جستجوی این وبلاگ

۱۳۹۵ آذر ۲۸, یکشنبه

مزد ترس (کامل)



نویسنده : عقاب پیر

دخترک از درد به خودش می پیچید. صورتش مثل گچ سفید شده بود. تمام عضلاتش مثل سنگ سفت و بیرحم شده بود. مثل همیشه باید خودش رو آرام میکرد. هر وقت به این حمله عصبی دچار میشد چاره ای جز مبارزه نداشت. به این مبارزه عادت کرده بود. حس و حال و توانی برای نق زدن و شکایت نداشت. هر چقدر دیر تر عضلاتش باز میشد بیشتر درد می کشید. پس باید مثل یک مبارز تمام توانش رو جمع می کرد تا خاطراتی که تو سرش مثل یک اوار روی  روحش ریخته بود رو جاروبزنه . اگر چه این خاطرات رفتنی نبودند درست مثل دسته  راهزنان که هر از گاهی به یک روستا حمله میکنن و غارت میکنن و تجاوز و بعدش به کوهستان بر میگردن برای تقسیم قناعم.وباز چند ماه بعد با نیروی بیشتر سر و کلشون پیدا میشه. دخترک چشمانش رو بست. سعی کرد به تصویر غروب خورشید کنار ساحل دریا فکر کنه که سالها قبل تو شمال دیده بود.یه کم حس گرفت. نگاهش روی افق دریا میلغزید. ارام ارام اون رو به سمت قرمزی خورشید که هر ثانیه از بزرگیش کم میشد و در افق محو تر دوخت. اما سوزش ناگهانی نوک سینش حواسش رو  از خورشید پرت کرد. هیچ اراده ای بر روی بدنش نداشت. پیره مردی زشت لبانش رو به روی نوک سینه هاش چسپونده بود و اونها رو میمکید.  زبری دست چروک خورده پیرمردکه روی دهن دخترک رو گرفته بود تمام تنش رو مور مور میکرد. تصویر افق خورشید جای خودش رو به زیرزمین منزل پدریش داده بود. صدای همهمه مهمانان از طبقه بالا میاومد. پیرمرد به مکیدنش سینه های دخترک ادامه میداد..
  • خدایا نه….نه...ولم کن ..چرا دست از سرم بر نمیداری...کثافت...مامان ...مامان
دخترک چشمهاش رو باز کرد. درد عضلاتش بیشتر شده بود .هنوز هرم گرمای لب اون پیرمرد رو روی سینه اش حس میکرد. دخترک برای ارام کردن خودش شکست خورده بود. به سختی خودش رو به کناره مبل رسوند. عرق تمام صورتش رو گرفته بود.چشمانش رو بست. اینبار تصویر اتاق کوچکی که پدر بزرگ به مادرش داده بود رو  تصور کرد. با اشتیاق به سمت مادرش رفت و سرش رو روی دامن یکدست سفید مادر گذاشت. مادر با محبت دستش رو روی سر دخترک کشید. با هر دست کشیدن ارامشی غریبی به دخترک هدیه میکرد.دخترک  تمام بی پناهی خودش رو توی بغل مادرش جمع کرده بود. خنکی دامن مادر به شدت آرامش بخش بود. اما رفته رفته دستان نرم مادرارام ارام  زبر میشد. فقط چند ثانیه لازم بود تا دخترک خودش رو در دامن همون پیرمرد ببینه که الت داغ و شق شده اش رو به سینه هاش میمالید و با دست زبر و حریصش پاهای نرمش رو ازار میداد. دخترک میدونست که در رویا فریاد زدن بیفایده است. ولی از شدت نفرت و ترس دهنش رو باز میکرد اما دریغ از یک صدا. رویا صحنه نق نق کردن و آه و فریاد نیست. گذشته ها گذشته و آب رفته به جوب برنمیگرده.
یلدا با صدای زنگ تلفن از خواب بلند شد. هنوز عضلاتش به طور کامل باز نشه بودن. صدای زنگ تلفن مثل یه داروغه بی رحم عربده میزد. خودش رو جمع و جور کرد. و به سمت تلفن خزید. با صدایی بی رنگ و رو گفت :

-الو ..بفرمایید
صدای زبر و بمی از پشت تلفن ارامش یلدا رو بهم ریخت :
-سلام عزیزم. چطوری بابا
-بیشرف ..بازم که توی ..ولم کن...چرا دست از سرم بر نمی داری
-ببینم ادم با پدرش اینطوری حرف میزنه..چقدر بی ادب شدی تو دختر
-پدر؟؟..روت میشه اسمت و بزاری پدر...بیشرف .حروم زاده..
-خوب مثل اینکه اونی که دیشب باهاش بودی خوب بهت حال نداده...صد بار بهت گفتم ادم بی دین و ایمون عاقبت نداره..بگو نه…
-کثافت چی از جونم میخوای…
-هیچی..دور برندار...تو که به همه عالم داری میدی. چرا واسه خاطر بابات نمیدی؟ که حد اقل سر پل صراط به کمکت باید ..هان؟
یلدا با عصبانیت تمام تلفن رو قطع کرد.اشک کل صورتش رو گرفته بود. از وقتی که از دین پدرش و ابا و اجدادش بیرون رفته بود اطرافیان فشار رو به روش بیشتر کرده بودن. صدای تلفن دوباره به صدا در اومد. یلدا میدونست راه فراری نداره.انگار توی سرش هر لحظه یک بمب منفجر میشد. تلفن رو به سختی بر داشت :
  • چی میخوای از جونم ؟ کثافت
  • هیچی!. میخواستم جواب نهاییت رو به پیشنهادم بشنوم..یه پیشنهاد سخاوتمندانه برای یه جنده بی دین!...در ضمن بازم بهت دو روز وقت میدم...والا …
  • والا چی؟ میای میکشیم؟ بیا ..بیا منتظرم….
  • نه ...کشتن یه زن کثیف چه اهمیتی داره؟ ..ولی خودت میدونی جوابت ممکنه رو حاج خانوم اثراتی بزاره...
شوری اشکهای یلدا روی صورت یه ردی به جا گذاشته بود .انگار پدر خوب میدونست چطوری این دختر چموشش رو رام بکنه. فکر اینکه باز هم اون زن تحت فشار روحی روانی قرار بگیره باعث میشد یلدا تمام دردهاش رو فراموش بکنه…
  • باهاش کاری نداشته باش.بست نیست یه عمر زجرش دادی؟
  • به تو ربطی نداره.حالا برو گم شو.دخترک بی حیا..مثل ادم .رو پیشنهادم فکر کن.
اون صدای زیر و بم از پشت تلفن قطع شده بود و جاش رو به صدای بوق اعصاب خورد کن داد. یلدا چشمانش ر وبست و با تلاش زیاد به خواب رفت.

درد عضلاتم یک هفته ای میشه عذابم میده. همیشه بعد از یک فشار عصبی به این روز میافتم. ایندفعه هم باز از همون سوراخ گزیده شدم. نقطه ضعفم مادرمه. اینرو اون بیشرف حروم زاده هم میدونه. یک عمر با فشار و دعوا تمام مال و ارث مادرم رو بالاکشید و خرج عیاشیش کرد. حالا هم که مادرم نحیف شده و آسیب پذیر ازش به عنوان اهرم فشار روی ماها استفاده میکنه تا بلکه ماهارو بدوشه!. واقعا به داداش بزرگم حسودیم میشه که رفت.کاش من رو هم باخودش میبرد. به هر حال نمیشه غرغر کرد فعلا که اینجام و کاری هم نمیتونم بکنم جز حرف گوش کنی از ترس!. همیشه این ترس لعنتی توام با فشار روحی جلوی هر حرکتی رو از من میگیره. فقط یک بار بود که تمام شجاعتم رو جمع کردم و در یک آن روبهروی بابام ریدم به دین و ایمونش!. اون روز دلم حسابی خنک شد. ولی خوب تمام بد بختی هام هم از همون روز شروع شد. به دستور بابام دیگه هیچ کس باهام حرفی نمیزد. اجازه نداشتم سر سفره بشینم و همه اطرافیان یواش یواش ازم دور شدن. اون بیشرف خوب بلد بود چطوری ادم رو آچمز بکنه که نه راه پیش داشته باشم و نه راه پس. اگه تو یه مملکت درست بودیم بابا حتما یه سیاستمدار بزرگ میشد نه مثل حالا یه پفیوز به تمام معنی کارش بهم ریختن و سو استفاده از ادمها باشه. بالاخره همه چیز دست به دست هم داد و از اون خونه زدم بیرون. برای چند ماه پول داشتم ولی حالا جز پولهای زیر زیرکی مامان که فقط باید باهاشون زنده بمونم چیزی ندارم. شدم یه طعمه خوب برای اون بیشرف. تمام این فشارها حالم رو بد تر کرده و هر از چند گاهی تمام عضلاتم قفل میکنه و مثل یه سنگ میشم.تا اینکه چند وقت قبل بابا با همون لحن زننده همیشگی شماره یه نفر رو بهم داد. گفت بهش زنگ بزنم تا یه کاری برام جور بکنه. از اونجایی که هیچ خیری از این بشر به من نرسیده به کل قضیه شک داشتم.چراباید به فکر من باشه؟ مگه اون نبود که از خونه بیرونم کرد؟ حالا میخواد کار برام پیدا کنه؟ به هر حال توصیه و تشویق این اواخر جاشون رو به تهدید مامان داده بود . چیزی که شک من رو هم بیشتر کرد. اما باز هم ترس صدمه زدن به مادرم که با اون اعصاب ضعیفش هر آن میتونه سکته بکنه مجبورم کرد به اون شماره زنگ بزنم. چیز مشکوکی ندیدم ولی دلم شور میزنه. اون مرد خودش رو جمشید معرفی کرد و ازم خواست برای مصاحبه کاری و توضیح شرایط کار به یک کافیشاپ رو به روی پارک ملت برم. کافی شاپش رو میشناسم .جای شلوغیه .بالاخره کار خودش رو کرد پدرم.

یلدا نیم ساعتی میشد که منتظر جمشید رو به روی کافیشاپ منتظر ایستاده بود. چند بار به موبایل جمشید تلفن کرد ولی هر بار مکالمه با صدای بی روح " لطفا پیغام خودتون رو بگذارید" به پایان رسید.توی اون شلوغی فکرش به هزار راه رفت. از دست پدرش عصبی شده بود هیچ توجیه منطقی برای این اتفاق نداشت. هیچ چیز وقایع به عقل جور در نمیاومد . نه پیشنهاد پدر و نه رفتار جمشید.حتی رفتار دختر قد بلندی که رو به روی کافیشاپ نیم ساعت بود که پرسه میزد هم منطقی به نظر نمیرسید. هر بار که یلدا سعی می کرد به صورت دختر خیره بشه اون دختر به سرعت پشتش رو به یلدا می کرد. و درست در زمانی که یلدا غرق در افکارش بوداون دختر خودش رو به یلدا نزدیک میکرد. این بازی ناخود آگاه  موش و گربه با نزدیک شدن دختر به یلدا تمام شد.دختر در حالی که به چشمان یلدا زل زده بودبه  یلدا گفت :
  • منتظر کسی هستی؟
  • منتظر...چطور؟
  • آقا جمشید؟
  • شما؟
  • از من خواسته تا ببرمت پیشش..ماشینش توی گاراژ پاساژ خراب شده منتظره تعمیرکاره..بریم؟
تعجب یلدا تبدیل به اضطراب عجیبی شده بود. ولی جواب دختر جواب نسبتا معقولی به سوالات یلدا بود.
  • باشه ..خیلی دوره ؟
  • نه همین جاست توی گاراژ پاساژ..طبقه منفی سه
دختر بدون معطلی  به سمت پارکینگ راه افتاد و یلدا هم بدنبالش. درراه پارکینگ صدای زنگ موبایل ؛ یلدا و دختر قد بلند رو برای لحظه ای میخ کوب کرد.اون ور خط جمشید با صدایی خشک و بیروح از یلدا بابت تاخیرش عذر خواهی کرد و ازش خواست بهمراه اون دختر قد بلند بدیدنش بیاد.لحن گفتار جمشید کمی اضطراب یلدا رو کم کرده بود. درست بعد از عبور از اخرین پله، جایی که صدای محو مشتریان پاساژ از طبقات بالا به گوش میرسید دختر قد بلند درطبقه منفی 3 پارکینگ رو برای یلدا باز کرد.
  • همینجاست..بفرمایید.
صدای گروپگروپ قلب یلدا واضح ترین صدای قابل شنیدن بود. یلدا بی معطلی از درب پارکینگ عبور کرد.ناگهان از کناره در دو دست قوی دستهای یلدا رو قاپید و به سمت خودش کشوند.تک صدای جیغ یلدا با دستمال کدرو بد بویی که دختر قدبلند به روی دهان و بینی یلدا گرفت خاموش شد.لبخند تمسخر آمیز دختر قد بلند اخرین تصویر هک شده در سر یلدا بود.

چشمم رو باز کردم.نور شدید اطراف و پرده سفیدی که چلوی چشمم رو گرفته نمیزاره درست ببینم. شونه هام به شدت درد میکنن. انگار یه کامیون از روم رد شده.گیجم گیج. بوی تند اون دستمال و اون لبخند چندش اور اون دختر نامرد به سرعت تو حافظم میریزن. حالا یک ابهام گس به درد عضلاتم اضافه شده. نیازی به فکر کردن نداره برای اینکه بفهمم که دزدیده شدم. پازل ذهنم در عرض چند ثانیه کامل میشه. بابا...جمشید...اون دختر..برای یک لحظه از حماقت و سادگی خودم بدم میاد. دختره ابله چند بار باید از یک سوراخ گزیده بشی؟ آخه چرا ؟ چرا اینقدر من خرم...رفته رفته اون پرده سفید از روی چشمهام میرفت و باعث میشد درکی از تصاویر اطرافم داشته باشم و بتونم با کمترین انرژی که توی تنم مونده بود خودم رو تکون بدم.دست و پاهام بسته بودن و تقلا هم فایده ای نداشت. با چند بار باز و بسته کردن چشمم سعی کردم اطرافم رو ببینم. ظاهرا توی یک خونه بسیار شیک بودم. رو به روم یک پنجره بسیار بزرگ بود که کوههای شمال تهران انگار توی ایوونش بود. اونقدر صحنه قشنگی بود که برای یک لحظه فراموش کردم من رو دزدیدن. سناریویی که توسرم کامل کرده بودم بازم شکست. معنی نداشت یکی رو بدزدن و بعد ببرنش توی یک خونه شیک و پیک.! خودم و واسه تجاوز دسته جمعی اماده کرده بودم. ولی..ولی امکان نداره...توی این افکار بودم که یکهو یک صدای بی روح از پشت سر میخ کوبم کرد :
  • به نفعته بر نگردی..اگر چشمت من رو ببینه .میشی مهره سوخته..میدونی که با یه مهره سوخته چیکار میکنن؟ پس بر نگرد
با اینکه جمشید رو ندیده بودم ولی متفاوت بودن صداش توی تلفن اون رو تو سرم حک کرده بود. این صدا صدای جمشید بود.
  • حالا گوش کن. ارام دست و پاهات رو باز میکنم. این با خودته که برگردی و من رو ببینی و مهره سوخته بشی یا اینکه از هوشت استفاده کنی و در حالی که این تصویر زیبارو میبینی به حرفهام گوش بدی!
صدای قدمهای پاهاش روپشت سرم حس میکردم. بدون اینکه دستش دستهام رو لمس بکنه دستبند و پابندم رو باز کرد. و ارام ارام صدا دور شدنش رو شنیدم. ترس زیادی داشتم. به نفعم بود حرفش رو جدی میگرفتم و بر نمی گشتم. تمام جراتم رو جمع کردم و با صدایی لرزون گفتم
  • از من چی میخوای؟ چرا من و دزدیدی؟
  • دزدیدمت؟ کی گفته؟ مگه قرار نداشتیم؟
  • اره ولی..
  • ولی نداره .قواعد بازی رو من تعیین میکنم .در ثانی نکنه دوست داری بسوزی؟
لحنش اونقدر محکم و با اعتماد به نفس بود که تمام جراتم رو سوزوند.لال مونی گرفته بودم.
  • در ضمن. پول سرویس یک سال اینده ات رو هم با بابات حساب کردم. بابات گفته افتادی تو خط. همونی که ممکنه بخوام..بی دین و ایمون ممکنه بدردم بخوره. حالا گوش بده.یه موبایل کنارت میزارم. من بعد فقط و فقط تنها مسیر ارتباطی ما همین موبایله. حقم نداری بهم زنگ بزنی. و الا…..میدونم نمیزنی. درضمن اسمت هم از این به بعد یلدا نیست. من لیدا صدات میکنم. یلدا و لیدا حروفشون عین همه با این تفاوت که فقط من باید ترکیبشون و درست کنم. پس از امروز تو لیدا هستی..و من وظیفه تغییر ترکیبت رو دارم..تا شاید بکارم بیای...خوب حالا مثل یه دختر خوب چایی که کنارت میزارم رو بخور و از این صحنه زیبا لذت ببر….
حرفهاش تنم رو مور مور کرد.اسم لیدا رو دوست نداشتم. من و یاد یه همکلاسی نامرد دوران دبیرستانم مینداخت که کارش تیغ زدن پسرا بود.بعدشم  یعنی چی پول یک سال سرویسم رو به بابا داده. بازم یه سناریو تو سرم ریختم .یه سناریو وحشتناک که فکر کردن بهش هم نابودم میکرد..احتمالا این بابا من و میخواد به فاحشگی بکشونه. اون اسم هم برای رد گم کردنه.لابد پولش رو هم پیش پیش به بابا داده. اره..اره درسته..جمشید جنده خونه داره.. بیشرف..ولی یه چیزی به این سناریو نمیخورد. اینهمه جنده تو این شهره اینهمه جنده خونه. چرا اینهمه بازی در اورده؟ اصلا چرا من و آورده اینجا…....صدای پا و عطر زنونه با صدای برخورد استکان با میز تمام افکارم رو متوقف کرد. جمشید از انتهای اتاق با حالت امرانه گفت
  • چاییت رو بخور
بدون اینکه سرم رو برگردونم دستم رو به سمت میز کناری دراز کردم. وقتی دستم به استکان داغ خورد سعی کردم بدون اینکه بر گردم چایی رو به سمت خودم بیارم. بالاخره با هزار بد بختی استکان روطرف خورم آورم و شروع به خوردن کردم. عطر خوب و دلچسپی داشت. سعی کردم به دیدن اون منظره بسیار زیبا برای لحظه ای هم که شده ترس رو از خودم دور کنم .وقتی چاییم رو کامل خوردم اروم اروم احساس سرگیجه کردم. بدنم کرخت شده بود. توان تکون دادن دستم رو هم نداشتم. ناخوداگاه از روی صندلی بلند شدم اما توان کنترل وزن بدنم رو نداشتم و روی زمین سقوط کردم. اخرین صحنه ای که دیدم یک کفش راحتی قرمز زنانه بود.که کناز سرم ایستاده بود.

کنار درب یک آپارتمان سه طبقه قدیمی در انتهای یک کوچه بن بست ؛ جایی که یلدا برای خودش اجاره کرده بود. در گرگ و میش صبح ماشین پژویی توقف کرد. در یک چشم به هم زدن دو مرد قوی هیکل یلدارو از توی ماشین بیرون اوردن .یکی از اون دو شیشه ای کوچک جلوی بینی یلدا گرفت که باعث بهوش امدن بلافاصله یلدا باا سرفه های پی در پی شد. دو مرد یلدا رو کنار درب منزل رها کردند و رفتند. چند دقیقه طول کشید تا یلدا خودش رو پیدا کنه . همه چیز درست عین زمان رفتنش به سر قرار بود. یلدا با ترس و لرز دست توی کیفش کرد و اولین چیزی که بدستش خورد یک موبایل قدیمی نوکیا 1100 بود. تمام صحنه های جلوی چشمش رژه رفتند ..کافیشاپ..جمشید...دختر ..دستمال بد بو. ..جمشید...چای..کفش قرمز..لیدا..لیدا…
یلدا به سرعت کلید در رو از داخل کیفش پیدا کرد و وارد خونه شد. بدون معطلی مشغول ور رفتن با موبایل شد. هیچ شماره تلفنی توی اون موبایل نبود. همه چیز به صورت عجیبی عادی بود. حتی یک تماس هم از جانب هیچ کس بر روی تلفن ثابت یلدا ثبت نشده بود.

