جستجوی این وبلاگ

۱۳۹۵ آذر ۲۶, جمعه

درد مزمن ( قسمت سوم)





نوشته : عقاب پیر

مَرد از داخل آسانسور پاهایش را به روی موکت نرم و قهوه ای راهرو گذاشت. لحظه ای مکث کرد. سکوتی بی نهایت عادی تمام راهرو را در بر گرفته بود. مَردِ مضطرب؛ بدون توجه به اطراف -در حالی که با هر قدم پاهایش  روی موکتِ نرم راهروفرومیرفت- به سمت درب آخرِ سمت چپ حرکت کرد. با دیدن دربِ بازِ آپارتمان دوازده صفر سه برای لحظه ای تردید کرد. ضربان به شدت بالا رفته قلبش سکوت راهرو را بی معنا کرده بود. برای لحظه ای در ورود به آپارتمان تردید کرد. فکرش به هزار جا رفت. در داخل کاپشن زمستانی اش حس گُر گرفتگی آزارش میداد. لحظه ای گوش راستش را به سمت شیار باز در گرفت. سعی کرد برای لحظه ای هم که شده صدای ضربان قلبش را فراموش بکند. از داخل هیچ صدایی جُز صدای بیرون ریختن هُرم گرمای داخل آپارتمان به راهرو شنیده نمیشد. بیشتر گوش ایستاد تا شاید با دقت بیشتر صدای ضربان قلب افراد احتمالی داخل آپارتمان را بشنود یا حداقل رد گیری کند. هنوز هم دیر نشده بود. میتوانست به راحتی راه آمده را بازگردد و فردا صبح دوباره به بهانه ای به آپارتمان سربزند. سَر زدن روزانه به آپارتمان شَک هیچ کس را بر نمی انگیخت. میدانست اگر در صبح با چنین منظره ای رو به رو می شد میتوانست به راحتی به دفتر مدیریت برود و با اخم خبر از وقوع دزدی در آپارتمانش بدهد و می دید قیافه حق به جانب مدیر ساختمان را که با شرمندگی از او تقاضای بخشش و صبر میکرد و فی الفور گوشی تلفن را بر میداشت و با این کار گزارش سرقت احتمال را با نزدیکترین کلانتری -کلانتری نیاوران - میداد. "مامورا! ؛ نه ..اصلا. پاشون به اینجا باز بشه همه چیز رو میفهمن. بیشرفا بو میکشن. اولین شکشون به این میره که چرا توی خونه هیچ کس زندگی نمی کنه؟ اینکه مجردم یا متاهل. کارم چیه؟ ..اونوقته که یه مامور کار کشته به راحتی میفهمه قضیه از چه قراره. اونوقت اگر یه کم سر و گوشش بجنبه برای تلکه کردن هم که شده یه پا گوش میزاره آپارتمان رو پیاد..اونقت یه اشتباه بکنم.دخلم در اومده..نه..مامورا پاشون به اینجا نباید باز بشه. نه مامورها نه مدیریت ساختمون...اره...خودم باید حلش کنم. کی کلید اینجا رو داشته؟ نکنه نظافت چی ها موقع بردن طلا بی مبالاتی کردن و در و بد بستن...پفیوزها...اون از مورد آوردنشون اینم از در بستنشون...میدم دهنشون و بزنن...اره باید خودم حلش کنم. شاید همش خیالاته..اره خیالاته.." . با این گفتگوی درونی دِل مَرد قُرص تر شده بود. دست راستش را به سمت دستگیره در برد و ارام به سمت داخل هُلش داد. هُرم گرمای بیشتری به صورت مرد خورد. نا خود آگاه مکثی کرد . با گوشهای تیز سعی در رصد کوچکترین صدا نمود. هیچ صدایی شنیده نمیشد. آرام و با تمانینه به طور کامل وارد آپارتمان شد؛ در را پشت سرش بست. پراق اتاق خواب و اشپز خانه روشن بود. اتاق خواب آخرین مکانی بود که مرد علاقه به بازرسی اش داشت. پس به سمت هال ارام و با احتیاط حرکت کرد. کت زمستانی اش را به روی صندلی که کنار درب بالکن قرار گرفته بود گذاشت و به آشپز خانه رفت. هیچ اثری از هیچ موجود زنده ای درانجا یافت نمیشد. مرد مجاب شده بود که نظافت چی ها بیمبالاتی کرده اند. اما هنوز اتاق خواب را وارسی نکرده بود. از طرفی منتظر "شاه ماهی" صید شده اش بود. حالا که کمی ارام شده بود و ضربان قلبش فروکش کرده بود به یاد عکس شاه ماهی که افتاد اضطرابی که همیشه از مبنایش بی خبر بود به دلش رخنه کرد. طبق معمول بدنش شروع به لرز کرد. خودش میدانست لرزش ناشی از شهوت دستیابی به شاه ماهیست. البته بخاطر باز بودن در هوای آپارتمان کمی سرد شده بود اما مرد می دانست معنی این لرزشها چیست. آرام و قدم زنان به سمت اتاق خواب رفت.قبل از ورود کمی مکث کرد تا هر گونه صدای احتمالی داخل اتاق را رصد کند. هیچ صدایی نمی امد. دلش را به دریا زد. و در را با فشار دست کاملا باز کرد. با اولین قدم چشمش به چیز عجیبی افتاد. رعشه ای عجیب سراسر وجودش را گرفته بود. نا خود اگاه با صدایی تحکم آمیز گفت : "تو کی هستی؟ اینجا چیکار میکنی؟" . بر روی تخت زنی کاملا عریان -در حالی که دستها و پاهایش کاملا آزاد بود و تنها پارچه ای سیاه به روی صورتش کشیده بود- خوابیده بود. زن انگشتانش را که با لاگ قرمز به غایت زیبا کرده بود به سمت مرد برد و با صدایی پر از شیطنت جواب داد " من؟ خوب شکارتم دیگه...رویا..نه؟". دیدن تن تو پر زن که حالا مثل یک مار تن لختش رو کج و راست میکرد مرد و حسابی غلغلک میداد. "چطوی اومدی تو؟" .زن در حالی که سعی می کرد پارچه سیاه روی صورتش بر اثر تکانهایی که میخورد از روی صورت کنار نرود گفت " با زبون تو...همون که خرم کرد...خودتم خوب میدونی…نکنه یادت رفته". " من هیچی نمیدونم..چطوری اومدی تو ؟ " " گفتم که. من رویا هستم..خودت خرم کردی یادت نیست؟..توی اون مهمونی...دو سه بار دورم چرخیدی .کنار شوهرم نشسته بودم." مرد از طرفی حسابی گیج شده بود. هیچ کدام از حرفهای زن را نمی فهمید. ولی از طرفی طنازی های زن و کلام و بازی کلامی اش حسابی به دل مرد نشسته بود. "خوب؟".."مثل یه عقاب که دور شکارش میگرده دورم میچرخیدی.. به هر بهونه ای می اومدی طرفم..تا اینکه یکی شوهرم و صدا زد…".."و تو تنها شدی؟ " " آفرین . دیدی داره یادت میاد..نگاهت رو یادم نمیره..یادته؟".."اره...تن تو پُر و زیبا. با دستهای کشیده .ابروهای مشکی که به دقت ارایش شده بودند و چشمهای بادمی که هر وقت دلشون میخواست میتونستن به هر کسی از پشت خنجر بزنن. " " افرین..میبینم که هنوزم یادته…..منم بره ای بی گناه بودم..نه؟" "خیلی..معصوم..و مناسب…" "مناسب برای چی؟" "برای شکار".."دیدی یادت اومد" . مَرد احتیاط رو کنار گذاشت. به قدری تحریک شده بود که قرار با شاه ماهی و باز بودن در و تمام چیزهای عجیب اون شب را به کلی فراموش کرده بود. از چهار چوب در به بیرون از اتاق خواب نگاهی انداخت. و در اتاق خواب را بست. شروع به درا وردن لباسهایش کرد و در یک چشم بهم زدن لخت و عور , بر روی لبه تخت- در حالی که با دستش به روی تن زن میکشید -نشست. با هر دست کشیدن صدایی به قصد تحریک بیشر از زن خارج میشد. "دلت اومد یه بره رو از دست شوهرش بدزدی؟" "چرا که نه؟..بره ای به این خوشمزگی مدتها بود گیرم نیومده..ولش کنم بره" ." خوب نه...حق داشتی..یادته چطوری گولم زدی؟".."اره..کارت ویزیتی رو که واسه این تور کردنها درست کرده بودم با چربزبونی بهت دادم تا بیای تو قلابم" ." اره ..البته فهمیدم ها..اونقدرم خر نیستم. ولی دیدن یه عقاب شکارچی دلم و برد…" " میدونم یه بره هم گاهی به شکار شدن نیاز داره نه" " حتما همینطوره" ..مَرد تحمل خودش را از دست داد. مدتها بود بدین حد تحریک نشده بود. بدون توجه به دستهای باز زن؛ شروع به مکیدن نوک سینه های زن شد. و زن هم در عوض با دو دست آزادش شروع به ماساژ دادن پشت سر مرد شد. "نوک سینه رو اینطور میمکی با کصم چیکار میکنی؟"."میدرمشون...بره ساده".."حقمه...بدرشون. مال تو...بره ای که گول شکارچی رو بخوره باید دریدش نه ؟ " " دقیقا..قبل از اونی که شوهرت پیداش بشه میکنمت…" "خوبه..کصم و پاره کن...شکارچی ماهر…" . تک تک کلام زن مثل دشنه هایی ریز بر روح و جان مَرد می نشست. هیچ اراده ای نسبت به اعمالی که انجام میداد نداشت. تمام تن و روحش در شرف ارضا شدن بودند. با هر ناله و کلمات زن - که به دقت و با حساب از دهان بیرون میامد- مرد بیشتر و بیشتر مسخ میشد. بعد از بازی با سینه ها؛ مَرد عنان از دست داد و با یک حرکت آلت قطورش را که در تمنا میسوخت به سرعت به داخل واژن زن کرد. چند دقیقه بعد مَرد نیمه بیهوش در کنار زن به خواب رفته بود.
چشمهام رو اروم آروم باز میکنم. تمام تنم مثل یه تیکه گوشت بی خاصیت شده. اصلا حِس ندارم .جون ندارم دستم و بالا ببرم. چه بلایی سرم اومده.وقتی به سختی چشمهام رو باز کردم روی تخت آپارتمانم بودم. با دیدن اینکه ساعت یازده صبحه از جا پریدم. هیچ کس کنارم نبود. وقتی یه نمه سعی کردم تا ببینم چی شده. یادم به رویا افتاد.یادم به دیشب افتاد. اونقدر شیرین من و وارد یه بازی کرد که ناخود آگاه شدم بازیگر اصلی داستانش. وای چقدر لذت بخش بود وقتی توی واژنش تلمبه میزدم. هیچ وقت چینین تجربه ای نداشتم. حالا میدونم شاه ماهی خود رویاست. لحظه ای که از فکر دیشب بیرون میام تمام دلهره های عالم میریزه توی دلم. باز بودن در. وجود رویا توی اتاق. آگاهی کاملش از تمام چیزهایی که دیوانم میکنه و این موبایل لعنتی با بیست و هشت تا میس کال؛ بعلاوه هفده تا پیام با صدا!. با دیدن لیست افرادی که بهم زنگ زدن برق از همه جام میپره. از حاج حسن بگیر تا اکبر ازاین بیست و هفت تمام بی پاسخ .هفتاشون مال ریحانه است..که سه تا پیام صوتی هم گذاشته.. با دلهره وارد پیامهای صوتی ام میشم " الووو عزیزم سلام..امیدوارم سفرت خوب باشه..ببین به من یه زنگ بزن.فوریه."...."الو سعید! الوو...کجایی؟ ..چرا جواب نمیدی..به من یه زنگ بزن خیلی فوریه…" " الووووووو سعید هیچ معلومه کجایی؟ چرا اینقدر تو بی توجهی به ماها..بااب لابد کار فوری دارم دیگه ..اه همیشه همینی…" ."حسینی هستم آقای رازی. درباره اون موردی که میخواستید از مشاوره مدد کاری ما استفاده بکنید. خواستم بگم قرار یکی از مدد کارهای ما کنسل شده .پس میتونیم به شما کمک کنیم.. لطفا به من زنگ بزنید"...." حاج سعید. هیچ معلومه کجایی؟ نصف رفقا دنبالتن...نمیشه که اینجوری برادر من. به سردار عبداللهی اداره آگاهی یه زنگ بزن فوریه." سرم گیج میره..چطوری تا یازده خوابیدم. این دختره کجا رفت. اصلا چطوری اومد. نمیتونم به ریحانه زنگ بزنم.صدام اونقدر تابلو هست که میفهمه..من چطوری تا یازده خوابیدم؟ چه بلایی سرم آورد این رویا!. ولی .ولی .احساس سبکی خوبی میکنم. احساس میکنم تمام منافذ بدن و روحم باز شدن..چقدر حس ارضا شدن خوبه. این دختره از کجا پیداش شد؟ یه مسیج و یه ایمیل. همین!. میدونم خوب نیست. نه اصلا خوب نیست. میتونه تله باشه. حالا گیرم که تله بود. چه غلطی الان میخوای بکنی؟ در ثانی اون که رفته!. درم بسته. تله کجا بود؟ .گیجم.گیج!. نمیفهمم چی شده و این آزارم میده.
حاج سعید؛ لخن و عور از تخت بیرون آمد. با احتیاط کشوی کنار تخت را باز کرد. به دقت به تمامی سُرنگها و جعبه هایی که روی هم تلمبار شده بودند نگاه کرد.ظاهرا به هیچ چیزی دست زده نشده بود. بعد با احتیاط درب اتاق خواب را باز کرد. هوای حال سرد تر از اتاق خواب بود. با این حال حاجی به سمت در ورودی رفت. قفل شده بود!. میدانست به جز خودش تیم نظافت هم کلید این خانه را دارند . پیش خودش حدس زد همه این کارها توسط تیم نظافت و ریسس اسرار آمیزشان انجام شده باشد. ولی به سرعت ذهنش به سمت ریحانه و حاج حسن رفت. فرصتی برای از دست دادن نبود. به سرعت باید دوش میگرفت و کارها را سر و سامان میداد.

