنن حواستو جمع کن... من پسرم رو برای خودم تربیت میکنم نه برای همسر آینده اش... و همونطور هم دخترمو برای شوهر آینده اش تربیت میکنم نه خودم...
من همونم که دخترم رو میکوبم و اعتماد به نفسش رو پائین میارم... تا نتونه از خودش دفاع کنه... اونجوری شاید طلاقش ندن و آبرومون پیش در و همسایه نره...
من همونم که وقتی یه مرد هیز بهم نگاه کرد چشمشو از دو تا کاسه اش در نمیارم تا درس عبرتی بشه برای بقیۀ مردها... بر عکس خودمو بیشتر میپوشونم... از نظر من یه زن تا خودش نخواد بهش هیز نگاه نمیکنن...
من همونم که شکلم رو... روحم رو و جسمم رو با تحمل یک دنیا درد جراحی بر مبنای توقعات مردان جامعه ام تغییر میدم تا مورد پسند و مطلوب واقع بشم... خودم رو تبدیل میکنم به یه دروغ... یک دروغ قابل قبول از یک حقیقت غیر قابل قبول بهتره... و خواهد بود...
من همونم که وقتی شوهرم میگه تو که از صبح تو خونه بودی چیکار کردی که خسته بشی؟ بلند میشم و به خاطر مهمونهایی که شب میان خونه رو مرتب میکنم... چون ظاهر مرتب از آبرو ریزی جلوگیری میکنه... باطنم هم به فلان جام... نظر مهمونها به من از نظر خودم به من مهمتره...
من همونم که اگه ببینم یه زن داره طلاق میگیره میگم دارن طلاقش میدن... همیشه زنه که باید مردشو نگه داره... به نظر من هم حق همیشه با مرداس...
من همونم که سکوت میکنم تا همه از من راضی باشن اما اینکه من ناراضیم مهم نیست...
من همونم که وقتی دختر هستم روی حرفها و خواسته های غلط پدر و مادرم حرفی نمیزنم... وقتی زن شدم به خواسته های نابجای شوهرم تن میدم و وقتی مادر شدم به خواسته های نابجای فرزندانم...
من همونم که سکوت میکنم... چون نمیدونم سکوت علامت رضاست. چون نمیدونم سکوت من چه بلایی داره سر جامعه ام میاره...

اگه جامعۀ من نا امنه و مقرراتش تماما مردونه اس برای اینه که پشت هر مرد موفق یک زن بی تفاوت ایستاده... راسته که میگن کرم از خود درخته...

۱۳۹۵ آذر ۱۵, دوشنبه

به نام مادر...


مادرم بهشت زیر پای توست٬ چون مادر خودمی. برای بقیهٔ مادرها باید آلتمونو شق کنیم چون اول زن هستن... 
مادرم دلت خوش باشه به داشتن پسرت که باعث خودکشی دختر یک مادر دیگه میشه... 
مادرم تو را باید با اسامی فرشتگان صدا کرد چون مادر خودمی٬ اما اسامی مادران بقیه بستگی به نوع دعواهامون داره... 
مادرم دستهای مهربون و خسته ات رو میگیرم تو دستهای خودم تا خالی نباشن٬ اما دستهای پینه بستهٔ مادری رو٬ از دیروز تا ابد برای لمس صورت پسر یا دختر سیاسیش به انتظار گذاشتم... 
مادرم نگران نباش! هیچوقت تنهات نمیذارم. میدونم نگرانم میشی و از بی کسی و تنهاییت میترسی. دیروز وضومو بااشک یه مادر اقلیت مذهبی گرفتم که بیست ساله بچه هاشو ندیده... 
مادرم وقتی پاهات خسته اس٬ من برات میمالمشون اما هربار قدمهای سنگین مادری رو میشنوم که به راهروهای زندان میاد تا جگرگوشه اش رو ببینه, بیشتر میدوانمش... 
مادرم میدونم خسته ای... خسته نباشی...
وقتی بچه میزاییدی انگار ۲۰ تا استخونت با هم شکسته بود٬ پس روحت رو میشکنم تا بفهمی اون درد در قبال اعدام فرزندت چیزی نبوده... 
مادرم آبروی تو برام اونقدر مهمه که وقتی زنی رو دزدیدم و بهش تجاوز کردم٬ میکشمش تا مردم به تو انگ داشتن یک پسر بیشرف رو نزنن. تو بیگناهی... 
مادرم منو هیچوقت تنها نذار! دوریت سختمه! مخصوصاً که مشغول ادب کردن این زن فلان فلان شده ام هستم... با گرفتن بچه هاش... چون قانون ازم حمایت میکنه...چون من یک مردم! 
برو مادرم. برو که بهشت زیر پاهاته. برو که من و باقی فرزندان مراقب جهنم این دنیات هستیم... 
فقط نمیدونم این چه بهشتیه که تو توش قراره چشم تو چشم مادرانی بشی که من٬ پارهٔ تنت٬ داغ دار کردم... بخواب مادرم! بخواب که انرژی خودتو برای بهشتی که پسرت برات تدارک دیده٬ لازم داری...