الان درست یک ماه میشه که از اون حادثه گذشته. هیچ خبری از جمشید نیست. همه چیز به صورت غیر عادی خوبه. نه دیگه بابا بهم زنگ میزنه که تهدید کنه نه صاحب خونه برای اجارش اومده. اخرین باری که دیدمش صاحب خونه یه لبخند تا بناگوش در رفته تحویلم داد و از پرداخت اجازه چهار ماه اینده تشکر کرد. بقالی سر کوچه هم بابت پرداخت همه پولهای دستی که گرفته بودم ازم تشکر کرد. روزهای اول همش منتظر یه اتفاق بودم منتظر صدای تلفن. منتظر جمشید. منتظر بدبختی. ولی مثل اینکه خبری نیست. ممکنه جمشید من و فراموش کرده باشه؟ ..ممکن نیست. اینهمه پول خرج کنه واسه فراموش کردن ؟ آخه معنی نداره یه دختری رو بدزدی ببری توی یک خونه شیک و یه موبایل بهش بدی و اسمش و عوض کنی و  تمام بدهی هاش رو هم حل کنی و کاری کنی که بابای دبوثشم باهاش تماس نگیره و ازارش نده و بعدشم فراموشش کنی ؟ مسخره است. اما باید اعتراف کنم که هر چقدر از روز دیدارم با جمشید می گذشت ارامشم بیشتر میشد و بیشتر حس میکردم که ممکنه واقعا جمشید فراموشم کرده باشه. تا اینکه درست یک ماه و یک روز بعد از دیدار با جمشید درست وقتی که توی وان حمام یه داستان برای خودم ساخته بودم و با واژنم ور میرفتم.و درست زمانی که زبون چابک و گرم دوست پسر خیالیم داخل واژنم جولون میداد زنگ موبایل جمشید به صدا در اومد. تمام حس مالوندن خودم از سرم پرید و به سرعت با لحن بیحال  تلفن رو جواب دادم:
  • بفرمایید
  • لیدا؟
  • بله ..بله آقا جمشید.خودمم
  • لباس بپوش. برو دم مغازه آژانس سر کوچه . یه ماشین برای ونک بگیر. به نام لیدا.
قبل از اینکه چشم بگم تلفن قطع شده بود. هیجان و ترس توام با هم گونه هام رو سرخ کرده بودن .به سرعت لباس پوشیدم. هیچ تحلیلی روی رفتارم و رفتار جمشید نداشتم. یلدای درونم داعما بهم تشر میزد که ابله دیوانه یادت رفته مثل اب خوردن دزدیدنت. یادت رفته مثل اب خوردن پرتت کردن جلوی در خونه. نرو..ولی لیدای درونم که تازگی ها پیداش کرده بودم با یه چرب زبونی خاص خودش که خوب میشناختمش بهم می گفت : پیشرفت در انتظارته. تا کی میخوای مثل مادرت زورهای بابات رو تحمل کنی. دیدی خونه جمشید و ؟ اصلا از کجا معلوم جنده خونه داره ؟ شاید یه شخصیت درستی باشه که نمیخواد شناخته بشه. اگر میخواست بهت اسیب بزنه تو همون گاراژ میتونست پارت بکنه. نترش.خطر کن. نترس...طبق معمول میهمان ناخوانده درونم حرفش بر صاحب خونه اصلی چربید و به سرعت از خونه خارج شدم. توی آژانس یه مرد سیبیلو بی حوصله نشسته بود.
  • آقا سلام ماشین میخواستم برای ونک.
مردک سیبیلو با بیحوصلگی بر اندازم کرد و رو یه کاغذ کهنه وانمود کرد که داره مینویسه
  • به نام ؟
مکث کردم. انگار سوالی که پرسیده بود یه سوال فلسفی بود که بشر هزار ساله نتونسته حلش کنه. به نقاشی بی ربط روی دیوار نگاهی انداختم. به مادر فکر کردم. و اینکه ممکنه این کار من بتونه براش ارامش بیاره. و بعد تصویر چندش اور پدرم رو در ذهنم اوردم . چقدر از این مرد بیزارم...چقدر
  • به نام لیدا
  • علی...بیا مسافر ونک ...بفرمایید اونجا خانم لیدا

بعد از چند دقیقه مکث پسر خوش تیپی از اتاق پشتی به سمت مرد سیبیاو اومد. به من لبخندی زد و ازم خواست باهاش به سمت ماشینش بریم.خودم شده بودم. لیدای وجودم خفه خون گرفته بود. دلشوره و دل آشوب تمام کیف یک ماه قبل رو از سرم پروند..نباید خودم رو به این سادگی تسلیم جمشید میکردم.آدمی که حتی نتونسته بودم ببینمش برام یک اسم جدید گذاشته و به همین راحتی من و داخل نقشه هایی که هیچ اطلاعی ازشون ندارم کرده. تو دلم به پدرم و سرنوشتم فحش میدادم.
  • بفرمایید خانوم. کجای ونک دقیقا؟
  • خود میدون.
حتی ادرس دقیق رو هم نمیدونم. خدا کنه جمشید بین راه بهم زنگ بزنه. والا وسط میدون ونک چیکار کنم. در این افکار بودم که متوجه شدم هیچ درکی از اطرافم ندارم .هرچقدر به بیرون پنجره نگاه میکردم هیچ خیابونی رو نمیشناختم. اونقدر ضربانم بالا رفته بود که نفس کشیدن رو برام سخت می کرد. به هر زور که بود رو به راننده کردم :
  • آقا درست دارید میرید؟ ونک گفتما
  • بله خانوم نگران نباشید. ونکه ولی ترافیک بوده از این راه اومدم اگرم اجازه بدید تو راه یه بسته باید به یه تعمیرگاهیی بدم .یک دقیقه هم طور نمیکشه
  • الیته نگفته بودید شما ..ولی...
عجب غلطی کردم. نکنه این آدم جمشیده و این دفعه دیگه واقعا من و دزدیده و داره میبره جنده خونه جمشید؟. خدایا عجب غلطی کردم. سرعت ماشین کم شد. به یک باره ماشین داخل یک گاراژتاریک پیچید. چشمم اصلا به تاریکی عادت نداشت .با توقف ماشین  راننده بلافاصله  از ماشین خارج شد. احساس میکردم حمله عصبیم شروع شده . عضلاتم ارام ارام قفل میشدند.درد تمام تنم رو گرفته بود. برای فرار از نفس تنگی سعی کردم که درب ماشین رو باز کنم. هنوز چشمهام به تاریکی محیط عادت نکرده بود که درب ماشین به سرعت باز شد ویک مرد قوی هیکل من رو به بیرون کشید. نفر دوم که بدن درشتی داشت و صورتش رو با یک دستمال پوشونده بود دستهام رو گرفت. سعی کردم جیغ بزنم که دستهای مرد قوی هیکل عقبی جلوی دهنم رو گرفت .نفر دوم شروع به بیرون کشیدن شلوار از پاهام کرد. ناخوداگاه اشک از صورتم پایین میاومد. اونقدر بی دفاع بودم دلم به حال خودم سوخت.با  رسیدن دستهای زبر و زمخت مرد دومی به بدنم رعشه عجیبی گرفتم. نمیدونم اون مرد دنبال چی میگشت. ابتدا روی تنم دست کشید .بعد دستش رو روی واژنم برد و با دقت انگشتش رو داخل لب بزرگ کرد .انگار دنبال چیزی میگشت. بعد از اون همین کار  رو داخل باسنم کرد.حالا کاملا حس میکردم که اون دو نفر قصد تجاوز به من ندارن و فقط دنبال چیزی میگردن. وقتی کارشون تمام شد مرد عقبی با خشونت من رو داخل ماشین کرد و دومی هم شلوارو شرتم رو به سمتم پرت کرد و درب غقب رو با شدت بست. صدای زوزه گریه ام تنها صدای قابل شنیدن توی ماشین بود. بد تحقیر شده بودم. مثل یک تکه گوشت هر کاری خواستند باهام کردن و حالا هم مثل یک تاپاله توی ماشین انداخته بودنم. ناخود آگاه شرت و شلوارم رو پوشیدم. جرات باز کردن در رو نداشتم. اونقدر ازم انرژی رفته بود که انگار کوه کندم. وقتی شلوارم رو پوشیدم روی صندلی عقب دراز کشیدم و به گریه کردنم ادامه دادم. نمیدونم چقدر گذشت چند ساعت خوابیده بودم ولی با صدای باز شدن درب راننده از خواب پریدم.
  • ببخشید خانوم دیر شد. عوضش الان خلوت شده
حس بی وزنی میکردم. دهنم خشک شده بود.تمام واژن و باسنم میسوخت. به زحمت خودم رو بالا کشیدم و روی صندلی نشستم. راننده بدون هیچ توضیحی ماشین رو  از گاراژ بیرون اورد.هوا تاریک تاریک شده بود. پس حد اقل دو سه ساعتی اونجا بودم. یادم اومد جمشید ازم خواسته بود به ونک برم و ماشین آژانس برای این کار گرفته بودم .تک تک وقایع از جلوی چشمهام عبور کرد. ناگهان  صدای زنگ موبایلم تمام تمرکزم رو پاره کرد.
  • لیدا ؛ باید چکت میکردم. که شنود باخودت نداشته باشی.خوش ندارم از کسی مثل تو رو دست بخورم.حالا خودت و جمع کن.باید بری به یک شام.
  • حس تحقیر شدید و لحن آمرانه جمشید حالم رو بهم میزد.دهن اونقدر خشک شده بود که وقتی اومدم کلمه ای ادا بکنم گلوم سوخت
  • شام؟
  • آره شام. ازش خوشت اومده؟
  • از کی؟
  • پسر راننده. بهش پیشنهاد شام بده. ببرش یه رستوران خلوت. موقع شام ازش یک عکس بگیر.سوالم ازش نپرس.
  • من؟ چی میگی؟
  • تو نه لیدا..یلدا که سالهاست توی ترس و رودروایستی مرده...در ضمن مراقب باش الان با حاج خانوم چند متر بیشتر فاصله ندارم..شاید دوست نداشته باشی عکسهات رو تو دست دو تا مرد غریبه ببینه.
  • کثافت..کثافت..دست از سرش بردار...چی میخوای از جونش؟؟ چرا از من عکس گرفتی نامرد..
باز هم جمشید یک طرفه تلفن رو قطع کرد .
  • مشکلی پیش اومده خانوم؟ طوری شده؟
با شندیدن صدای راننده سریع خودم رو جمع کردم.اونقدر همه چیز عجیب بود وسریع اتفاق می افتاد که هرگز از خودم نپرسیدم رابطه اون مردها و این راننده و جمشید چیه. گیج گیج بودم. مادرم در خطر بود. باید به هر نحوی دستور جمشید رو بدون اینکه دلیلش رو بدونم اجرا میکردم خودم رو یک ابزاری میدیدم که هیچ تصویر کلی از وقایع نداره . مثل یکچرخ  دنده که  وظیفش فقط چرخیدنه. بعد از حرف با جمشید خواب از سرم پریده بود..مثل این بود که لیدا یلدارو بیهوش کرده باشه.هیچ صدایی از غر غر و دلشوره های یلدا نبود. "وقتشه..لیدا وقتشه..بهترین فرصته..". با صدای ارامی رو به راننده کردم :
  • نه اقا مشکلی نیست. مرسی...ولی چرا اینقدر مردها بیشرفن؟
  • همشون یعنی؟ اینطور نیستا…
  • چی بگم والا. بیشرف هاش گیر ما می افته..
احساس کردم تیر اولم خوب به هدف خورد. با موفقیت توجه اون پسر رو به خودم جلب کرده بودم. دست خودم نبود ناخوداگاه اشک از چشمم سرازیر شد.
  • همشون همینن. خرشون از پل که میگذره هار میشن. عین نامزدم…
  • ای بابا خانوم متاسفم. واقعا متاسفم.
  • الان من چکار کنم تو این شهر غریب..
  • ای بابا. خانوم کلی ادم خوب تو این شهر هست. نگید تو رو خدا. خانواده ای ندارید؟
از دور دستهای درونم صدای یلدا میاومد که در جواب راننده گفت : مادر جنده کی بود پس توی گاراژ پارک کرد و اون مردها کی بودن و تو چه غلطی کردی؟ . صدای یلدا قطع شد.لیدا به صحبت با راننده ادامه داد.
  • شهرستانن. همه راهها رو به روم بسته.
افرین لیدا .افرین. حس ترحمش رو هم جلب کردی. حالا وقت ضربه نهاییه.یک ضربه نرم و بی عیب.
  • من فکر میکنم شما بهتره یه مدت برید پیش پدر و مادرتون
  • روم نمیشه به خدا آقا..روم نمیشه...اونها از اولشم مخالف بودن. نه راه پس دارم نه راه پیش. ولی آقا...شما ادم خوبی هستید.. لیدا مکثی کرد. به ایینه راننده خیره شد و گفت
  • میشه ازتون یک خواهش بکنم.
  • بله خانوم حتما
  • خیلی گشنمه. میشه من رو جلوی یک رستوران خلوت ببرید.
  • حتما خانوم.دیگه ونک نمیرید؟
  • نه تمام شد. نامزدم زد زیرش...میشه یه خواهش دیگه بکنم؟
  • حتما خانوم
  • ببخشید خوبیت نداره یه زن تنها این موقع شب بره توی یک رستوران. حوصله مزاحمت ندارم. میشه با من بیاید توی رستوران و بعدشم من رو بر گردونید خونه؟
  • چرا که نه خانوم. منم مثل برادرتون.
از خودم بهت زده شده بودم. بدون فکر و نقشه قبلی با سر هم کردن یک مشت اراجیف کاری که جمشید خواسته بود رو انجام دادم. احساس قدرت میکردم. دیگه اون یلدای محافظه کار در درونم ابراز وجود نمیکرد. دوست داشتم کار جمشید رو انجام بدم ته دلم میگفت جمشید فرصتیه که خودم رو پیدا بکنم. با پسر راننده داخل ساندویچ فروشی شدیم. وقتش بود قسمت اخر دستور جمشید رو اجرا میکردم. برای همین خودم روبا کمی جا به جا شدن معذب نشون دادم. تا توجه راننده رو جلب کنم.
  • طوری شده؟
ارام سرم رو نزدیک گوشش کردم و نجوا کنان گفتم
  • نه ولی این اقای پشت دخل خیلی هیزه. نگاهش ازیتم میکنه.
  • می خوای یه چیزی بهش بگم؟
  • نه نه اصلا.ببین شاید فکر کرده خدایی نکرده بلندم کردی .بیا یه کم بازیش بدیم  بعدشم بزار یه عکس ازت بگیرم تا مطمعن بشه اشناییم.
  • باشه.
تو دلم غوغا بود هیچ وقت اینقدر با اعتماد به نفس دروغ نگفته بودم.دلم میخواست الان توی وان خونه میبودم وبا فکر کردن به وقایع امروز زیر اب داغ  واژنم رو میمالوندم. هنوز جای انگشت زبر اون مرد قوی هیکل روی واژنم میسوخت. از راننده عکسم رو گرفتم و با هم به خوردن ساندویچ مشغول شدیم.

یلدا چشمانش رو باز کرد. نور خورشید از لابه لای درز پنچره صورتش رو نوازش میکرد. با دیدن اولین تصویر ذهنش به یاد اتفاقات دیشب افتاد. شاید وقت مناسبی بود تا با فکر کردن به همه وقایع از ابتدای اشنایی با جمشید تا وقایع دیشب به راز اونها پی ببره. همه چیز کلاف سر در گم و بیربطی شده بود . یلدا از رخت خواب بیرون اومد و آشپزخانه رفت. تازه یادش افتاد که نه نون در منزل داره و نه حتی پنیر. لباس پوشید و از خونه بیرون رفت. در سر راه انبوه جمعیت سیاه پوش در سر کوچه توجهش رو جلب کرد. هر چه بیشتر به سر کوچه نزدیک میشد تعداد افراد سیاه پوش بیشتر میشدند. مطمعن بود اتفاقی افتاده. با دیدن عکس روی آگهی ترحیم که روی دیوار زده شده بود خشکش زد. توان تکون خوردن نداشت. بهت زده به نام و عکس خیره شده بود. بر روی آگهی عکس راننده ای بود که یلدا نصف روز دیروز رو با او سپری کرده بود. یلدا خواست به سمت آژانس بره تا علت مرگ رو از مدیر سیبیلو آژانس بپرسه. ولی صدای موبایل میخکوبش کرد. صدای همهمه کوچه اونقدر بود که نگذاشت یلدا به طور واضح صدای پشت خط رو بشنوه .سراسیمه خودش رو به سمت خلوت کوچه رسوند.
  • لیدا ؛ خوب کارت رو انجام دادی. افرین .تمیز و سریع.
  • ولی اون پسره ..اون پسره مرده..چی شده؟
  • چی شده؟ تو اون رو کشتی..تمیز و بی ایراد. باید میدونست که سزای دزدی از من چیه!
  • من ؟ من کسی رو نکشتم. من کسی رو نکشتم میفهمی؟
  • برام مهم نیست. از نظر من تو اون رو کشتی. تمام شواهد هم همین رو میگه. ظهر اخرین نفری بودی که با اون پسر دیده شده. و تا شب که جنازه اون پسر پیدا شده باهاش بودی. باهاش غذا خوردی. تازه این رو احتمالا در کالبدشکافی خواهند فهمید که حتی با اون پسر خوابیدی!.میدونی که ازمایش دی ان ای حتما نشون میده ..گویی که برای من ازمایش دی ان ای مهم نیست. عکسهایی که ازت با اون پسر هست قابل انکار نیست.
حرفهای جمشید مثل اب یخ روی یلدا بود. باز هم پازل جدید نزدیک به  حقیقت توی سرش کامل میشد. تا دقایقی قبل فکر میکرد با زرنگی اون پسر راننده رو گول زده و کارهایی که جمشید از او خواسته رو انجام داده ولی حالا متوجه شده بود در تمام اون مدت پسر راننده و جمشید اون رو فریب داده بودند و باهاش بازی کردن. باز هم صدای درونش پر شده بود از یلدا.
  • به نفعته به حرفم گوش بدی حالا پرونده قتل هم داری. تا یک مدت از خونه بیرون نیا.
یلدا راه حلی جز گوش کردن به حرف جمشید نداشت. به سرعت به خانه بازگشت

دو روز از آخرین مکالمه یلدا با جمشید میگذشت. یلدا آخرین نون موجود در خونه رو هم با ولع بلعید. در تمام طول دو روز از ترس پشت هیچ پنجره ای نرفته بود. حتی دو روزی میشد که حال و حوصله ور رفتن با واژنش رو نداشت. ترس و استرس ناشی از آخرین مکالمه مغزش رو هم قفل کرده بود. حوالی بعد از ظهر در حالی که یک گوشه کز کرده بود صدای نفرت انگیز موبایل حمشید به صدا در اومد. یلدا با عجله دکمه سبز موبایل رو فشار داد.
  • الوالو
  • توی آژانس خودت رو چی معرفی کردی؟
  • یعنی چی؟ چی شده؟ تورو خدا بگو چی شده..
  • موقع گرفتن ماشین  با چه اسمی خودت رو معرفی کردی؟
  • لیدا
  • درسته. خوب حواست رو جمع کن. یک سرگردی از کلانتری محل به زودی میاد دم خونت.باید خوب ازش پذیرایی کنی. فهمیدی؟
  • من چیزی تو خونه ندارم باید برم خرید.امروز میاد؟
  • احمق! یه سرگرد چیزی که میخواد پرتغال و سیب نیست اگر اونقدر ابلهی پس بکارم نمیای همون بهتر که قصاص بشی.البته مادرت باید خیلی غصه بخوره
  • آقا جمشید...الو الو….
یلدا کلافه شده بود. احساس میکرد هر چه بیشترمیگذره داره بیشتر فرو میره. و هیچ نیرویی هم توان بیرون آوردنش رو نداره. برای یک لحظه احساس کرد که باید تمام نیروش رو جمع کنه و به کلانتری بره و همه چیز رو از سیر تا پیاز تعریف کنه. نهایتا قراره چی بشه؟ زندان؟ شکنجه؟ قصاص؟ بالاتر از مرگ هم چیزی هست؟ ..گفتن این جمله ها برای پیدا شدن سر و کله لیدا کافی بود. لیدایی که بعد از قتل اون راننده دیگه به سراغ یلدا نیومده بود با همون چرب زبونی همیشگیش با یاد اوری یک سوال تمام اراده یلدا رو شکست . " پس مادرت چی؟ " .."مادرم ؟ ..مادر..بیچاره مادرم. بنده خدا. اون چه گناهی کرده که هم باید از شوهرش بکشه هم از من. نه..مادرم سزاوار این همه بدبختی نیست." صدای زنگ در یلدا رو به خودش اورد.
  • بله بفرمایید.
  • خانوم لیدا ؟
  • بفرمایید
  • سرگرد شجاعی هستم از کلانتری 114.
  • بفرمایید بالا
یلدا به سرعت مانتو و روسریش رو پوشید و در رو برای سرگرد باز کرد. در پشت در یک مرد میان سال با موهای جو گندمی و شکمی چندش اور ایستاده بود که بوی عرقش از فاصله یک متری هم آزار دهنده بود.
  • اتفاقی افتاده ؟
  • نه باید برای موضوعی با شما صحبت کنم.
طبق معمول لیدا از اعماق وجود یلدا بیرون اومده بود وقبل از واکنش یلدا با دست جلوی دهن یلدا رو گرفت و با طنازی گفت
  • لابد یه موضوع خاصی باید باشه. همیشه مردهای مصممی مثل شما دنبال موضوعات و البته بیشتر افراد خاص هستند درسته؟
سرگرد بی اجازه به سمت تک اتاق منزل حرکت کرد و بعد از بر انداز کردن اتاق با خنده ای مصنوعی رو به بیدا گفت :
  • همیشه میشه بخاطر افراد خاص موضوعات خاص رو فراموش کرد .راستی میتونم اون انگشتر روی دستتون رو ببینم؟
یلدا از جمله ای که از دهانش خارج شده بود حیرت زده بود و از همه بیشتر از جواب سرگرد. بوی یک بازی کثیف جدید      می اومد. با ترس انگشترش رو از انگشت بیرون اورد و چند قدم به سمت سرگرد رفت و اون رو به دست سرگرد داد. سرگرد در یک چشم به هم زدن یلدا رو به سمت خودش کشوند و با دست به سرعت جلوی دهن یلداروگرفت.و زیر گوشش زمزمه کرد:
  • حیفه وقت ادم با دختری مثل تو سر مسایل بیخودی حروم بشه.فقط اگر جیکت در بیاد همینجا خفت میکنم و جنازت رو هم همین امشب با اسید میسوزونم . اسمت میره جزو مفقود الاثرها .میدونی که خیلی معموله که مفقودالاثر هیچ وقت پیدا نشه. پس خودت رو شل کن و خوب ازم پذیرایی کن.تامنم یک سرگرد با وجدان بمونم.
یلدا مثل بید میلرزید. بوی گند دهن سرگرد بو دست سفت جلوی دهن یلدا حالت تهوعش رو تشدید کرده بود..اشک ناخود اگاه از چشمان یلدا سرازیر شد. اشکی که با زبون داغ سرگرد لیسیده و محو شد.سرگرد ماهرانه دکمه های مانتو یلدا روباز کرد و با دست به روی شکمش کشید.بعد به سرعت یلدا رو روی زمین خوابوند و بعد از در اوردن شرت یلدا با دستبندش دست راست یلدا رو به مچ پای راست و دست چپش رو به مچ پای چپ بست. زوزه های گریه یلدا که کل صورتش رو خیس کرده بود مانع سرگرد نبود .
  • خوب الحق که فرد خاصی هستی.حالا گوش کن. با ابغوره گرفتن من بیشتر خشن میشم. حالا خود دانی.
سرگرد شلوار خودش رو در اورد روی دستش تفی زد و باسن نرم یلدا رو کمی خیس کرد بعد با یک تف دیگه روی الت خودش رو خیس کرد و اون رو به سمت  باسن یلدا برد. سرگرد موهای یلدا رو به سمت خودش کشید.بر اثر درد ناشی از خم شدن کمر و گردن یلدا جیغ مختصری کشید که اینبار دو دست سرگرد روی دهن یلدا رو بسیار محکم گرفت. سرگرد بدون معطلی الت سیخ شده خودش رو به روی سوراخ باسن گذاشت و ارام ارام فرو داد. زجه های یلدا و اشکهای سرازیر شده اش تمام دست سرگرد رو خیس کرده بود. الت با فشارهای سرگرد راهشون رو داخل باسن پیدا کرد . ثانیه ای بعد صدای هن هن سرگرد تنها موسیقی متن این تراژدی بود.موسیقی که با درد شدید و نفرتی غیر قابل وصف هوش رو از سر یلدا برد.
یلدا چشماش رو باز کرد. هیچ نوری توی اتاق نبود. تمام تنش درد میکرد. به سختی و سینه خیز کنان به سمت کلید چراغ رفت و اون رو روشن کرد. ساعت 2 نیمه شب رو نشون میداد. لکه خشک و چسپناک روی باسن و رون ؛ یلدا رو به یاد اتفاق اون روز انداخت. یلدای مهربان درونش سعی می کرد با تکرار این جمله که "بخیر گذشت ؛ آفرین دختر قوی. مادرت حتما به وجود تو افتخار میکنه..آفرین" خودش رو ارام کنه .ولی سوزش مقعد و حال روحی خراب راه هر گونه ارامش رو به روی یلدا می بست. نگاهی به موبایل لعنتی انداخت. از اخرین مکالمه با جمشید چند ساعتی میگذشت. و یلدا تجربه یک تجاوز دردناک رو پشت سر گذاشته بود. اونقدر همه چیز به سرعت اتفاق افتاده بود که توان تحلیل هیچ کدوم از وقایع رو نداشت. به دیوار تکیه داد و سعی کرد همه جیز رو مرور کنه. هیچ قطعه این پازل به قطعات دیگه نمیخورد. پدر..جمشید..دختر قد بلند..دستمال بد بو..لیدا..پول..آژانس..راننده...مرگ. سرگرد..خدای من ..سرگیجه امانش رو بریده بود.سرش رو به کنج دیوار فشار داد و چشمانش رو بست.