ساعت پنج بعد از ظهر ماشینِ تویوتا کَمریِ مشکی جلوی اپارتمان پنج طبقه ای در نزدیک میدان هدایت قلهک ایستاد. با باز شدن درب ماشین زنی حدودا چهل ساله با کفشهای بدون پاشنه که خودش را داخل یک چادرِ مشکیِ میتسوبیشی پوشانده بود از ماشین پیاده شد. صدای بوق قفل شدن درب ماشین مثل یک جیغ تیز یک زن زائو تیز و گوش خراش بود. زن کیف قهوه ای لویی ویتون در دست به سمت درب خانه ای حرکت کرد. با رسیدن به درب خانه دستهایش که با یک دستکش نازک مشکی پوشانده شده بود زنگ طبقه سوم را فشار داد. " الو؟" " منظر جون منم ریحانه." " سلام عزیزم بفرما" .ریحانه بدون توجه دور و بر وارد اپارتمان شد. با باز شدن دربآسانسور در طبقه سوم؛ بوی خوش زعفران به مشام ریحانه رسید. " بازم این تازه به دوران رسیده ها میخوان زندگیشون رو تو چشم آدم بکنن. اه اه.." . ریحانه رو به روی آپارتمان سیصد و سه-  که درب نیمه بازی داشت و همهمه صحبتهای داخل را به بیرون منتقل میکرد - رسید . " سلام ریحانه جون خوش اومدی. بفرما تو. کفشتم همین جا بزار" ." چشم منظرم جون. مرسی." . پاپتی ها ی عوضی . یعنی فکر کرد با کفش میخوام برم ختم انعام؟ . با اون رنگ موی شرابی اش انگار شبها شیف دوم جنده خونه میره. کسی ندونه بیرون با اون چادر مشکی اش همه فکر میکنن ..مریم مقدسه!.
بوی عطر و آرایش بیست سی زنِ میانسال با بوی زعفرانی که از داخل آشپزخانه می آمد تلفیق شده بود و ذهن را به هر سویی میبرد. در هر گوشه منزل چند زن میانسال مشغول حرف زدن بودند. ریحانه یکراست به اتاقی که منظر به او معرفی کرده بود رفت. یک تخت دو نفره که انواع و  اقسام کیفهای گرانقیمت روی ان را پوشانده بودند توجه ریحانه را جلب کرد."پ تو این اتاقه که اون شوهر دهاتی ات میکُنتت..".ریحانه لبخند مصنوعی زد و چادر میتسوبیشی اش را از سر کند و به گوشه ای گذاشت. از داخل کیفِ لویی ویتون اش عطری بیرون آورد و به مچ دستش مالید. بعد در آینه اتاق به صورت ارایش کرده خودش , به موی تازه بلوند شده اش نگاه کرد. از داخل کیف مداد مشکی برداشت و خط زیر چشم اش را اصلاح کرد. بعد ماتیک قرمز تاریکی که از قبل بر روی لبانش زده بود را با مالیدن دو لب اش به هم جلا داد. الان وقت ورود به سالن ختم انعام بود!. از درب اتاق که بیرون امد زنی خوشرو به او سلام گفت. " ریحانه جون سلام .خوب کردی اومدی." " سلام زهره سادات خوبی عزیزم. مرسی. چقدر خوشحالم  میبینمت. پسر گلت خوبه ؟ " " اره عزیزم خیلی خوبه . در گیر کنکوره. ببینیم چی قبول میشه" " ماشالله باهوشه .حتما برقی ؛ الکترونیکی قبول میشه..فقط نزاری بره شهرستان ها...اوضاع خرابه تو خونه های دانشجویی" " اره بابا خودم میدونم. دخترا گرگ شدن " " دقیقا..حالا صحبت میکنیم." زن سن بالایی هم از دور سلام بلندی به ریحانه کرد. " سلام اقدس خانوم مشتاق دیدارم.." ..ریحانه از میان پِچ پِچ ها و وِز وِز های زنان زیادی - که هر از گاهی با او خوش و بش میکردند -خودش را به سمت زن میانسال و خوش رویی رساند که در تنهایی مشغول نوشیدن چایی بود . " منیر سادات سلام" . زن در اثر دیدن ریحانه ذوق زده شده بود . استکان چای را به کنار گذاشت و با خوشرویی ریحانه را بغل کرد. " سلام ریحانه خانوم. خوبکردی اومدی." بعد به صورتی که عمدا میخواست کسی صدایش را نشنود دهانش را به گوش ریحانه نزدیک کرد و گفت " داشتم دق میکردم بین این همه خِنگ" ریحانه خنده شیطتنت آمیزی کرد و در نزدیک گوش منیر سادات گفت " بخاطر تو اومدم عزیزم والا حوصله این پاپتی ها رو نداشتم. بس که خِرفتن" .ریحانه و منیر سادات به دور از هم-همه زنهای دیگر مشغول حرف زدن شدند" . " خوب چه خبر ریحانه جون؟ شوهرت چطوره ؟ بچه هات چطورن؟ " " خداروشکر بد نیستن. سعید که همش سر کاره. همش ماموریته. پدر من و در اورده. " منیر سادات که حتی در ظاهر هم کمی بزرگتر از ریحانه به نظر میرسید خنده مصنوعی و تهوع آوری کرد و با لحنی که خیلی سعی میکرد نیش دار نشان داده نشود گفت " همه آقایون کار دارن. شوهر خدا بیامرز من هم همش کار داشت. جلسه پشت جلسه. ماموریت پشت ماموریت. یه وقت فکر نکنی بد بهشون میگذره ها ..نه! اصلا. خوش و بِش میکنن. صفا. مردها به هم که می افتن فقط خوش میگذرونن. نه ماها و بچه ها یادشونه نه مسولیتشون.. حالا نرن بیان ورِ دل ما بشینن؟ " . ریحانه کاملا منظور منیر سادات رو درک کرده بود سری تکان داد و با ناراحتی ادامه داد " ماها نمیفهمیم زندگی چیه منیر سادات. بچه و کار و کار خونه و ..اونوقت این آقایون همش دَدَر...همین سعید. اعصابم و خورد کرده الان تو دو هفته اخیر سه بار رفته عسلویه! امروز صبح بهش زنگ زدم جواب نمیده. مسیج میدم جواب نمیده. اعصابم و بهم ریخته. " " عزیزم همینه دیگه. نمی گم حق داره ها ..نه..ولی خوب مرد خونه بمونه دق میکنه." منیر سادات بعد از اینکه چند قُلپ از چای رو به روی اش را نوشید. مکثی کرد و به چشمان ریحانه زل زد. "ولی حواست هم باشه ها..ریحانه..گرگ زیاد شده. شوهرها هم سر به هوا شدن. حواست نباشه می بینی قاپیدنش!. مردی هم که بیافته دنبال تنوع طلبی اولین کسی رو که قربانی میکنه زن اولشه!. مراقب باش." حرفهای منیر سادات مثل ضربات سنگین چکش تداعی تمام شَکهای داشته و نداشته ریحانه به سعید بود. چهره ریحانه به شدت در هم ریخت. در هم ریختنی که منیر سادات رو وادار به سکوت کرد. " طوری شده؟ به من بگو..ما که با هم این حرفها رو نداریم. " ریحانه با سعی فراوان سعی کرد چهره در هم ریخته خودش را سر و سامانی بدهد. با تبسمی مصنوعی گفت " نه منیر جون. حرفت تکون دهنده است. آخه چی میشه یه مرد زنش و ول کنه!؟ " .منیر سادات نیش خندی زد و انگار ریحانه از او سوالی در حوزه تخصصی اش کرده باشد بادی به قبقب انداخت و گفت " خیلی ساده است..نیاز عزیزم..وقتی نیازش و بر اورده نکنی جذب یکی دیگه میشه". " پس ما چرا نمیشیم؟".منیر سادات از سوال ریحانه یکه خوردو از اینکه به این سرعت  بحث از داخل حوزه تخصصی اش خارج شد آشکارا دلگیر بود. " خوب ما زن ایرونی هستیم. میترسیم. بعدشم بچه ها. خوب مادریم عزیزم. یه مادر خودش و فنا میکنه.".شیطنت درونی ریحانه گل کرده بود و از اینکه منیر سادات با دست خودش چنین بحثی را باز کرده خوشحال بود  " تو چی منیر جون. تو که نه شوهر داری نه بچه کوچیک.همشون هم که به نوعی از آب و گل گذشتن.. الان تو نمیترسی؟" ..منیر سادات از انحراف بحث از نصیحت به ورود به حوزه شخصی اش یکه خورد. برای اینکه از رو دستی که ریحانه به او زده فرار کند گفت " به هر حال من گفتم بهت..نیای یه روزی بگی زیر سر سعید بلند شده!..اونوقت دیره. چون این گرگهای امروز اول چند تا خونه به نام خودشون میکنن بعد مساله رو علنی میکنن. آچ مزت نکنن ریحانه!" .تلخی حرفهای منیر سادات و تطبیق اونها با شَکهای او ؛ ریحانه را باز به وادی غم و سکوت برد. سوال شیطنت امیزش را پیگیری نکرد. ملتمسانه از منیر سادات پرسید " خوب چیکار باید بکنم؟ " . منیر سادات بادی به قبقب انداخت و از بازگشت بحث خوشحال شد. " ببین عزیزم. باید بهش محبت کنی. باید از زنانگیت استفاده کنی.در عین حال هوشیار باشی. و بتونی حرف از زیر زبون شوهرت بکشی.میفهمی؟ مردها درسته مردن ولی خیلی مقابل ما اسیب پذیرن..خودت که واردی". با شنیدن این حرف هر دو به خنده افتادند. صدایی بلند از داخل بلند گویی دستی مکالمه بین آن دو را به هم ریخت " خانومها اگر مایل هستید . خوندن سوره شریفه انعام رو شروع کنیم.لطفا بیاید دور سفره بنشینید تا آماده بشیم. ممنونم" . ریحانه و منیر سادات غُر غُر کنان از روی مبل به سمت سفره سفید وسط حال راه افتادند. غوغایی در سر ریحانه بر پا بود.

ساعت ده و نیم شب ریحانه با یک شُرتک کوتاه که تنها تا نیمه های ران خوش فُرم اش را پوشانده بود رو-به-زوی تلوزیون ازیک کانال به کانال دیگر میپرید. امروز بیش از بیست بار به موبایل سعید تلفن کرده بود و بیش از ده پیام صوتی برای اش گذاشته بود. جواب تمام این پیامها و زنگ زدنها یک پیام کوتاه بود که در ساعت دو ده دقیقه بعد از ظهر فرستاده شده بود
" عزیزم بسیار سرم شلوغه. امشب بر می گردم". ریحانه حتی علاقه ای به دوباره زنگ زدن به سعید نداشت. داعما به حرفهای منیر سادات فکر میکرد. برای همین بعد از مدتها لباس نیمه عریانی پوشیده بود تا بلکه سعید را تحت تاثیر قرار دهد.ساعت از ده و چهل و پنج دقیقه گذشته بود. ریحانه علاقه ای به خوابیدن نداشت. اگر امشب را بدون سعید میخوابید میشد سومین بار در ده روز گذشته. از طرفی میدانست سعید ادم صاف و ساده ای نیست. به قول خودش از آن هفت خط های روزگار است. این را بارها در موردش آزموده بود. ریحانه که زمانی فکر میکرد هفت خط ترین و رِند ترین مردها هم توان دور زدنش را ندارند امروز در دریایی از شَک و تردید غوطه ور بود. در این افکار بود که درب منزل ارام باز شد. سعدی با دیدن ریحانه روی مبل کمی جا خورد. با خنده ای ناشی از تعجب گفت " سلام عزیزم.ببخشید..چرا نخوابیدی تو " . ریحانه با اینکه در اعماق وجودش از دست سعید ناراحت بود با عشوه خنده ای کرد و گفت " منتطر شوهرم بودم خوب...بیا بببینم." سعید که انتظار دعوا داشت با دیدن رفتار خوب ریحانه نفس راحتی کشید و وارد منزل شد. بعد از کمی ماچ و بوسه های طبیعی به حمام رفت.
"خوب سعید جان. حاجی خودم!. چه خبر؟ نمی گی زنی بچه ای داری؟ " " ببخشید ریحانه جون .سرم بد شلوغه. " " هنوزم تو نخ اون موسسه مدد کاری هستی؟ " ..نام موسسه مددکاری سعید را ناخود اگاه به یاد بیوه مرتضی انداخت. دقیقا دو روزی میشد که در این باره فکر نکرده بود. امروز انقدر مشغولیتهای مختلف داشت که حتی با اکبر هم در این باره حرفی نزده بود. مکث حاجی بر روی سوال ریحانه؛ او را مجاب کرده بود که مطلب مربوط به موسسه مدد کاری حتما کاسه ای زیر نیم کاسه دارد. پس با لحنی که به عمد قصد تحریک حاجی را داشت ادامه داد " نمی خوای بگی برام ..حاجی جون" . بعد از بازی با رویا عشوه های ریحانه شبیه شوخی های بی رنگ و بویی برای حاجی بود. حاجی با چهره ای که به عمد قصد داشت خستگی اش را بهانه کند رو به ریحانه گفت " داستانش بی ارزشه. نمیدونم .یکی از بچه ها پیشنهاد داده بود به جای خمس و سهم امام بریم یه موسسه مددکاری بخریم و راهش بندازیم تا افراد آسیب پذیر روبشه از نظر روحی ساپرت کرد. نمیدونم. ایده جالبی بود ولی فکر نکنم اهلش باشم. " . اگر حاجی این حرفها را دیروز میزد . مطمئنا ریحانه به اتاق خواب میرفت و میخوابید ولی بعد از حرفهای منیر سادات شَک او به سعید بیشتر شده بود. حس می کرد حرفهای حاجی به هیچ عنوان حقیقت ندارد. پس باز هم همان روش سابق را در پیش گرفت. دستهای اش را گه با لاکی نارنجی به دقت لاک مالی شده بود به سمت شکم سعید برد " کدوم دوستانت ؟" ..هیچی صادق و مصطفی. میشناسیشون که؟ . خر پولهای با ایمان. " ریحانه همسر مصطفی را خوب میشناخت. یکی از همان زن چادری های به قول منیر سادات خِرفت بود ولی زن صادق فرق داشت. ریسس دقتر حاج صادق بود. زنی رِند و مدیر. امروز در مجلس منظر خانوم هم با چشمهای خودش دیده بود که بیشتر از هر کس دیگری زنها به دور الهه همسر حاج صادق پرسه میزدند. همیشه نسبت به این زن حساس بود. ولی حتی در مخیله اش هم نمیگنجید که سعید با زن حاج صادق رابطه ای پنهانی داشته باشد. در ذهنش به خودش خندید . " اگه سعید بخواد با کسی رابطه داشته باشه میره سراغ به مورد بی ازار. یه مورد که بتونه هروقت که خواست دَکش کنه. میشناسم شوهرم رو.هیچ وقت نمیرفت نمایندگی بی ام و یا تویوتا. ماشین ها رو ور میداشت میبرد شمس آباد پیش اون تعمیرگاهیه بد بخت! که هم ارزون باهاش حساب کنه هم اینکه اگر طوری شد خوردش کنه و پولش رو هم به این بهانه  نده. تعمیرگاهیه هم فهمیده بود و میرفت به رفیقش توی نمایندگی توبوتا میگفت بیاد کمکش اینطوری هم برای حاجی ارزونتر میشد هم باب شکستن اون یارو همیشه باز بود. خوب میشناسم این هیولا رو. پس موسسه مددکاری نمیتونه مشکلی باشه. ".  حاج سعید از سکوت ریحانه خوشحال بود. اونقدر خسته بود که حوصله بازی بااو را نداشت. به بهانه مسواک زدن از روی مبل بلند شد. در بین راه بدون اینکه ریحانه متوجه شود موبایل نوکیا یازده دوصفر اش را از جیب مخصوص کت اش بیرون اورد و به سمت دستشویی رفت. هنوز درب دستشویی را نبسته بود که پیامی از همان فرستنده دیروز به دستش رسیده بود. " فرداشب شاه ماهی نصف قیمت" .سعید به یاد رویا افتاد . به یاد مستی لذت از بازی با رویا بدنش را میلرزاند. بالافاصله قرار فردا شب را تایید کرد. حالا مانده بود سر کار گذاشتن ریحانه.چند لحظه ای در توالت صبر کرد و بعد از کشیدن سیفون به سمت لپتاپش رفت. ریحانه با روزنامه های روی مبل ور میرفت و در فکر طرح و نقشه ای جدید بود. احساس میکرد حاجی به هیچ عنوان تحریک نشده . از خودش برای لحظه ای متنفر شد. حاج سعیدی که روزی با چشمک ریحانه جریان دادرسی را تغییر داده بود اینبار از تن لخت و رانهای خوردنی ریحانه میگذشت. احساس کرد حاجی پیر شده. ولی وقتی به یاد حرفهای منیر سادات افتاد و اینکه مردها تا هشتاد سالگی هم توان جنسی بالایی میتوانند داشته باشند باز هم به فکر نقشه ای بود تا قفل زبان حاجی را باز کند. حاجی ارام به سمت لپتاپش رفت . بعد از چند دقیقه بر انداز کردن - که تمام آن به خیره شدن مجدد به عکسهای فرستاده شده رویا گذشت - آه مصنوعی از نهادش بالا رفت. " ای بابا ای بابا" .ریحانه با شنیدن آه سعید فرصت را برای باز کردن یک گفتگوی جدید مناسب دید " چی شده عزیزم؟ " . " ای بابا بازم باید برم عسلویه!. چی میخوان از جون من!" .ریحانه که میخواست عصبانیتش را پنهان کند اهی کشید و گفت " استعفا بده حاجی .بیا بیرون. شما کلی تجربه کاری داری. برو این شرکتهای خصوصی. ما که به پولش احتیاج نداریم الحمد لله.ولی عوضش راحت میشی" "نه عزیزم من تا ته این کار باید برم. امثال ما نباشیم میلیار میلیارد دزدی میشه. فقط شرمنده تو و بچه ها میشم " . ریحانه که اولین تیرش به سنگ خورده بود گفت " این حرف چیه حاجی من بخاطر خودت گفتم. یه مو از سرت کم بشه من و بچه ها چکار کنیم بین این همه گرگ" .."خدا بزرگه عزیزم. بزار این پروژه تمام بشه میبرمتون کیش. یک هفته با هم حال میکنیم..هوا هم دم عید بهتره." . ریحانه کاملا بازی را ازدست داده بود ولی وعده حاجی نقشه ای را در سرش بیدار کرد. پیش خودش فکر می کرد یک هفته زمان خوبی برای کشیدن اطلاعات از حاجی هست. اونهم در کیش. ناخود آگاه به یاد کیش ده دوازده سال پیش افتاد. زمانی که هنوز فرزندی نداشت. هفت سالی از ازدواجش با حاجی میگذشت. ازدواجی که تمام فامیل حاجی با ان مخالف بودند. به یادش می امد قبل رفتن به کیش با چه بدبختی و زبون بازی حاجی را راضی کرده بود تا هزینه تحصیل راضیه -خواهر کوچک اش - را تقبل بکند. راضیه ای که هشت سال مثل دختر ریحانه در منزل او زندگی میکرد. ریحانه یک تنه مقابل همه فامیل شوهر ایستاده بود.همه چیز از همان مسافرت کیش درست شد. مسافرتی که فقط در اتاق هتل گذشت. کمی پودر افزایش قدرت جنسی از حاجی مرد دیگری ساخته بود. پودری که منیرسادات از سر دلسوزی به ریحانه داده بود- و همین باعث دوستی چندین و چند ساله آنها با هم شد- ریحانه در سفر یک هفته ای کیش از ان پودر در هر نوشیدنی- که ممکن بود- می ریخت. حساب همبستری های ان دو در ان یکهفته از دست هر دو در رفته بود. روزی که با تنهای خسته و زیر چشمهای کبود به تهران رسیدند؛ راضیه هجده ساله تنها کسی بود که با خنده های شیطنت امیزش حاجی و ریحانه را دست میانداخت. یک ماه و نیم بعد خبر حاملگی ریحانه غوغایی به پا کرد.  زخم زبانهایی که ناشی از بچه دار نشدن حاجی بلند شده بود با آمدن اولین فرزندش تمام شد. ریحانه بعد از بدنیا امدن اولین فرزندش از نظر خانواده حاجی؛ تازه همسر رسمی او شده بود. رفتارها تغییر کرد. مهربانتر شد..آزارها  هم ارام ارام کمتر شد " ریحانه جان. پس من بلیط گرفتم. فردا میرم و سعی میکنم فردا شب یا پس فردا صبح برگردم" .حرفهای حاجی رویای ریحانه را به هم ریخت. گُنگ و گیج ؛ باشه؛ ساده ای تحویل حاجی داد و به امید مسافرت کیش به رختخواب رفت.