۱۳۹۵ آذر ۱۴, یکشنبه

یک داستان کوتاه



نوشته : کالیپسو

-چه حسی داره؟
-چی؟
-مُردن!
-درست مثل بیدار شدن از یه کابوس ادامه دار میمونه،بیدار میشی و میبینی تمام اتفاقها ، تمام ترس ها ، تمام سرخوردگی ها ... هیچکدوم واقعیت نداشتن...
........
میدونی،یه داستان کوتاه خوندم یه جا ، یادم نیس کجا دقیقن ، ولی جالب بود ، میگفت : همه ی کارارو درست انجام دادم ، هیچکس منو در حین جابه جایی اون ندید ، هیچ اثر انگشتی هم از خودم باقی نذاشتم فقط یک چیز نگرانم میکرد ، مربی مهدکودکمون یه دستگاهی داشت که مارا در حال انجام کارهای بد میدید! میخوام بگم که ما همه مون اسیر گذشته مونیم ، شاید ریشه ی تمام کارایی که الان دلیلش رو نمیدونیم و انجام میدیم یا ازشون میترسیم تو زمانیه که یادمون نیس...اگه بشه فهمید این رشته سرش کجاست شاید بشه خیلی از مشکلات رو حل کرد.
........
-میخوام یه اعترافی بکنم...
-چی؟
-من هیچوقت واقعن عاشق کسی نبودم!
-منظورت چیه؟
-یعنی همه ی این آهنگ های عاشقونه و جاهای دنج و پارک و کوچه های خلوت با برگ های پائیزی منو یاد هیشکی نمیندازه...فقط یه سری خاطرات مبهم از آدمهای مبهم که یادم میاد...
-نمیدونم کدومش بدتره...اینکه هیچوقت نداشتیش یا اینکه داشتیش و فراموشش کردی!
........
من همیشه نقش بازی کردم ، اینکه فکر کنم علت همه ی این تنهایی ها فقط بی وفایی بقیه س یه دروغه که خودمو باهاش آروم کنم ولی خودم میدونم تمامش به خودم برمیگرده ، به اینکه هیچکس رو اونقدر دوست نداشتم که بتونم نگهش دارم ، شاید بگی احمقانه س ولی اینطوریه...حالا واسه تمام دنیا هم قیافه ی معصوم یه شکست خورده رو بگیرم ولی خودم میدونم چه گرگی درونم داره وول میخوره!
........
-دارم مریض میشم.
-چرا اینجوری فکر میکنی؟
-نمیدونم...ولی طبیعی نیست ، فکر کنم باید قرصامو عوض کنم.
-دقیقن چی همیشه طبیعی بوده؟
-هیچی...
-اگه اینطوری حس بهتری بهت میده برات نسخه جدید مینویسم ولی از نظر من فرقی نداره!
-ممنون...