صدای زنگ موبایل مثل یک داروغه بیرحم گوش رو ازار میداد. یلدا با استرس شدید از خواب بیدار شد و بدون معطلی روی دکمه سبز موبایل فشار داد:
  • الو الوو
  • نمیشد بیشتر سعی میکردی؟ اوضاع خرابه. مطمعن شدن تو قاتلی
  • چی شده؟ چی میگی؟ من ..من ..من تمام سعیم رو کردم.تمامش رو
  • باید از اون خونه بری. سریع اماده شو. وسایلت رو توی یک کوله پشتی بریز و فرار کن. بهت زنگ میزنم
  • آقا جمشید .من نمی تونم .فرصت بدید..آقا جمشید
صحبت با جمشید یک مکالمه نیست. بیشتر شبیه گوش دادن اخباره. چون شنونده درش هیچ اثری نداره. یلدا اشفته تر از اون بود که بتونه راه حل دیگه ای پیدا بکنه. به سرعت شناسنامه و چند دست لباسش رو از کمد بیرون اورد و داخل کوله کرد. تمام تنش با شنیدن صدای تلفن ثابت خونه خشک شد. با دستانی لرزون گوشی تلفن رو برداشت :
  • الو
  • الو سلام خانوم لیدا ؟
  • بفرمایید؟
  • من سرگرد علوی هستم از کلانتری 114. میخواستم ازتون بخوام برای ادای برخی توضیحات به کلانتری 114 بیاید
  • من؟ ..ولی..ولی دیروز سرگرد شجاعی اینجا بودن از کلانتری 114
  • سرگرد شجاعی؟ حتما اشتباهی شده. من دوازده ساله رییس این کلانتری هستم و در تمام طول دوازده سال فردی به اسم سرگرد شجاعی نمیشناسم.
انگار تمام یخهای قطبی یک تنه به روی تن یلدا ریخته شده بود. باز هم طعم گس یک فریب و بازی خوردن رو چشیده بود. بدون معطلی تلفن رو گذاشت. هراسان کوله اش رو به دوشش انداخت و از خانه دور شد.

شش هفت ساعتی میشد که بی هدف تو خیابونها پرسه میزد. از گرسنگی مجبور شده بود دو تا نون بربری با نوشابه بخوره. پاهاش تقریبا تاول زده بودند. درد مقعد و عرق سوز شدنش فرصت هر تمرکزی رو از یلدا می گرفت. در تمام طول این شش هفت ساعت به سرنوشتش فکر میکرد .و اینکه کجا اشتباه کرده. آیا باید تا ابد زیر یوغ پدر میموند؟ ایا نباید از دین پدرش خارج میشد؟ آیا باید بی غیرت میشد و با یک تیپا مهر مادری رو از دلش دور میکرد؟ برای این سوالات هیچ جوابی نداشت. فقط میدونست در طول دو روز دوبار بهش تجاوز شده و هیچ کاری هم از دستش بر نمیاد. دراین افکار بود که باز زنگ موبایل لعنتی به صدا در اومد
  • الو
  • برای امشبت یه جا جور کردم .فقط یه کم تنگه. ولی مهم نیست .یک قاتل فراری رو نمیشه تو هتل برد.
  • تا حالا فکر می کردم پدرم بیشرف ترین ادم دنیاست . ولی یه معضرت بهش بدهکارم
  • اینم جای تشکرته؟ ..برو به این ادرس..خیابان جردن نبش خیابون 21 . یه دکه اونجاست. صاحبش اشناست.
  • چی ؟؟ دکه ..دکه روزنامه فروشی؟؟؟ من برم با یکی دیگه توی دکه...الو وووالووووو

باز هم اشک بود و غم و هق هق های دخترکی تنها در یک شهر خاکستری با ادمهایی سیاه!.

یک ساعتی طول کشید تا یلدا خودش رو به ادرسی که جمشید داده بود برسونه. ساعت تقریبا 12 شب بود. اونقدر خسته بود که چند باری وسوسه شد کنار خیابون بخوابه. ولی ترس از یک اتفاق دیگه هوشیارش کرده بود. وقتی به دکه رسید. پسر جوان حدودا بیست و چهار ساله مشغول جمع کردن مجلات بود. یلدا وانمود کرد مشغول نگاه کردن رتیتر روزنامه های روی پیشخونه ولی این موقع شب ؛ یک دختر تنها با یک کوله پشتی معانی زیادی میداد. پسر جوان برای اینکه نشون بده رو دست نخورده با لهجه غلیظ ترکی با یک لبخند شیطنت امیز گفت :
  • چی کومکی میتونم بکنم؟
یلدا حوصله هیچ بازی نداشت. یکراست به سر اصل مطلب رفت و گفت :
  • آقا جمشید من و فرستادن
  • به به. خوش اومدین. الان دیگه داریم یواش یواش دکه رو میبندیم. شوما برو تو .من طول میکشه کارم.
یلدا گیج خواب بود. چند بار پلکهاش پایین اومدن و او به سختی اونهارو بالا داده بود. مثل مستها تلو تلو میخورد. از روی جوب پرید و از در اهنی وارد دکه شد. اتاقکی حدودا دو در دو متر که نصف فضاش رو روزنامه و مجله پر کرده بود. در گوشه دکه یک متکا افتاده بود. یلدا کوله پشتیش رو در کنج دیوار قرار داد و سرش رو روی متکا گذاشت. لحظه ای بعد تمام بدنش به خواب رفت.در خواب خودش رو دید که دزدکی از دیوار منزل پدربزرگش بالا رفته و از طریق حیات پشتی به زیر زمین خونه. جایی که مادرش زندگی می کنه رسیده. هیچ چیز براش لذت بخش تر از خوابیدن روی دامن مادر نیست. دامن خنک و خوش بوی مادر. وقتی که دستهای پر محبتش توی موهای یلدا میره و سرش رو نوازش میکنه تمام خستگی ها از بین میرن. تمام رویای یلدا با سوزش سر سینه هاش کدر میشه. سوزشی که هر لحظه بیشتر میشه و ارام ارام به واژنش هم کشیده میشده. یلدا ناخود اگاه از خواب میپره. با دیدن دو سر سیاه که در نزدیکی تنش لول میخورند جیغ بلندی میکشه.دست تنومندی جلوی دهنش رو میگیره.یلدا سنگینی یک تن گرم و عرق کرده رو روی تنش حس میکنه.سوزش واژنش با مکیدن و گاز گرفتن های یک دندان چموش هر لحظه بیشتر میشه. گرمای سری که بین رونهای یلدا با ولع تمام وول میخوره تمام موهای تن یلدا رو سیخ میکنه.حتی نفس هم در این لحظات از گلوی یلدا پایین نمیره چرا که یک دست به گردنش چنگ انداخته و یک دهان مثل یک زالو مشغول مکیدن گردنشه.بعد از مدتی ظاهرا مراسم معاشقه به پایان میرسه و التهای تحریک شده هر کدوم به سوراخی فرو میرن. درد تمام وجود یلدا رو می بلعه و هوش از سرش میپره.

آفتاب کاملا تن زخم خورده یلدا رو گرم کرده. سگی سیاه به همراه توله هاش دور یلدا رو گرفتن. یکی از اونها زبونش رو روی صورت یلدا میکشه. پلکهای یلدا ارام ارام باز میشن. دیدن یک سگ سیاه بد قواره کافیه تا یلدا جیغ بلندی بکشه. جیغی که سگها رو فراری میده اما در میان همهمه صدای ماشینهایی که با سرعت از بالا و اطراف یلدا می گذرند گم میشه. یلدا تکونی به خودش میده . نور خورشید درست توی صورتشه و چشمهاش رو میسوزونه. با تکون اول درد به تمام تن یلدا سرازیر میشه..دستان خاکیش رو به صورتش میزنه تا بلکه بتونه اطرافش رو به وضوح ببینه. تکون دوم دردش رو بیشتر میکنه اما باعث میشه تا یلدا پشت یک ستون بتنی از شر خورشید رها بشه و بتونه اطرافش رو بهتر ببینه. انگار در یک دنیای دیگه قرار گرفته. دنیای زیر ماشینها. دنیایی که هیچ انسانی اون رو نمیبینه و قدرت درکش رو نداره. دنیای زیر پل. دنیای کنار اتوبان. دنیای مشاهده ویراژهای هم نوعان. صدای موبایل این بار یلدا رو به هیجان وا نمیداره. اونقدر خسته است که هیچ محرکی نمیتونه باعث تکون دادن تن زخم خوردش بشه. با بی میلی در جیب شلوارش بدنبال گوشی میگرده و با دستهای خاکیش رو دکمه سبز موبایل فشار میده. اینبار نه منتظر کسی هست و نه قدرت مکالمه با کسی رو داره. منتظر شنیدن صدای خشک و بی روح جمشیده تا باز از فریب دادنش بگه و به روش بخنده . یلدا منتظره تا جمشید از مادرش بگه تا یلدا در جوابش بگه مادری دیگه در کار نیست. اما در کمال تعجب در اونور خط صدای زنی رو میشنوه که مهربانی صداش در اون شرایط برای یلدا حکم یک مسکن رو داره.
  • الو ..عزیزم..یلدا.خودتی؟
یلدا تمام قدرتش رو جمع میکنه و میگه :
  • بله
  • خداروشکر ..خداروشکر که زنده ای .عزیزم. دیگه نتونستم طاقت بیارم . این جمشید بیشرف با همه همینطوره.نمیزارم تو به سرنوشت قبلی ها دچار بشی. کجایی؟
  • نمیدونم.
  • دور و برت رو نگاه کن .نشونی بده.
یلدا به سختی دور و برش رو نگاه کرد. سه پل تو در تو از بالای سرش عبور میکردند این تنها نشانی بود که در اطراف قابل تشخیص بود.
  • سه تا پل. دو تا به سمت چپ یکی به سمت راست.
  • کثافت. پس تورو هم همونجا انداخته. نگران نباش تکون نخور.الان یکی رو میفرستم بیاد دنبالت تکون نخور باشه؟
  • باشه.

حساب ثانیه و دقیقه از دست یلدا خارج شده بود. دهن خشک. سوزش شدید در واژن و مقعد .گردنی پر از جای چنگ و مکیدن. و سینه ای ورم کرده. تنها دارایی های یلدا از این دنیا بود. حساب ثانیه و دقیقه و ساعت از دستش خارج شده بود فقط این رو میدونست که یک ماشین شاسی بلند از دور به سمتش میاومد. اطراف ماشین پر شده بود از خاک. بالاخره ماشین در کنار یلدا ایستاد. مردی با عینک افتابی بدون سلام به یلدا کمک کرد تا بایسته. و او رو داخل ماشین کرد.یک بطری اب معدنی بهش داد و به سمت مقصد نامعلومی حرکت کرد.  خنکی هوای داخل ماشین و تشک نرم صندلی ایده ال ترین شرایط رو برای خوابیدن فراهم کرده بودند.خوابی به مقصد نامعلوم.
یلدا با تکانهای دست ارام یک مرد از خواب بیدار شد. وقتی پلکهاش رو باز کرد خودش رو داخل یک محوطه سبز دید. با کمک اون مرد از ماشین پیاده شد. انگار وارد بهشت شده بود. بوی پیچهای امین الدوله همه جارو گرفته بود. رزهای قرمز و سفید ؛ حوض زیبایی که وسط حیاط قرار داشت برای لحظه ای یلدا رو از همه چیز دور کرد. با راهنمایی مرد یلدا به طبقه دوم ساختمان رفت و وارد اتاقی شد.
  • خانوم فرمودند از تمام لباسهای توی کمد می تونید استفاده کنید در ضمن حمام و حوله در انتهای اتاق هست. خانوم فرمودند غذاتون رو بعد از حمام براتون بیارم

یلدا هاج و واج به مرد خیره شده بود. این قطعه پازل هم به قطعات دیگه نمی خورد. اما یلدا حوصله فکرکردن نداشت. ا ز مرد تشکر کرد و درب اتاق رو بست. به سرعت لخت شد. و وارد حمام شد. روی رونهاش شش جای گاز و پنچ جای خون مردگی شمرد. زخم روی سینه راستش اونقدر شدید بود که با شستن دلمه ها؛ باز هم مختصری خون از زخم بیرون اومد. انگار مدتی رو در قفس سگهای وحشی به سر برده. وان رو پر از اب ولرم کرد و توی وان نشست.لذت گرمای اب تنش رو مور مور میکرد از اینه دستی کنارش نگاهی به دور لب و گردنش کرد.شدت فشار دستها روی دهنش اونقدر بود که گوشه لبش خونمرده و متورم شده بود. پنج جای خون مردگی شدید هم روی گردنش بود.
بیشرفها انگار تا حالا دستشون به زن نرسیده بوده. اگر همه مردها اینقدر ولع دارن و وحشی هستن هیچ وقت دیگه حاضر نیستم با هیچ مردی حتی صحبت بکنم. چقدر ساده لوح بودم. به حماقت خودم میخندم .یک بار نه دو بار نه حتی سه بارم نه. چهار بار فریب خوردم. پدر سگ پفیوز. چرا به حرفش گوش دادم؟ تقصیر خودمه .اگر به قرار اول نمیرفتم مثلا چه گهی میخواست بخوره؟.باید از روز اول به پلیس میگفتم. از همون روز اول مشخص بود کار جمشید چیه. گیجم کرد. ضربه اول و زد. از منگی ضربه اول استفاده کرد ضربه دوم و زد. دیگه ضربه سوم و چهارم به یه گوشت بیحس شده کاری نداره که ؟..صبر کن ببینم.صبر کن..اینجا کجاست؟ اون خانومه کی بود؟ نکنه اینم یه دامه؟...چرا باید بهم کمک کنه؟ جام و از کجا میشناخت..نکنه هم دست جمشیده.
  • راه دیگه ای داری عقل کل..
  • بازم که تو سر و کلت پیدا شد لیدا. کی تورو تو دلم گذاشته؟؟؟ کدوم جاکشی؟
  • خوبه خوبه .یه جور حرف میزنی انگار غریبه ام. منم جزوی از خودتم احمق خانوم.
  • نه تو از من نیستی.تورو جمشید به من داد. چطوری نمی دونم. ولی تو ماله من نیستی
  • اگه ماله تو نیستم توی دلت چکار میکنم؟ ابله ..تقصیر خودته. همیشه سر بزنگاه کمکت کردم خودت خنگ بودی و ادامه ندادی.
  • منظورت چیه؟ چیروادامه بدم.
  • میگم ابلهی بگو نه. تو این دنیا یا باید گول بزنی یا گولت میزنن...راه وسط نداره. سرگرده رو یادته.چرا گذاشتی دستش بهت برسه؟
  • چی داری میگی از کجا میدونستم
  • بجای گیج بازی اگه تحریکش میکردی و تو دستش رو از پشت میبستی اونوقت میتونستی از توی کیف پولش بفهمی سرگرد در حقیقت مشتریه جمشیده که لباس پلیس پوشیده.در ضمن اخرین شماره موبایلشم شماره جمشید بود.فکرش رو بکن با موبایل یارو سرگرد قلابی به جمشید زنگ میزدی و می گفتی فوتینا. خر خودتی. فکر میکردی مرحله بعدی برات پیش میاومد؟ رو حرفهام فکر کن. سرنوشت ما دست خودمونه. فقط اگر یه کم هوشیار باشیم.حالا فعلا باید برم .تو هم توی اب داغ بیشتر فکر کن.
عجب. این عفریته رو نمی دونم کدون ننه قمری به من داده. توی دلمه ولی نمیدونم چی میگه. اما بیراه نمیگه. .حال که فکر میکنم بی راه نمیگه .درسته...حرفش درسته.اگر هوشیار میبودم این بلاها به سرم نمی اومد..حالا دیر نشده.هنوز زنده ام و هوشیار. درسته. دیگه نمیزارم جمشید بلایی سرم بیاره.
حمام اب گرم رو دوست دارم. مخصوصا اینکه بعدش یک استیک گوشت خوشمزه با قارچ و نوشیدنی برام بیارن. چاقوی استیک رو نگه داشتم تا اگر کسی خواست مزاحمم بشه ترتیبش رو بدم. البته اونقدر تن صدای اون زن مهربانانه بود که فکر نمیکنم هیچ خطری من ر وتهدید بکنه. باید یه کم بخوابم تا حالم بهتر بشه.

الان دقیقا یک ماه هست که اینجام نه از جمشید خبریه نه از اون زن. میدونم پلیسها دنبالمن. این رو توی صفحه حوادث روزنامه ای که هر روز این آقای مستخدم برام میاره خوندم. اسمم رو گذاشتن "دختر تحت تعقیب" .
این آقای مستخدم هم رو اعصابه همش میگه خانوم فرمودند فلان خانوم فرمودند بیسار. با اینکه همه چیز خوبه ولی کابوس اون چند شب از ذهنم نمیره. شبها خودم رو توی اون دکه میبینم و داد میزنم. یه حس خوبی از بودن توی این خونه دارم. احساس میکنم خودم رودارم پیدا می کنم. تا به حال چنین زندگی رو تجربه نکرده بودم.اینهمه رفاه . بدون اینکه بدونی چرا؟..راستی مگه میدونستم علت اون همه بدبختی چی بود که حالا بخوام بدونم علت اینهمه رفاه چیه. پس تا میتونی حالش رو ببر دختر. اصلا دلم برای هیچ کس هم تنگ نشده. از خودم شرمندم ولی ..ولی حتی ..حتی دلم برام مادرمم تنگ نشده. آخه مگه اون دلش برای من تنگ میشه؟ نمیشه دیگه!.یه زن آلزایمری که ته زیرزمین روی تخت دراز کشیده و خیره شده به سقف دلش برای کی قراره تنگ بشه؟. شاید بهترین کمکی که میتونستم در حقش بکنم این بود که یه آمپول هوا بهش میزدم و خلاص!.خیلی سنگ دل شدی یلدا. این همون زنی بود که یه عمر حامیت بود. همون که نزاشت سرنوشتت مثل داداشت بشه. همونی که بهت امید میداد تا درس بخونی و برای خودت کسی بشی. حالا گیرم که نمیفهمه؛ تو که می فهمی!..نمیدونم. نمیدونم ..نمیدونم...حالم رو این جدال بهم میزنه. قدیمها معلوم بود یلدا ؛ همونی که خود خودمم. داره با لیدا همون دختره جنده که جمشید کرد تو سرم می جنگه ولی الان معلوم نیست کی به جون کی افتاده. فقط عصرها که پیشخدمت معجون مورد علاقم رو میاره همه چیز اروم میشه. انگار کسی تو سرم نیست .به یه خلسه عمیق میرم. رو تخت دراز میکشم و چشمهام رو میبندم. حال خوشیه. تو سرم خودم رو قادر به هر کاری می بینم. میتونم خودم و تو خونه ای که دوست دارم ببینم. تو ماشینی که میخوام ..بغل کسی که میخوام. یه مرد ..یه مرد که بهش تکیه کنم. بازوهاش رو بگیرم و خودم و بدم تو بغلش. ولی حیف که این خلسه فقط چند ساعت دوام داره و بعدش سردرد و سر گیجه. بعدش فقط دلم میخواد نباشم . فقط دلم میخواد بخوابم و راحتشم از سنگینی خودم. چشمم رو هم میزارم تا باز هم فردا بیاد و معجونم رو از اقای پیشخدمت بگیرم.