دلم شور میزنه.مثل سیر و سرکه میجوشه. دارم چه غلطی میکنم. تا قبل از این با هیچ کس دوبار بازی نکرده بودم. زنها و دخترهای دست بسته و چشم بسته رو میاوردند و بعد از بازی میبردند. من درگیر نبودم. چه جسمی؛ چه عاطفی؛ چه هیچ جور دیگه. این یکی رو نفهمیدم. بیشرف! حالا که دست قضا یه موردی گیرت اورده که میخواستی بازم غُرغُر میکنی  سَگ پدر؟. اگه تله باشه چی؟ این از کجا پیداش شد؟ از کجا عین همونیه که میخواستم؟ داره دون می پاشه. می دونم داره دون میپاشه. خدا بخیر بگذرونه. مردک ابله ! چرا تایید کردی قرار رو. میرفتی با رفقایی که داری تلفن موبایلش رو شناسایی می کردی اقلا بفهمی کی پشت ماجراست. رَکب نخوری یه وقت حاجی!. چی رو پیدا کنم؟ گیرم که گفتن شماره ماره فلانیه. بعدش چی؟ کسی که اینقدر دقیق آمار من و داره فکر ادرس و موبایل من و نکرده؟ در چرا باز بود؟ .بد بینی حاجی بد بین!. شهر و جنده پر کرده. بهزیستی میگفت صد هزار تا هستن. بیزینسیه لامصب. تو هم که به یه منبع مطمئن وصلی. تا الان چقدر مورد بهت دادن .طوری شده؟ نه. اینم ماله اونهاست. اصلا از کجا میدونی باز بودن در بازی نبوده. واسه بیشتر شدن هیجان. اره بازی بوده اینم جزو بازی بوده. مگه تحریکت نکرد؟ مگه حس خیانت نکردی؟خوب پس. خفه شو کارت و بکن.
صدای وِز وِز موبایل نوکیا یازده دوصفر فکر حاجی رو بهم ریخت. به سرعت بازش کرد . اسم رویا رو که روی نام فرستنده دید خُشکش زد. هیچ وقت هیچ موردی مستیم با او تماس نگرفته بود. حاجی حسابی ترسیده بود. در پیام آمده بود. " با شکار دو نفره چطوری ؟". حاجی میلرزید.باز هم طبق معمول ضربان قلبش بالا رفت. ماشین را در کنار خیابان پارک کرد. به کاری که می کرد لحظه ای فکر کرد. ولی دستش در اختیار خود نبود در جواب رویا نوشت " چی ؟ " بلافاصله رویا پیامی فرستاد " شکار..دو نفره. "..."کجا؟" ."تو تقاطع کامرانیه و فرمانیه. سه تا بره هستن. بزرگه رو ببر خونه. منم پشتش میام.هزینش نصف نصف".تعجب همراه با حس تحریک پاهای سعید رو به لرزه در اورد. توان تایپ کردن نداشت.بخت اش را با گرفتن شماره رویا امتحان کرد. زنگ اول نه؛ زنگ دوم صدای آشنایی با کِشِش خاصی الو گفت. "چطوری شاه ماهی"."خوبم صیاد..هنوزم کُصم دَرد میکنه. دلت اومد؟" . حاجی خنده ای کرد و به یاد تلمبه های وحشیانه اش افتاد. " واسه همین قهر کردی؟ " " نه خره کی کیر گنده پولداری مثل تو رو ول میکنه. هستی اونی که گفتم؟" . حاجی به یاد پیشنهاد رویا افتاد. "نگرفتم چی میگی؟" " ای بابا پنجه هات و جا گذاشتی مثکه..ببین همین الان از نزدیک آپارتمان ات رد شدم .سر فرمانیه و کامرانیه ؛ روبه روی اون برج کوه نور.سه تا بره ترگُل برگُلی نشستن گُل میفروشن. بزرگه رو واسه دو سه ساعت قرض بگیر. شب منم میام .حالی به حولی."."چک هم باید بزارم موقع قرض کردن؟" " نه بابا بی چکه. ببینیش می فهمی واسه بالش زیر میخوامش والا کیرت و به کسی نمیدم خیالت جمع...نمیخوای هم مهم نیست. شما اعیون ها کُص کار بلد میخواید نه بره نپخته!" . " حالا ببینم چی میشه. بد نمیگی..کی میای؟" " میام حالا. برو تو کارشون. خبرم کن." صدای قطع شدن تلفن حاجی رو به خودش آورد. گفتگو با رویا را مرور کرد.
چه غلطی کردی؟ .هان؟ بهش قول دادی ادم بدزدی؟ اون سگ کیه بهت دستور میده. نری یه وقتها. بی خیال بابا. یه گلفروش بد بخته. ننه باباش معلوم نیست کجان.بعدم نمیخوام بکُنمش که. فقط واسه بازیه. دستش میندازم. بعدشم میترسونمش و ولش میکنم همین. همین ؟ پفیوز فرق این گلفروش با اون جنده ها اینه که اونها شغلشونه. این بد بخت گل میفروشه!. واستا ببینم. واستا. اروم برو باهم بریم. همشون کارشون دادن بود؟ نخیر. نکنه اون دختره یادت رفته با دامن. اون یکی حتی دامن هم نداشت.با شُرت بود. معلوم نیست اینها رو از کجا میاوردن. ما خیلی وقته خط و رد کردیم داداش. حاجی داری خودت و بگا میدی. حتی اگر تله هم نباشه که هست. بازم بگا میری. میخوای نابود بشی؟ گوش کن . من بیست ساله الکی زندم. اونروزی که اون موشک هلیکوپتر زوزه کرد رو زمین و رسید به دو متریم و عمل نکرد من مُردم. سعید رازی اون روز مرد. همونطور که داداشم علی رازی هم همون روز زیر شِنی تانک له شد. فهمیدی؟ . بیست ساله الکی زندم. از چی من و میترسونی؟ ابروت حاجی آبروت...ابروم؟ تو مثکه این شهر زندگی نمیکنی. هر کی من و امثال من و می بینه عُقش میگیره. جوری شده که حتی این وامونده ریشم رو هم بزنم. قیافم تغییری نمیکنه. تو بگو سه تیغ کنم. تی شرت بپوشم . شلوار لی با یه کفش سفید ادیداس. بازم عوض نمیشم. بازم فحش میخورم. نمیدونم چه رازیه. انگار رو پیشونیم نوشتن. "پفیوز" . حرف ابرو رو نزن. ما تمام شدیم. نسل ما تمام شده. کاش همون موشک هلیکوپتر کارم و ساخته بود. الان رو قبرم تو قطعه شهدا گل گذاشته بودن و خدابیامرزی داشتیم. حالا ولم کن. امشب و باید به سبک خودم بگذرونم. ماشین بی ام و سفید رنگ از کنار خیابان به حرکت درامد. چراق سبز می موقع باعث شد تا حاجی مجبور به ادامه مسیر بشود. در وسط چهار را دو دختر و یک پسر نوجوان توجهش رو به خودش جلب کرد. دختری که روسری سَر سَری به روی سرش انداخته بود به نظر از همه بزرگتر میرسید در کنارش دختری بی روسری که شاید ده ساله بود و پسر هم سن و سال خودش گلهای مریم سفید را در کنار پنجره راننده قرار میدادند و با گفتن جمللاتی قصد جلب ترحم رانندگان را داشتند. حاجی ان ور چهار راه به سرعت دور زد. برای چند لحظه از دور شرایط را برانداز کرد. در ان موقع شب چهار راه خلوت تر از همیشه به نظر میرسید. و هیچ اثری از عابر پیاده یا یک ادم بزرگ در چهار طرف چهار راه مشاهده نمیشد. حاجی نیم خیر کیف چرمی اش را از صندلی جلو به صندلی عقب برد. باز هم به دور و بر خیره شد. درست زمانی که چند ثانیه به قرمز شدن چراق مانده بود ماشین را به سمت چهار راه حرکت داد. ثانیه ای بعد چراق قرمز باعث نزدیک شدن پسرک به ماشین حاجی شد. حاج سعید با بی میلی شیشه ماشین را پایین کشید. پسرک  با تکرار جملاتی که شاید در طول روز هزاران بار تکرار میکرد سعی در مجاب کردن حاجی به خرید گل نمود. حاجی وسط حرف پسر پرید و گفت " اون خانوم رو بگو بیاد. میخوام خرید عمده بکنم..بدو" .پسرک باشنیدن خرید فوری فریادی زد. هر دو دختر به سمت ماشین حاجی آمدند. دختر بزرگتر که گونه های قرمز تو رفته ای داشت با لحجه عجیبی خواست تا جملات پسر را تکرار کند. حاجی وسط حرفش پرید " من همه گلهاتون رو میخرم فقط باید با من بیای چند تا کوچه بالاتر گلها رو بزاری و بعد میرسونمت. حاجی بدون معطلی یک تراول صد هزار تومنی تو از جیبش بیرون کشید و به دخترک داد. چشمان برق زده دخترک فرصت هر گونه فکر کردن را از او گرفت. به سرعت تمام دسته گلهای در دست پسر و دختر کوچکتر را جمع کرد و در صندلی عقب ماشین گذاشت. بعد با اشاره حاجی به روی صندلی جلو نشست و در حالی که به شدت خوشحال بود گفت "برید اونور بشینید تا بیام.خودم میام به جعفر خان زنگ میزنم. برید بشینید. جایی نردید ها" . ماشین حاجی به حرکت در امد. بوی گل مریم تازه با بوی عفونت امیز لباسهای دخترک تلفیق عجیبی به وجود اورده بود. حاجی در سکوت دزدکی به دخترک خیره شده بود. دختری حدودا پانزده ساله با چشمانی وحشی و زنگی. به اهالی کُردستان یا شاید هم چهار محال بختیاری میخورد. دستان کثیف و سیاه دخترک یا در اثر کار زیاد بود یا به قصد تحت تاثیر قرار دادن رانندگان با دوده یا چیزی مشابه سیاه شده بود. حاجی به سر خیابان رسید و درب پارکینگ را زد. در با زوزه ای باز شد. کمتر از چند دقیقه دخترک در حالی که به سختی دهها دسته گل مریم را حمل میکردبه همراه حاجی وارد آسانسور شد و سپس پا در طبقه دوازدهم نهاد. دخترک جلو تر از حاجی و با نیم نگاهی به او - تا درب اپارتمان مورد نظر را نشان اش بدهد- حرکت میکرد. درب بسته آپارتمان دوازده ثفر سه آرامشی به حاجی داد. مطمئن شده بود که باز بودن در بخشی از بازی بوده است. با اشاره حاجی دخترک وارد خانه شد. دیدن خانه ای خالی که تنها یک صندلی کنار درب بالکون داشت, دخترک را نگران کرد. ناخود آگاه بعد از گذاشتن دسته گلها در گوشه از منزل؛ خواست خودش را به جلوی درب ورودی برساند . ذهن کوچکش در حین آمدن قیمت کل گلها را محاسبه کرده بود و میدانست حاجی بدهی به او ندارد. پس در حالی که میخواست مودب جلوه کند . با حاجی خدا حافظی کرد. "یه لحظه واستا".دخترک ایستاد .سرش را به سمت حاجی کج کرد."یه دقیقه بیا یه چیزی بهت بدم".با هر قدم نزدیکتر شدن حاجی دخترک بیشتر به سمت در اتاق خواب هدایت میشد. دستهای قوی حاجی درب اتاق خواب را باز کرد. و چشمانش به دخترک فهماند که به داخل برود. بوی عفونت لباس دخترک در این شرایط برای حاجی مطبوع بود.حاجی به سمت کمد کنار تخت رفت ولی از برداشتن چیزی که در سر اش بود منصرف شد. ولی از رصت استفاده کرد و از دخترک خواست به نزدیک کُمد بیاید. وقتی دخترک به یک قدمی حاجی رسید. دستهای قدرتمند حاجی جلوی دهان دختر را محکم گرفت و با دست دیگرش دخترک را به خودش چسپاند. در حالی که از تقلای بی نتیجه دخترک آشکارا لذت میبرد چشمهایش را بست. دخترک برای ثانیه ای میان دستهای حاجی تکان-تکان میخورد. سعید از سادگی شکارش لبخند شیطنت امیزی به لب داشت. "بسه دیگه میدونی نمیتونی از دستم فرار کنی. اروم بگیر." همانطور که دست راستش محکم جلوی دهان دخترک را فشار میداد با دست چپش از زیر تن دختر را به روی تخت انداخت. پاهای دخترک در هوا از ترس به هر طرفی میرفت. سعید وزن خود را به روی دخترک انداخت و فرصت جا به حایی حتی اندک را هم از او گرفت. بعد به زور دستهای دخترک را در درون حلقه طنابی که به تخت بسته شده بود برد و با کمی تلاش آن را به تخت بست. وقتی خیالش از بسته شدن هر دو دست راحت شد. جورابهای مطعفن رخترک را بهخ صورت گلوله ای در اورد و با فشار به داخل دهانش فرو کردو روی ان را با چسپ نواری رو به روی اینه کنار تخت بست. برای لذت بیشتر و تحقیر دخترک , شلوار او را به زور از تنش بیرون اورد. و دو پا را به تخت بست. سعید که تنها قصدش عمل به نقشه رویا بود. و هرگز تجاوز به دختری کثیف دربرنامه اش نبود خرسند از اتاق خارج شد. گوشی اش را برداشت و سعی کرد با رویا تماس بگیرد که ناموفق بود. برای رویا با پیام موفقیت عملیات را اعلام کرد.
خیلی پستی سعید. خیلی میدونستی؟ آره میدونم. خیلی پستم. هر چقدر هم میگذره بیشتر فرو میرم. ولی لذت داره لامصب. نمیدونی. تمام تنم به لرزه در میاد. اره گناه لذت داره و الا گناه نمیشد که. گناه؟ نمیدونم. اگرم فکر میکنی الان وجدان درد دارم باید بگم وجدانم رو توی این خونه نمیارم. پس من کی هستم. تو یه سیریش بد ذاتی. همین. حالا هم خفه شو. صدای لرزش موبایل سعید- در حالی که الت نیمه شق خودش رو میمالوند- میخکوبش کردد.. پیام از طرف رویا بود. " قرار کنسله.جایی گیر کردم. فعلا شکارت و به دندون بکش.تا فردا". پفبوز جنده. کثافت. سر کارم گذاشت. اَه اَه اَه. سعدی با عصبانیت بلند شد. انگار در اوج لذت خبر بدی به او داده باشند. نا امید از لذت بی حدی که در انتظارش بود به سمت اتاق خواب رفت. دخترک که صورتش به روی تُشک بود همچنان تقلا میکرد. دیدن صحنه تقلای دختر و عصبانیت از بد قولی رویا حِس دوگانه را در سعید زنده میگرد. گوشی موبایل را جلوی آینه گذاشت. و شلوارش را به سرعت از پا کند و با تمام وزن به روی دختر افتاد.بوی عفونت تن دخترک برایش تداعی کننده خیانتهایی بود که در زندگی کرده بود و یا چشیده بود. از توی کشو کاندمی دراورد و ان را به روی آلت شَق شده اش کشید دو دستش را محکم به روی دهانِ پُر از جوراب دخترک گذاشت و التش را با فشارو بیرحمی بداخل باسن دخترک کرد.دخترک نعره ای در سکوت کشید.