ساعت از شش بعد از ظهر گذشته. یلدا روی تخت از این پهلو به اون پهلو میشه و چشمهای قرمز و بر افروختش توان تمرکز روی هیچ چیزی رو نداره. غلطیدن نگاهش روی اشیا داخل اتاق سرگیجه بدی رو بهش داده. تمام نگاههاش به در اتاق ختم میشه تا بلکه بگرده و سر و کله  پیشخدمت در حالی که مثل روزهای قبل معجون مورد علاقه یلدا رو در دست داره پیدا بشه. ولی ظاهرا خبری نیست. خماری بدی به جونش افتاده. حتی نا نداره به سمت در بره و داد بزنه و پیشخدمت رو صدا بکنه. هیچ فکر توی سرش میمونه الا تمنای رسیدن به معجون. تا اینکه با صدای باز شدن در یلدا چشمش به پیشخدمت میافته . پیشخدمت در حالی که طبق معمول روی سینی لیوان بزرگ معجون رو قرار داده به سمت یلدا میاد :
  • خانوم فرمودند امشب کم بخورید. بقیش باشه در مهمونی امشب.ممکنه برای مزاجتون بد باشه.
یلدا با بیمیلی سری تکون داد و از روی سینی لیوان بزرگ رو برداشت و با ولع لیوان ر وسر کشید. سرعت سر کشیدن معجون اونقدر بود که پیشخدمت برای لحظه ای نگران خفه شدن یلدا شد. خلسه شیرین ناشی از نوشیدن معجون به حدی بود که یلدا متوجه خروج پیشخدمت از اتاق نشد. ارام ارام افکارش به سرش میریختند. و نوید معجون بیشتر در میهمانی شب. و باز هم جهیدن شیرینی خلسه به ذهن و روان یلدا. و دیدن تمام داشته و نداشته اش در یکجا. یلدا اونقدر در هپروت شیرینش غرق بود که متوجه گذر زمان نمیشد. فقط ورود پیشخدمت به داخل اتاق بود که شیرازه افکارش رو به هم ریخت. پیشخدمت با یک دست لباس زیبا وارد اتاق شده بود و مودبانه از یلدا خواست تا لباسش رو برای مهمانی امشب عوض کنه." یه مهمونی خونگی داریم که توش میتونید با خیلی از افراد فامیل خانوم اشنا بشید."  هیچ چیز به اندازه نوید پیشخدمت در باره سرو شدن معجون در مهمانی یلدا ر وسر ذوق نیاورد. یلدا به سرعت لباس قرمز گلدارش رو پوشید و جلوی اینه قدی اتاقش به خودش خیره شد. دقایقی بعد مستخدم با لباس تمیز یلدا رو به سمت اتاق میهمانی راهنمایی کرد. یلدا تا به حال این بخش ازعمارت رو ندیده بود. لوسترهای اویزان بلوری و کاغذ دیواری های زیبا چشمهای یلدا رو به خودشون خیره کرده بود. حتی به مخیله اش هم نمی گنجید که توی تهران چنین خونه های باشه. هر بار که فکرش به سمت سوال چرا من ؟ میرفت به سرعت اون رو به سمت سوال چرا من نه؟ منحرف میکرد. تا اینکه صدای "بفرمایید " مستخدم او رو به خودش اورد. مستخدم در اتاق بزرگی رو باز کرد و یلدا پاورچین پاورچین وارد اون شد و بهت زده به اطراف خیره  شد.برای لحظه ای سرش از اونچه میدید گیج رفت. دو قدم به عقب برداشت ولی به آقای پیشخدمت که پشت سرش ایستاده بود برخورد کرد. "بفرمایید تو خانوم. کسی غریبه نیست. از خودتون پذیرایی کنید" .  
اتاق پر بود از پیر مردهای بسیار شیک به همراه دخترکان هم سن و سال یلدا. که هر کدوم گیلاسی به دست مشغول طنازی و لاس زدن با پیرمردها بودند. یلدا از بهت ناشی از فضای اتاق بیرون نیومده بود که از پشت سر صدایی او رو میخکوب کرد.
  • سلام خانوم عزیز. بیوک هستم از اشنایی با شما خوشبختم.
یلدا با چرخشی سریع نگاهش به صورت پیرمرد شیکی افتاد که از چروک سر و صورتش میشد حدس زد که حدودا هفتاد و پنج ساله است.  نگاه حریص و چدش آور پبر مرد تمام تن یلدا رو مثل خوره میخورد.لیدایی درکار نبود اما صدایی از درون به یلدا نهیب میزد که "تو این دنیا یا باید گول بزنی یا گولت میزنن...راه وسط نداره...و همیشه خودت خودت رو بدبخت کردی ".
  • سلام. لیدا هستم. منم از دیدنتون خوشبختم.
  • چه سعادتی نسیب من شده امشب. خیلی دوست داشتم هم صحبت بانوی زیبا مثل شما بشم.
  • خواهش میکنم.
با اشاره دست پیرمرد .پیشخدمت سینی نوشیدنی اورد. با دیدن معجون موردعلاقه اش یلدا به سرعت دستش رو دراز کرد و یک لیواربرداشت. پیر مرد هم یک گیلاس قرمز رنگ از روی سینی برداشت و بدون لب زدن ؛ با گیلاس شراب بازی میکرد. یلدا بر خلاف پیرمرد به سرعت تمام لیوان رو سر کشید. اما هیچ سر خوشی احساس نکرد.
  • اینجا خیلی شلوغه بانوی زیبا؛ دوست دارید بریم گوشه اتاق تا یک گپی با هم بزنیم. من عاشق همصحبتی با خانومها متشخص زیبا هستم.
نوشیدن معجون هیچ سرخوشی خاصی به یلدا نداده بود. عصبی شده بود. نگاهی به اطراف کرد. بدنبال پیشخدمت خودش میگشت. اما هیچ کدوم از پیشخدمت ها رو نمیشناخت. با بی میلی رو به پیرد کرد:
  • ببخشید منتظر یک دوست هستم اگر اجازه بدید بعدا با هم صحبت کنیم.
پیرمرد با شنیدن جملات یلدا ترش رو تر شد. اخمی کرد و بدون گفتن چیزی به سمت دیگه اتاق حرکت کرد. یلدا بار دیگه به اطراف نگاه کرد. همه دخترهای جوان با یک یا دو پیرمرد مشغول لاس زدن بودند.دلش پر از آشوب شده بود.به هر ور نگاه میکرد هیچ قیافه اشنایی نمیدی.دخترکی حدودا بیست ساله  با چهره ای بشاش و خندان از یلدا پرسید:
  • سلام می تونم کمکتون بکنم؟
  • سلام..من..من..من دنبال یه مرد جوان هستم. یک پیشخدمت جوان. روی گردنش یه خال سیاه داره.ابروهای پیوسته…
  • من ندیدمش..راستی اسم من آیداست شما؟
  • من..من یلدا هستم.
  • خوشبختم..بیرون اتاق رو دیدید؟
  • نه..مرسی الان میرم..
یلدا یه سرعت از اتاق خارج شد. بیرون پر بود از سکوت .انگار تمام اهل خونه به داخل اتاق رفته بودند. یلدا بی مهابا به همه اتاقها سر میزد. دو بار راهرو منتهی به اتاق مهمانی رو به امید پیدا کردن مرد جوان پیشخدمت طی کرد تا بالاخره انتظارش به پایان رسید و  چهره اشنایی از اتاق میهمانی بیرون اومد.
-سلام آقا ..من و یادتونه.من یلدا هستم تو همین خونه هستم.خانوم به شما گفتند من رو بیارید اینجا..میبخشید. گفته بودید اون معجون توی اتاقه ولی نبود..میشه به من یه دونه بدید؟
پیشخدمت به یلدا لبخندی زد و سرش رو به سمت گوش یلدا برد و گفت :
  • خانوم فرمودند که شما باید برای بدست اوردنش تلاش بکنید. هر چقدر مهمونهای خانوم ازتون راضی تر باشن معجون بهتر بهتون میدم..منصفانه هست؟
یلدا خشکش زده بود. با تمام وجود احساس درموندگی میکرد. تمام گفتگو های درونیش قطع شده بودند .در تمام طول اون یک ماه رویایی خانوم و دوستانش مشغول معتاد کردن یلدا بودند اون هم با دست خودش.اگر جمشید با ترس یلدا رو فریب میداد اینبار  جنایتی پیچیده تر در کار بود. جنایتی که هیچ مقصری جز خود یلدا نداشت.یلدا بدون خداحافظی از پیشخدمت وارد اتاق مهمانی شد. به نسبت قبل افراد کمتری در اتاق بودند.یک دور دور اتاق زد هیچ فرد تنهای رو ندید. حتی اقا بیوک هم مشغول لاس زدن با یک دختر جوانی بود.یلدا فرصت رو از دست رفته میدید. نگاهش به آیدا افتاد که با یک پیاله شراب مشغول لاس زدن بود. به سمت او رفت. آیدا با دیدن یلدا لبانش رو به روی لبان پیر مرد انداخت و عملا از یلدا خواست تا مزاحمش نشه. یلدا پر شده بود از بقض. تا قبل از اومدن اولین اشک خودش رو به اتاقش رسوند.

سه روزه.نه .نه فکر کنم پنج روزه.شایدم کمتر..شایدم بیشتر. هرچی هست. مهم نیست. رو تختم. جون ندارم بمیرم حتی.بازم..بازم گول خوردم.تو این شهر یا باید گول بزنی یا گولت میزنن.هر کی رد شد یه لگد بهم زد.تا تونست دوشیدم.حالا حتی نمیتونم تکون بخورم.کاش یکی می اومد . کاش یکی میاومد کمکم کنه. یه دوست یه هم سرنوشت.
صدای در اتاق باز شد. یلدا به سختی سرش رو تکون داد و قیافه مات یه مرد رو دید که به سمتش میاد اونقدر خمار بود که نمی تونست در برابر دستهای اون مرد که یلدا رو به رو خوابوند مقاومت بکنه. سوزش خفیفی روی دستش احساس کرد و ارام ارام جون گرفت.وقتی به خودش اومد آیدا رو کنارش دید که با مهربانی بهش خیره شده. " بیدار شو لیدا.نگرانت بودم" . یلدا علی رغم سر درد شدیدش روی تخت نشست. و تمام وقایع چند روز قبل رو برای خودش مرور کرد. " ببین لیدا جون دست از تلاش بیهوده بردار.هر کسی تو این دنیا یه سرنوشتی داره. سرنوشته ما هم همینه!. حالا اگر خودمون بودیم مگه قرار بود چه گهی بشیم؟ یکی میشدیم مثل هزاران زن دیگه!. یا برای چندغاز باید صبح تا شب میدویدیم یا کون بچه میشستیم. یا غر غر میکردیم.!حد اقلش الان یه زندگی پرهیجان داریم.." ."چرا چرت و پرت میگی دختر" .." من چرت نیمگم من واقع گرا هستم.این تویی که داعما داری ضرر میکنی. دختر جون ؛ یه کم شل کن. اونوقت میبینی زندگی اونقدرا هم که فکر میکنی بد نیست..تو فقط عادت کردی زجر بکشی اونم برای هیچ". حرفهای آیدا مثل پتک بود روی روح و روان واعتقادات یلدا. " ببین باید زرنگ باشی .تو این شهر یا باید گول بزنی یا گولت میزنن..میل خودته..منم یکی مثل خودتم. ولی شل کردم و دارم لذت میبرم. میدونی کارم چیه ؟ لاس زدن با یه مشت پیرمرد پول دار خرفت تا فکر کنن هنوزم زنده هستن.هنوزم پنجشون تیزه. نه التشون سیخ میشه نه دندون مصنوعیشون میزاره حتی بتونن بوس کنن. فقط با حرف ارضاشون میکنم. اونها هم پول خوبی میدن بهم. هفته ای یکی دو بار هم خانوم ار اون مشتری های خوشتیپش و برام جور میکنه تا تمام دف دلیم و سرشون خالی کنم.
از اونایی که زن دارن و چند تا بچه ولی هنوزم دلشون یه معشوغه شیطون میخواد تا اون کارایی که نمیتونن با زنشون بکنن و بدون دغدغه رو یکی دیگه انجام بدن! بعضی وقتها درد داره ولی نمیدونی چه لذتی میبرم. پولشم دو برابره ! دیگه چی میخوای؟ " یلدا با حیرت به حرفهای ایدا گوش میداد. چیزی برای گفتن نداشت. " همه کارمون که سکس نیست. گاهی اوقات خانوم خونه دعوتمون میکنه تو یه پارتی بزرگ تا با نقشه قبلی سعی کنیم آقای خونه رو تور کنیم. یه مسابقه است برای سنجش تعهد اقای خونه و البته سنجش قدرت خودم. نمیدونی چه حالی میده وقتی یه مرد پتجاه ساله گرگ رو تور کنی و ببندی به تختی که بیست ساله بازنش اونجا خوابیده. بعد یه چیزی بکشی رو سرش و از اتاق بری بیرون و بعد از گرفتن دست چک پنج میلیونیت از لای در نگاه کنی صحنه کتک خوردن اقای خونه رو!. همشون همینن..فکر عشقم از سرت بیرون کن . همش مزخرفه.میفهمی چی میگم؟ ". یلدا سری تکون داد. حرفهای آیدا اونقدر محکم و با اعتماد به نفس بود که هر گونه نظر دادن رو برای یلدا دشوار میکرد. " حالا گوش کن لیدا جونم. امشب یه مشتری دارم. تو فقط بشین و نگاه کن. قرار نیست کاری بکنی ولی به خانوم میگم تو هم کار کردی...رفیقمی دیگه..چیکارت کنم..بلند شو..بلند شو باید نیم ساعته اماده بشی .ماشین میاد دنبالمون" ..
یک ساعت بعد ایدا و یلدا در ماشین از کوچه پس کوچه های تنگ و باریک شمال تهران عبور میکردند.ماشین  در انتهای یکی از این کوچه های تنگ روبه روی یک برج 10 طبقه ایستاد. باد خنک کوه بعد از بیرون اومدن از ماشین به صورت یلدا و آیدا خورد. آیدا زنگ یکی از خونه ها رو به صدا در اورد " سلام عمو جون. منم ایدا" .ایدا چشمکی به یلدا زد در اونور صدای مردی با خشخش زیاد گفت."سلام عزیزکم.بیاتو قربونت. بیا تو".. هر دو وارد حیات برج شدند. و یکراست وارد لابی و از لابی وارد اسانسور. "فقط خیلی به خودت مسلط باش. این اقا دنبال بچه ننه نیست.خیلی مشتری مهمیه. قرار نیست کاری بکنی فقط من و ببین باشه؟" .."باشه"..در طبقه ده هر دو از اسانسور بیرون اومدن. درست بعد از بیرون اومدن از اسانسور صدای زنگ موبایل آیدا به صدا در اومد و سراسیمه جواب داد : " خانوم سلام. بله ..بله رسیدم. خیلی خوب..باشه الان میام.."..."ببین لیدا جون من الان میام یادم رفته بود یه سری وسیله بیاروم..تو برو جلوی در من الان میام.اپارتمان 111. "ایدااا من میترسم..نمیرم .صبر میکنم باتو برم"."اخه چقدر تو خری..من جات بودم میرفتم و یه تیپا به کون اون یکی میزدم و مشتری رو تور میکردم خاک توسرت" ." ایدا من اینکاره نیستم ..خودت گفتی قرار نیست اتفاقی بیافته". "احمق جون نگران نباش همش ماله من..تو برو تو خونه من الان میام." .
یلدا ارام ارام به سمت در 111 جلو رفت. هیچ صدایی از هیچ جا بلند نمیشد. به ارامی در زد. مردی حدودا پنجاه ساله و به شدت اراسته در رو به روی یلدا باز کرد. " خوش اومدید. آیدا جان " .." من  ..من ببخشید. من آیدا نیستم ..لیدا هستم.آیدا الان میاد" .." عجب.نگفته بود دو تا یی هستید. بیا تو عزیزم".نور ملایم اتاق پذیرایی و پرده های ضخیمی که به روی پنچره ها کشیده شده بودند توجه یلدا رو به خودش جلب کرد. با راهنمایی مرد اونها وارد اتاقی شدند که بیشتر شبیه اتاق خواب بود. یک تخت بزرگ با نرده های اهنی در کنار یک میز کار چوبی و دو تا کتابخونه بزرگ با چوبهای قرمز رنگ . و موکت خاکستری بسیار تمیز. با اشاره اون مرد یلدا روی مبل راحتی نشست. "چایی یا قهوه؟".."چایی لطفا"..مرد برای لحظه ای از اتاق بیرون رفت و این فرصت خوبی بود برای چشم چرونی یلدا. همش خدا خدا میکرد آیدا به سرعت برسه.افکارش با ورود مرد به اتاق بهم ریخت. یه چیزی از اون مرد به نظر یلدا بسیار اشنا میاومد. اولین اسمی که به ذهن یلدا رسید جمشید بود. اما نه شخصیت و نه صدای اون مرد شباهتی به جمشید نداشت. در ثانی قانون اول جمشید که هیچ احدی نباید اون رو ببینه هم یلدا رو متقاعد کرده بود که این مرد جمشید نیست. " خوب دختر جان چاییت رو بخور" .مرد نگاهی به تابلو های روی دیوار کرد اه سردی کشید و گفت " .تو این شهر یا باید گول بزنی یا گولت میزنن. راه دیگه ای نیست..و من گول خوردم!...گول یه شیطان. وانمود کرد دوسم داره ولی وقتی خرش از پل گذشت خانمانم رو سیاه کرد. همه چیزم و ازم گرفت. پول و مال مهم نیستن ..اعتمادم رو گرفت..دیگه نتونستم به هیچ کس اعتماد بکنم. نتونستم حتی کسی رو دوست داشته باشم. " صدای مرد اونقدر غمگین بود که یلدا برای لحظه ای فراموش کرد برای چی وارد اون خونه شده و این مرد کیه.." میدونی غروب یه روز تنها باشی و رو دست خورده باشی و هیچ احدی هم حتی جواب سلامت رو نده یعنی چی؟ ..همه طردم کردند…ابرویی که طی سالها بدستش اورده بوم یه شبه از دستم رفت.." اشکهای مرد از چشمانش سرازیر شدند. یلدا به قدری تحت تاثیر مرد قرار گرفته بود که به سمت کاناپه ای که مرد روی اون نشسته بود حرکت کرد " آقای محترم. گریه نکنید..تورو خدا ..همه ما داستان خودمون رو داریم.." .گریه های مرد بیشتر مشد. یلدا به سمت مرد رفت .دستهای مرد ناخود آگاه یلدا رو در آغوش کشید. صورت مرد روی سر یلدا قرار داشت و بوسه های مرد رو گهگاهی حس میکرد. دستهای مرد صورت یلدا رو کنار زد و با احساس بوسه ای به پیشونی یلدا زد. "ولی دختر جان. مهربونی همیشه هست ." بوسه دوم بدون مقاومت یلدا به لبانش برخورد کرد.حس میکرد با اینکه اونشب معجونی نخورده بود حالش خیلی خوب بود .. نمیدونست داره چیکار میکنه. دستهای مرد که روی تنش میرقصید تمام مقاومتش رو در هم شکوند.برای لحظه ای حس کرد تمام این ماجرا یک فریب تازه است.چشمانش رو بست و زیر لب گفت ".تو این شهر یا باید گول بزنی یا گولت میزنن..یا اینکه از گول زدن و گول خوردنت لذت ببری."
زخمه های افتاب داغ چشمان یلدا رو باز کرد. خودش رو لخت روی تخت دید. سوزش گردن و باسنش خبر از شبی پر شهوت رو میدادند. اثری از مرد در اتاق نبود. یلدا به خودش تکونی داد.و لخت و بیهدف کسی ر وصدا زد. " ایدا...آبدا….کسی اینجاست؟ " با کراهت در حالی که از تشنگی سرش گیج میرفت از اتاق بیرون اومد. برخلاف شد پرده ها جلوی پنجره رو نگرفته بودند. یلدا ناخودآگاه به سمت پنچره رفت. زیبایی دیدن کوههای شمال تهران اونهم از فاصله ای به این نزدیکی براش بسیار لذت بخش بود. ناگهان فکری مثل برق اون رو از جا پروند. این اولین بار نبود که او چنین تصویری رو میدید .بار اول بعد از دزدیده شدنش توسط اون دختر غریبه در همین مکان با جمشید ملاقات کرده بود. در همین مکان بود که جمشید اسم لیداروبراش انتخاب کرده بود و در همین مکان بود که وارد بازی کثیفی شده بود که نه توان درکش رو داشت و نه توان بیرون امدن ازش. بی مهابا به سمت اتاق دوید تا برای خودش لباسی پیدا کنه ولی تمام کمدها خالی بودن.."کسی اینجاست؟؟؟؟" لعنتی چی از جونم میخوای؟" یلدا به همه اتاقها سرک کشید. حتی یک پیراهن ساده هم پیدا نکرد تا بپوشه. در گوشه ای از اتاق کز کرد و شروع به گریه کردن کرد. گرسنگی و خستگی ناشی از نخوردن معجون اون رو در استانه خماری برد. ولی با صدای باز شدن در از جا پرید..دو مرد قوی هیکل دو دستش  رو گرفتند و به روی کاناپه نشوندن...بعد از مدتی مردی که دیشب با گریه هاش یلدا رو تخت تاثیر قرار داده بود به همراه زنی میانسال وارد اتاق شدند. زن لبخند زنان یلدا رو به تمسخر گرفته بود. مرد دوزانو روبه روی یلدا نشست و گفت "مرسی بابت دیشب. وقتی منگ شده بودی هر کاری خواستم باهات کردم و تو خوشحال لذت بردی. کلی قرصت بهت دادم بابات رو از سر راهت برداشتم. و تو مسیری قرارت دادمتا به اونچه استحقاقش رو داری برسی. ولی هر بار یه جوری لج کردی. ترسیدی!. میدونی .آدمهای شل و ول همیشه طعمه های خوبی هستن. چون نه اونقدر سفتن که نتونی تحریکشون کنی و نه اونقدر شل که دل بکار بدن. نتیجه اش یکیه.ترس. و ادم ترسو همیشه قربانی میشه. اگر مثل بابات و ایدا شل بودی حد اقل الان یه چیزی گیرت میاومد.ولی...ولی...راستی ایدا سلام رسوند.کشوندن تو به اینجا کار هر کسی نبود.ولی اون کارش رو خوب انجام داد. حالا اخر خطه.جنده ای که صورت من و ببینه نمیتونه زنده بمونه. و تو دیدی.
با اشاره جمشید یکی از مردهای قوی هیکل سرنگی از جیبش در اورد. ایدا با تمام توانش بی هدف جیغ میزد. مرد قوی هیکل سرنگ رو به ارومی به دستهای یلدا تزریق کرد. دقایقی بعد ایدا داخل یک جعبه به سمت سرنوشت ابدی اش حمل میشد.

پایان
  

۱۳۹۵ آذر ۲۶, جمعه

درد مزمن ( قسمت سوم)





نوشته : عقاب پیر

مَرد از داخل آسانسور پاهایش را به روی موکت نرم و قهوه ای راهرو گذاشت. لحظه ای مکث کرد. سکوتی بی نهایت عادی تمام راهرو را در بر گرفته بود. مَردِ مضطرب؛ بدون توجه به اطراف -در حالی که با هر قدم پاهایش  روی موکتِ نرم راهروفرومیرفت- به سمت درب آخرِ سمت چپ حرکت کرد. با دیدن دربِ بازِ آپارتمان دوازده صفر سه برای لحظه ای تردید کرد. ضربان به شدت بالا رفته قلبش سکوت راهرو را بی معنا کرده بود. برای لحظه ای در ورود به آپارتمان تردید کرد. فکرش به هزار جا رفت. در داخل کاپشن زمستانی اش حس گُر گرفتگی آزارش میداد. لحظه ای گوش راستش را به سمت شیار باز در گرفت. سعی کرد برای لحظه ای هم که شده صدای ضربان قلبش را فراموش بکند. از داخل هیچ صدایی جُز صدای بیرون ریختن هُرم گرمای داخل آپارتمان به راهرو شنیده نمیشد. بیشتر گوش ایستاد تا شاید با دقت بیشتر صدای ضربان قلب افراد احتمالی داخل آپارتمان را بشنود یا حداقل رد گیری کند. هنوز هم دیر نشده بود. میتوانست به راحتی راه آمده را بازگردد و فردا صبح دوباره به بهانه ای به آپارتمان سربزند. سَر زدن روزانه به آپارتمان شَک هیچ کس را بر نمی انگیخت. میدانست اگر در صبح با چنین منظره ای رو به رو می شد میتوانست به راحتی به دفتر مدیریت برود و با اخم خبر از وقوع دزدی در آپارتمانش بدهد و می دید قیافه حق به جانب مدیر ساختمان را که با شرمندگی از او تقاضای بخشش و صبر میکرد و فی الفور گوشی تلفن را بر میداشت و با این کار گزارش سرقت احتمال را با نزدیکترین کلانتری -کلانتری نیاوران - میداد. "مامورا! ؛ نه ..اصلا. پاشون به اینجا باز بشه همه چیز رو میفهمن. بیشرفا بو میکشن. اولین شکشون به این میره که چرا توی خونه هیچ کس زندگی نمی کنه؟ اینکه مجردم یا متاهل. کارم چیه؟ ..اونوقته که یه مامور کار کشته به راحتی میفهمه قضیه از چه قراره. اونوقت اگر یه کم سر و گوشش بجنبه برای تلکه کردن هم که شده یه پا گوش میزاره آپارتمان رو پیاد..اونقت یه اشتباه بکنم.دخلم در اومده..نه..مامورا پاشون به اینجا نباید باز بشه. نه مامورها نه مدیریت ساختمون...اره...خودم باید حلش کنم. کی کلید اینجا رو داشته؟ نکنه نظافت چی ها موقع بردن طلا بی مبالاتی کردن و در و بد بستن...پفیوزها...اون از مورد آوردنشون اینم از در بستنشون...میدم دهنشون و بزنن...اره باید خودم حلش کنم. شاید همش خیالاته..اره خیالاته.." . با این گفتگوی درونی دِل مَرد قُرص تر شده بود. دست راستش را به سمت دستگیره در برد و ارام به سمت داخل هُلش داد. هُرم گرمای بیشتری به صورت مرد خورد. نا خود آگاه مکثی کرد . با گوشهای تیز سعی در رصد کوچکترین صدا نمود. هیچ صدایی شنیده نمیشد. آرام و با تمانینه به طور کامل وارد آپارتمان شد؛ در را پشت سرش بست. پراق اتاق خواب و اشپز خانه روشن بود. اتاق خواب آخرین مکانی بود که مرد علاقه به بازرسی اش داشت. پس به سمت هال ارام و با احتیاط حرکت کرد. کت زمستانی اش را به روی صندلی که کنار درب بالکن قرار گرفته بود گذاشت و به آشپز خانه رفت. هیچ اثری از هیچ موجود زنده ای درانجا یافت نمیشد. مرد مجاب شده بود که نظافت چی ها بیمبالاتی کرده اند. اما هنوز اتاق خواب را وارسی نکرده بود. از طرفی منتظر "شاه ماهی" صید شده اش بود. حالا که کمی ارام شده بود و ضربان قلبش فروکش کرده بود به یاد عکس شاه ماهی که افتاد اضطرابی که همیشه از مبنایش بی خبر بود به دلش رخنه کرد. طبق معمول بدنش شروع به لرز کرد. خودش میدانست لرزش ناشی از شهوت دستیابی به شاه ماهیست. البته بخاطر باز بودن در هوای آپارتمان کمی سرد شده بود اما مرد می دانست معنی این لرزشها چیست. آرام و قدم زنان به سمت اتاق خواب رفت.قبل از ورود کمی مکث کرد تا هر گونه صدای احتمالی داخل اتاق را رصد کند. هیچ صدایی نمی امد. دلش را به دریا زد. و در را با فشار دست کاملا باز کرد. با اولین قدم چشمش به چیز عجیبی افتاد. رعشه ای عجیب سراسر وجودش را گرفته بود. نا خود اگاه با صدایی تحکم آمیز گفت : "تو کی هستی؟ اینجا چیکار میکنی؟" . بر روی تخت زنی کاملا عریان -در حالی که دستها و پاهایش کاملا آزاد بود و تنها پارچه ای سیاه به روی صورتش کشیده بود- خوابیده بود. زن انگشتانش را که با لاگ قرمز به غایت زیبا کرده بود به سمت مرد برد و با صدایی پر از شیطنت جواب داد " من؟ خوب شکارتم دیگه...رویا..نه؟". دیدن تن تو پر زن که حالا مثل یک مار تن لختش رو کج و راست میکرد مرد و حسابی غلغلک میداد. "چطوی اومدی تو؟" .زن در حالی که سعی می کرد پارچه سیاه روی صورتش بر اثر تکانهایی که میخورد از روی صورت کنار نرود گفت " با زبون تو...همون که خرم کرد...خودتم خوب میدونی…نکنه یادت رفته". " من هیچی نمیدونم..چطوری اومدی تو ؟ " " گفتم که. من رویا هستم..خودت خرم کردی یادت نیست؟..توی اون مهمونی...دو سه بار دورم چرخیدی .کنار شوهرم نشسته بودم." مرد از طرفی حسابی گیج شده بود. هیچ کدام از حرفهای زن را نمی فهمید. ولی از طرفی طنازی های زن و کلام و بازی کلامی اش حسابی به دل مرد نشسته بود. "خوب؟".."مثل یه عقاب که دور شکارش میگرده دورم میچرخیدی.. به هر بهونه ای می اومدی طرفم..تا اینکه یکی شوهرم و صدا زد…".."و تو تنها شدی؟ " " آفرین . دیدی داره یادت میاد..نگاهت رو یادم نمیره..یادته؟".."اره...تن تو پُر و زیبا. با دستهای کشیده .ابروهای مشکی که به دقت ارایش شده بودند و چشمهای بادمی که هر وقت دلشون میخواست میتونستن به هر کسی از پشت خنجر بزنن. " " افرین..میبینم که هنوزم یادته…..منم بره ای بی گناه بودم..نه؟" "خیلی..معصوم..و مناسب…" "مناسب برای چی؟" "برای شکار".."دیدی یادت اومد" . مَرد احتیاط رو کنار گذاشت. به قدری تحریک شده بود که قرار با شاه ماهی و باز بودن در و تمام چیزهای عجیب اون شب را به کلی فراموش کرده بود. از چهار چوب در به بیرون از اتاق خواب نگاهی انداخت. و در اتاق خواب را بست. شروع به درا وردن لباسهایش کرد و در یک چشم بهم زدن لخت و عور , بر روی لبه تخت- در حالی که با دستش به روی تن زن میکشید -نشست. با هر دست کشیدن صدایی به قصد تحریک بیشر از زن خارج میشد. "دلت اومد یه بره رو از دست شوهرش بدزدی؟" "چرا که نه؟..بره ای به این خوشمزگی مدتها بود گیرم نیومده..ولش کنم بره" ." خوب نه...حق داشتی..یادته چطوری گولم زدی؟".."اره..کارت ویزیتی رو که واسه این تور کردنها درست کرده بودم با چربزبونی بهت دادم تا بیای تو قلابم" ." اره ..البته فهمیدم ها..اونقدرم خر نیستم. ولی دیدن یه عقاب شکارچی دلم و برد…" " میدونم یه بره هم گاهی به شکار شدن نیاز داره نه" " حتما همینطوره" ..مَرد تحمل خودش را از دست داد. مدتها بود بدین حد تحریک نشده بود. بدون توجه به دستهای باز زن؛ شروع به مکیدن نوک سینه های زن شد. و زن هم در عوض با دو دست آزادش شروع به ماساژ دادن پشت سر مرد شد. "نوک سینه رو اینطور میمکی با کصم چیکار میکنی؟"."میدرمشون...بره ساده".."حقمه...بدرشون. مال تو...بره ای که گول شکارچی رو بخوره باید دریدش نه ؟ " " دقیقا..قبل از اونی که شوهرت پیداش بشه میکنمت…" "خوبه..کصم و پاره کن...شکارچی ماهر…" . تک تک کلام زن مثل دشنه هایی ریز بر روح و جان مَرد می نشست. هیچ اراده ای نسبت به اعمالی که انجام میداد نداشت. تمام تن و روحش در شرف ارضا شدن بودند. با هر ناله و کلمات زن - که به دقت و با حساب از دهان بیرون میامد- مرد بیشتر و بیشتر مسخ میشد. بعد از بازی با سینه ها؛ مَرد عنان از دست داد و با یک حرکت آلت قطورش را که در تمنا میسوخت به سرعت به داخل واژن زن کرد. چند دقیقه بعد مَرد نیمه بیهوش در کنار زن به خواب رفته بود.
چشمهام رو اروم آروم باز میکنم. تمام تنم مثل یه تیکه گوشت بی خاصیت شده. اصلا حِس ندارم .جون ندارم دستم و بالا ببرم. چه بلایی سرم اومده.وقتی به سختی چشمهام رو باز کردم روی تخت آپارتمانم بودم. با دیدن اینکه ساعت یازده صبحه از جا پریدم. هیچ کس کنارم نبود. وقتی یه نمه سعی کردم تا ببینم چی شده. یادم به رویا افتاد.یادم به دیشب افتاد. اونقدر شیرین من و وارد یه بازی کرد که ناخود آگاه شدم بازیگر اصلی داستانش. وای چقدر لذت بخش بود وقتی توی واژنش تلمبه میزدم. هیچ وقت چینین تجربه ای نداشتم. حالا میدونم شاه ماهی خود رویاست. لحظه ای که از فکر دیشب بیرون میام تمام دلهره های عالم میریزه توی دلم. باز بودن در. وجود رویا توی اتاق. آگاهی کاملش از تمام چیزهایی که دیوانم میکنه و این موبایل لعنتی با بیست و هشت تا میس کال؛ بعلاوه هفده تا پیام با صدا!. با دیدن لیست افرادی که بهم زنگ زدن برق از همه جام میپره. از حاج حسن بگیر تا اکبر ازاین بیست و هفت تمام بی پاسخ .هفتاشون مال ریحانه است..که سه تا پیام صوتی هم گذاشته.. با دلهره وارد پیامهای صوتی ام میشم " الووو عزیزم سلام..امیدوارم سفرت خوب باشه..ببین به من یه زنگ بزن.فوریه."...."الو سعید! الوو...کجایی؟ ..چرا جواب نمیدی..به من یه زنگ بزن خیلی فوریه…" " الووووووو سعید هیچ معلومه کجایی؟ چرا اینقدر تو بی توجهی به ماها..بااب لابد کار فوری دارم دیگه ..اه همیشه همینی…" ."حسینی هستم آقای رازی. درباره اون موردی که میخواستید از مشاوره مدد کاری ما استفاده بکنید. خواستم بگم قرار یکی از مدد کارهای ما کنسل شده .پس میتونیم به شما کمک کنیم.. لطفا به من زنگ بزنید"...." حاج سعید. هیچ معلومه کجایی؟ نصف رفقا دنبالتن...نمیشه که اینجوری برادر من. به سردار عبداللهی اداره آگاهی یه زنگ بزن فوریه." سرم گیج میره..چطوری تا یازده خوابیدم. این دختره کجا رفت. اصلا چطوری اومد. نمیتونم به ریحانه زنگ بزنم.صدام اونقدر تابلو هست که میفهمه..من چطوری تا یازده خوابیدم؟ چه بلایی سرم آورد این رویا!. ولی .ولی .احساس سبکی خوبی میکنم. احساس میکنم تمام منافذ بدن و روحم باز شدن..چقدر حس ارضا شدن خوبه. این دختره از کجا پیداش شد؟ یه مسیج و یه ایمیل. همین!. میدونم خوب نیست. نه اصلا خوب نیست. میتونه تله باشه. حالا گیرم که تله بود. چه غلطی الان میخوای بکنی؟ در ثانی اون که رفته!. درم بسته. تله کجا بود؟ .گیجم.گیج!. نمیفهمم چی شده و این آزارم میده.
حاج سعید؛ لخن و عور از تخت بیرون آمد. با احتیاط کشوی کنار تخت را باز کرد. به دقت به تمامی سُرنگها و جعبه هایی که روی هم تلمبار شده بودند نگاه کرد.ظاهرا به هیچ چیزی دست زده نشده بود. بعد با احتیاط درب اتاق خواب را باز کرد. هوای حال سرد تر از اتاق خواب بود. با این حال حاجی به سمت در ورودی رفت. قفل شده بود!. میدانست به جز خودش تیم نظافت هم کلید این خانه را دارند . پیش خودش حدس زد همه این کارها توسط تیم نظافت و ریسس اسرار آمیزشان انجام شده باشد. ولی به سرعت ذهنش به سمت ریحانه و حاج حسن رفت. فرصتی برای از دست دادن نبود. به سرعت باید دوش میگرفت و کارها را سر و سامان میداد.

ساعت پنج بعد از ظهر ماشینِ تویوتا کَمریِ مشکی جلوی اپارتمان پنج طبقه ای در نزدیک میدان هدایت قلهک ایستاد. با باز شدن درب ماشین زنی حدودا چهل ساله با کفشهای بدون پاشنه که خودش را داخل یک چادرِ مشکیِ میتسوبیشی پوشانده بود از ماشین پیاده شد. صدای بوق قفل شدن درب ماشین مثل یک جیغ تیز یک زن زائو تیز و گوش خراش بود. زن کیف قهوه ای لویی ویتون در دست به سمت درب خانه ای حرکت کرد. با رسیدن به درب خانه دستهایش که با یک دستکش نازک مشکی پوشانده شده بود زنگ طبقه سوم را فشار داد. " الو؟" " منظر جون منم ریحانه." " سلام عزیزم بفرما" .ریحانه بدون توجه دور و بر وارد اپارتمان شد. با باز شدن دربآسانسور در طبقه سوم؛ بوی خوش زعفران به مشام ریحانه رسید. " بازم این تازه به دوران رسیده ها میخوان زندگیشون رو تو چشم آدم بکنن. اه اه.." . ریحانه رو به روی آپارتمان سیصد و سه-  که درب نیمه بازی داشت و همهمه صحبتهای داخل را به بیرون منتقل میکرد - رسید . " سلام ریحانه جون خوش اومدی. بفرما تو. کفشتم همین جا بزار" ." چشم منظرم جون. مرسی." . پاپتی ها ی عوضی . یعنی فکر کرد با کفش میخوام برم ختم انعام؟ . با اون رنگ موی شرابی اش انگار شبها شیف دوم جنده خونه میره. کسی ندونه بیرون با اون چادر مشکی اش همه فکر میکنن ..مریم مقدسه!.
بوی عطر و آرایش بیست سی زنِ میانسال با بوی زعفرانی که از داخل آشپزخانه می آمد تلفیق شده بود و ذهن را به هر سویی میبرد. در هر گوشه منزل چند زن میانسال مشغول حرف زدن بودند. ریحانه یکراست به اتاقی که منظر به او معرفی کرده بود رفت. یک تخت دو نفره که انواع و  اقسام کیفهای گرانقیمت روی ان را پوشانده بودند توجه ریحانه را جلب کرد."پ تو این اتاقه که اون شوهر دهاتی ات میکُنتت..".ریحانه لبخند مصنوعی زد و چادر میتسوبیشی اش را از سر کند و به گوشه ای گذاشت. از داخل کیفِ لویی ویتون اش عطری بیرون آورد و به مچ دستش مالید. بعد در آینه اتاق به صورت ارایش کرده خودش , به موی تازه بلوند شده اش نگاه کرد. از داخل کیف مداد مشکی برداشت و خط زیر چشم اش را اصلاح کرد. بعد ماتیک قرمز تاریکی که از قبل بر روی لبانش زده بود را با مالیدن دو لب اش به هم جلا داد. الان وقت ورود به سالن ختم انعام بود!. از درب اتاق که بیرون امد زنی خوشرو به او سلام گفت. " ریحانه جون سلام .خوب کردی اومدی." " سلام زهره سادات خوبی عزیزم. مرسی. چقدر خوشحالم  میبینمت. پسر گلت خوبه ؟ " " اره عزیزم خیلی خوبه . در گیر کنکوره. ببینیم چی قبول میشه" " ماشالله باهوشه .حتما برقی ؛ الکترونیکی قبول میشه..فقط نزاری بره شهرستان ها...اوضاع خرابه تو خونه های دانشجویی" " اره بابا خودم میدونم. دخترا گرگ شدن " " دقیقا..حالا صحبت میکنیم." زن سن بالایی هم از دور سلام بلندی به ریحانه کرد. " سلام اقدس خانوم مشتاق دیدارم.." ..ریحانه از میان پِچ پِچ ها و وِز وِز های زنان زیادی - که هر از گاهی با او خوش و بش میکردند -خودش را به سمت زن میانسال و خوش رویی رساند که در تنهایی مشغول نوشیدن چایی بود . " منیر سادات سلام" . زن در اثر دیدن ریحانه ذوق زده شده بود . استکان چای را به کنار گذاشت و با خوشرویی ریحانه را بغل کرد. " سلام ریحانه خانوم. خوبکردی اومدی." بعد به صورتی که عمدا میخواست کسی صدایش را نشنود دهانش را به گوش ریحانه نزدیک کرد و گفت " داشتم دق میکردم بین این همه خِنگ" ریحانه خنده شیطتنت آمیزی کرد و در نزدیک گوش منیر سادات گفت " بخاطر تو اومدم عزیزم والا حوصله این پاپتی ها رو نداشتم. بس که خِرفتن" .ریحانه و منیر سادات به دور از هم-همه زنهای دیگر مشغول حرف زدن شدند" . " خوب چه خبر ریحانه جون؟ شوهرت چطوره ؟ بچه هات چطورن؟ " " خداروشکر بد نیستن. سعید که همش سر کاره. همش ماموریته. پدر من و در اورده. " منیر سادات که حتی در ظاهر هم کمی بزرگتر از ریحانه به نظر میرسید خنده مصنوعی و تهوع آوری کرد و با لحنی که خیلی سعی میکرد نیش دار نشان داده نشود گفت " همه آقایون کار دارن. شوهر خدا بیامرز من هم همش کار داشت. جلسه پشت جلسه. ماموریت پشت ماموریت. یه وقت فکر نکنی بد بهشون میگذره ها ..نه! اصلا. خوش و بِش میکنن. صفا. مردها به هم که می افتن فقط خوش میگذرونن. نه ماها و بچه ها یادشونه نه مسولیتشون.. حالا نرن بیان ورِ دل ما بشینن؟ " . ریحانه کاملا منظور منیر سادات رو درک کرده بود سری تکان داد و با ناراحتی ادامه داد " ماها نمیفهمیم زندگی چیه منیر سادات. بچه و کار و کار خونه و ..اونوقت این آقایون همش دَدَر...همین سعید. اعصابم و خورد کرده الان تو دو هفته اخیر سه بار رفته عسلویه! امروز صبح بهش زنگ زدم جواب نمیده. مسیج میدم جواب نمیده. اعصابم و بهم ریخته. " " عزیزم همینه دیگه. نمی گم حق داره ها ..نه..ولی خوب مرد خونه بمونه دق میکنه." منیر سادات بعد از اینکه چند قُلپ از چای رو به روی اش را نوشید. مکثی کرد و به چشمان ریحانه زل زد. "ولی حواست هم باشه ها..ریحانه..گرگ زیاد شده. شوهرها هم سر به هوا شدن. حواست نباشه می بینی قاپیدنش!. مردی هم که بیافته دنبال تنوع طلبی اولین کسی رو که قربانی میکنه زن اولشه!. مراقب باش." حرفهای منیر سادات مثل ضربات سنگین چکش تداعی تمام شَکهای داشته و نداشته ریحانه به سعید بود. چهره ریحانه به شدت در هم ریخت. در هم ریختنی که منیر سادات رو وادار به سکوت کرد. " طوری شده؟ به من بگو..ما که با هم این حرفها رو نداریم. " ریحانه با سعی فراوان سعی کرد چهره در هم ریخته خودش را سر و سامانی بدهد. با تبسمی مصنوعی گفت " نه منیر جون. حرفت تکون دهنده است. آخه چی میشه یه مرد زنش و ول کنه!؟ " .منیر سادات نیش خندی زد و انگار ریحانه از او سوالی در حوزه تخصصی اش کرده باشد بادی به قبقب انداخت و گفت " خیلی ساده است..نیاز عزیزم..وقتی نیازش و بر اورده نکنی جذب یکی دیگه میشه". " پس ما چرا نمیشیم؟".منیر سادات از سوال ریحانه یکه خوردو از اینکه به این سرعت  بحث از داخل حوزه تخصصی اش خارج شد آشکارا دلگیر بود. " خوب ما زن ایرونی هستیم. میترسیم. بعدشم بچه ها. خوب مادریم عزیزم. یه مادر خودش و فنا میکنه.".شیطنت درونی ریحانه گل کرده بود و از اینکه منیر سادات با دست خودش چنین بحثی را باز کرده خوشحال بود  " تو چی منیر جون. تو که نه شوهر داری نه بچه کوچیک.همشون هم که به نوعی از آب و گل گذشتن.. الان تو نمیترسی؟" ..منیر سادات از انحراف بحث از نصیحت به ورود به حوزه شخصی اش یکه خورد. برای اینکه از رو دستی که ریحانه به او زده فرار کند گفت " به هر حال من گفتم بهت..نیای یه روزی بگی زیر سر سعید بلند شده!..اونوقت دیره. چون این گرگهای امروز اول چند تا خونه به نام خودشون میکنن بعد مساله رو علنی میکنن. آچ مزت نکنن ریحانه!" .تلخی حرفهای منیر سادات و تطبیق اونها با شَکهای او ؛ ریحانه را باز به وادی غم و سکوت برد. سوال شیطنت امیزش را پیگیری نکرد. ملتمسانه از منیر سادات پرسید " خوب چیکار باید بکنم؟ " . منیر سادات بادی به قبقب انداخت و از بازگشت بحث خوشحال شد. " ببین عزیزم. باید بهش محبت کنی. باید از زنانگیت استفاده کنی.در عین حال هوشیار باشی. و بتونی حرف از زیر زبون شوهرت بکشی.میفهمی؟ مردها درسته مردن ولی خیلی مقابل ما اسیب پذیرن..خودت که واردی". با شنیدن این حرف هر دو به خنده افتادند. صدایی بلند از داخل بلند گویی دستی مکالمه بین آن دو را به هم ریخت " خانومها اگر مایل هستید . خوندن سوره شریفه انعام رو شروع کنیم.لطفا بیاید دور سفره بنشینید تا آماده بشیم. ممنونم" . ریحانه و منیر سادات غُر غُر کنان از روی مبل به سمت سفره سفید وسط حال راه افتادند. غوغایی در سر ریحانه بر پا بود.