امروز ریحانه هیچ تلفنی به حاجی نکرد. هیچ پیامی به او نفرستاد. می دونست رازهای حاجی با قُربون صدقه های عادی فاش نمی شود. تنها امیدش به سفر کیش بود. جایی که خیلی برای ریحانه خاطره و مفهوم داشت. بر خلاف شب قبل ریحانه به یاد اولین سفرش به کیش افتاده بود. دو ماه بعد از اولین صیغه موقت با حاجی. اون روزها صورت شیطون ریحانه حاجی سی و خورده ای ساله رو خیلی به تله مینداخت. هنوز هم نمیدونست که آیا کرشمه های هدفمند با چاشنی مظلوم نمایی حاجی رو اون روزها نرم کرد یا اینکه حاجی چیزی تو صورت و تن و روح ریحانه پیدا کرده بود. جواب این سوال خیلی مهم نیست. مهم این بود که ریحانه صیغه موقت اول و دوم و سوم رو که هر کدوم دو سه ماهی طول کشید روبا تلفیقی از  سیاست وزنانگی و کمی شانس  به عقد داعم تبدیل کرد. کیش اول یادگار صیغه اولش بود.

هنوز قِلِق های حاجی دستم نیامده بود. هنوز موقع لیس زدن؛ آلت حاجی به دندونم گیر میکرد و مایه عصبانیتش میشد . ولی فهمیده بودم که حاجی مرد رمانتیک ای  نیست!شاید همین بود که حاجی روبه دختری شبیه من  وصل کرده بود. تو همون کیش اول برای اولین بار حاجی من رو به تخت بست و وحشیانه شروع به خوردن سینه هام کرد. تعجب حاجی وقتی بیشتر شد که اثر هیچ تعجبی رو در چهره من ندید. شاید اولش فکر کرده بود جیغ و فریاد میکنم .طفلی نمیدونست چقدر از این کارها با شهریار کرده بودم. برخلاف کیش اول که در زمان صیغه اولم بود و صیغه دوم که مخفیانه انجام شد و به جز چند دوست صمیمی کسی از اونها مطلع نبود؛ صیغه سوم علنی و با اسم و رسم بود.بعد فوت پدر؛ حاجی که پسر بزرگ هم بود به پول و پَله رسیده بود. گاراژ و چند تا خونه به نامش شده بود. و من خوشحال از صیدی که کردم بیشتر خودم و بهش میچسپوندم. تا اینکه حاجی برای من و راضیه خونه مستقل اجاره کرده ولی فقط میتونست هفته ای دو سه شب بهمون سر بزنه. ارثیه حاجی و قضیه من و راضیه باعث شد کیش دوم توی فامیل حاجی سر و صدای زیادی بکنه. اونهایی که صیغه من حاجی رو نمیدونستند با سیستم اطلاعاتی دقیق خانواده حاجی ازش مطلع شده بودند.همه زنهای فامیل به تکاپو افتاده بودند و سعید رو از دست رفته میدیدند. پیشنهاد پشت پیشنهاد به درست مادر سعید میرسید و خانوم بزرگ با اینکه هنوز هم لباس سیاه فوت شوهرش رو در نیاورده بود ؛مثل یک سطان مقتدر همه پیشنهادات رو بررسی میکرد و دست آخر با فشار و تهدید دست سعید رو میگرفت و میبرد خواستگاری. سعید هم که زیرک تر از همه بود به ضرب بهانه های ساده و پیچیده مورد رو رد میکرد.دلش رو قاپیده بودم. موضوع من خیلی حاد شده بود. از طرفی خلاف شرع نبود و از طرفی موقعیت سعید هر روز بهتر میشد و روی همین حساب فشار ها هم بیشتر. منم که اوضاع رو مناسب نمیدیدم شیطنت بیشتری میکردم و سعی میکردم بیشتر سعید رو به خودم وابسته کنم. کیش دوم مسافرتی بود که بالاخره اون سکس آتشین کار خودش رو کرد و سعید تصمیم گرفت صیغه رو به عقد داعم تبدیل بکنه.  از همه مهمتر ؛ بخاطر رابطه خوب حاجی با راضیه قبول کرد راضیه هم پیش ما زندگی بکنه.

همیشه فکر میکردم عشقه که آدمهارو وادار به ازدواج میکنه. شهریار عشق من بود. وقتی همه عالم توی دادگاه تُف و لعنتم میکردند . ته دلم میدونستم شهریار عشقم بوده. درسته. واسه عشقم هزار تا کار کثیف کردم ولی خوب میخواستم به هدفم برسم. اگر تصادفات دست به دست هم نمیداد مطمعنا یه روزی قاپ شهریار رو میدزدیدم و بدون هیچ صیغه ای میشدم زنش! همسرش. همسر دکتر شهریار. ولی نشد!. اما عوضش زندگی بهم یاد داد زندگی هم مثل سیاسته. یه جور دیپلماسیه. باید هدف گذاری کرد و در راهش تلاش کرد. حاجی نجات بخش من بود نه از روی انسانیت و ترحم . بلکه افتاد توی تله ای که واسش گذاشتم. یه دختر داد گاهی شده بی کس که همه تف و لعنتش میکنن با یه خواهر ده ساله چکار باید میکرد، جزفریب دادن؟ فریبش دادم..البته اونم خودش میخواست. هیچ کس و زوری نمیشه فریب داد. فریب که نه. جذبش کردم. با شدت زیاد. یه پسر سی و چند ساله مجرد مذهبی رو که چند سال از عمرش رو لای خاک و خُل جبهه گذرونده بود جذب کردم. با استمرار!. هیچ وقت لحظه ای رو که در شب آخر کیش دوم کنار ساحل بهم گفت "اولین کاری که میکنه عقد داعم منه " فراموش نمیکنم. بار بزرگی از روی دوشم برداشته شده بود. ولی شرطش هنوز هم برام سنگینه.شرطی که قصدش تغییر هویتم بود. تو اون فضای خانوادگی تو در تو و سنتی "شراره " و "شهره" میشدن اسم دو تاجنده خطرناک. چیزی که سعید تحملش رو نداشت. کنار همون ساحل من شدم ریحانه. وشراره خواهرم شد راضیه!. خود سعید هم ترتیب همه کارهای اداریش رو داد. اوایل سخت بود ولی به شکار سعید می ارزید."
صدای تلفن افکار ریحانه رو بهم ریخت. سراسیمه در حالی که حوصله صحبت با کسی را نداشت گوشی تلفن رو برداشت " الو" " الو سلام برخواهر گُل گُلی ام. چطوری اینقدر سریع رسیدی خونه؟" ریحانه صدای راضیه رو شناخت ولی از جمله ای که چند لحظه قبل شنیده بود را نفهمید . " سلام عزیزم. من رسیدم خونه؟ من که از صبح خونم؟" ." چی میگی آبجی..همین الان دیدمت. با حاج سعید. شوخی نکن" . " من و کجا دیدی ور پریده؟" " بابا همین الان دیدمتون تو کافی شاپ الف. قهوه میزدید؟ " کجا؟ با کی ؟ با حاجی؟ " " اره بابا حاجی رو که قطعا دیدم. خانومه رو نه البته دروغ چرا پشتش به من بود. ولی حاجی مگه با کی غیر تو میره بیرون؟ " "راضیه ادرش اونجا رو بده ..بجنب.." " چی شده خواهری؟" "بجنب..کافی شاپ الف؟ " " اره یادداشت کن..میدان ولیعصر ….."

عصر روزی که حاجی در شب قبلش دخترک گل فروش را دزدید و به او تجاوز کرد. ماشین پژو بعد از بوق زدنهای فراوان وارد گاراژ شد. طبق معمول دو سه کارگر برای سلام کردن به سمت حاج سعید آمدند. حاجی با تک تک آنها احوال پرسی کرد و در حالی که خسته به نظر میرسید وارد اتاق مدیریت شد. " السلام علیک بر اکبر آقای گل" " سلام حاجی. مخلصیم خوش اومدی." اکبر صدایش را بلند کرد و گفت " مشتی دو تا چایی بیار" " خوب چه خبر حاجی جون راه گم کردی" " قربانت .خیلی خستم..اکبر.... راستی واسه مورد بیوه مرتضی کلی فکر کردم".. اکبر که با شنیدن نام بیوه مرتضی آشکارا بر اشفته شده بود حرف حاجی را قطع کرد " حاجی بکش بیرون از این سلیته..به قرآن شر میشه ..به ابالفضل شر میشه. واسه خودت میگم" . "اکبر .یه زن تنهای بی پول؛ میون این همه گرگ . تو باشی چی کار میکنی؟" " حاجی این همه زن بی پول بد بخت تو این شهره برو سراغ اونها چرا میری سراغ کسی که آدرست رو بلده؟ " " اکبر .آروم باش برادر من. چیکار میخواد بکنه مگه؟ اصلا چه قدرتی داره مگه؟" " حاجی زنها رو نشناختی. قدرتشون رو هم نشناختی. زن خودت خوبه . ولی وای به حال اینکه گیر نا جورش بیافتی" " میدونم. میدنم حالا میزاری فکرم و بگم یا نه؟ " "سلام حاج سعید سلام اکبر آقا .بفرما چایی" " مرسی مشتی. برو بیرون حاجی یه نمه درد و دل داره " " چشم آقا خدا سایه شون رو از سرمون کم نکنه" " یا علی" "یا علی".." ببین اکبر این زنه باید از خونه مرتضی بره بیرون..یه خونه طرفهای پیروزی دیدم اونجا رو اجاره می کنم براش یه زن پیر هم میشناسم نیاز به پرستاری داره میتونه موقت صبحها بره پیش اون زن. بهتر از موندن تو اون محله است . آخه اون ته شهر یه زن تنها !؟" " حاجی جسارته ها...اگر خانومت بفهمه که میکشتت؟ " " مگه ...استغفرالله...استغفرالله"" خوب کاره حاجی ..نه؟ ولش کن حاجی جون"
حاج سعید بدون نوشیدن چای از جایش برخواست و به کنار در رفت  با بی حوصلگی به اکبر گفت " با تو نمیشه درد و دل کرد.نتیجه نهایی رو بهت میگم" . با گفتن این جمله از در بیرون رفت و سوار ماشین شد.

خیابانهای شلوغ تهران در ان روز شلوغ و بارانی زمان مناسبی برای فکر کردن نبود. ساعت از شش بعد از ظهر میگذشت  و حاجی هنوز چند ساعتی وقت داشت. به سمت دفتر شخصی اش در خیابان ولی عصر سر فاطمی حرکت کرد. وارد کوچه مجلسی شد.ساختمانی دو طبقه قدیمی با نمای سنگ مرمر که آلودگی هوای تهران به شدت کدرش کرده بود. به جز طبقه اول که در اجاره یک شرکت کوچک واردات بود کسی در طبقه دوم نبود. حاجی درب آهنی محافظ را به سختی باز کرد. پاکت قهوه ای رنگی که بین نرده های درب آهنی محافظ بود را برداشت و با دست چپش - که به سختی کیف چرمی اش را نگه داشته بود - گرفت. با دست راست درب چوبی رنگ و رو رفته اصلی را باز کرد. و وارد دفتر شد. همه چیز تاریک بود . تمام چیزهای در دست اش را به روی مبل راحتی حال انداخت و برای شستن دستنش به دستشویی رفت. بعد از شستن دست به اشپزخانه رفت و قوری آب جوش را به روی گاز قرار داد و به اتاق حال برگشت. به یاد پاکت قهوه ای رنگ -که با خط بد آدرس دفتر روی آن نوشته شده بود -افتاد . با بی حوصلگی پشت میز چوبی اش نشست و پاکت دراز را با چاقوی میوه خوری آهنی روی میز باز کرد. دست به داخل پاکت کرد. و محتویات آن را بیرون وارد. با دیدن اولین صفحه چشمانش سیاهی رفت. عکس دوم آب دهانش را خشک کرد. بی محابا بلند شد هیچ اثری از ادرس فرستنده یا تمبر بر روی پاکت وجود نداشت. به روشنی شخصی شخصا آن را به دفتر آورده. حاجی یکی یکی شروع به دیدن عکسها کرد. هیچ صحنه ای از قلم نیافتاده بود. از لیس زدنهای سینه رویا تا فرو کردن جوراب به داخل دهان دختر گلفروش همه و همه با کیفیت عالی در پاکت بودند. دنیا دور سر حاج سعید رازی می چرخید و عربده ای در سکوت سر داد.

۱۳۹۵ آذر ۲۲, دوشنبه

سکوت بره ها (قسمت پانزدهم)


-رفتی بیرون به خانوم چی میگی پس؟
حالا انگار خانوم خیلی به تخمش هست که چه اتفاقی این تو برای من می افته فقط مونده چی گفتن من.
-نگران نباشید آقا میگم پشه زده...
-آفرین دختر خوب...
ای کاش به جای این ته سیگار یه خنجر بود که سرمو میبرید و راحتم میکرد. خدا لعنتت کنه کامیلا! پس کدوم گوری هستی؟ کی میای که این شکنجه تموم بشه؟ وحشتزده حرکات مرد رو دنبال میکردم. مخصوصا سیگار بین لباشو که کجا قراره فرود بیاد. تمام بدنم مور مور شده بود. مرد در اواخر سی سالگیش به نظر میرسید. شایدم به خاطر ریش و پشمش بود که اینطوری به نظرم می اومد. موهای سرشو کلا تراشیده بود و یه ریش دراز هم گذاشته بود که تا روی سینه اش میرسید. انگار تازه سرشو اصلاح کرده بود چون آفتاب سوختگی صورتش با سفیدی فرق سرش هماهنگی نداشت. قیافه اش به نظرم خیلی ترسناک میرسید. مرد که از ترس اسمش از یادم رفته بود یه سیگار دیگه روشن کرد. دست و پاهام میلرزید. ته سیگار قبلیشو رو مچ دستم خاموش کرده بود. چون وقتی داشتم براش ساک میزدم با اون چوب مخصوص بهم شوک داد. من اما چون حواسم به پشمهای دراز دور آلتش بود و چندشم میشد حواسم نبود. وقتی بهم شوک داد از ترس و شوک آلتشو گاز گرفتم. یه داد بلند زد و سیگارشو برد سمت دستام که از پشت بسته بودن. خیلی نسوخت چون از شانسم تقریبا خاموش شده بود و مرد هم راه دستش بد بود اما جاش بدجوری قرمز و ملتهب شد و درد هم داره. با اینکه مچ دستمو نمیدیدم ورم کردنشو حس میکردم. اما بیشتر از خود درد, ترسیدم و اون رگی که این اواخر بغل گردنم میگرفت و تا روی شونه ام میرفت باز هم گرفت. حس به کل از دست راستم رفت. اما حتی برای خودم هم مهم نبود. فقط میخواستم تموم بشه و من برم سراغ مشتری بعدی و بعد از اون هم بعدی تا بلکه تموم بشه و من بتونم برم پیش دکتر. تنها منبع محبتم. اومیت که انگار به کل منو یادش رفته...
مرد انگار دوباره قصد داشت آلت نیمه خوابشو بیدار کنه اما موفق نمیشد. 
-کس ننت جنده! ریدی تو حالم! من واسه این پول نمیدم...