ساعت ده و نیم شب ریحانه با یک شُرتک کوتاه که تنها تا نیمه های ران خوش فُرم اش را پوشانده بود رو-به-زوی تلوزیون ازیک کانال به کانال دیگر میپرید. امروز بیش از بیست بار به موبایل سعید تلفن کرده بود و بیش از ده پیام صوتی برای اش گذاشته بود. جواب تمام این پیامها و زنگ زدنها یک پیام کوتاه بود که در ساعت دو ده دقیقه بعد از ظهر فرستاده شده بود
" عزیزم بسیار سرم شلوغه. امشب بر می گردم". ریحانه حتی علاقه ای به دوباره زنگ زدن به سعید نداشت. داعما به حرفهای منیر سادات فکر میکرد. برای همین بعد از مدتها لباس نیمه عریانی پوشیده بود تا بلکه سعید را تحت تاثیر قرار دهد.ساعت از ده و چهل و پنج دقیقه گذشته بود. ریحانه علاقه ای به خوابیدن نداشت. اگر امشب را بدون سعید میخوابید میشد سومین بار در ده روز گذشته. از طرفی میدانست سعید ادم صاف و ساده ای نیست. به قول خودش از آن هفت خط های روزگار است. این را بارها در موردش آزموده بود. ریحانه که زمانی فکر میکرد هفت خط ترین و رِند ترین مردها هم توان دور زدنش را ندارند امروز در دریایی از شَک و تردید غوطه ور بود. در این افکار بود که درب منزل ارام باز شد. سعدی با دیدن ریحانه روی مبل کمی جا خورد. با خنده ای ناشی از تعجب گفت " سلام عزیزم.ببخشید..چرا نخوابیدی تو " . ریحانه با اینکه در اعماق وجودش از دست سعید ناراحت بود با عشوه خنده ای کرد و گفت " منتطر شوهرم بودم خوب...بیا بببینم." سعید که انتظار دعوا داشت با دیدن رفتار خوب ریحانه نفس راحتی کشید و وارد منزل شد. بعد از کمی ماچ و بوسه های طبیعی به حمام رفت.
"خوب سعید جان. حاجی خودم!. چه خبر؟ نمی گی زنی بچه ای داری؟ " " ببخشید ریحانه جون .سرم بد شلوغه. " " هنوزم تو نخ اون موسسه مدد کاری هستی؟ " ..نام موسسه مددکاری سعید را ناخود اگاه به یاد بیوه مرتضی انداخت. دقیقا دو روزی میشد که در این باره فکر نکرده بود. امروز انقدر مشغولیتهای مختلف داشت که حتی با اکبر هم در این باره حرفی نزده بود. مکث حاجی بر روی سوال ریحانه؛ او را مجاب کرده بود که مطلب مربوط به موسسه مدد کاری حتما کاسه ای زیر نیم کاسه دارد. پس با لحنی که به عمد قصد تحریک حاجی را داشت ادامه داد " نمی خوای بگی برام ..حاجی جون" . بعد از بازی با رویا عشوه های ریحانه شبیه شوخی های بی رنگ و بویی برای حاجی بود. حاجی با چهره ای که به عمد قصد داشت خستگی اش را بهانه کند رو به ریحانه گفت " داستانش بی ارزشه. نمیدونم .یکی از بچه ها پیشنهاد داده بود به جای خمس و سهم امام بریم یه موسسه مددکاری بخریم و راهش بندازیم تا افراد آسیب پذیر روبشه از نظر روحی ساپرت کرد. نمیدونم. ایده جالبی بود ولی فکر نکنم اهلش باشم. " . اگر حاجی این حرفها را دیروز میزد . مطمئنا ریحانه به اتاق خواب میرفت و میخوابید ولی بعد از حرفهای منیر سادات شَک او به سعید بیشتر شده بود. حس می کرد حرفهای حاجی به هیچ عنوان حقیقت ندارد. پس باز هم همان روش سابق را در پیش گرفت. دستهای اش را گه با لاکی نارنجی به دقت لاک مالی شده بود به سمت شکم سعید برد " کدوم دوستانت ؟" ..هیچی صادق و مصطفی. میشناسیشون که؟ . خر پولهای با ایمان. " ریحانه همسر مصطفی را خوب میشناخت. یکی از همان زن چادری های به قول منیر سادات خِرفت بود ولی زن صادق فرق داشت. ریسس دقتر حاج صادق بود. زنی رِند و مدیر. امروز در مجلس منظر خانوم هم با چشمهای خودش دیده بود که بیشتر از هر کس دیگری زنها به دور الهه همسر حاج صادق پرسه میزدند. همیشه نسبت به این زن حساس بود. ولی حتی در مخیله اش هم نمیگنجید که سعید با زن حاج صادق رابطه ای پنهانی داشته باشد. در ذهنش به خودش خندید . " اگه سعید بخواد با کسی رابطه داشته باشه میره سراغ به مورد بی ازار. یه مورد که بتونه هروقت که خواست دَکش کنه. میشناسم شوهرم رو.هیچ وقت نمیرفت نمایندگی بی ام و یا تویوتا. ماشین ها رو ور میداشت میبرد شمس آباد پیش اون تعمیرگاهیه بد بخت! که هم ارزون باهاش حساب کنه هم اینکه اگر طوری شد خوردش کنه و پولش رو هم به این بهانه  نده. تعمیرگاهیه هم فهمیده بود و میرفت به رفیقش توی نمایندگی توبوتا میگفت بیاد کمکش اینطوری هم برای حاجی ارزونتر میشد هم باب شکستن اون یارو همیشه باز بود. خوب میشناسم این هیولا رو. پس موسسه مددکاری نمیتونه مشکلی باشه. ".  حاج سعید از سکوت ریحانه خوشحال بود. اونقدر خسته بود که حوصله بازی بااو را نداشت. به بهانه مسواک زدن از روی مبل بلند شد. در بین راه بدون اینکه ریحانه متوجه شود موبایل نوکیا یازده دوصفر اش را از جیب مخصوص کت اش بیرون اورد و به سمت دستشویی رفت. هنوز درب دستشویی را نبسته بود که پیامی از همان فرستنده دیروز به دستش رسیده بود. " فرداشب شاه ماهی نصف قیمت" .سعید به یاد رویا افتاد . به یاد مستی لذت از بازی با رویا بدنش را میلرزاند. بالافاصله قرار فردا شب را تایید کرد. حالا مانده بود سر کار گذاشتن ریحانه.چند لحظه ای در توالت صبر کرد و بعد از کشیدن سیفون به سمت لپتاپش رفت. ریحانه با روزنامه های روی مبل ور میرفت و در فکر طرح و نقشه ای جدید بود. احساس میکرد حاجی به هیچ عنوان تحریک نشده . از خودش برای لحظه ای متنفر شد. حاج سعیدی که روزی با چشمک ریحانه جریان دادرسی را تغییر داده بود اینبار از تن لخت و رانهای خوردنی ریحانه میگذشت. احساس کرد حاجی پیر شده. ولی وقتی به یاد حرفهای منیر سادات افتاد و اینکه مردها تا هشتاد سالگی هم توان جنسی بالایی میتوانند داشته باشند باز هم به فکر نقشه ای بود تا قفل زبان حاجی را باز کند. حاجی ارام به سمت لپتاپش رفت . بعد از چند دقیقه بر انداز کردن - که تمام آن به خیره شدن مجدد به عکسهای فرستاده شده رویا گذشت - آه مصنوعی از نهادش بالا رفت. " ای بابا ای بابا" .ریحانه با شنیدن آه سعید فرصت را برای باز کردن یک گفتگوی جدید مناسب دید " چی شده عزیزم؟ " . " ای بابا بازم باید برم عسلویه!. چی میخوان از جون من!" .ریحانه که میخواست عصبانیتش را پنهان کند اهی کشید و گفت " استعفا بده حاجی .بیا بیرون. شما کلی تجربه کاری داری. برو این شرکتهای خصوصی. ما که به پولش احتیاج نداریم الحمد لله.ولی عوضش راحت میشی" "نه عزیزم من تا ته این کار باید برم. امثال ما نباشیم میلیار میلیارد دزدی میشه. فقط شرمنده تو و بچه ها میشم " . ریحانه که اولین تیرش به سنگ خورده بود گفت " این حرف چیه حاجی من بخاطر خودت گفتم. یه مو از سرت کم بشه من و بچه ها چکار کنیم بین این همه گرگ" .."خدا بزرگه عزیزم. بزار این پروژه تمام بشه میبرمتون کیش. یک هفته با هم حال میکنیم..هوا هم دم عید بهتره." . ریحانه کاملا بازی را ازدست داده بود ولی وعده حاجی نقشه ای را در سرش بیدار کرد. پیش خودش فکر می کرد یک هفته زمان خوبی برای کشیدن اطلاعات از حاجی هست. اونهم در کیش. ناخود آگاه به یاد کیش ده دوازده سال پیش افتاد. زمانی که هنوز فرزندی نداشت. هفت سالی از ازدواجش با حاجی میگذشت. ازدواجی که تمام فامیل حاجی با ان مخالف بودند. به یادش می امد قبل رفتن به کیش با چه بدبختی و زبون بازی حاجی را راضی کرده بود تا هزینه تحصیل راضیه -خواهر کوچک اش - را تقبل بکند. راضیه ای که هشت سال مثل دختر ریحانه در منزل او زندگی میکرد. ریحانه یک تنه مقابل همه فامیل شوهر ایستاده بود.همه چیز از همان مسافرت کیش درست شد. مسافرتی که فقط در اتاق هتل گذشت. کمی پودر افزایش قدرت جنسی از حاجی مرد دیگری ساخته بود. پودری که منیرسادات از سر دلسوزی به ریحانه داده بود- و همین باعث دوستی چندین و چند ساله آنها با هم شد- ریحانه در سفر یک هفته ای کیش از ان پودر در هر نوشیدنی- که ممکن بود- می ریخت. حساب همبستری های ان دو در ان یکهفته از دست هر دو در رفته بود. روزی که با تنهای خسته و زیر چشمهای کبود به تهران رسیدند؛ راضیه هجده ساله تنها کسی بود که با خنده های شیطنت امیزش حاجی و ریحانه را دست میانداخت. یک ماه و نیم بعد خبر حاملگی ریحانه غوغایی به پا کرد.  زخم زبانهایی که ناشی از بچه دار نشدن حاجی بلند شده بود با آمدن اولین فرزندش تمام شد. ریحانه بعد از بدنیا امدن اولین فرزندش از نظر خانواده حاجی؛ تازه همسر رسمی او شده بود. رفتارها تغییر کرد. مهربانتر شد..آزارها  هم ارام ارام کمتر شد " ریحانه جان. پس من بلیط گرفتم. فردا میرم و سعی میکنم فردا شب یا پس فردا صبح برگردم" .حرفهای حاجی رویای ریحانه را به هم ریخت. گُنگ و گیج ؛ باشه؛ ساده ای تحویل حاجی داد و به امید مسافرت کیش به رختخواب رفت.

دلم شور میزنه.مثل سیر و سرکه میجوشه. دارم چه غلطی میکنم. تا قبل از این با هیچ کس دوبار بازی نکرده بودم. زنها و دخترهای دست بسته و چشم بسته رو میاوردند و بعد از بازی میبردند. من درگیر نبودم. چه جسمی؛ چه عاطفی؛ چه هیچ جور دیگه. این یکی رو نفهمیدم. بیشرف! حالا که دست قضا یه موردی گیرت اورده که میخواستی بازم غُرغُر میکنی  سَگ پدر؟. اگه تله باشه چی؟ این از کجا پیداش شد؟ از کجا عین همونیه که میخواستم؟ داره دون می پاشه. می دونم داره دون میپاشه. خدا بخیر بگذرونه. مردک ابله ! چرا تایید کردی قرار رو. میرفتی با رفقایی که داری تلفن موبایلش رو شناسایی می کردی اقلا بفهمی کی پشت ماجراست. رَکب نخوری یه وقت حاجی!. چی رو پیدا کنم؟ گیرم که گفتن شماره ماره فلانیه. بعدش چی؟ کسی که اینقدر دقیق آمار من و داره فکر ادرس و موبایل من و نکرده؟ در چرا باز بود؟ .بد بینی حاجی بد بین!. شهر و جنده پر کرده. بهزیستی میگفت صد هزار تا هستن. بیزینسیه لامصب. تو هم که به یه منبع مطمئن وصلی. تا الان چقدر مورد بهت دادن .طوری شده؟ نه. اینم ماله اونهاست. اصلا از کجا میدونی باز بودن در بازی نبوده. واسه بیشتر شدن هیجان. اره بازی بوده اینم جزو بازی بوده. مگه تحریکت نکرد؟ مگه حس خیانت نکردی؟خوب پس. خفه شو کارت و بکن.
صدای وِز وِز موبایل نوکیا یازده دوصفر فکر حاجی رو بهم ریخت. به سرعت بازش کرد . اسم رویا رو که روی نام فرستنده دید خُشکش زد. هیچ وقت هیچ موردی مستیم با او تماس نگرفته بود. حاجی حسابی ترسیده بود. در پیام آمده بود. " با شکار دو نفره چطوری ؟". حاجی میلرزید.باز هم طبق معمول ضربان قلبش بالا رفت. ماشین را در کنار خیابان پارک کرد. به کاری که می کرد لحظه ای فکر کرد. ولی دستش در اختیار خود نبود در جواب رویا نوشت " چی ؟ " بلافاصله رویا پیامی فرستاد " شکار..دو نفره. "..."کجا؟" ."تو تقاطع کامرانیه و فرمانیه. سه تا بره هستن. بزرگه رو ببر خونه. منم پشتش میام.هزینش نصف نصف".تعجب همراه با حس تحریک پاهای سعید رو به لرزه در اورد. توان تایپ کردن نداشت.بخت اش را با گرفتن شماره رویا امتحان کرد. زنگ اول نه؛ زنگ دوم صدای آشنایی با کِشِش خاصی الو گفت. "چطوری شاه ماهی"."خوبم صیاد..هنوزم کُصم دَرد میکنه. دلت اومد؟" . حاجی خنده ای کرد و به یاد تلمبه های وحشیانه اش افتاد. " واسه همین قهر کردی؟ " " نه خره کی کیر گنده پولداری مثل تو رو ول میکنه. هستی اونی که گفتم؟" . حاجی به یاد پیشنهاد رویا افتاد. "نگرفتم چی میگی؟" " ای بابا پنجه هات و جا گذاشتی مثکه..ببین همین الان از نزدیک آپارتمان ات رد شدم .سر فرمانیه و کامرانیه ؛ روبه روی اون برج کوه نور.سه تا بره ترگُل برگُلی نشستن گُل میفروشن. بزرگه رو واسه دو سه ساعت قرض بگیر. شب منم میام .حالی به حولی."."چک هم باید بزارم موقع قرض کردن؟" " نه بابا بی چکه. ببینیش می فهمی واسه بالش زیر میخوامش والا کیرت و به کسی نمیدم خیالت جمع...نمیخوای هم مهم نیست. شما اعیون ها کُص کار بلد میخواید نه بره نپخته!" . " حالا ببینم چی میشه. بد نمیگی..کی میای؟" " میام حالا. برو تو کارشون. خبرم کن." صدای قطع شدن تلفن حاجی رو به خودش آورد. گفتگو با رویا را مرور کرد.
چه غلطی کردی؟ .هان؟ بهش قول دادی ادم بدزدی؟ اون سگ کیه بهت دستور میده. نری یه وقتها. بی خیال بابا. یه گلفروش بد بخته. ننه باباش معلوم نیست کجان.بعدم نمیخوام بکُنمش که. فقط واسه بازیه. دستش میندازم. بعدشم میترسونمش و ولش میکنم همین. همین ؟ پفیوز فرق این گلفروش با اون جنده ها اینه که اونها شغلشونه. این بد بخت گل میفروشه!. واستا ببینم. واستا. اروم برو باهم بریم. همشون کارشون دادن بود؟ نخیر. نکنه اون دختره یادت رفته با دامن. اون یکی حتی دامن هم نداشت.با شُرت بود. معلوم نیست اینها رو از کجا میاوردن. ما خیلی وقته خط و رد کردیم داداش. حاجی داری خودت و بگا میدی. حتی اگر تله هم نباشه که هست. بازم بگا میری. میخوای نابود بشی؟ گوش کن . من بیست ساله الکی زندم. اونروزی که اون موشک هلیکوپتر زوزه کرد رو زمین و رسید به دو متریم و عمل نکرد من مُردم. سعید رازی اون روز مرد. همونطور که داداشم علی رازی هم همون روز زیر شِنی تانک له شد. فهمیدی؟ . بیست ساله الکی زندم. از چی من و میترسونی؟ ابروت حاجی آبروت...ابروم؟ تو مثکه این شهر زندگی نمیکنی. هر کی من و امثال من و می بینه عُقش میگیره. جوری شده که حتی این وامونده ریشم رو هم بزنم. قیافم تغییری نمیکنه. تو بگو سه تیغ کنم. تی شرت بپوشم . شلوار لی با یه کفش سفید ادیداس. بازم عوض نمیشم. بازم فحش میخورم. نمیدونم چه رازیه. انگار رو پیشونیم نوشتن. "پفیوز" . حرف ابرو رو نزن. ما تمام شدیم. نسل ما تمام شده. کاش همون موشک هلیکوپتر کارم و ساخته بود. الان رو قبرم تو قطعه شهدا گل گذاشته بودن و خدابیامرزی داشتیم. حالا ولم کن. امشب و باید به سبک خودم بگذرونم. ماشین بی ام و سفید رنگ از کنار خیابان به حرکت درامد. چراق سبز می موقع باعث شد تا حاجی مجبور به ادامه مسیر بشود. در وسط چهار را دو دختر و یک پسر نوجوان توجهش رو به خودش جلب کرد. دختری که روسری سَر سَری به روی سرش انداخته بود به نظر از همه بزرگتر میرسید در کنارش دختری بی روسری که شاید ده ساله بود و پسر هم سن و سال خودش گلهای مریم سفید را در کنار پنجره راننده قرار میدادند و با گفتن جمللاتی قصد جلب ترحم رانندگان را داشتند. حاجی ان ور چهار راه به سرعت دور زد. برای چند لحظه از دور شرایط را برانداز کرد. در ان موقع شب چهار راه خلوت تر از همیشه به نظر میرسید. و هیچ اثری از عابر پیاده یا یک ادم بزرگ در چهار طرف چهار راه مشاهده نمیشد. حاجی نیم خیر کیف چرمی اش را از صندلی جلو به صندلی عقب برد. باز هم به دور و بر خیره شد. درست زمانی که چند ثانیه به قرمز شدن چراق مانده بود ماشین را به سمت چهار راه حرکت داد. ثانیه ای بعد چراق قرمز باعث نزدیک شدن پسرک به ماشین حاجی شد. حاج سعید با بی میلی شیشه ماشین را پایین کشید. پسرک  با تکرار جملاتی که شاید در طول روز هزاران بار تکرار میکرد سعی در مجاب کردن حاجی به خرید گل نمود. حاجی وسط حرف پسر پرید و گفت " اون خانوم رو بگو بیاد. میخوام خرید عمده بکنم..بدو" .پسرک باشنیدن خرید فوری فریادی زد. هر دو دختر به سمت ماشین حاجی آمدند. دختر بزرگتر که گونه های قرمز تو رفته ای داشت با لحجه عجیبی خواست تا جملات پسر را تکرار کند. حاجی وسط حرفش پرید " من همه گلهاتون رو میخرم فقط باید با من بیای چند تا کوچه بالاتر گلها رو بزاری و بعد میرسونمت. حاجی بدون معطلی یک تراول صد هزار تومنی تو از جیبش بیرون کشید و به دخترک داد. چشمان برق زده دخترک فرصت هر گونه فکر کردن را از او گرفت. به سرعت تمام دسته گلهای در دست پسر و دختر کوچکتر را جمع کرد و در صندلی عقب ماشین گذاشت. بعد با اشاره حاجی به روی صندلی جلو نشست و در حالی که به شدت خوشحال بود گفت "برید اونور بشینید تا بیام.خودم میام به جعفر خان زنگ میزنم. برید بشینید. جایی نردید ها" . ماشین حاجی به حرکت در امد. بوی گل مریم تازه با بوی عفونت امیز لباسهای دخترک تلفیق عجیبی به وجود اورده بود. حاجی در سکوت دزدکی به دخترک خیره شده بود. دختری حدودا پانزده ساله با چشمانی وحشی و زنگی. به اهالی کُردستان یا شاید هم چهار محال بختیاری میخورد. دستان کثیف و سیاه دخترک یا در اثر کار زیاد بود یا به قصد تحت تاثیر قرار دادن رانندگان با دوده یا چیزی مشابه سیاه شده بود. حاجی به سر خیابان رسید و درب پارکینگ را زد. در با زوزه ای باز شد. کمتر از چند دقیقه دخترک در حالی که به سختی دهها دسته گل مریم را حمل میکردبه همراه حاجی وارد آسانسور شد و سپس پا در طبقه دوازدهم نهاد. دخترک جلو تر از حاجی و با نیم نگاهی به او - تا درب اپارتمان مورد نظر را نشان اش بدهد- حرکت میکرد. درب بسته آپارتمان دوازده ثفر سه آرامشی به حاجی داد. مطمئن شده بود که باز بودن در بخشی از بازی بوده است. با اشاره حاجی دخترک وارد خانه شد. دیدن خانه ای خالی که تنها یک صندلی کنار درب بالکون داشت, دخترک را نگران کرد. ناخود آگاه بعد از گذاشتن دسته گلها در گوشه از منزل؛ خواست خودش را به جلوی درب ورودی برساند . ذهن کوچکش در حین آمدن قیمت کل گلها را محاسبه کرده بود و میدانست حاجی بدهی به او ندارد. پس در حالی که میخواست مودب جلوه کند . با حاجی خدا حافظی کرد. "یه لحظه واستا".دخترک ایستاد .سرش را به سمت حاجی کج کرد."یه دقیقه بیا یه چیزی بهت بدم".با هر قدم نزدیکتر شدن حاجی دخترک بیشتر به سمت در اتاق خواب هدایت میشد. دستهای قوی حاجی درب اتاق خواب را باز کرد. و چشمانش به دخترک فهماند که به داخل برود. بوی عفونت لباس دخترک در این شرایط برای حاجی مطبوع بود.حاجی به سمت کمد کنار تخت رفت ولی از برداشتن چیزی که در سر اش بود منصرف شد. ولی از رصت استفاده کرد و از دخترک خواست به نزدیک کُمد بیاید. وقتی دخترک به یک قدمی حاجی رسید. دستهای قدرتمند حاجی جلوی دهان دختر را محکم گرفت و با دست دیگرش دخترک را به خودش چسپاند. در حالی که از تقلای بی نتیجه دخترک آشکارا لذت میبرد چشمهایش را بست. دخترک برای ثانیه ای میان دستهای حاجی تکان-تکان میخورد. سعید از سادگی شکارش لبخند شیطنت امیزی به لب داشت. "بسه دیگه میدونی نمیتونی از دستم فرار کنی. اروم بگیر." همانطور که دست راستش محکم جلوی دهان دخترک را فشار میداد با دست چپش از زیر تن دختر را به روی تخت انداخت. پاهای دخترک در هوا از ترس به هر طرفی میرفت. سعید وزن خود را به روی دخترک انداخت و فرصت جا به حایی حتی اندک را هم از او گرفت. بعد به زور دستهای دخترک را در درون حلقه طنابی که به تخت بسته شده بود برد و با کمی تلاش آن را به تخت بست. وقتی خیالش از بسته شدن هر دو دست راحت شد. جورابهای مطعفن رخترک را بهخ صورت گلوله ای در اورد و با فشار به داخل دهانش فرو کردو روی ان را با چسپ نواری رو به روی اینه کنار تخت بست. برای لذت بیشتر و تحقیر دخترک , شلوار او را به زور از تنش بیرون اورد. و دو پا را به تخت بست. سعید که تنها قصدش عمل به نقشه رویا بود. و هرگز تجاوز به دختری کثیف دربرنامه اش نبود خرسند از اتاق خارج شد. گوشی اش را برداشت و سعی کرد با رویا تماس بگیرد که ناموفق بود. برای رویا با پیام موفقیت عملیات را اعلام کرد.
خیلی پستی سعید. خیلی میدونستی؟ آره میدونم. خیلی پستم. هر چقدر هم میگذره بیشتر فرو میرم. ولی لذت داره لامصب. نمیدونی. تمام تنم به لرزه در میاد. اره گناه لذت داره و الا گناه نمیشد که. گناه؟ نمیدونم. اگرم فکر میکنی الان وجدان درد دارم باید بگم وجدانم رو توی این خونه نمیارم. پس من کی هستم. تو یه سیریش بد ذاتی. همین. حالا هم خفه شو. صدای لرزش موبایل سعید- در حالی که الت نیمه شق خودش رو میمالوند- میخکوبش کردد.. پیام از طرف رویا بود. " قرار کنسله.جایی گیر کردم. فعلا شکارت و به دندون بکش.تا فردا". پفبوز جنده. کثافت. سر کارم گذاشت. اَه اَه اَه. سعدی با عصبانیت بلند شد. انگار در اوج لذت خبر بدی به او داده باشند. نا امید از لذت بی حدی که در انتظارش بود به سمت اتاق خواب رفت. دخترک که صورتش به روی تُشک بود همچنان تقلا میکرد. دیدن صحنه تقلای دختر و عصبانیت از بد قولی رویا حِس دوگانه را در سعید زنده میگرد. گوشی موبایل را جلوی آینه گذاشت. و شلوارش را به سرعت از پا کند و با تمام وزن به روی دختر افتاد.بوی عفونت تن دخترک برایش تداعی کننده خیانتهایی بود که در زندگی کرده بود و یا چشیده بود. از توی کشو کاندمی دراورد و ان را به روی آلت شَق شده اش کشید دو دستش را محکم به روی دهانِ پُر از جوراب دخترک گذاشت و التش را با فشارو بیرحمی بداخل باسن دخترک کرد.دخترک نعره ای در سکوت کشید.

امروز ریحانه هیچ تلفنی به حاجی نکرد. هیچ پیامی به او نفرستاد. می دونست رازهای حاجی با قُربون صدقه های عادی فاش نمی شود. تنها امیدش به سفر کیش بود. جایی که خیلی برای ریحانه خاطره و مفهوم داشت. بر خلاف شب قبل ریحانه به یاد اولین سفرش به کیش افتاده بود. دو ماه بعد از اولین صیغه موقت با حاجی. اون روزها صورت شیطون ریحانه حاجی سی و خورده ای ساله رو خیلی به تله مینداخت. هنوز هم نمیدونست که آیا کرشمه های هدفمند با چاشنی مظلوم نمایی حاجی رو اون روزها نرم کرد یا اینکه حاجی چیزی تو صورت و تن و روح ریحانه پیدا کرده بود. جواب این سوال خیلی مهم نیست. مهم این بود که ریحانه صیغه موقت اول و دوم و سوم رو که هر کدوم دو سه ماهی طول کشید روبا تلفیقی از  سیاست وزنانگی و کمی شانس  به عقد داعم تبدیل کرد. کیش اول یادگار صیغه اولش بود.

هنوز قِلِق های حاجی دستم نیامده بود. هنوز موقع لیس زدن؛ آلت حاجی به دندونم گیر میکرد و مایه عصبانیتش میشد . ولی فهمیده بودم که حاجی مرد رمانتیک ای  نیست!شاید همین بود که حاجی روبه دختری شبیه من  وصل کرده بود. تو همون کیش اول برای اولین بار حاجی من رو به تخت بست و وحشیانه شروع به خوردن سینه هام کرد. تعجب حاجی وقتی بیشتر شد که اثر هیچ تعجبی رو در چهره من ندید. شاید اولش فکر کرده بود جیغ و فریاد میکنم .طفلی نمیدونست چقدر از این کارها با شهریار کرده بودم. برخلاف کیش اول که در زمان صیغه اولم بود و صیغه دوم که مخفیانه انجام شد و به جز چند دوست صمیمی کسی از اونها مطلع نبود؛ صیغه سوم علنی و با اسم و رسم بود.بعد فوت پدر؛ حاجی که پسر بزرگ هم بود به پول و پَله رسیده بود. گاراژ و چند تا خونه به نامش شده بود. و من خوشحال از صیدی که کردم بیشتر خودم و بهش میچسپوندم. تا اینکه حاجی برای من و راضیه خونه مستقل اجاره کرده ولی فقط میتونست هفته ای دو سه شب بهمون سر بزنه. ارثیه حاجی و قضیه من و راضیه باعث شد کیش دوم توی فامیل حاجی سر و صدای زیادی بکنه. اونهایی که صیغه من حاجی رو نمیدونستند با سیستم اطلاعاتی دقیق خانواده حاجی ازش مطلع شده بودند.همه زنهای فامیل به تکاپو افتاده بودند و سعید رو از دست رفته میدیدند. پیشنهاد پشت پیشنهاد به درست مادر سعید میرسید و خانوم بزرگ با اینکه هنوز هم لباس سیاه فوت شوهرش رو در نیاورده بود ؛مثل یک سطان مقتدر همه پیشنهادات رو بررسی میکرد و دست آخر با فشار و تهدید دست سعید رو میگرفت و میبرد خواستگاری. سعید هم که زیرک تر از همه بود به ضرب بهانه های ساده و پیچیده مورد رو رد میکرد.دلش رو قاپیده بودم. موضوع من خیلی حاد شده بود. از طرفی خلاف شرع نبود و از طرفی موقعیت سعید هر روز بهتر میشد و روی همین حساب فشار ها هم بیشتر. منم که اوضاع رو مناسب نمیدیدم شیطنت بیشتری میکردم و سعی میکردم بیشتر سعید رو به خودم وابسته کنم. کیش دوم مسافرتی بود که بالاخره اون سکس آتشین کار خودش رو کرد و سعید تصمیم گرفت صیغه رو به عقد داعم تبدیل بکنه.  از همه مهمتر ؛ بخاطر رابطه خوب حاجی با راضیه قبول کرد راضیه هم پیش ما زندگی بکنه.

همیشه فکر میکردم عشقه که آدمهارو وادار به ازدواج میکنه. شهریار عشق من بود. وقتی همه عالم توی دادگاه تُف و لعنتم میکردند . ته دلم میدونستم شهریار عشقم بوده. درسته. واسه عشقم هزار تا کار کثیف کردم ولی خوب میخواستم به هدفم برسم. اگر تصادفات دست به دست هم نمیداد مطمعنا یه روزی قاپ شهریار رو میدزدیدم و بدون هیچ صیغه ای میشدم زنش! همسرش. همسر دکتر شهریار. ولی نشد!. اما عوضش زندگی بهم یاد داد زندگی هم مثل سیاسته. یه جور دیپلماسیه. باید هدف گذاری کرد و در راهش تلاش کرد. حاجی نجات بخش من بود نه از روی انسانیت و ترحم . بلکه افتاد توی تله ای که واسش گذاشتم. یه دختر داد گاهی شده بی کس که همه تف و لعنتش میکنن با یه خواهر ده ساله چکار باید میکرد، جزفریب دادن؟ فریبش دادم..البته اونم خودش میخواست. هیچ کس و زوری نمیشه فریب داد. فریب که نه. جذبش کردم. با شدت زیاد. یه پسر سی و چند ساله مجرد مذهبی رو که چند سال از عمرش رو لای خاک و خُل جبهه گذرونده بود جذب کردم. با استمرار!. هیچ وقت لحظه ای رو که در شب آخر کیش دوم کنار ساحل بهم گفت "اولین کاری که میکنه عقد داعم منه " فراموش نمیکنم. بار بزرگی از روی دوشم برداشته شده بود. ولی شرطش هنوز هم برام سنگینه.شرطی که قصدش تغییر هویتم بود. تو اون فضای خانوادگی تو در تو و سنتی "شراره " و "شهره" میشدن اسم دو تاجنده خطرناک. چیزی که سعید تحملش رو نداشت. کنار همون ساحل من شدم ریحانه. وشراره خواهرم شد راضیه!. خود سعید هم ترتیب همه کارهای اداریش رو داد. اوایل سخت بود ولی به شکار سعید می ارزید."
صدای تلفن افکار ریحانه رو بهم ریخت. سراسیمه در حالی که حوصله صحبت با کسی را نداشت گوشی تلفن رو برداشت " الو" " الو سلام برخواهر گُل گُلی ام. چطوری اینقدر سریع رسیدی خونه؟" ریحانه صدای راضیه رو شناخت ولی از جمله ای که چند لحظه قبل شنیده بود را نفهمید . " سلام عزیزم. من رسیدم خونه؟ من که از صبح خونم؟" ." چی میگی آبجی..همین الان دیدمت. با حاج سعید. شوخی نکن" . " من و کجا دیدی ور پریده؟" " بابا همین الان دیدمتون تو کافی شاپ الف. قهوه میزدید؟ " کجا؟ با کی ؟ با حاجی؟ " " اره بابا حاجی رو که قطعا دیدم. خانومه رو نه البته دروغ چرا پشتش به من بود. ولی حاجی مگه با کی غیر تو میره بیرون؟ " "راضیه ادرش اونجا رو بده ..بجنب.." " چی شده خواهری؟" "بجنب..کافی شاپ الف؟ " " اره یادداشت کن..میدان ولیعصر ….."

عصر روزی که حاجی در شب قبلش دخترک گل فروش را دزدید و به او تجاوز کرد. ماشین پژو بعد از بوق زدنهای فراوان وارد گاراژ شد. طبق معمول دو سه کارگر برای سلام کردن به سمت حاج سعید آمدند. حاجی با تک تک آنها احوال پرسی کرد و در حالی که خسته به نظر میرسید وارد اتاق مدیریت شد. " السلام علیک بر اکبر آقای گل" " سلام حاجی. مخلصیم خوش اومدی." اکبر صدایش را بلند کرد و گفت " مشتی دو تا چایی بیار" " خوب چه خبر حاجی جون راه گم کردی" " قربانت .خیلی خستم..اکبر.... راستی واسه مورد بیوه مرتضی کلی فکر کردم".. اکبر که با شنیدن نام بیوه مرتضی آشکارا بر اشفته شده بود حرف حاجی را قطع کرد " حاجی بکش بیرون از این سلیته..به قرآن شر میشه ..به ابالفضل شر میشه. واسه خودت میگم" . "اکبر .یه زن تنهای بی پول؛ میون این همه گرگ . تو باشی چی کار میکنی؟" " حاجی این همه زن بی پول بد بخت تو این شهره برو سراغ اونها چرا میری سراغ کسی که آدرست رو بلده؟ " " اکبر .آروم باش برادر من. چیکار میخواد بکنه مگه؟ اصلا چه قدرتی داره مگه؟" " حاجی زنها رو نشناختی. قدرتشون رو هم نشناختی. زن خودت خوبه . ولی وای به حال اینکه گیر نا جورش بیافتی" " میدونم. میدنم حالا میزاری فکرم و بگم یا نه؟ " "سلام حاج سعید سلام اکبر آقا .بفرما چایی" " مرسی مشتی. برو بیرون حاجی یه نمه درد و دل داره " " چشم آقا خدا سایه شون رو از سرمون کم نکنه" " یا علی" "یا علی".." ببین اکبر این زنه باید از خونه مرتضی بره بیرون..یه خونه طرفهای پیروزی دیدم اونجا رو اجاره می کنم براش یه زن پیر هم میشناسم نیاز به پرستاری داره میتونه موقت صبحها بره پیش اون زن. بهتر از موندن تو اون محله است . آخه اون ته شهر یه زن تنها !؟" " حاجی جسارته ها...اگر خانومت بفهمه که میکشتت؟ " " مگه ...استغفرالله...استغفرالله"" خوب کاره حاجی ..نه؟ ولش کن حاجی جون"
حاج سعید بدون نوشیدن چای از جایش برخواست و به کنار در رفت  با بی حوصلگی به اکبر گفت " با تو نمیشه درد و دل کرد.نتیجه نهایی رو بهت میگم" . با گفتن این جمله از در بیرون رفت و سوار ماشین شد.

خیابانهای شلوغ تهران در ان روز شلوغ و بارانی زمان مناسبی برای فکر کردن نبود. ساعت از شش بعد از ظهر میگذشت  و حاجی هنوز چند ساعتی وقت داشت. به سمت دفتر شخصی اش در خیابان ولی عصر سر فاطمی حرکت کرد. وارد کوچه مجلسی شد.ساختمانی دو طبقه قدیمی با نمای سنگ مرمر که آلودگی هوای تهران به شدت کدرش کرده بود. به جز طبقه اول که در اجاره یک شرکت کوچک واردات بود کسی در طبقه دوم نبود. حاجی درب آهنی محافظ را به سختی باز کرد. پاکت قهوه ای رنگی که بین نرده های درب آهنی محافظ بود را برداشت و با دست چپش - که به سختی کیف چرمی اش را نگه داشته بود - گرفت. با دست راست درب چوبی رنگ و رو رفته اصلی را باز کرد. و وارد دفتر شد. همه چیز تاریک بود . تمام چیزهای در دست اش را به روی مبل راحتی حال انداخت و برای شستن دستنش به دستشویی رفت. بعد از شستن دست به اشپزخانه رفت و قوری آب جوش را به روی گاز قرار داد و به اتاق حال برگشت. به یاد پاکت قهوه ای رنگ -که با خط بد آدرس دفتر روی آن نوشته شده بود -افتاد . با بی حوصلگی پشت میز چوبی اش نشست و پاکت دراز را با چاقوی میوه خوری آهنی روی میز باز کرد. دست به داخل پاکت کرد. و محتویات آن را بیرون وارد. با دیدن اولین صفحه چشمانش سیاهی رفت. عکس دوم آب دهانش را خشک کرد. بی محابا بلند شد هیچ اثری از ادرس فرستنده یا تمبر بر روی پاکت وجود نداشت. به روشنی شخصی شخصا آن را به دفتر آورده. حاجی یکی یکی شروع به دیدن عکسها کرد. هیچ صحنه ای از قلم نیافتاده بود. از لیس زدنهای سینه رویا تا فرو کردن جوراب به داخل دهان دختر گلفروش همه و همه با کیفیت عالی در پاکت بودند. دنیا دور سر حاج سعید رازی می چرخید و عربده ای در سکوت سر داد.

۱۳۹۵ آذر ۲۲, دوشنبه

سکوت بره ها (قسمت پانزدهم)


-رفتی بیرون به خانوم چی میگی پس؟
حالا انگار خانوم خیلی به تخمش هست که چه اتفاقی این تو برای من می افته فقط مونده چی گفتن من.
-نگران نباشید آقا میگم پشه زده...
-آفرین دختر خوب...
ای کاش به جای این ته سیگار یه خنجر بود که سرمو میبرید و راحتم میکرد. خدا لعنتت کنه کامیلا! پس کدوم گوری هستی؟ کی میای که این شکنجه تموم بشه؟ وحشتزده حرکات مرد رو دنبال میکردم. مخصوصا سیگار بین لباشو که کجا قراره فرود بیاد. تمام بدنم مور مور شده بود. مرد در اواخر سی سالگیش به نظر میرسید. شایدم به خاطر ریش و پشمش بود که اینطوری به نظرم می اومد. موهای سرشو کلا تراشیده بود و یه ریش دراز هم گذاشته بود که تا روی سینه اش میرسید. انگار تازه سرشو اصلاح کرده بود چون آفتاب سوختگی صورتش با سفیدی فرق سرش هماهنگی نداشت. قیافه اش به نظرم خیلی ترسناک میرسید. مرد که از ترس اسمش از یادم رفته بود یه سیگار دیگه روشن کرد. دست و پاهام میلرزید. ته سیگار قبلیشو رو مچ دستم خاموش کرده بود. چون وقتی داشتم براش ساک میزدم با اون چوب مخصوص بهم شوک داد. من اما چون حواسم به پشمهای دراز دور آلتش بود و چندشم میشد حواسم نبود. وقتی بهم شوک داد از ترس و شوک آلتشو گاز گرفتم. یه داد بلند زد و سیگارشو برد سمت دستام که از پشت بسته بودن. خیلی نسوخت چون از شانسم تقریبا خاموش شده بود و مرد هم راه دستش بد بود اما جاش بدجوری قرمز و ملتهب شد و درد هم داره. با اینکه مچ دستمو نمیدیدم ورم کردنشو حس میکردم. اما بیشتر از خود درد, ترسیدم و اون رگی که این اواخر بغل گردنم میگرفت و تا روی شونه ام میرفت باز هم گرفت. حس به کل از دست راستم رفت. اما حتی برای خودم هم مهم نبود. فقط میخواستم تموم بشه و من برم سراغ مشتری بعدی و بعد از اون هم بعدی تا بلکه تموم بشه و من بتونم برم پیش دکتر. تنها منبع محبتم. اومیت که انگار به کل منو یادش رفته...
مرد انگار دوباره قصد داشت آلت نیمه خوابشو بیدار کنه اما موفق نمیشد. 
-کس ننت جنده! ریدی تو حالم! من واسه این پول نمیدم...

لباساشو پوشید و منم همونطور با دستای بسته دو زانو کف اتاق نشسته بودم. همۀ تنم میلرزید و کله ام هم مثل اینایی که لغوه دارن تکون میخورد. احتمالا شبیه این عروسکهایی شده بودم که جلوی ماشین رو داشبورد میذارن و با تکونهای ماشین کله اشون تکون میخوره. ما هم یه دونه داشتیم که بابا جلوی نیسانش گذاشته بود. یه سگ قهوه ای رنگ بود. البته اون قلاده نداشت. من دارم. 
مرد رفته بود سمت در تا احتمالا به خانوم خبر بده که تازه رفته بود بیرون چون تلفنش زنگ زد. وگرنه خانوم امکان نداشت ما رو با هم تنها بذاره. حتما خرد کردن و تحقیر من از زنگی که بهش زده بودن کم اهمیت تر بوده...
-هوی!!! هوی! با تو ام! خبر مرگت کجایی؟
مرد غیبش زد. من هم بلاتکلیف موندم. با دست و پای بسته کجا برم؟ باید می موندم تا یکی بیاد دنبالم. نشستم رو ساق پاهام. کمرم درد گرفته بود. این انقباضهای لعنتی گاهی هم تا پائین کمرم امتداد پیدا میکردن. ایندفعه ای هم یکی از همونها بود انگار. نفسمو داشت میگرفت. دیدم اینطوری نمیشه. دراز کشیدم و سعی کردم یه کش و قوس به کمرم بدم. اما نمیشد. نزدیک بودن کتفهام به هم نمیذاشت و دستامم داشتن زیرم میشکستن. خیلی طول نکشید که خانوم اومد. چشمای ریز قهوه ای رنگش رو تنگ تر کرده بود و دو تا دستاشو زده بود به کمرش و با لحن طلبکارانه پرسید:
-چیکار کردی تو؟ شانس آوردی سینان بی گفت کاریت نداشته باشم... خودش قراره حالتو جا بیاره...
واقعا که عجب شانسی آوردم که سینان خودش میاد. از چاله دراومدم افتادم تو چاه. تو فکر میکنی خیلی بدی خانوم؟ انشالله چوب سینان که به تنت خورد خدمتت عارض میشم. گردن و کمرم طوری درد میکرد که نفسم بند می اومد.
-سینان بی گفت امشب یه آدم مهم داره میاد اینجا... پاشو جمع کن کس و کونتو...
از اینکه رکیک حرف میزنه چندشم میشه. فاطما! کجایی؟ برگرد دیگه تو رو خدا!