لباساشو پوشید و منم همونطور با دستای بسته دو زانو کف اتاق نشسته بودم. همۀ تنم میلرزید و کله ام هم مثل اینایی که لغوه دارن تکون میخورد. احتمالا شبیه این عروسکهایی شده بودم که جلوی ماشین رو داشبورد میذارن و با تکونهای ماشین کله اشون تکون میخوره. ما هم یه دونه داشتیم که بابا جلوی نیسانش گذاشته بود. یه سگ قهوه ای رنگ بود. البته اون قلاده نداشت. من دارم. 
مرد رفته بود سمت در تا احتمالا به خانوم خبر بده که تازه رفته بود بیرون چون تلفنش زنگ زد. وگرنه خانوم امکان نداشت ما رو با هم تنها بذاره. حتما خرد کردن و تحقیر من از زنگی که بهش زده بودن کم اهمیت تر بوده...
-هوی!!! هوی! با تو ام! خبر مرگت کجایی؟
مرد غیبش زد. من هم بلاتکلیف موندم. با دست و پای بسته کجا برم؟ باید می موندم تا یکی بیاد دنبالم. نشستم رو ساق پاهام. کمرم درد گرفته بود. این انقباضهای لعنتی گاهی هم تا پائین کمرم امتداد پیدا میکردن. ایندفعه ای هم یکی از همونها بود انگار. نفسمو داشت میگرفت. دیدم اینطوری نمیشه. دراز کشیدم و سعی کردم یه کش و قوس به کمرم بدم. اما نمیشد. نزدیک بودن کتفهام به هم نمیذاشت و دستامم داشتن زیرم میشکستن. خیلی طول نکشید که خانوم اومد. چشمای ریز قهوه ای رنگش رو تنگ تر کرده بود و دو تا دستاشو زده بود به کمرش و با لحن طلبکارانه پرسید:
-چیکار کردی تو؟ شانس آوردی سینان بی گفت کاریت نداشته باشم... خودش قراره حالتو جا بیاره...
واقعا که عجب شانسی آوردم که سینان خودش میاد. از چاله دراومدم افتادم تو چاه. تو فکر میکنی خیلی بدی خانوم؟ انشالله چوب سینان که به تنت خورد خدمتت عارض میشم. گردن و کمرم طوری درد میکرد که نفسم بند می اومد.
-سینان بی گفت امشب یه آدم مهم داره میاد اینجا... پاشو جمع کن کس و کونتو...
از اینکه رکیک حرف میزنه چندشم میشه. فاطما! کجایی؟ برگرد دیگه تو رو خدا!


................................................................
به عادت همیشه که البته با همیشه خیلی فرق میکرد پائین تو سالن جمع شده بودیم تا مشتریها بیان و انتخابمون کنن. شکمم قار و قور میکرد و حسابی آبروریزی راه انداخته بود. ای کاش فقط همین بود اما خیلی هم خسته بودم. گولسا از وقتی اومده بود زهر چشمی از من گرفته بود که بیا و ببین. شرایط بقیه هم همچین تعریفی نداشت اما مال من انگار سفارشی بود. قبلا سفارش اومیت به فاطما بود و الان سفارش سینان به گولسا. اونشب وقتی پیش سینان بودم موقع رفتن خودش به من گفت. گفت که به گولسا سفارش منو میکنه...
-اگه نتونستم از زیر زبونش بیرون بکشم چی؟
-سعی خودتو به خاطر خودت بکن... یه کاری نکن زنگ بزنم و سفارش کنم که زنده زنده بازت کنن و کلیه هاتو در بیارن...
انگار تو نگاهم به اندازۀ کافی ترس نبود چون قبل از اینکه منو از اتاقش بندازه بیرون ادامه داد:
-نگران نباش گلم... تا وقتی مهمون خودمونی برات یه جهنم تدارک دیدم که زنده زنده کالبدشکافی شدن برات بشه آرزو...

انگار راست میگفت. این چند روزه اونقدر تحقیر شده بودم که خدا میدونه. چون مشتریها ماها رو لخت میدیدن  دست و پای خانوم تا حدودی بسته بود و نمیشد زیاد کبودمون کنه. برای همین هم با خط کش کلفت آهنیش یه دونه ول میکرد سمت کله. بیشرف رسما روانی بود. از بس به همگیمون سخت گرفته بود ما دخترا به همدیگه پناه برده بودیم و به حرف زدن و درددل افتاده بودیم. انگار تازه الان میفهمیدیم که ما به جز همدیگه رسما هیچکسو نداریم. تازه میفهمیدیم که فاطما مادر همگیمون بوده و مراقب. بودن اون بود که باعث میشد ماها خوشی بزنه زیر دلمون و همدیگه رو آدم حساب نکنیم. البته من که از اولشم دلم میخواست دوست پیدا کنم اما بقیه بیش از حد تو خودشون و سرد بودن. از اون گذشته کی دلش میخواست با یه بچه دوست بشه؟ قبلا که فاطما اینجا بود همه چیز فرق داشت. حق و حقوق خودمون رو داشتیم و رعایت هم میشد. اونموقع ها رسما مهمونی بوده و ما نمیدونستیم. دو ساعت استراحت برای حموم و غذای شب , الان یک ساعت شده و کار صبحمون هم دوساعت زودتر شروع میشه. تغییر جدید دیگه ای هم که این اواخر اینجا به وجود اومده یه بخش جدیده. یک بخش سادیسمی به جنده خونه امون اضافه شده که فعلا فقط من توش کار میکنم... سینان گفته که این قسمت برای خاطیهاست... که البته جفتمونم میدونیم که فقط برای خالی نبودن عریضه اس... فقط منم که اون تو تنبه میشدم. بی وقفه. فقط یه ساعت استراحت داشتم که گاهی نصف بیشترش صرف مشتری میشد. تو اون یک ربع آخری که من میرسیدم قبل از اینکه همه چیز جمع بشه من با این دستهای لرزون فقط وقت میکردم یه لقمه بذارم دهنم. آخر شب اصلا نمیفهمیدم کی رفتم تو رختخوابم. بیهوش میشدم. تا خود صبح یه کله میخوابیدم اما صبح دوباره با استرس بیدار میشدم. چند روز پیش با یه درد وحشتناک تو گردنم و پائینهای سرم از خواب بیدار شدم و تمام روز با کمری که خم مونده بود و راست نمیشد به مشتریهامون سرویس دادم. هیچکس حتی ازم نپرسید تو چرا اینجوری شق وایستادی؟ همه شق بودن آلت خودشون براشون مهمتر بود...
این وسط فقط یه چیز فرقی نکرده بود. همون خود فرق. متاسفانه الان هم با بقیه فرق داشتم. البته به سه دلیل که هیچوقت به هیچکس نگفتم. مخصوصا که از وقتی خانوم اینجا شروع کرده بود اومیت رو ندیده بودم و رسما کسی رو برای حرف زدن نداشتم. تازه اگه داشتم هم جراتشو نداشتم چون سینان میشنید چی میگم. حداقل این چیزی بود که به من گفته بود. شاید هم قلاده ای که به گردنم بسته بود توش میکروفون نداشت. اما کی بود که جرات خطر کردن داشته باشه؟ ای کاش فاطما زودتر برگرده. اون برگرده این دیو میره...

داشتم میگفتم... الان هم با دخترهای دیگه فرق دارم... چرا؟

دلیل اول قلاده ای بود که سینان به گردنم بسته بود. یه چرم سادۀ سیاه که با برجستگی های فلزی و بلند تزیین شده. فقط خدا میدونه شبها چه جوری باهاش میخوابم اما قسمت بدش در اصل اینجاش نیست و البته تا حدودی مرتبط میشد به مشتریهام. از آخرین صحبتمون با سینان دیگه من حتی یکبار هم میسترس نبودم. نمیدونم جدیدا چرا اینجوری شده بود. هر چی روانی و سادیسمی بود میفرستادن پیش من. اتاق کارم همون قبلیه بود اما رفتار مشتریهام با من فرق کرده بود. احتمال میدم چون خیلی قرار نیست اینجا بمونم برای سینان مهم نیست با من چه رفتاری میشه. شاید هم هر چه بیشتر به من فشار میاره که کامیلا رو سریعتر از مخفیگاهش بکشه بیرون... میسترس بودن هم عالمی بوده برای خودش و من قدر نمیدونستم. الان اونی که شلاق و کتک میخوره منم. چیزی که باعث میشد تمام مدت جیغ بزنم و همون باعث میشد سیستم شوک قلاده با هر فریاد به گلوم شوک وارد کنه. هربار زهره ترک میشدم. گاهی هم از ترس کمی میشاشیدم. این اواخر دیگه یاد گرفته بودم که باید ساکت باشم. با صدای بلند گریه کردن هم گاهی همون افکت رو ایجاد میکرد و جریان مغناطیسی رو اول به گلو و بعد مستقیم به کله ام میفرستاد. هر چند کم کم دارم یاد میگیرم مثانه امو کنترل کنم... هر چند گاهی نمیشه... و از دستم در میره...

دومیش اینکه اجازه ندارم مثل بقیه غذا بخورم و و اون یک ساعتی رو که بقیه میتونن غذا بخورن من فقط یک ربع وقت دارم. در تئوری یک ساعته اما عملیش فقط یک ربعه. اسمش هم اینه که تو جریان آنفولانزای خوکی خیلی به سینان ضرر وارد شده و من باید هر چه سریعتر قرضمو برگردونم اما خودم هم خیلی خوب میدونم که باید مریضتر بشم و نیروی نداشته ام ته بکشه تا بلکه کامیلا رو بفرستنش اینجا. هر چند بعید میدونم تا اومدن اون زنده بمونم. احتمالا فقط برای جمع کردن لاشه ام میرسه... تنها امیدم به دکتره که  شب به شب بعد از اینکه آخرین دیوانه از روم بلند میشه اجازه دارم برم مطبش و سونا. حدس میزنم که سینان منو میفرسته اونجا تا سر از کار دکتر در بیاره. با ایما و اشاره بهش فهموندم که حرف نزنه. چیز زیادی برای گفتن به هم نداریم. فقط بغلم میکنه و کمرم و شونه هامو برام میماله. اونجاس که دزدکی یه شکلاتی شیرینی و یا حتی یه لقمه غذا میذاره دهنم تا از گرسنگی نمیرم... قبلا مثل پرنسسها زندگی میکردم. حیف که قدرشو ندونستم... یه طوری شده بود که گاهی نزدیک بود برم پیش سینان و همه چیزو بهش بگم... تا اینکه یه شب وقتی خسته و کوفته رفته بودم پیش دکتر و تو سونا نشسته بودم خودش هم اومد تو. چون میدونست تو قلاده ام میکروفونه مکالمه امون خیلی معمولی بود.
-خوبی؟
-خدا رو شکر... فقط خسته ام... روز سختی بود...
-خانوم جدید چطوره؟
-خدا فاطما آننه رو بیامرزه انشالله اما هزار سال به پای خانوم نمیرسید... ایشون فرشته اس... خیلی حواسشون به ماهاست...
دکتر منزجر لباشو داد بالا.
-دارم میبینم... خدا خیرش بده...
آروم دستمو گذاشتم رو دستش و اشاره کردم به قلادۀ گردنم.
-دکتر؟
-چیه؟
-شما و فاطما... یعنی منظورم... یعنی...
-منظورت اینه که با هم رابطه داشتیم؟ آره... چطور مگه؟
-هیچی... آخه وقتی مرد شما... خیلی ناراحت شدین...
-میشه گفت فرندز وید بنیفیتز بودیم واسه هم...
-اون چیه دیگه؟
-دو تا دوست که با هم ارتباط جنسی دارن... البته الان میفهمم که چیز بیشتری بوده... نمیدونم... الان میفهمم که عاشقش بودم... اونقدر عاشقش بودم که بدقلقیهای تو رو به خاطر اون ندیده بگیرم چون اون دوستت داشت و مثل دخترش به تو نگاه میکرد و چون منم دوست پسرش بودم تا حدودی احساس وظیفه میکردم که جلوی خودمو بگیرم... اما بهت بگم کار راحتی نبود... اون ازم خواهش میکرد کوتاه بیام و کارای تو رو به حساب بچگی و شرایطت بذارم... وگرنه بعضی وقتها وسوسۀ کبود کردنت با کمربندم اونقدر بزرگ بود که...
نفهمیدم اینو راست گفت یا دروغ ... هر چند مهم نیست...
-معذرت میخوام که زدمت... حلالم میکنی؟
فقط سرمو گرفت تو بغلش و بوسید.
-از این به بعد پس نزن... اوکی؟

دلیل سوم اما اذیتم میکنه... قبلا وقتی سکس داشتیم حالا خوب یا بدش فرق نمیکرد. هر چی که بود بین من و مشتریهام و تو اتاق خصوصی میموند و تموم میشد اما... اینبار باید تجاوز مشتریهامو در حضور گولسا تحمل کنم. این دیگه از کجا در اومده؟ نمیتونم حتی به کلمه بیارم که چه حسی بهم دست میده. یاد جفتگیری حیوونها می افتم. من یه ماده ام و یه نر افتاده روم و باید در حضور یک آدم جفتگیری کنیم. خوبه بهانه هم دارن. گاهی یکسری از مشتریها شاکی میشن اما خانوم خیلی ساده توضیح میده که سینان بی سپرده که مشتریهای سادیسمیمون چون برای من تجربۀ جدیدی هستن باید گولسا باشه تا مبادا من به مشتریهامون احساس عدم رضایت القا کنم... اما کسی نیست به حال و روز من برسه. 
خیلی لاغر شدم. اما به چشم نمیاد. از اولشم لپ داشتم. یادمه فهیمه اما صورتش لاغر بود و اگه لاغرتر میشد بدجور تو صورتش دیده میشد و تو ذوق میزد. من اما الان دنده هام رسما زده بیرون و خانوم میگه از صورتت معلومه خوب به خودت میرسی... آش نخورده و دهن سوخته. تنها دلخوشیم این اواخر اینه که خارجیم. باز حداقل خوبی که خارجی بودن داره اینه که به فارسی فحش میدم و چون کسی نمیفهمه عصبانی هم نمیشه. اما انصاف خدا رو شکره! آخه قربونت برم... مگه من میسترس بدی بودم که الان اینا دارن اینطوری برام تلافی میکنن؟ انصافت کجاست پس؟ لا اقل یه خوب و مهربونشو که دیشب با زنش یا رئیسش دعواش نشده بفرست دیگه! دارم می میرم!

......................................................................