................................................................
به عادت همیشه که البته با همیشه خیلی فرق میکرد پائین تو سالن جمع شده بودیم تا مشتریها بیان و انتخابمون کنن. شکمم قار و قور میکرد و حسابی آبروریزی راه انداخته بود. ای کاش فقط همین بود اما خیلی هم خسته بودم. گولسا از وقتی اومده بود زهر چشمی از من گرفته بود که بیا و ببین. شرایط بقیه هم همچین تعریفی نداشت اما مال من انگار سفارشی بود. قبلا سفارش اومیت به فاطما بود و الان سفارش سینان به گولسا. اونشب وقتی پیش سینان بودم موقع رفتن خودش به من گفت. گفت که به گولسا سفارش منو میکنه...
-اگه نتونستم از زیر زبونش بیرون بکشم چی؟
-سعی خودتو به خاطر خودت بکن... یه کاری نکن زنگ بزنم و سفارش کنم که زنده زنده بازت کنن و کلیه هاتو در بیارن...
انگار تو نگاهم به اندازۀ کافی ترس نبود چون قبل از اینکه منو از اتاقش بندازه بیرون ادامه داد:
-نگران نباش گلم... تا وقتی مهمون خودمونی برات یه جهنم تدارک دیدم که زنده زنده کالبدشکافی شدن برات بشه آرزو...

انگار راست میگفت. این چند روزه اونقدر تحقیر شده بودم که خدا میدونه. چون مشتریها ماها رو لخت میدیدن  دست و پای خانوم تا حدودی بسته بود و نمیشد زیاد کبودمون کنه. برای همین هم با خط کش کلفت آهنیش یه دونه ول میکرد سمت کله. بیشرف رسما روانی بود. از بس به همگیمون سخت گرفته بود ما دخترا به همدیگه پناه برده بودیم و به حرف زدن و درددل افتاده بودیم. انگار تازه الان میفهمیدیم که ما به جز همدیگه رسما هیچکسو نداریم. تازه میفهمیدیم که فاطما مادر همگیمون بوده و مراقب. بودن اون بود که باعث میشد ماها خوشی بزنه زیر دلمون و همدیگه رو آدم حساب نکنیم. البته من که از اولشم دلم میخواست دوست پیدا کنم اما بقیه بیش از حد تو خودشون و سرد بودن. از اون گذشته کی دلش میخواست با یه بچه دوست بشه؟ قبلا که فاطما اینجا بود همه چیز فرق داشت. حق و حقوق خودمون رو داشتیم و رعایت هم میشد. اونموقع ها رسما مهمونی بوده و ما نمیدونستیم. دو ساعت استراحت برای حموم و غذای شب , الان یک ساعت شده و کار صبحمون هم دوساعت زودتر شروع میشه. تغییر جدید دیگه ای هم که این اواخر اینجا به وجود اومده یه بخش جدیده. یک بخش سادیسمی به جنده خونه امون اضافه شده که فعلا فقط من توش کار میکنم... سینان گفته که این قسمت برای خاطیهاست... که البته جفتمونم میدونیم که فقط برای خالی نبودن عریضه اس... فقط منم که اون تو تنبه میشدم. بی وقفه. فقط یه ساعت استراحت داشتم که گاهی نصف بیشترش صرف مشتری میشد. تو اون یک ربع آخری که من میرسیدم قبل از اینکه همه چیز جمع بشه من با این دستهای لرزون فقط وقت میکردم یه لقمه بذارم دهنم. آخر شب اصلا نمیفهمیدم کی رفتم تو رختخوابم. بیهوش میشدم. تا خود صبح یه کله میخوابیدم اما صبح دوباره با استرس بیدار میشدم. چند روز پیش با یه درد وحشتناک تو گردنم و پائینهای سرم از خواب بیدار شدم و تمام روز با کمری که خم مونده بود و راست نمیشد به مشتریهامون سرویس دادم. هیچکس حتی ازم نپرسید تو چرا اینجوری شق وایستادی؟ همه شق بودن آلت خودشون براشون مهمتر بود...
این وسط فقط یه چیز فرقی نکرده بود. همون خود فرق. متاسفانه الان هم با بقیه فرق داشتم. البته به سه دلیل که هیچوقت به هیچکس نگفتم. مخصوصا که از وقتی خانوم اینجا شروع کرده بود اومیت رو ندیده بودم و رسما کسی رو برای حرف زدن نداشتم. تازه اگه داشتم هم جراتشو نداشتم چون سینان میشنید چی میگم. حداقل این چیزی بود که به من گفته بود. شاید هم قلاده ای که به گردنم بسته بود توش میکروفون نداشت. اما کی بود که جرات خطر کردن داشته باشه؟ ای کاش فاطما زودتر برگرده. اون برگرده این دیو میره...

داشتم میگفتم... الان هم با دخترهای دیگه فرق دارم... چرا؟

دلیل اول قلاده ای بود که سینان به گردنم بسته بود. یه چرم سادۀ سیاه که با برجستگی های فلزی و بلند تزیین شده. فقط خدا میدونه شبها چه جوری باهاش میخوابم اما قسمت بدش در اصل اینجاش نیست و البته تا حدودی مرتبط میشد به مشتریهام. از آخرین صحبتمون با سینان دیگه من حتی یکبار هم میسترس نبودم. نمیدونم جدیدا چرا اینجوری شده بود. هر چی روانی و سادیسمی بود میفرستادن پیش من. اتاق کارم همون قبلیه بود اما رفتار مشتریهام با من فرق کرده بود. احتمال میدم چون خیلی قرار نیست اینجا بمونم برای سینان مهم نیست با من چه رفتاری میشه. شاید هم هر چه بیشتر به من فشار میاره که کامیلا رو سریعتر از مخفیگاهش بکشه بیرون... میسترس بودن هم عالمی بوده برای خودش و من قدر نمیدونستم. الان اونی که شلاق و کتک میخوره منم. چیزی که باعث میشد تمام مدت جیغ بزنم و همون باعث میشد سیستم شوک قلاده با هر فریاد به گلوم شوک وارد کنه. هربار زهره ترک میشدم. گاهی هم از ترس کمی میشاشیدم. این اواخر دیگه یاد گرفته بودم که باید ساکت باشم. با صدای بلند گریه کردن هم گاهی همون افکت رو ایجاد میکرد و جریان مغناطیسی رو اول به گلو و بعد مستقیم به کله ام میفرستاد. هر چند کم کم دارم یاد میگیرم مثانه امو کنترل کنم... هر چند گاهی نمیشه... و از دستم در میره...

دومیش اینکه اجازه ندارم مثل بقیه غذا بخورم و و اون یک ساعتی رو که بقیه میتونن غذا بخورن من فقط یک ربع وقت دارم. در تئوری یک ساعته اما عملیش فقط یک ربعه. اسمش هم اینه که تو جریان آنفولانزای خوکی خیلی به سینان ضرر وارد شده و من باید هر چه سریعتر قرضمو برگردونم اما خودم هم خیلی خوب میدونم که باید مریضتر بشم و نیروی نداشته ام ته بکشه تا بلکه کامیلا رو بفرستنش اینجا. هر چند بعید میدونم تا اومدن اون زنده بمونم. احتمالا فقط برای جمع کردن لاشه ام میرسه... تنها امیدم به دکتره که  شب به شب بعد از اینکه آخرین دیوانه از روم بلند میشه اجازه دارم برم مطبش و سونا. حدس میزنم که سینان منو میفرسته اونجا تا سر از کار دکتر در بیاره. با ایما و اشاره بهش فهموندم که حرف نزنه. چیز زیادی برای گفتن به هم نداریم. فقط بغلم میکنه و کمرم و شونه هامو برام میماله. اونجاس که دزدکی یه شکلاتی شیرینی و یا حتی یه لقمه غذا میذاره دهنم تا از گرسنگی نمیرم... قبلا مثل پرنسسها زندگی میکردم. حیف که قدرشو ندونستم... یه طوری شده بود که گاهی نزدیک بود برم پیش سینان و همه چیزو بهش بگم... تا اینکه یه شب وقتی خسته و کوفته رفته بودم پیش دکتر و تو سونا نشسته بودم خودش هم اومد تو. چون میدونست تو قلاده ام میکروفونه مکالمه امون خیلی معمولی بود.
-خوبی؟
-خدا رو شکر... فقط خسته ام... روز سختی بود...
-خانوم جدید چطوره؟
-خدا فاطما آننه رو بیامرزه انشالله اما هزار سال به پای خانوم نمیرسید... ایشون فرشته اس... خیلی حواسشون به ماهاست...
دکتر منزجر لباشو داد بالا.
-دارم میبینم... خدا خیرش بده...
آروم دستمو گذاشتم رو دستش و اشاره کردم به قلادۀ گردنم.
-دکتر؟
-چیه؟
-شما و فاطما... یعنی منظورم... یعنی...
-منظورت اینه که با هم رابطه داشتیم؟ آره... چطور مگه؟
-هیچی... آخه وقتی مرد شما... خیلی ناراحت شدین...
-میشه گفت فرندز وید بنیفیتز بودیم واسه هم...
-اون چیه دیگه؟
-دو تا دوست که با هم ارتباط جنسی دارن... البته الان میفهمم که چیز بیشتری بوده... نمیدونم... الان میفهمم که عاشقش بودم... اونقدر عاشقش بودم که بدقلقیهای تو رو به خاطر اون ندیده بگیرم چون اون دوستت داشت و مثل دخترش به تو نگاه میکرد و چون منم دوست پسرش بودم تا حدودی احساس وظیفه میکردم که جلوی خودمو بگیرم... اما بهت بگم کار راحتی نبود... اون ازم خواهش میکرد کوتاه بیام و کارای تو رو به حساب بچگی و شرایطت بذارم... وگرنه بعضی وقتها وسوسۀ کبود کردنت با کمربندم اونقدر بزرگ بود که...
نفهمیدم اینو راست گفت یا دروغ ... هر چند مهم نیست...
-معذرت میخوام که زدمت... حلالم میکنی؟
فقط سرمو گرفت تو بغلش و بوسید.
-از این به بعد پس نزن... اوکی؟

دلیل سوم اما اذیتم میکنه... قبلا وقتی سکس داشتیم حالا خوب یا بدش فرق نمیکرد. هر چی که بود بین من و مشتریهام و تو اتاق خصوصی میموند و تموم میشد اما... اینبار باید تجاوز مشتریهامو در حضور گولسا تحمل کنم. این دیگه از کجا در اومده؟ نمیتونم حتی به کلمه بیارم که چه حسی بهم دست میده. یاد جفتگیری حیوونها می افتم. من یه ماده ام و یه نر افتاده روم و باید در حضور یک آدم جفتگیری کنیم. خوبه بهانه هم دارن. گاهی یکسری از مشتریها شاکی میشن اما خانوم خیلی ساده توضیح میده که سینان بی سپرده که مشتریهای سادیسمیمون چون برای من تجربۀ جدیدی هستن باید گولسا باشه تا مبادا من به مشتریهامون احساس عدم رضایت القا کنم... اما کسی نیست به حال و روز من برسه. 
خیلی لاغر شدم. اما به چشم نمیاد. از اولشم لپ داشتم. یادمه فهیمه اما صورتش لاغر بود و اگه لاغرتر میشد بدجور تو صورتش دیده میشد و تو ذوق میزد. من اما الان دنده هام رسما زده بیرون و خانوم میگه از صورتت معلومه خوب به خودت میرسی... آش نخورده و دهن سوخته. تنها دلخوشیم این اواخر اینه که خارجیم. باز حداقل خوبی که خارجی بودن داره اینه که به فارسی فحش میدم و چون کسی نمیفهمه عصبانی هم نمیشه. اما انصاف خدا رو شکره! آخه قربونت برم... مگه من میسترس بدی بودم که الان اینا دارن اینطوری برام تلافی میکنن؟ انصافت کجاست پس؟ لا اقل یه خوب و مهربونشو که دیشب با زنش یا رئیسش دعواش نشده بفرست دیگه! دارم می میرم!

......................................................................

الان هم منتظر مشتری بعدیم ایستاده بودم که سینان کدوم هیولای مهم رو قراره بفرسته سروقتم. دعا میکردم این دیگه آخریش باشه و من زیرش بمیرم. بدجور هم گرسنه بودم و هر چی از جلوم رد میشد شکل مرغ سوخاری میدیدم... اکثر دخترها حالا با مشتریهاشون رفته بودن و من و چهار پنج نفر دیگه مونده بودیم. کم کم اونها هم رفتن. فقط موندم من با خانوم. سرم پائین بود و داشتم به لرزش زانوهام نگاه میکردم که از گرسنگی به صدا در اومده بودن. یعنی میشه از مشتریم خواهش کنم یه چیزی سر راه برام بگره بخورم؟ کم مونده رسما غش کنم... حواسم به هیچ جا نبود که ناگهان یه مشت نیمه محکم خورد تو پیشونیم.
-چیه مثل بید میلرزی؟ مثل آدم وایسا جنده... صاف وایسا... اینو که دیگه میتونی بیعرضه!
چقدر اون لحظه دلم میخواست دستمو بکنم تو اون موهای فرفریش و بکنمشون. زنیکۀ جنده! 
-ببخشید خا...نوم... ام...ما... چشم...
-به به! بفرمایین آقا...
مردی که داشت میومد سمت من راحت ۶۰ سال رو داشت. قد بلند بود و به نسبت سنش موهای سرش پر و سفید. لاغر و چهارشونه. یه بارونی سیاه بلند تا روی زانو هم تنش. انگار بیرون بارون می اومد. چون سر تا پاش خیس به نظر میرسید. نگاه سنگینش که افتاد روم ترسیدم.
-همینه؟
-بعله آقا...
چینی که به دماغش افتاده بود نشون میداد که راضی نیست.
-چند سالشه این؟
-هنوز ۱۵ نشده... بچه اس...
-منو مسخره کردین؟! خوب یه دفعه یه ۹۰ ساله میکردین تو پاچه ام... من که گفتم بچه میخوام! نگفتم؟ پشت تلفن میمردی بگی ندارین که من تا اینجا نیام؟ رئیست کجاست؟
برای اولین بار بود که میدیدم خانوم به تته پته افتاده.
-آقا... حالا ناراحت نشین شما...
-چی چی رو ناراحت نشم؟ تو به این میگی ناراحتی؟ وقتی دادم در این خراب شده رو بستن اونوقت میفهمی ناراحتی یعنی چی زنیکۀ احمق! بگیر بینم شمارۀ رئیستو باهاش کار دارم! تو اصلا میدونی من کی هستم؟
-چرا نمیدونم آقا؟ مگه میشه کسی شمارو نشناسه؟ دورادور ارادت دارم خدمتتون... اصلا این بار رو مهمون ما باشین شما... چون دفعۀ اوله خودتون تشریف میارین و منت سر ما میذارین مهمون ما...
مرد با انزجار نگاهی انداخت به من که داشتم با ترس و تعجب به مکالمه اشون گوش میدادم. انگار داشت پیش خودش حساب و کتاب میکرد که قبول کنه یا نه. رو به من پرسید:
-واقعا چند سالته؟
-تقریبا ۱۵...
دستی به صورت سه تیغ اش که تک و توک ته ریش سفید توش برق میزد کشید و یه بشکن به علامت برو به من زد.
-سگ خور... تو این خراب شده امیدوارم کاستوم داشته باشین...
گولسا به جای من جواب داد.
-چرا نداریم آقا... هر چی بخواین داریم... جونتون هر چی بکشه داریم...
-زبون نریز واسه من... دختر! لباس خدمتکار داری؟ اونها رو بیار... جون بکن دیگه!
-تا دختره حاضر بشه شما بفرمایین یه قهوه براتون بریزم...
-خانوم شما کلا خری یا خودتو به خریت زدی؟ آلله آلله! همینم مونده ملت ببینن من اینجام... تو ماشین منتظرم... سینان خودش میدونه... من دخترا رو میبرم خونه... د گم شو دیگه تو هم! منتظری صبح بشه؟

با سرعت رفتم تو همون اتاقی که کاستومها توش بودن. هیجانزده بودم اما نه یه جور خوب. خیلی میترسیدم. تو این چند ماه اولین بار بود که داشتم از این خراب شده بیرون میرفتم. اگه بخواد بلایی سرم بیاره. کی به دادم میرسه؟  این مرده انگار خیلی خشنه. اما خود حساب که شدم دیدم برای من چه فرقی میکنه؟ یا اینجا از گرسنگی بمیرم یا اونجا زیر خشونت مرده یا هم اینکه کامیلا و دار و دسته اش منو شرحه شرحه کنن... منم که خلاص میشم. اما بازم از کامیلا میترسیدم. اونشب وقتی به سینان گفتم اگه نتونم از کامیلا حرف بکشم چی؟ گفت بهشون میسپارم تو رو زنده زنده بازت کنن و اعضاتو در بیارن... نمیدونم طاقتشو دارم یا نه اما بازم تا ابد که طول نمیکشه. میکشه؟ برای اینکه مرد رو عصبانی ترش نکرده باشم سریع تمام وسایلی که نیاز بود رو برداشتم و بدو برگشتم پیششون. اما مرد رفته بود. خانوم هم ایندفعه داشت تو تلفن با یکی حرف میزد. حدس زدم سینان اونطرف خط باشه. خانوم دستشو گذاشت رو دهنی گوشی و گفت:
-بیرون تو ماشین منتظره... ببین! حواستو جمع کن بهش خوش بگذره وگرنه خودم خرخره اتو میجوئم...

راه افتادم. آزادی عجب چیزی بوده! طوریکه یک لحظه گرسنگیم یادم رفت. آزادی! حتی اگه از در یه جنده خونه باشه تا ماشین یه مشتری و مدتش هم فقط ۲۰ ثانیه باشه. شب بود و تاریک و بارون شدید داشت میبارید. اما احساس میکردم امشب قشنگترین شب دنیاست. آزادترین شب دنیا. یه نفس عمیق کشیدم. ماشین آقاهه از این ماشینهای بزرگ بود شبیه پاترول اما به نظرم یه کم کوچیکتر میرسید. رنگش هم مشکی بود با شیشه های دودی. نمیتونستم توی ماشینو ببینم. ماشین دیگه ای هم اونورا نبود اما دو دل شدم. ماشین یه نور بالا پائین داد. رفتم سمتش و همینکه تو ماشین نشستم حس بد دوباره برگشت. ترس و وحشت از ندونسته ها و اتفاقات نامعلوم پیش روم. مرد داشت با موبایلش حرف میزد و لحنش هم خیلی جدی بود:
-من از اینکه اینطوری مسخره بشم خوشم نمیاد پسر جون... یا کالای مورد نیاز منو داری یا نداری... به همین سادگی... کار ندارم کی جدیده و چه گهی میخوره... خیله خوب تا ببینم چی میشه... راستی! یه گوشمالی به این زنیکه میدی و فیلمشو میفرستی برام... وگرنه برای خودت و کاسبیت گرون تموم میشه...
گوشی رو بی خداحافظی قطع کرد. بوی تلخ عطرش ترسمو بیشتر کرد.
-همه چیزتو برداشتی؟
-بله آقا...
آقا که هنوز نه نمیدونستم اسمش چیه نه چیکاره بودنش که باعث شده بود سینان و این زنیکۀ روانی کوتاه بیان با گفتن پس بریم ماشینو روشن کرد و راه افتاد. داشتم سعی میکردم از این آزادی نسبی تمام لذتمو ببرم. حتی اگه شده فقط شب و تاریکی باشه. نور چراغهای ماشین که تو دست انداز و خاکی بالا و پائین میپرید بهم میگفت که اینجا بیرون از شهره.اوف! پس هنوز مونده تا من یه چیزی بتونم بخورم. همه جا به نظر خاکی و تپه میرسید. پس حالا حالاها مونده. شکمم دوباره سر و صدا کرد:
-گرسنه ای؟
-بله آقا...
-شام نخوردی؟
-وقت نشد...
-لهجه داری... کجایی هستی؟
-ای... ایرا...نی...
مرد با تعجب برگشت سمت من و به فارسی و تا حدودی هم معذب گفت:
-ایرانی هستی تو؟! ای بابا! هموطن در اومدیم...

یه لحظه فکر کردم خواب میبینم یا اشتباه شنیدم. نمیتونم بگم چه احساسی داشتم. پائین کمرم و زیر رونهام مورمور شد. انگار برق منو گرفت. از اینکه یکی فارسی حرف میزد با من. خدایا! فارسی چه زبون قشنگی بوده من نمیدونستم! تازه میفهمیدم چقدر دلم برای ایران تنگ شده بوده. برای خانواده ام... آخرین بار چی گفتیم با مامان اینها به هم؟ اصلا خداحافظی کردیم با هم یا نه؟ یادم نمی اومد دیگه. سرمو انداخته بودم پائین و اشکام بی اختیار میریخت. مرد انگار با کف دستش میکوبید به فرمون ماشین. نگاهش نمیکردم. خجالت میکشیدم. یه لحظه حس کردم ماشین ایستاد. برگشتم سمت مرد. چشمهاشو خون گرفته بود. طوریکه ترسیدم. چسبیده بودم به در و دستگیره. نمیدونم چرا احساس خطر میکردم.
-کار از این بهتر نبود تو بکنی؟ همینمون مونده بود زن و دخترمون بیاد ترکیه جندگی...
از تعجب چشمام گرد شد. وا! همچین میگه یه لحظه فکر کردم منو تو سازمان ملل دیده. این که تا نیم ساعت پیش بچه بازیش گل کرده بود الان واسه من دم از غیرت میزنه؟! چی میخواد از جون من این؟
-به خدا! آقا! من نمیخواستم... منو از پیش خانواده ام دزدیدن...
دستشو دراز کرد و جلوی داشبوردو باز کرد. یه سری کاغذ بود. دستشو برد زیر کاغذها و دستش با یه تفنگ برگشت. ماتم برده بود.
-همینمون مونده بود ناموسمون تو این خراب شده جندگی کنه! کلامونو بالا گذاشتیم رسما!!!!!

با فریاد مرد یه لحظه به خودم اومدم. ناخودآگاه دستگیره رو کشیدم و چون مرد یادش رفته بود درو قفل کنه افتادم بیرون. سریع بلند شدم و شروع کردم به دویدن. زهره ترک شده بودم. بی اختیار داد میزدم خدا! مامان! بابا!!!! مگه تا الان نمیخواستم بمیرم؟ پس الان یهو چی شده بود؟ پاهام انگار مال من نبودن. میدویدن. با سرعت! صدای در ماشین رو شنیدم که باز و بسته شد. مو به تنم سیخ شده بود. گر گرفتم و سرعتم بیشتر شد. صدای دویدن مرد رو پشت سرم میشنیدم که هن و هن میکرد:
-وایسا دارم میگم! میزنمت ها! وایسا دارم میگم!

و متعاقبش صدای تیر که بلند شد. با اولی پهلوم سوخت. با صدای دومین تیر... همه چیز تاریک شد.