الان هم منتظر مشتری بعدیم ایستاده بودم که سینان کدوم هیولای مهم رو قراره بفرسته سروقتم. دعا میکردم این دیگه آخریش باشه و من زیرش بمیرم. بدجور هم گرسنه بودم و هر چی از جلوم رد میشد شکل مرغ سوخاری میدیدم... اکثر دخترها حالا با مشتریهاشون رفته بودن و من و چهار پنج نفر دیگه مونده بودیم. کم کم اونها هم رفتن. فقط موندم من با خانوم. سرم پائین بود و داشتم به لرزش زانوهام نگاه میکردم که از گرسنگی به صدا در اومده بودن. یعنی میشه از مشتریم خواهش کنم یه چیزی سر راه برام بگره بخورم؟ کم مونده رسما غش کنم... حواسم به هیچ جا نبود که ناگهان یه مشت نیمه محکم خورد تو پیشونیم.
-چیه مثل بید میلرزی؟ مثل آدم وایسا جنده... صاف وایسا... اینو که دیگه میتونی بیعرضه!
چقدر اون لحظه دلم میخواست دستمو بکنم تو اون موهای فرفریش و بکنمشون. زنیکۀ جنده! 
-ببخشید خا...نوم... ام...ما... چشم...
-به به! بفرمایین آقا...
مردی که داشت میومد سمت من راحت ۶۰ سال رو داشت. قد بلند بود و به نسبت سنش موهای سرش پر و سفید. لاغر و چهارشونه. یه بارونی سیاه بلند تا روی زانو هم تنش. انگار بیرون بارون می اومد. چون سر تا پاش خیس به نظر میرسید. نگاه سنگینش که افتاد روم ترسیدم.
-همینه؟
-بعله آقا...
چینی که به دماغش افتاده بود نشون میداد که راضی نیست.
-چند سالشه این؟
-هنوز ۱۵ نشده... بچه اس...
-منو مسخره کردین؟! خوب یه دفعه یه ۹۰ ساله میکردین تو پاچه ام... من که گفتم بچه میخوام! نگفتم؟ پشت تلفن میمردی بگی ندارین که من تا اینجا نیام؟ رئیست کجاست؟
برای اولین بار بود که میدیدم خانوم به تته پته افتاده.
-آقا... حالا ناراحت نشین شما...
-چی چی رو ناراحت نشم؟ تو به این میگی ناراحتی؟ وقتی دادم در این خراب شده رو بستن اونوقت میفهمی ناراحتی یعنی چی زنیکۀ احمق! بگیر بینم شمارۀ رئیستو باهاش کار دارم! تو اصلا میدونی من کی هستم؟
-چرا نمیدونم آقا؟ مگه میشه کسی شمارو نشناسه؟ دورادور ارادت دارم خدمتتون... اصلا این بار رو مهمون ما باشین شما... چون دفعۀ اوله خودتون تشریف میارین و منت سر ما میذارین مهمون ما...
مرد با انزجار نگاهی انداخت به من که داشتم با ترس و تعجب به مکالمه اشون گوش میدادم. انگار داشت پیش خودش حساب و کتاب میکرد که قبول کنه یا نه. رو به من پرسید:
-واقعا چند سالته؟
-تقریبا ۱۵...
دستی به صورت سه تیغ اش که تک و توک ته ریش سفید توش برق میزد کشید و یه بشکن به علامت برو به من زد.
-سگ خور... تو این خراب شده امیدوارم کاستوم داشته باشین...
گولسا به جای من جواب داد.
-چرا نداریم آقا... هر چی بخواین داریم... جونتون هر چی بکشه داریم...
-زبون نریز واسه من... دختر! لباس خدمتکار داری؟ اونها رو بیار... جون بکن دیگه!
-تا دختره حاضر بشه شما بفرمایین یه قهوه براتون بریزم...
-خانوم شما کلا خری یا خودتو به خریت زدی؟ آلله آلله! همینم مونده ملت ببینن من اینجام... تو ماشین منتظرم... سینان خودش میدونه... من دخترا رو میبرم خونه... د گم شو دیگه تو هم! منتظری صبح بشه؟

با سرعت رفتم تو همون اتاقی که کاستومها توش بودن. هیجانزده بودم اما نه یه جور خوب. خیلی میترسیدم. تو این چند ماه اولین بار بود که داشتم از این خراب شده بیرون میرفتم. اگه بخواد بلایی سرم بیاره. کی به دادم میرسه؟  این مرده انگار خیلی خشنه. اما خود حساب که شدم دیدم برای من چه فرقی میکنه؟ یا اینجا از گرسنگی بمیرم یا اونجا زیر خشونت مرده یا هم اینکه کامیلا و دار و دسته اش منو شرحه شرحه کنن... منم که خلاص میشم. اما بازم از کامیلا میترسیدم. اونشب وقتی به سینان گفتم اگه نتونم از کامیلا حرف بکشم چی؟ گفت بهشون میسپارم تو رو زنده زنده بازت کنن و اعضاتو در بیارن... نمیدونم طاقتشو دارم یا نه اما بازم تا ابد که طول نمیکشه. میکشه؟ برای اینکه مرد رو عصبانی ترش نکرده باشم سریع تمام وسایلی که نیاز بود رو برداشتم و بدو برگشتم پیششون. اما مرد رفته بود. خانوم هم ایندفعه داشت تو تلفن با یکی حرف میزد. حدس زدم سینان اونطرف خط باشه. خانوم دستشو گذاشت رو دهنی گوشی و گفت:
-بیرون تو ماشین منتظره... ببین! حواستو جمع کن بهش خوش بگذره وگرنه خودم خرخره اتو میجوئم...

راه افتادم. آزادی عجب چیزی بوده! طوریکه یک لحظه گرسنگیم یادم رفت. آزادی! حتی اگه از در یه جنده خونه باشه تا ماشین یه مشتری و مدتش هم فقط ۲۰ ثانیه باشه. شب بود و تاریک و بارون شدید داشت میبارید. اما احساس میکردم امشب قشنگترین شب دنیاست. آزادترین شب دنیا. یه نفس عمیق کشیدم. ماشین آقاهه از این ماشینهای بزرگ بود شبیه پاترول اما به نظرم یه کم کوچیکتر میرسید. رنگش هم مشکی بود با شیشه های دودی. نمیتونستم توی ماشینو ببینم. ماشین دیگه ای هم اونورا نبود اما دو دل شدم. ماشین یه نور بالا پائین داد. رفتم سمتش و همینکه تو ماشین نشستم حس بد دوباره برگشت. ترس و وحشت از ندونسته ها و اتفاقات نامعلوم پیش روم. مرد داشت با موبایلش حرف میزد و لحنش هم خیلی جدی بود:
-من از اینکه اینطوری مسخره بشم خوشم نمیاد پسر جون... یا کالای مورد نیاز منو داری یا نداری... به همین سادگی... کار ندارم کی جدیده و چه گهی میخوره... خیله خوب تا ببینم چی میشه... راستی! یه گوشمالی به این زنیکه میدی و فیلمشو میفرستی برام... وگرنه برای خودت و کاسبیت گرون تموم میشه...
گوشی رو بی خداحافظی قطع کرد. بوی تلخ عطرش ترسمو بیشتر کرد.
-همه چیزتو برداشتی؟
-بله آقا...
آقا که هنوز نه نمیدونستم اسمش چیه نه چیکاره بودنش که باعث شده بود سینان و این زنیکۀ روانی کوتاه بیان با گفتن پس بریم ماشینو روشن کرد و راه افتاد. داشتم سعی میکردم از این آزادی نسبی تمام لذتمو ببرم. حتی اگه شده فقط شب و تاریکی باشه. نور چراغهای ماشین که تو دست انداز و خاکی بالا و پائین میپرید بهم میگفت که اینجا بیرون از شهره.اوف! پس هنوز مونده تا من یه چیزی بتونم بخورم. همه جا به نظر خاکی و تپه میرسید. پس حالا حالاها مونده. شکمم دوباره سر و صدا کرد:
-گرسنه ای؟
-بله آقا...
-شام نخوردی؟
-وقت نشد...
-لهجه داری... کجایی هستی؟
-ای... ایرا...نی...
مرد با تعجب برگشت سمت من و به فارسی و تا حدودی هم معذب گفت:
-ایرانی هستی تو؟! ای بابا! هموطن در اومدیم...

یه لحظه فکر کردم خواب میبینم یا اشتباه شنیدم. نمیتونم بگم چه احساسی داشتم. پائین کمرم و زیر رونهام مورمور شد. انگار برق منو گرفت. از اینکه یکی فارسی حرف میزد با من. خدایا! فارسی چه زبون قشنگی بوده من نمیدونستم! تازه میفهمیدم چقدر دلم برای ایران تنگ شده بوده. برای خانواده ام... آخرین بار چی گفتیم با مامان اینها به هم؟ اصلا خداحافظی کردیم با هم یا نه؟ یادم نمی اومد دیگه. سرمو انداخته بودم پائین و اشکام بی اختیار میریخت. مرد انگار با کف دستش میکوبید به فرمون ماشین. نگاهش نمیکردم. خجالت میکشیدم. یه لحظه حس کردم ماشین ایستاد. برگشتم سمت مرد. چشمهاشو خون گرفته بود. طوریکه ترسیدم. چسبیده بودم به در و دستگیره. نمیدونم چرا احساس خطر میکردم.
-کار از این بهتر نبود تو بکنی؟ همینمون مونده بود زن و دخترمون بیاد ترکیه جندگی...
از تعجب چشمام گرد شد. وا! همچین میگه یه لحظه فکر کردم منو تو سازمان ملل دیده. این که تا نیم ساعت پیش بچه بازیش گل کرده بود الان واسه من دم از غیرت میزنه؟! چی میخواد از جون من این؟
-به خدا! آقا! من نمیخواستم... منو از پیش خانواده ام دزدیدن...
دستشو دراز کرد و جلوی داشبوردو باز کرد. یه سری کاغذ بود. دستشو برد زیر کاغذها و دستش با یه تفنگ برگشت. ماتم برده بود.
-همینمون مونده بود ناموسمون تو این خراب شده جندگی کنه! کلامونو بالا گذاشتیم رسما!!!!!

با فریاد مرد یه لحظه به خودم اومدم. ناخودآگاه دستگیره رو کشیدم و چون مرد یادش رفته بود درو قفل کنه افتادم بیرون. سریع بلند شدم و شروع کردم به دویدن. زهره ترک شده بودم. بی اختیار داد میزدم خدا! مامان! بابا!!!! مگه تا الان نمیخواستم بمیرم؟ پس الان یهو چی شده بود؟ پاهام انگار مال من نبودن. میدویدن. با سرعت! صدای در ماشین رو شنیدم که باز و بسته شد. مو به تنم سیخ شده بود. گر گرفتم و سرعتم بیشتر شد. صدای دویدن مرد رو پشت سرم میشنیدم که هن و هن میکرد:
-وایسا دارم میگم! میزنمت ها! وایسا دارم میگم!

و متعاقبش صدای تیر که بلند شد. با اولی پهلوم سوخت. با صدای دومین تیر... همه چیز تاریک شد.

قدیسان خون آشام (بخش پنجم)




نوشته : عقاب پیر


  • چه خبرته این وقت روز؟ خورشید هنوز طلوع نکرده
  • خبر مهمی برای پادشاه مقدس فلورانس دارم.فوریه..
  • این روزها همه خبر مهمی برای پادشاه دارن. تو از کدومه شون هستی؟
  • برادر! من از جانب پدر مارتین؛ خبر مهمی برای پادشاه دارم.
  • پدر مارتین! باز هم پدر مارتین.باز هم پدر مارتین. نمیدونم چرا همه خبرهای پدر مارتین دم صبح باید برسه. بیا برو تو

چه خبره! وِلوله ای توی مردم افتاده. مدتیه فلورانس اون شهر سابق نیست. همه یه جورایی خُل شدن. حتی به ما موشها هم توجه نمیکنن. وضع اقتصادی که خوبه ولی مردم عوض شدن. الان هم همه با یک هیجان خاص دارن به هم یه چیزهایی میگن که حوصله شنیدنشون رو ندارم. فقط دوست دارم خودم رو به سرعت به میدون اصلی شهر برسونم و ببینم چیزی برای خوردن پیدا می کنم یا نه. همیشه پدر بزرگم میگفت آدمیزاد وقتی هیجان داره همه چیز یادش میره مخصوصا خوراکی! اونوقته که میتونم کلی آذوقه جمع کنم.

  • گوش کنید. خبر مهم.. گوش کنید خبر مهم. پادشاه همه رو به میدان دعوت کرده .پادشاه همه رو به میدان دعوت کرده . گوش کنید..خبر مهم
.
چی میشنوم. مثل اینکه این مورد با موارد دیگه فرق داره . یادم نمیاد اخرین بار کی پادشاه مردم رو به میدان اصلی جمع کرده. البته تقصیر خودمه. مگه یه موش چقدر عمر میکنه که کل تاریخ پادشاهی مُقدس رو به یاد داشته باشه. این حرفها مال اونهایی هست که جاودانه هستند و همه چیز رو به یاد دارن. بهتره به میدون برم و به فکر آذوقه خودم باشم .

خیابونها پر شده از ادمها. از بین برخی از اونها که سَرشون رو به زمینه و چشمشون به من میافته برخی حِس کودکیشون اوج میگیره و سعی میکنن با کفششون لگدی به من بزنن. نمی دونن که مادر نزاییده کسی رو که بتونه به یه موش فلورانسی لگد بزنه. ولی با این همه برای رسیدن به میدون شهر کلی سختی کشیدم. و حالا با خیال راحت بعد از کِش رفتن یه تیکه پنیرِ خوشمزه از دستِ یه پسر بچه بازیگوش درست مقابل جایگاه اصلی میدون شهر منتظر کسی هستم که قراره پیام پادشاه رو برای مردم بخونه. امیدوارم خبر خوبی باشه و همینکه مردم میان کف و سوت بکشن از دستشون کلی خوراکی به زمین بیافته. اونوقته که نونَم تو روغنه.

  • گوش کنید. گوشن کنید نماینده پادشاه مقدس فلورانس . تا لحظه ای دیگر پیام پادشاه رو برای مردم خواهد خواند.

نگاهش کن!. چه مغروره. با اون لباسهایی که شبیهش رو فقط کشیشها می پوشن . اونهم کشیشهای پر مُدعا, با اون شکم گُندش که معلومه تو قصر خوب به خودش میرسه از پله های محل سخنرانی بالا رفت. بِجُنب ! کاردارم. این ساکنین قصر چی می فهمند کار چیه.الانه که کلی آذوغه برام بیافته. جونَمی جون!

  • مردم عزیز فلورانس. همشهریهای عزیز. خبر مهمی از جانب عالیجناب پادشاه فلورانس دارم که مایلم با شما در میان بگذارم. امروز صبح؛ پیک سِری پادشاه خبری رو از جانب پرهیزگار ترین کشیش زمان ما جناب مارتین لوتر به پادشاه رسوندن. که موجب سرور و خوشوقتی پادشاه شد. مردم فلورانس ! بعد از صدها سال روح القدس ؛ جبرییل امین بنده ای از بندگان خوب خدا رو مُستحق امانتی بزرگ دانسته. ما میدانستیم که پادشاه مقدس فلورانس و خاندان "مدیچی" به حق از بهترین و پاکترین مردمان هست. مردی از سلاله پادشاهان دلیر و پاک. مفتخر به اطلاع همه مردم شهر و دوستداران پادشاه برسونم که دختر پادشاه مقدس ؛ دانیلا بعد از ماهها چهله نشینی و با حمایتهای معنوی بی دریغ بزرگترین پرهیزگار عصر ما، پدر مارتین. بدون داشتن همسر و بدون ارتکاب گناه .همانند مریم مقدس مورد تَفَقد جبرییل امین قرار گرفته و از اون صاحب فرزندی شده که بنا به تایید پدر مارتین , مسیح زمانه ماست. این افتخار به قدری با ارزش هست که پادشاه دستور داده اند تا بازگشت دختر و فَرزند مقدسشون تمام مردم فلورانس به جشن و پایکوبی بپردازند. همشهریان من! مسیح زمان در دامن دختر پادشاه پرورانده خواهد شد. تا تمام گناهان ما رو ببخشاید. این تضمین سعادت دنیا و اخرت ماست. پس به شادی این روزها رو سپری خواهیم کرد….

خدای من. خدای من. جَشن تا زمان بازگشت دختر پادشاه؟ چی میشنوم. بهتر این نمیشه. باید بجُنبم .یک تنه نمیشه این همه آذوغه جمع کرد باید همه فک و فامیل رو جمع کنم. این یک موقعیت استثنایی برای موشهاست!

چند روزیه در کلیسا خبرهایی هست. چند زن و مرد از روستا به داخل کلیسا آمدند و مشغول نظافت هستند. تمام ستونها و کفِ زمین و حتی اُرگِ بزرگِ کلیسا رو به دقت تمیز میکنند.من؛ یعنی ماتیاس؛ در تمام طول عمر دو ساله موشی ام تا به حال چنین چیزهایی ندیده بودم. حتی پدرم هم چنین چیزی به یاد نداره. اما پدر بزرگ میگفت - شاید حدود 8 سال پیش -چنین اتفاقی افتاده باشه .اونچه که پدر بزرگ برروش تاکید زیاد میکرد وجود مراسم با شکوهی بعد از این نظافتهاست. به همین دلیل پدر بزرگ به تمام فامیل و دوستان که در اطراف کلیسا زندگی میکردند دستور داده تا به کلیسا بیان و اماده جمع آوری غذا باشند. معلوم نیست دفعه دیگه ای در کار باشه. پس باید به خوبی از عهده ش بر بیایم. پد ر بزرگ کلی هم برنامه ریزی کرده. مثلا "فِرِد" پسر عموم مسوول بخش محراب هست. آلیس و برادرش جو مسول بخش آب مقدس هستند. من و ویلیام قراره از پشت آُرگ بزرگ کلیسا به مراسم احتمالی نظارت داشته باشیم. دو سه تا دیگه از پسر عمو ها و دختر خاله ها -که متاسفانه اسمهاشون از یادم رفته- قراره اطراف اتاق اعتراف وول بخورند تا اگر اونجا هم غذایی پیدا شد به سرعت به بقیه خبر بدند. خلاصه به خوبی برای این مراسم - که هیچ کس نمیدونه چیه - اماده بشیم. حالا بهتره برم کمی استراحت بکنم.

همیشه از دست ماتیاس لَجَم میگیره. بر خلاف دستور پدر بزرگ به خواب رفته!این همه بی مسوولیتی نوبره!. من و برادرم جو طبق دستور پدر بزرگ هوشیار و با قدرت منتظریم!. مطمعنا یک مراسم بزرگی در کاره. چون تمام کلیسا به دقت مرتب و تمیز شده. البته از سر عصر هیچ کس وارد کلیسا نشده. حتی درب بزرگ و با شکوه کلیسا هم باز نشده. ولی به هر حال طبق دستور پدر بزرگ باید منتظر باشیم. و هوشیار.

همیشه از دست آلیس و برادرش جو حالم بهم میخوره. همیشه میخوان خودشون رو برای پدر برگ لوس کنن. نمیبینند که همیشه ماموریتهای مهم رو پدر بزرگ به من میده؟ و در نهایت کارهای پیش پا افتاده رو به اونها میسپاره. الان هم در کنار آب مقدس معلوم نیست چه غلطی میکنند. در حالی که پدر چند دقیقه ای هست به محراب اومده. البته تنها نیست. نوزادی رو در پتو پیچیده اند. از اینجا نمیتونم بفهمم پسره یا دختر. مهم هم نیست. مهم مراسمی هست که قراره برگزار بشه. باید کلی آدم به کلیسا بیان و حتما برای این همه آدم باید غذا هم در نظر گرفته بشه. پدر نوزاد رو از داخل پتو بیرون کشید. یک نوزاد لُخت. پس چرا هنوز کسی نیومده مراسم رو شروع کرد؟

  • کاترین .فرزند مقدس. ای دختر خدا. ای مسیح زمان ما. گناهان ما را بشور. آمین

باید بِجُنبم . والا خیس میشم. قطرات آب ناشی از فرو کردن نوزاد به داخل سطل پر از آب همه جا رو خیس کرده. الان که در پناه یک تیرک چوبی ایستاده ام . نوزاد بیچاره رو میبینم که مشغول زار زدنه. پدربا دست راست مقداری آب به سر روی نوزاد میریزه. نمیدونم. ایمان من کم شده یا اطلاعاتم. شاید در مدرسه موشها باید بیشتر درباره ادیان انسانی به ما آموزش داده بشه. پنیر شناسی درس خوبی هست اما باید معلومات اجتماعی ما هم بالاتر بره!.گویی که بنا به تعلیمات جدید موشی؛ ما قبول کردیم که موشها رستاخیز ندارن. هرچیزی که هست همینجاست. پس فقط باید به فکر همین جا باشیم. اوه اوه! پدر آب رو روی سر نوزاد ریخت. و نوزاد بیچاره جیغ بلندی کشید.

-کاترین -فرزند خدا. ای مسیح زمان ما . گناهان ما را بشور و بیامرز آمین

پدر دوباره نوزاد رو در پتو پیچید و در کنار گذاشت. صدای جیغ نوزاد کمتر شده. پدردر داخل محراب زانو زده. و سرش رو به پایین خم کرده. و وِرد هایی میخونه. این مهمانها نمیخوان بیان؟ هر وقت پدر به این حال میره میترسم. زوزه هایی از زیر زبونش شنیده میشه .انگار شیاطین اون رو میخونن. نخیر! مثل اینکه از غذا خبری نیست. پدر به زوزه های خودش ادامه میده. چه عجب! جناب فِرِد هم مثل اینکه از خواب بیدار شده. اون کله پوکش رو در حالی که مشغول صحبت با ویلیام هست روی اُِرگ کلیسا میبینم. کله پوک خِرِفت! همیشه مایه ننگ فامیله. پدر دستش رو روی تن نوزاد می کشه و روی نافش رو میبوسه. چه کار عجیبی؟ مادر این بچه کیه؟ پدرش کجاست؟ چرا مسیح ؟ مگه مسیح مرد نبود این دختر که نمیتونه مسیح باشه! نمیفهمم. باز هم پدر بلند تر اون زوزه های جان کاهش رو میخونه. چقدر متنفرم از گوش ایستادن در چنین لحظاتی!

ویلیام! فِرِد بزدل رو ببین که باز هم ادای فرزانگان رو در اورده و مشغول نگاه کردن به پدر هست!. بدبختِ نَفهم. اگر مثل من و تو کمی زرنگی و هوشیاری داشت پدر بزرگ حتما اون رو جای بهتری میفرستاد. مثل من و تو. روی اُرگ با عظمت کلیسا. تازه فِرِد توانش رو نداره. اونقدر خِنگه که اگر یک نوازنده بخواد روی اُرگ قطعه ای رو بزنه فِرِد توی اُرگ میافته و زیر ضربه کلاویه هایِ اُرگ له میشه. بَد بَخت.
  • هِی ویلیام ! تو هم دیدی؟
  • چی رو باید ببنیم ماتیاس؟ من فقط پدر رو میبینم که مثل احمقها داره زوزه میکشه. پیر مرد بی بُنیان
  • نه ویلیام. تمام شمعهای بالایِ دَر یک دفعه خاموش شدند. خودم سرمای بادی رو که این عمل رو انجام داد حس میکنم. چه سرمای خُشکی بود.
  • خیالاتی شدی عزیزم. اگر چیزی میشد. آلیس و جو رو میتونستیم ببینیم. یا اونها از ترس میپریدن وسط کلیسا.اونوقت هم بهشون میخندیدیم و هم میفهمیدی که خیالاتی شدی!
  • نه ویلیام نگاه کن. فانوس بالای ستون مَرمَر هم خاموش شده. چه خبره؟ میترسم ویلیام ..میترسم.
  • راست میگی. زوزه های پدر هم بالاتر رفته. نگاهش کن. داره میرقصه. پیر مرد عقلش رو از دست داده. رَدای بلندش رو انداخته و دستهاش رو به بالا برده. انگار داره دعا میکنه
  • نه این دعا نیست داره جادوگری میکنه. از اولش هم میدونستم تمام کشیشها شبها جادوگر میشن. بیچاره اون نوزاد.
  • ویلیام میبینی؟ اون شبح بزرگ رو میبینی. خدای من .باد سردی میاد. چه بلایی سر آلیس اومده؟

جو! جو!...از جات تکون نخور. این میهمانی نیست. شاید مراسم نفرین کردنه. از سرما دارم می میرم. تمام شمعهای اطراف داره یکی-یکی خاموش میشه. جو! جو!؟ کجایی؟ این پسره بازم معلوم نیست کجا غیبش زده. باد سرد جهت درستی نداره. با اینکه تمام پنجره های کلیسا بسته شده؛ تمام درها بسته هستند ولی از سمت محراب باد سرد میاد و در جوابش به یک باره بادِ سرد قطع میشه و باز از طرفِ سقف باد سرد شروع به وزیدن میکنه. بعد باز متوقف میشه و اینبار از پشتِ سرِ من و از بالا و پایینِ مکانِ آبِ مقدس دوباره شروع به وزیدن میکنه. تمام تَنَم مور- مور میکنه این سرمای سخت. ویلیام و ماتیاس هم غیبشون زده. باید الان روی اُرگ باشند ولی نمیبینمشون. نکنه فرار کردند .نکنه من هم باید فرار کنم. حتی فِرِد هم از اینجا دیده نمیشه. جو ! جو! توروخدا بیا..دارم از ترس میمیرم. از طرف محراب کِرمها و مارهای ریز و کوتاهی رو میبینم که در کنارِ ستونها در حال جمع شدن هستند. مارها به دور ستونها می پیچند و کرمهای کوچک که بی شباهت به کرمهایِ قبرستان نیستند به روی مارها میرند و روی پوست چِندش آور اونها   می ایستند. توی همین چند دقیقه نیمی از ارتفاع ستون پر شده از مار و کِرم. اگر اون مارها ضره ای به سمتم بیان کارم تمامه.ولی ظاهرا به دنبال چیز دیگه ای هستند.  می ترسم .می ترسم. جو! جو ! کجایی؟

خاک بر سر این پسر عمو ها و دختر عمو هام. نه خبری از ویلیام و ماتیاس هست نه خبری از آلیس و جو!. همون بهتر که یکی ازا ین مارها یکدفعه ببلعتشون و کل فامیل از دست ننگ اینها راحت بشن!. من در بد ترین جا هستم درست رو- به- روی پدر. درست رو-به- روی چشمان صدها هزار مار و کِرم ولی حاضر به ترک ماموریتی که پدر بزرگ بر عهدم قرار داده نیستم اونوقت این پسر عمو ها و دختر عمو های بی خاصیتم فرار کردن. نمیتونم بگم نترسیدم. چرا! تقریبا میدونم به طور قطع میمیرم. ولی دیدن چنین صحنه ای حتما به یک مرگ شیرین می ارزه.مگه یک موش چقدر عمر میکنه ؟ اونهم بدون رستاخیز! هنوز هم باد سرد میاد. پدر زوزه میکشه و میرقصه . نوزاد بد بخت انگار خفه شده!. و مارها و کرمها به روی هم می لولند. مدتی میشه دو تا کرکس سیاه درست در دو وَر دَر ورودی نشسته اند و تکون نمیخورند. صبر کن ببینم. چرا محوطه کلیسا اینقدر کوچیک شده؟ آیا چشمان من درست می بینند ؟ تمام بین ستونها پر شده از تار عنکبوتها. اونهم نه عنکبوتهای عادی. از این فصله بدن گوشتالو شون رو میبینم . نوک قرمز رنگی به سر دستهاشون هست. تمام بین ستونها رو پر کردند. دیگه بخش آب مقدس دیده نمیشه. خدای من چه اتفاقی قراره بیافته؟  اینهمه حیوان از کدوم در وارد شدن؟ فکر میکنم خوابم .اره قطعا خوابم. خوابی که بیداری نداره. شاید بعدش دیگه نتونم این هایی رو که می بینم برای کسی تعریف کنم. اوه اوه سرد شد اینجا. هوا به صورت مُدَور به خودش می پیچه. یک گِردباد می بینم. یک شَبَه سیاه در داخل گردباد.چشمانم سیاهی میره. نفسم بالا نمیاد. دارم می میرم...دارم میمیرم.

  • مارتین. ….پدر مارتین. سکوت کن

پدرسَر به زیر. زانو در محراب. و در حالی که از ترس دستانش را به دو سنگِ خارای اطراف محراب تکیه داده بود با ترس و لَرز چشم هایش را باز کرد. سرمای هوا برای یک لحظه نگرانش کرد. به یاد کودک معصوم- کترین افتاد. احتمال داد که دخترک بر اثر سرما مرده باشد چون هیچ صدایی از او بیرون نمی آمد. خطابی بلند موهای تن پدر را سیخ کرد.

-مارتین- با تو هستم. سکوت کن. نه زبانی ..که فکری.

پدر یارای مقاومت در برابر صدای اسرار آمیز که از پشت سرش میآمد را نداشت. به سختی بدن خشک شده اش را تکانی داد. گردنش را به سمت عقب چرخاند. مارها و کرمها همچنان به دور ستونها روی هم می لولیدند. دور تا دور محراب با تارهای عنکوبتهای سیاه گوشتی - که شاخکهای کلفت و سیاهشان را تکان-تکان میدادند- تار اندود شده بودو خبری از سرمای دقایقی قبل- که حالا  به گرمای شدید و عرق ریزانی مبدل شده - نبود.پدر تمثال بلند مردی سیاه پوش با ریشهای سفید بلندی را دید که تنش در زیر ردایی خاکستری پنهان شده بود. چشمان نافذ و چموش پیر مرد قابل زل زدن نبود. ولی با دیدن چهره پیر مرد. پدر به ناگاه خنده ای سر داد. و فریاد زد :
  • اسحاق...تو اسحاقی ..اسحال لوریای بزرگ...شیر مقدس. پدر قدیسان کابالا!
پدر با یک حرکت تمام تنش را از محراب کند و مستقیم رو به روی شَبَه همانند زائری خسته نشست. نگاهش را به تمامی تن در ردا پوشیده پیر مرد انداخت. معصومانه شروع به زوزه کرد. وِرد میخواند. در میانه ورد خوانی قطرات اشک از چشمان پدر سرازیر میشد. قطراتی که با عرقهای پیشانی پدر میاویخت و با بی صدایی به زمین می لغزید.
  • مارتین .صدایم کردی...آمدم. دردت را میدانم. و درمانت را نیز.
  • اسحاق. به دادم برس. در مَنجلاب گُناه دست و پا میزنم. شَر تکیه گاهم شده. و فریب چوب دستی ام. بدون این دو بال حتی به محراب هم نمیرسم. آرزوهای دور و دراز جاودانگی-.به نیت عبادت تا اَبد و شستن گناه اول آدم-  تبدیل شده به کولاکی از شَر و درد. باورت نمیشه. هر روز حس میکنم . آب "حَمیم" میخورم.همان آبی که خداوند از خون و چِرک دوزخیان به خورد بدترین بندگانش خواهد داد. آبی که هیچ تشنگی را سیراب نمیکند. و فقط بر تشنگی میافزاد. اسحاق..اسحاق بزرگ. در این راه افریته ای  حیله گر فریبم داد .نیشم زد. بر غریضه ام سوار شد و همین حالا هم از من کولی میگیرد. مارتین راستگوی مقدس با افریته ای مکار هم بستر شد. نه با لذت که با زور. به من تجاوز کرد اسحاق ! شکم ناپاکش را از نطفه ام پر کرد و از اون آبستن شد!. وای خدای من….نفرین بر من. نفرین. اگر تا روز رستاخیر بر این گناه بگریم سزاست!.دست اخر ان جادوگر پست راهی جلوی پاهای لرزانم نهاد که بد تر از هر نکبت و گناهیست..هر روز بیشتر در کثافت و انگبین فرو میروم .اسحاق قدیس! دختر پادشاه مقدس فلورانس را با قدرت مکری که آن عفریته به من داده بود فریفتم. آلتم را که مدتها همنشین ان اغواگر بود در دخترک بیگناه ساده دل فرو کردم- به قصد حاملگی. نیرویی شریر در این راه هدایتم میکرد. دست خودم نبود. مو- به- مو دستوراتش را اجرا میکردم. دخترک حامله شده. فرزند دختری پاک بدنیا اورده. دخترکی پاک در میان ناپاکان بالفطره!. کمکم کن اسحاق. تنها امید من تویی!. اگر فرامین تو در "کابالا" نبود من هرگز به این راه نمیافتادم. کشیشی میکردم. و مثل همه کشیشان روزی در تابوتی از چوب بلوط به اعماق خاکم میکردند. کمکم کن.

  • مارتین قدیس. سرت را بالا بگیر. سالک راه جاودانگی سر به زیر نیست!. نعره بزن مَرد..راه سختی آمدی. از همه چیزت گذشتی. پس گوش بده. تا بخش هایی از تعالیمم را که در هیچ کتابی نوشته نشده بر تو باز گوکنم .آنگاه خواهی فهمید که در راه حقی.   
شبه به ناگهان در قامت یک پیر مرد صاف قامت با ریش سفید و دراز و ابروانی پیوسته و وحشی؛ از انحنای رو به روی محراب به داخل محراب آمد.همانند دوستی صمیمی پدر را در آغوش کشید و با گوشه ردایش اشکهای پدر را پاک کرد.

  • مارتین!  بقای عالم وجود در همین تضادِ خیر و شر است و چون وجود یکیست پس خیر و شر در ملکوت به هم پیوسته اند بدین سان پای شَر به عالم اُلوهیت کشیده شده. شر احساس انسانی توست! وجود خدا آفریننده شر هم هست مارتین. وقتی انسان از منبع فیض دور شد شر هم زاده شد به همین راحتی. تجلیات ظلمانی و نیرو های شیطانی نشات گرفته از صفات الهیست
  • ولی اسحاق بزرگ چگونه الوهیت زاده شر است ؟ در حالی که فیلسوفان مشرق زمین شر را در ذات خداوند نمیبینند و اساسا هیچ تغییر و حرکتی در ذات الوهیت نیست! اگر اینچنین باشد خداوند همه را به شر و خیر میراند؟ پس ایا شر هم همچون خیر مقدس است؟
  • سکوت کن مارتین. درباره چیزی که نمیدانی سخن مگو.اینجا نیامده ام که با تو بحث کنم. انچه در تقدیرت هست بپذیر و ادامه بده. از من جاودانگی خواستی! نه؟ بدان که "گبورا" .منشا خشم و شرور است و .پلیدی و شر هم از خداست و برای رسیدن به او باید انها را تجربه کرد..و تو تجربه اش کردی و میکنی.
  • اسحاق..میترسم
  • نترس مارتین..علت آمدنم گفتن این اراجیف نبود. آمده ام رازی را برایت فاش کنم. رازی که هزاران سال طول کشید تا سالکان راه جاودانگی به آن برسند.
"اسحاق لوریا" از جا بلند شد. انگار میخواست مطلب بسیار مهمی بگوید. از محراب خارج شد. چند قدم راه رفت. پدر مسخ شده به قدم زدنها خیره شده بود. قدرت تکلم نداشت. اسحاق لوریا زیر و رویش کرده بود گویی هیچ فکر از ابتدا در سرش شکل نگرفته گُنگ و مات به رو-به-رو خیره شده بود.
  • پدر مارتین. آموزه ای که به تو میآموزم خلاف اصل و بنیان کلیساست. مطلبیست که خرد کلیسایی را راه به آن نیست. گوش بده. راز جاودانگی استفاده از نیروییست که در هر مرد و زنی هست!. شدت این نیرو به بقای داعمی و ابدی هر انسانی کمک میکند.
پدر هاج و واج به دهان اسحاق چشم دوخته بود. قدرت تکان خوردن هم نداشت. سکوتی بلند در همه جا حاکم شد. حتی لولیدن مارها و کرمها هم متوقف شده بود و دور ستونها را لایه ای سفت از گوشت آنها پوشانده بود. فقط عنکبوتهای گوشتاللو شاخکهای کلفت و سیاهشان را تکان-تکان میدادند.
  • مارتین.نیرویی که آن جادوگر زن تو را با آن اغفال کرد کلید همه این ماجراست. قوه شهوانی انسان. قوه افرینندگی. تمام حِدَت ذهن تو در زمان فریب دادن پادشاه فلورانس و ماریا از همین قوه اسرار آمیز میاید. آن جادوگر چیزی در سرت نگاشته بود. این قوه شهونی تو بود که آفرید!. دقیقتر بگویم نه هر قوه شهوانی؛ بلکه قوه شهوانی مکار.
آب در دهان پدر ماسیده بود. دهان بازش را بست. پلکی زد. دهان باز کرد و با صدایی گرفته و لرزان گفت :
  • نمیفهمم اسحاق..شهوانی مکار؟
  • بله مارتین قدیس. شهوانی مکار. و نه شهوانی آغشته به حس. شاعران به ان "عشق" میگویند.و عاقلان "جنون" بی پرده تر بگویم. شهوتی که ریشه در عشق دارد انرژی بقای زیادی تولید نمیکند. اگر هم بکند برای فاعل و مفعول تولید میکند . چون در اصل این نیرو برای فرزند آوری و نسل بکار می آید. اما برای جاودانگی. برای باز تولید کالبد اختری انرژِی فراوانتری لازم داریم که با شهوتِ حسی بدست نمیاید. هزاران سال طول کشید تا جادوگران و قدیسان به این مطلب پی ببرند که برای کسب انرژی لازم برای بقا و جاودانگی باید از انرژی شهوانی فاعل و مفعول استفاده برد. بدون اینکه فاعل و مفعول باشی

حرفهای اسحاق برای پدر قابل فهم نبود. به مغزش که برای مدت طولانی خالی از هر چیز بود فشار اورد. حالتی به جز فاعل و مفعول نیافت.که یا فاعلی و یا مفعول یا خارج از بازی! اسحاق که از چشمهای پدر یاس و ناتوانی از فهم موضوع را می دید با خنده ای گفت :
  • درست شنیدی نه فاعل و نه مفعول و نه منفعل! بلکه عامل ایجاد این بازی!. این همان شهوت مکار هست. تولید شهوت در فاعل و مفعول و دزدیدن انرژی حیات حاصل از این هم اغوشی. و بخشیدن خستگی و خواب آلودگی به فاعل و مفعول! این کاری بود که ده ها هزار سال موجودات غیر آلی بر سر ما انسانها اوردند. با روشهایی که بر اثر خِرَد هزاران ساله کسب کرده بودند انسانها رو تحریک میکردند بر می افروختند و بعد از هم آغوشی تمام انرژی حیاتی حاصل از این هم آغوشی را می دزدیدند. بی خود نبود هزاران سال عمر میکردند. آنچه برای انسان بد بخت میماند, لذتی آنی بود ؛ و احتمالا فرزندی در شکم و خستگی بعد از هم آغوشی
چشمهای پدردر حال بیرون آمدن از حدقه بود. آب دهانی برای ماسیدن هم در دهان نداشت. اسحاق سوال بعدی پدر را حدس زد و با صدایی رسا گفت :
  • لابد میپرسی انرژی حاصل از این شهوت مکار رو چگونه باید دزدید؟ وقتی فاعل و مفعول را وادار به هم آغوشی کردی باید تمام تمرکزت را بر روی اعمال آنها بگذاری. ارام تنفس بکنی. و تک تک حالات آنها را ببینی. بدون اینکه ذره ای به آنها فکر کنی. ماهها و سالهای اول کار بسیار سختی است ولی به تدریج خبره تر میشوی و میتوانی به هزاران فاعل و مفعول در ان واحد فکر کنی و انرژی شهوت مکار رو از اونها بدزدی. و به عمر خودت اضافه کنی. ولی اینجاست که اگر و تنها اگر به شهوت مکار تکیه کنی هرگز موقف نمیشی.
پدر نا امیدانه در حالی که سعی میکرد حرفها و اموزه های اسحاق رو هضم کند با تعجب پرسید

  • باز هم چیز دیگری هست؟
  • معلومه مارتین! ..یک کشیش یا یک آدم معمولی چگونه میتواند هزاران انسان را به هم آویزی وادار کند؟ بجز قدرت سیاسی؟ پس با یک مفهوم دیگر هم آشنایت میکنم که چونان بال چپ به کمک شهوت مکار می اید و آن هم "قدرت مکار " هست. اگر انرژی حیات  صدها هزار انسان را می خواهی باید اسباب اعمال قدرت بر اونها رو فراهم کنی و چه بهتر از قدرت سیاسی! اما پدر؛ تو را اندرز میدهم..شهوت و قدرت مکار خارج از وجود توست. یعنی ابزار هایی هستند در خارج از اراده تو . گاهی به صورت فکر. گاهی شیء و گاهی انسان بر تو عرضه میشوند. از اتحاد آنها بر عله خودت بترس. آن دو در خارج از وجود تو بقای خودشان را دنبال میکنند و نه لزوما بقای تورا!. چونان شیران درنده ای هستند که گاهی در خدمت سیرک بان هستند و گاهی درنده تن اش! پس بترس. در هر حال و زمان مصداق قدرت و شهوت مکار را بیاب. و از انها استفاده کن. مبادا بر علیه تو با هم متحد شوند. که در آن صورت حتی عمر عادی خودت را هم نخواهی داشت!
  • اسحاق ..به خدا قسم نابودم کردی..چگونه انها را شناسایی کنم؟

باد شدیدی در کلیسا وزیدن گرفت. اینبار سرد تر از بار اول بود. مارها و کرمها به وِلوِله افتادند. و برای چند لحظه ستونهای کلیسا به مانند گوشتِ متحرکی میلغزید. در میانه تور عنکبوتها شکافهایِ چندش آوری ایجاد شده بود که از انها هوایی سبز رنگ به طرف محراب میآمد. چندین باد سرد پدر را به درون رِدای خودش چسپاند و رَمق را از پدر گرفته بود.

  • اسحاق ..جواب سوالم را بده. اسحاق بزرگ….

پدر دستهای لطیف یک زن را بدون دیدن صورتش روی گردن و شانه هایش حس میکرد. از لطافتِ دستِ زن و تَردستی اش در لمس پوست؛ تنِ پدربه شدت تحریک شده بود. پدر سراسیمه از محراب بیرون رفت. به سختی بسیار به سمت تار عنکبوتها روان شد تا بلکه با باقی مانده زور خود تارهارا پاره کند و پا به فرار بگذارد. دستهایی نامرعی؛ اما خوش فرم از کف کلیسا پاهای پدر را گرفته بودند. حس بوسه ای ریز بر روی گردن؛ پدر را بیش -از- پیش آشفته میکرد. بوسه دوم؛ اتشین تر؛ برگلوی پدر نشست. پدر احساس میکرد چندین لب با مهارت زیاد مشغول بوسیدن و مکیدن گردن, گلو و گوشهای اش هستند. هوش از سر پدر در حال پریدن بود. بسیار تلاش کرد تا باز هم نام اسحاق را بر زبان آورد تا بلکه اسحاق جواب سوال اساسی اش را بدهد اما بوسه ای گرم جلوی دهانش را گرفت. زبانِ ماسیده و به دندانها چسپیده پدر را در میان زبانی نرم و داغ قرار داد و شروع به مکیدنش کرد. پدر به زمین افتاد. چندین دست زنانه نقاط مختلف بدنش را می مالیدند. ناگهان صدایی از طرف محراب به گوش رسید. زنی با ردای سبز از دور به سمت پدر می امد. خنده شهوانی بر لب داشت وقتی به بالای سر پدر رسید, دستهای زنانه ردای پدر را بیرون اورده بودند و تن عریان پدر در میان دستها می غُرید. زن جوان لبخند زنان گفت :
  • بوی اسحاق میاد پدر جان! و چه بوی خوشی...

پدر مست ملاعبت با دستها و لبهای نامرعی به سمت صدا گردن کج کرد. و حیفای یهودی را در پیراهنی سبز نظاره کرد.

  • یادگارت رو همراهم نیاوردم. گفتم شاید بد باشه پدرش رو لخت و عورببینه...دارم تعلیمش میدم..تا روزی بدردمون بخوره... پدر ..گوش کن. زمان برات کمه. تورو انتخاب کردم چون تنها کشیش هم عصرم بودی که با من هم هدفی.پس تا به شرق نرفتم بجنب. تا به حال نقشه هایی که بهت گفتم رو اجرا کردی..اخرین قدم از این مرحله رو هم اجرا کن تا دیر نشده.و الا ...و الا به جای دستهای لطیف زنان که عطشت رو خاموش میکنند , دستهای زبر اجنه با مار و عقرب به سراغت میفرستم..ما در خانواده عادت نداریم کسی رازمون رو بدونه و کاری انجام نده. فهمیدی؟

حیفا به سمت پدر حرکت کرد. به آلت دراز و بد قواره پدرکه همانند یک تکه گوشت لُخم صاف و بی خَم شده بود؛ خیره شد. در حالی که اخمی به چهره داشت ارام با پا ضربه ای به آلت پدر زد.ناگهان آب گرم و سفید رنگی بلافاصله از آلت پدر به بیرون جهید. پدر اهی سخت کشید و چشمانش را فرو بست. جهان به دور سرش میچرخید. چندین دست زنانه روی صورتش فرصت ناله و فریاد را از پدر دریغ میکردند.دقایقی بعد پدر به آرامی به خواب رفت.
--------------

چهار روزه که میبینم دسته های نور خورشید از کنار پرده کشیده شده اتاق دَنیلا به روی کمد دیواری کهنه اتاق برخورد میکنند و سپس دسته های نازک و کم رمق نور از کمد به صورت دَنیلا منعکس میشود.این دختر هنوز توی رختخوابه و من چهار ؛ پنج روزی میشه پنیر نخوردم. خدایا گُشنمه. ای وای خدای من! پدر مثل هر چهار روز همین ساعت وارد اتاق شد. ولی امروز مثل اینکه فرق داره. پدر کنار تخت دنیلا نشسته و با دستش روی صورتش میکشه .باید جایی دید زدنم رو تغییر بدم. به نظرم همیشه از روی کمد چوبی بهتر میشه تخت رو دید زد.مخصوصا الان که دنیلا خوابه و به لوازم روی کمد کاری نداره. پدر به خودش تکونی داره میده.دودستش رو به زیر دنیلا برده و یکهو از تخت بلند کرد. هر دو دارن از اتاق خارج میشن. بیرون سرده. کجا میخوان برن؟

  • دخترم دنیلا! دنیلای مقدس. تلاشهات جواب داد
  • سردمه پدر.ا ینجا خیلی سرده.
  • دنیلای مقدس. روح القدس در تو حلول کرده. تو مادر مسیح زمانه مایی.
  • سردمه...سرم کیج میره پدر.
  • دنیلا! دوای دردت پیش منه. دوام بیار. باید تمام انرژی و تَوکلت رو جمع کنی. یک سفر کوتاه در راه داری. یک سفر کوتاه
  • سردمه پدر. نه ..نمیتونم.
  • ماریا تو رو در این سفر همراهی میکنه. او یک قدیسه پاکه. که تنها نیتش خدمت به خلق و خداست..ماریا. دنیلا رو در این مرحله اخر به تو میسپارم.
  • اطاعت پدر. مشتاق کمک به اهداف عالیه شما هستم
-------------

برف میباره. سوز سردی میاد اسب ماده دخترک رنجوری رو به دوش میکشه و در جلوی اون ماریا با قامتی استوار تر هدایت اسب رو-  در حالی که فانوس کم رمقی به دست گرفته - بر عهده داره. صدای زوزه باد فرصت گفتگوی رو از اون دو دریغ کرده. از وقتی پدر یک حبه سیاه رنگِ تلخ رو به داخل دهان دنیلا انداخت و اون رو مجبور به بلعیدنش کرد دنیا برای دنیلا متوقف شد. رشته هیچ فکری در سرش پا نمیگیره. مَنگ و لول به افق سفید رو- به- رو خیره شده. جلوتر؛ ماریا افسار اسب رو در درست گرفته و به مقصدی که از پیش تعیین شده در حال حرکته. وقتی صدای زوزه باد -که با خودش برف سورزنی شکل روبیرحمانه  به صورت اون دو زن میکوبه- ارام گرفت. ماریا؛ اسب و دنیلا به ابتدای جنگل کاج رسیده بودند. ماریا با قدمهای اهسته اما محکم افسار اسب رو به سمت جنگل تاریک کشوند. صدای زوزه گرگهای گرسنه خبر از شبی سخت رو میداد. اسب پاهای خودش رو به سختی از میون گل و لای جنگل میکند و به پیش میرفت. مدتی گذشت. صدای زوزه باد متوقف شده بود. برفی از آسمان نه ولی از روی ساقه های درختان کاج گهگاهی به پایین میریخت. ماریا اسب رو متوقف کرد. به دور و برش خیره شد. سکوت مطلق وَهم آوری فضا رو پر کرده بود. فانوس رو به جلوی صورت رنگ پریده دخترک گرفت. وقتی از زنده بودن دخترک مطمعن شد. فانوس رو در کنار تنه یک درخت گذاشت و بدون خارج شدن هیچ کلامی به دخترک کمک کرد تا از اسب پیاده بشه. سرما دخترک رو کَرخت کرده بود. ماریا چاقویی از خورجین زیر اسب برداشت و بدون معطلی زخمی بر روی بازوی دنیلا ایجاد کرد. سوزش زخم کِرختی رو از دخترک گرفت. در واکنش به درد دستش ایستاد. چشمان بر افروخته دخترک با مردمکی گشاد ترجمان ترس عمیق دخترک بود که اینبار نگاه وهم الود خودش رو از روی صورت ماریا -که بدون هیچ حرفی به دخترک خیره شده بود برداشت . دخترک از ترس چند قدم از ماریا دور شد. شدت خونریزی دستش هر لحظه بیشتر میشد. حَشیشی که پدر اون رو وادار به بلعیدن کرده بود حس غیر طبیعی  رو در او بیدار کرده بود. به دور و برش خیره شد. واکنشهای دخترک اسب رو هم ترسونده بود. صدای شیهه اسب سکوت جنگل رو بر هم زد.دخترک اسب رودر قامت یک هیولای یک سر میدید و شَبه یک زن میانسال رو که روی سایه اسب به او خیره شده بود ورانداز میکرد.  لبخند شیطنت امیزی بر لبان ماریا نقش بست که ترس دخترک رو بیشتر کرد.لحظه قربانی کردن اخرین قربانی فرا رسیده بود. و ماریا باز هم کارش رو به خوبی انجام داده بود.  دنیل سراسیمه - در حالی که قطره های خون از دستش میچکید-  رو به تاریکی جنگل از میان گل و لای به سرعت از ماریا دور شد. و ماریا همانند جلادی خون سرد؛ دویدنش رو در سیاهی جنگل رصد می کرد. مدتی بعد دنیلا در تاریکی جنگل محو شد در حالی که زوزه های گرگهای گرسنه هر لحظه نزدیکتر میشد.  ماریا وقتی اطمینان یافت که قربانی به قربانگاه غلطیده سوار ا سب شد و به سرعت اونجا رو ترک کرد.